`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

تبریک : )



روزمون خیلی مبارک : )

روز_نوشت_۶

تا ۲۵ تیر روزا به طور mp3 فشرده هستن‌...
اوضاع اینجوریه که:
_درس، درس و درس!
(تو این گرونی ، ۲۱ هزارتومن عضویت کتابخونه رو تمدید کردم...آخه واقعا چخبره؟؟! ...همش هم برای یه ساله و من در طول یکسال ، حداکثر روی هم رفته دو ، سه ماه میرم کتابخونه و از سالن مطالعه استفاده میکنم...خلاصه درصدد این برآمدم که نهایت استفاده رو ببرم...فردای روزیی که این پول گزاف! رو واسه عضویت دادم ، درحالی پا به کتابخونه گذاشتم که یه لیست با ۱۲ عنوان کتاب دستم بود تا امانت بیارمشون...اما فقط یکی شون موجود بود :/  و با دلی مملو از اندوه ، همون یکی رو گرفتم و اومدم...)

_تولد پدر خانواده رو داریم...و میخوام کیک تولد بپزم...
مواد اولیه تمام شده و یسری وسیله هم نیاز دارم... حساب کردم حداقل ۸۹هزار و ۷۰۰ تومن باید خرید کنم...
برای هدیه، محدودیت بودجه یه طرف ، "برای پدر چی میشه بخرم" هم یه طرف دیگه...
بادرنظر گرفتن همه ی جوانب ، برای اولین بار از دیجی کالا یه چیزی سفارش دادم که ازش خوشم اومد ، قیمتش هم مناسبت و به عنوان یادگاری بنظرم خوبه...
این هدیه میشه از طرف من و جناب برادر البته همه ی هزینش با خودمه :/
برای روز مادر هم هدیه ی مشترک من و برادر ، انتخاب و خریدش به عهده ی اون بود ، نتیجش شد چهارتا کش مو کوچولو و رنگی رنگی که به درد بستن پایین موی بافته شده میخورن به اضافه ی یه دفترچه یادداشت :|

_ برنامه ریزی کردم که از شنبه ۱۵ تیر به بعد ، به طور جدی خودم غذاپختن رو به عهده بگیرم...بلکه مامان با کارهای پیش اومده ، کمتر بهش فشار بیاد.. میخوام یه برنامه ی غذایی و آشپزیِ هدفمند و در راستای سلامتی داشته باشم نه صرفاً آشپزی...یه کلیاتی تو ذهنم دارم اما باید بشینم طبق تعالیم کُتُب و دقیقتر ، مکتوبش کنم...


_دوهفته دیگه عروسیِ بچه ی عموئه(بچه که میگم ، هفت ، هشت سال از من بزرگتره!) و من هنوز هیچ حرکتی دراین راستا انجام ندادم...البته واقعا نمیرسم...بااین وضع برنامه ریزیم هم ، هفته ی دیگه ، وقتم پُر تره...دراوضاعی هم به سر میبرم که بشدت به روسری و لباس برای این مراسم نیاز دارم... حالا خر بیار و باقالی بارکن...

_بعداز شیش ماه قراره دوستای خیلی صمیمیم رو ببینم...و از این جهت بسیار خوشحالم...کلی حرف نگفته داریم که باید بزنیم...و البته دو تا پیشنهاد دارم که اگه قبول کنن ، تو این دوماه عملیش میکنیم و حتما میام ازش مینویسم...

_از ۲۵ ام میتونم یه نفس راحت بکشم...
میخوام یه دوره ی دوروزه ی شیرینی پزی ثبت نام کنم..تو فکرم حلوامجلسی باشه یا شیرینی مجلسی‌‌‌...نظر شما چیه؟

صبوری کدام و خواب کجا...

صلاح کار کجا و منِ خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا


دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا


چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا


ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا


چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا


مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا


بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا


قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا...

 _حافظ

~پیوستِ الف + بعداً نوشت

ساعت یک و چهل و نه دقیقه ی بامداد شده و بعداز یک روز پرکار ، خسته ام اما ذهنم مشغول است...
خیالِ پریشانم ؛ کمی برایت بگویم که اینجا پراست از آدمهایی که عاشقند...خیلی هم زیاد...
مثلا امروز عاشق یک نفرند و دقیقه به دقیقه، محبت نثارش میکنند، عکس دونفره میگیرند و کادو میدهند...و فردا عاشق یک نفر دیگر...و باز هم محبت...
امروز عشق و نفس و زندگیشان یک نفر است و فردا ، یکی دیگر...
امروز در اوج احساسات و رمانتیک بودن ها، با یک نفر قول و قرار عاشقانه میگذارند که تا آخر با هم میمانند و فردا با کلی احساس بیشتر ، به یک نفر دیگر همین قول را میدهند...

امروز برای یک نفر میمیرند و فردا برای یک نفر دیگر...

و شاید حتی نگذارند کار به فردا بکشد...بلکه به طور همزمان به دو یا چندنفر ، محبت میکنند و عشق می ورزند...
خیالِ پریشانم ؛ میبینی چه دل بزرگ و چه احساسات سرشاری دارند؟
آنقدر روحشان بزرگ است که یک روز بعداز روزها عاشقی با یک نفر ، رفتارشان خیلی عادی میشود و میگویند : ما باهم کات کردیم...
گیج شده ام... به من بگو "آخر" کجاست؟ مجموعه ای که "آخر" را در خود جای میدهد ، چندعضویست؟
اینجا میگویند عشق ، کات شدنی است..اما تو به من بگو نیست...


خیالِ پریشانم ؛ ما کمی دیوانگی کنیم؟!
قول بدهیم هیچ ظرف زمان یا مکانی ، "آخرِ" باهم بودن و قرارهایمان را نتواند در خودش جا کند ...قبول؟!

[و قسم به شب هنگامی که به سوی صبحگاهان و روشنایی روز پیش می رود]



....................................................................................................................................................................

بعداً نوشت: راستش نمیخواستم نظرات این پست رو باز بذارم...امروز که سر زدم ، دیدم دوتا مخالف داشته
اول اینکه خیلی تشکر برای خوندن پست : ) ‌...دوم اینکه خیلی کنجکاو شدم که دلیلتون رو بدونم و لطفا اگه جایی اشتباه میکنم بهم بگید...

پویش درخواست از《بیان》برای توسعه خدمات《بلاگ》

سلام!

چندوقت پیش در یکی از وبلاگها( وبلاگ جناب کامیار) مطلبی میخوندم باعنوان "بیان را چه شد؟! "

حتما به کم کاری های اخیر مسئولین بیان ، توجه کردید...بروز رسانی خدمات یک طرف و پاسخ ندادن به سوالات و مشکلات کاربران یک طرف دیگه...

جدیداً پویشی راه افتاده که از اینجا شروع شد ...قرار بر اینه که مطالبات خودمون رو با این تیتر ثابت ، پست کنیم و پنج نفر هم به این پویش دعوت کنیم...

باشد که مسئولین پاسخگو باشند...

موارد پیشنهادی و خواسته های من :

۱_مسئولین بیان به بیان بازگردند!

۲_آماری که ارائه میشه ، زیاد دقیق نیست...مثلا یکی از موارد اینه که  بازدید نویسنده ی وب ، از وب خودش ، باید جدا از تعداد بازدیدکننده ها و نمایش ها حساب داده بشه...

۳_قابلیت منشن کردن افراد به وجود بیاد...

۴_امکان تهیه ی نسخه ی پشتیبان فعال بشه...اگه نوشته های عادی رو درنظر نگیریم ، واقعا بعضی نوشته ها باید ماندگار باشند..

۵_تو پنل مدیریتی یه امکانی به وجود بیاد که پست های "خوانده نشده" از یک نویسنده رو به ما نشون بده نه پست های جدید ایشون رو...مثلا فرض کنید کسی یک هفته از وبلاگش دور باشه...موقعی که پنل رو باز میکنه ، فقط پستهای جدید رو نشون میده درحالیکه ممکنه یه نویسنده ، این آخرین پست آن هفته اش باشه و قبل از آن چند پست دیگر هم منتشر کرده .


و مواردی که بقیه ی دوستان اشاره کردن...

انشاءالله که موثر واقع بشه : )

تشکر از آقای هیچ که دعوت کننده ی من به این پویش بودند...

دعوت میکنم از نویسنده های عزیز وبلاگهای : ماه بی همتا ، یک جرعه لبخند ، زندگی با عطر هِل ، رنگ عشق ، سرزمین من

(البته همه دعوت هستند) که اگر دوست داشتن ، تو این پویش شرکت کنن...

یکم غُر (کمی تا قسمتی روز_نوشت_۴)

+[ به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من
    چو اسیر توست ، اکنون ، به اسیر کن مدارا ...]
  {السلام علیک یا امیرالمؤمنین علی(ع)}
و مثل همیشه... : امان از دل زینب...

+
اون روز نیاد که بخوام از بازار ، مانتو بخرم ×_× 
جای همگی خالی ، کلی پیاده روی کردیم ..آخر هم هیچی نخریدم : ( درواقع اصلا چیزی برای انتخاب پیدا نکردم : (
دیگه دوست داشتم فقط بشینم وسط خیابون و زارزار گریه کنم : (
گاهی امکان دوختن نیست ، گاهی عجله داری و... خب نباید بشه رو بازار حساب باز کرد؟!
صد و شصت جا باید بری تا شاید خواستت رو پیدا کردی : (
خب چادر میزنم اما معیارای مانتویی که بیرون( تو اجتماع و اینور اونور) می پوشم واسم مهمه!  : (
مثلا واسم مهمه که آستینش مچی و بلند باشه(جوریکه نیازی به ساق دست نباشه)..اگه خیلی مجبور باشم ،با اندوه ازاین معیار گذشت میکنم : (
خودِ مانتو بلند باشه؛مثلا حداقل تا حدود زانو...
دکمه داشته باشه!
مدل و رنگش خوب باشه و به دلم بشینه...
قیمت هم که ... =_=  مثلا یه مانتوی کوتاه ، آستین سه ربع، بدون دکمه و یا حتی تیشرت یا شومیز زیرش و بدون مدل خاص و تزئینات  ، میگه قیمتش صد و پنجاه  :/
خب این پول چیه دقیقا؟! آدم احساس میکنه بیشتر داره خرج مغازه رو میده تا قیمت لباس!
یبار هم باز مجبور شدم یه مانتو خریدم ، استثناءاً !! مدل و رنگ و همه چیزش خلاصه خوب بود ولی جلو باز بود..و بعد خودمون دکمه و جادکمه زدیمش :/
بعضی جاها هم هست که اصلا تابلو فروشگاه با جنساش خیلی مغایرت داره...مثلا تابلو نوشته مانتوسرا...بعد همه ی لباساش پیراهن کوتاه آستین سه ربع هستن...خب اسم اینا تونیک، پیراهن یا هرچی هست  مانتوووو نیست انصافاً !  :|

خطاب به بازاریان محترم:گاهی اوقات میبینیم دوسه تا مانتوفروشی کنار هم ، مانتوهاشون همشون شبیه همن :| واقعا برام سواله چرا لباسی که همسایتون میاره رو شما هم دقیقاً شبیهش میارید؟!

+نقاشی زیر یه اثرِ هنریِ مشترکِ ساعت دونصف شبی از من و خانوم "ر" هست ^__^  ( انگشتش رو گرفته بودم و باهم میکشیدیم) :

فقط یه ذره...

هی مینویسم و پاک میکنم...

یه صدایی تو درونم میگه غر زدن فایده ای داره؟؟  میگم خب نه! اما دلم خالی میشه...

میگه اگه بخوای بنویسی چی مینویسی؟

یکم فکر میکنم...سرم رو میندازم پایین و میگم نمیدونم . . . !

امروز برای همیشه یادم خواهد موند...مثل دوم فروردینِ نود و هشت...

امروز اونجا دوست داشتم داد بزنم بگم بسسسسسسه دیگه!!!مسخره ها...!!!

آخه این چه قانونِ زبون نفهمیه که باید داشته باشیم؟!!


نا آرومم...بیشتر از هروقت دیگه...

یا انیس القلوب  ؛

میشه بغلم کنی؟!


+بالاخره دیشب بعداز چهار، پنج سال ، مامان جایی که واسه احیا میرم رو دید..

+تو این شبها حواسمون باشه اگه مشکلی نداریم ، بین طبقه ی همکف و طبقه ی بالا ، همکف و جاهایی که کنار دیوارهستن(برای تکیه) رو بذاریم واسه افراد پیر یا اونهایی که مشکلی دارن... و همینطور حواسمون باشه نذری که میگیریم به اندازه ی تبرک برداریم و بذاریم نصیب بقیه هم بشه...

×وایسا من میخوام پیاده شم

 گاهی درست لحظه ای که تو ، نشستی و کنار خانوادت یا دوستات ناهار میخوری ، یا اینکه درحال  چُرت بعداز ظهر هستی ،
یه گوشه ای از سرزمینت ، یه زن میفهمه که شوهرش باز مأمویت داره... مأمویت یعنی...باز هم خداحافظی...و شاید برای آخرین بار...
[حاضرم نون خشک بخوریم اما پیش خودمون باشی ؛ اصلا پاشو برو بنایی و کارگری!اما شبها برگرد خونه...]

گاهی اوقات ، تصورات و تحلیلهامون با اصل قضیه فرسنگها فاصله داره...
[اکثر مردم نمیفهمیدند چه اتفاقی دارد می افتد...]

و انقدر مسئله مهمه و همه چیز سریع اتفاق می افته که یه پدر واسه ی ماموریتش حتی فرصت خداحافظی با بچه هاش رو نداره...
یه جریانِ کلفتِ ریشه دار که از نظر ما به ظاهر ساده ست ، از ماه ها و سالها قبل شروع شده...
[باید تا هرجای دنیا هم که شده ، برای تکمیل تحقیقات پرونده دنبالشان میرفتیم ببینیم اوضاع از چه قرار است و دمشان از آن طرف آبها به چه کسانی وصل است؟! از این طرف؛ یعنی از طرف داخل که ظاهراً خیلی دمشان کلفت و سنگین است...]
و وقتی پای نفوذ و خیانت رو وسط ببینی ..یا وقتی آدم هایی با مسئولیت های مهم که در ازای "پول" ، اندازه ی یک نخود نه روی کشورشون نه روی ناموسشون غیرت ندارند یا وقتی پاگذاشتنِ کثیف روی مقدسات رو ببینی چه حسی بهت دست میده؟؟!
یه جاهاییم میبینی همون آدمایی که دید کالا بودن به جنس زن دارن و صرفا دنبال عشق و حالن و حتی تجارتِ توحش گرانه راه میندازن ،

 شعار [زن مظلوم ایرانی] سَر میدن...

برنامه ها کاملا تعیین شدست اما ما فکر میکنیم صرفا یک مخالفت ساده و مردمیه...
[از آموزش ساخت نارنجک دستی تا پرتاب و... ؛
با چاقو ،چوب،سطل آشغال،بنزین و اینا آموزش میدیدند ]
[حدود ۵۰۰۰ نفر تا الان شناسایی شدند که از چهار کشور آمریکا،اسرائیل،انگلستان و ترکیه در مدت ۴۰ روز وارد ایران شدند! و حداقل نیمی از آنها در تهران مستقر هستند و اکثرشان اصالتاً ایرانی هستند و...
همه ی آن ۵۰۰۰ نفر کاملا آموزش دیده ، آماده و مسلط به امور جاسوسی و خرابکاری هستند و...]
و میبینی حتی پای یک [جنگ بزرگ دیجیکال] در میونه...

یه شبی میاد که سالها از جنگ و جبهه گذشته اما یه آدمایی برای ذره ذره ی خاکمون همچنان درحال جنگ و دفاع هستن...
[بچه ها امشب که سختتراز عملیات کربلای چهار نیست!...]


چه بَده که آدم از همون اول فقط یه مهره ی سوخته باشه...و تا آخرین لحظات زندگیش ازش استفاده بشه و آخرش هم رودست بخوره و توسط همدست های خودش ، کشته بشه...
[نمیخوام در به در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم]


چقدر نوع مُردن ها فرق میکنه...با خفّت و خواری و عذاب وجدان بمیری یا در اوج عزت و احترام...
[همه به خون نیاز دارند،چه حق چه باطل! حق برای پیشبرد اهدافش،باطل هم برای پیشبرد اهدافش! اما باطل ، به جانِ بی گناه و با گناه می افتد ؛ ولی حق ، حاضر است خودش را فدا کند تا با خونش بقیه بیدار بشوند!]

در حق کلمه ی "آزادی" اجحاف میشه وقتی اونو به

 "هرکاری که عشقم کشید انجام میدم" تعبیر میکنیم و وحشی بازی و نامردی(همه ی انواعش)و بی گناه کُشی و تجاوز و بی غیرتی و کور و کر شدن رو پای این کلمه میذاریم...
و وقتی که خودم شیپور و طبل تو یه دستم و تو دست دیگم تفنگ و چاقو دستم میگیرم و به اسم آزادی هر غلطی میخوام میکنم و به طرف مقابلم اجازه ی صرفاً دفاع نمیدم...
[نمیخوام یه موجود کم و خالی پر افاده شم
وایسا دنیا وایسا من میخوام پیاده شم...]

این سوال که "اگر یه عده گمنامِ مخلص نبودند ، دقیقا چه میشد؟!" همینطور که زمان میگذره برام پررنگ تر میشه...
یه دسته از آدمها حیاتی هستن برای کشور اما خیلی غریب هستند...غریب زندگی میکنن ، غریب زحمت میکشن و غریب اما پر غرور و سرافراز از دنیا میرن...
چون عاشقند به معنای واقعی کلمه...
و به این فکرمیکنم که حدِّ مدیون بودنم رو به این عاشقانِ جان بر کفِ #کفِ خیابون میتونم بفهمم؟!

+متن درمورد کتاب کفِ خیابون (مستند داستانی)بود و جملاتی که تو قلاب اووردم ، قسمتهایی از این کتاب بود...لطفا صرفا از روی این جملات قضاوت نکنید..جریان هایی که نوشته خیلی مفصله و  از اون دست کتابهایی که تا کامل خونده نشده کنار گذاشتنش سخته (داستانش یه مستند نسبتا کلی درمورد جریان سال هشتادوهشته)
++یه مطلبی رو موقع خوندن و موقعی که میخواستم کمی ازش بنویسم واقعا نتونستم...و هربار فقط بی اختیار اشک ریختم...در این حد بگم که :


روز_نوشت_۳

۱_من همییییییییشه چندتا دستمال تو کیفمه...حالا ایستاده بودیم تو راهرو، یکی از دخترا یجوری رانیشو باز کرد که نصفش ریخت رو مانتو و دستش...سریع بهش گفتم الان بهت دستمال میدم...کیفمو زیر رو کردم 《و دستمالی که نبود :/ 》خیلی صحنه ی بدی بود نمیدونستم چجوری سرم رو بلند کنم بهش بگم ندارم.. خندم هم گرفته بود +_+
۲_به دلیل مسخره و استنباطی که نمیدونم یهو از کجا بهش رسیدم ، سوالمو از آقای "ک" تا هفته ی بعد نمیبینمش نپرسیدم...قبلا هر موقع هم از همکلاسیام سوال پرسیدم با جملاتی نظیر {هنوز چیزی نخوندم} ، {این سوالا رو فقط تو و "م" جوابشونو میدونید :/ } ، {باید تمرکز کنم} و... مواجه شدم : ( و تجربه ی خوبی ندارم از این مورد...

《و سوالی که بی پاسخ ماند》
۳_یکی از "آجی" بودنهام برای خواهرکوچیکه اینه که رو گوشیم بازی پو(pou) نصبه...و یموقع اگه یادم بره صدای گوشیمو ببندم ، ممکنه سرکلاس وقتی سکوت کامل برقرار شده ، صدایی از گوشی جان بلند بشه که نشون میده پو گرسنشه :| و درحالیکه فوراً درحال گذاشتن گوشی رو سایلنت هستم ، بغل دستی جان ، زیرلب بگه "نمیخوای بهش غذا بدی : )) " :/
《و پویی که از سنگدلی من گرسنه ماند》:|
۴_بازم از "آجی"بودنهام و صمیمیتم این دفعه برای داداش بزرگه اینه که باید به اخبار و تحلیل ورزشی ای که با هیجان برام میگه گوش بدم درحالیکه چیزی متوجه نمیشم=_= مثلا الان بعداز کلی صحبت فقط یادم مونده که پرسپولیس با یه تیم که تو اسمش "خ" بود بازی داشته :/
دیگه اینکه سنش داره به مرحله ی حساسی می رسه و رفتار باهاش صبوری میطلبه...البته این چندوقت باهاش بداخلاق شدم ×_× دیشب وقتی درحال جزوه نوشتن بودم ، اومد از مدرسه و درس و باشگاه و تکواندو و فوتبال برام حرف زد ... چندبار بهش گفتم برو بیرون از اتاق بعد با حوصله میام همه چیو تعریف کن که محل نداد #__# دیگه خیلی جدی بهش گفتم " باید از اتاق بری بیرون" بهم میگه " عههه چند قَرن فکر کردی؟! :/ "
《و تلاشی که در کنترل لبخند و جدیت بی نتیجه ماند...》
۵_من دیدن آلبوم عکس رو بیشتر از عکس دیدن تو گوشی و لپ تاب دوست دارم...ولی خب مشکلاتی هم برام داشته مثلا اینکه از سمت خانواده موظف شدم تابستون از بین بیشتر از ۵۰۰۰ تا عکس ، خوبها رو جدا کنم تا بدیم عکاسی برامون چاپشون کنه ¤__¤  مثل بچگیامون که بهمون میگفتن تفاوت این دوشکل رو پیداکنید ، باید بشینم از بین چندتا عکس از یه صحنه ، تفاوتها رو پیداکنم و بهترینشو انتخاب کنم...نکته ی اخلاقی: تو عکس گرفتن دقت کنید و از یه چیز ۱۰ تا عکس نگیرید :| یا اگه میگیرید ، همون موقع اونایی که خوب نشدن رو پاک کنید...
۶_یکی از آبیهای آسمونم اینه که صندلی ساده ی چوبی پشت میزم رو روی دوپایه ی عقبش نگه دارم و تاب بخورم ^__^ ...دوسه شب پیش ، یه لحظه تعادلم بهم خورد و پایه ی راست جلویی روی پام فرود اومد.. البته اینکه به تذکرها مبنی بر خطرناک بودن اینکار توجه نمیکنم هم بی تاثیر نیست...
《و پایی که همچنان کبود است...》
۷_چندروزیه که تلگرامم پریده و نمیدونم چرا فیلتر شکن هم کار نمیکنه.. حوصله ی بررسی نداشتم مجبور شدم رِد گرام نصب کنم...هرروز تو اعلانهای گوشی یک پیام از ردگرام هست به یکی از صورتها :

"میخوای بدونی به عشقت میرسی یا نه؟"  ،" ته رابطت به کجا میرسه؟"  ، "اصلا حواست هست عشقت الان کجاست؟" :/
"فالتو ببین و از سرنوشت خودت باخبر شو"
دیروز دیگه شَک کردم به خودم ..و دغدغه مند عشقم و سرانجاممون شدم :/   《و عشق و اویی که نیست :| 》

۸_ ..ماه رمضان مبارک..

۹_[نگفتمت که نگو کار بنده از چه جهت 

نظام گیرد که خلاق بی جهات منم...] التماس دعا.


اگه خندید ، تو هم بخند . . .

روایت کودک دو سه ساله ای که سرش را بر شانه ی مادری ایستاده بر سر چهارراه گذاشته و خواب است‌...

چراغ که قرمز میشود ، صدای تقه خوردن به شیشه ی ماشینها را به نوبت می شنوی...و التماس و دست محتاجی که دراز میشود برای اندکی چرکِ کفِ دستی که سالهاست بی رحمانه پادشاهی میکند و گاهی چه راحت بَرده اش میشویم...!
و اما آن کودک...که نمیدانم خوابش از گرسنگی ست یا از بیحال شدن در این ظهرِ داغ... و هراس دارم از آن لحظه ای که بیدار شود و بخواهد با آن دمپایی های کهنه و پاره ، روی زمین راه برود...
کااااش خورشید کمی ملایمتر بتابد..و کاش خیابان کمی لطیفتر باشد...
کودکی اینجا آنقدر دنیایش زُمُخت و سوزان شده که هر ثانیه اش پُر است از زخمی شدن...کاش شعله ای نشویم بر آتشی که به جانِ زندگی اش افتاده...
راستی! کودکِ داستان ، وقتی میخوابد چه رویایی میبیند؟؟!
از فکری که از ذهنم گذر میکند میترسم...از آن گذرهایی ست که کوتاه است اما "درد" به جا میگذارد...میگوید : اصلاً رویا هم دارد؟؟؟
و اگر داشته باشد چگونه است؟ مثلا رویای یک خانه ی پراز عشق و آرامش که بوی خوش قرمه سبزیِ ناهار درآن پیچیده...یا رویای بازی با اسباب بازی های رنگارنگ...؟!
از نابودی احساس و افکار و رویاها و دنیای این کودک باز هم بگویم؟!
از حسرت چشمان و حرف هایی که در گلویش خفه شده اند بگویم؟!
   از سهم ما در این نابودی بگویم؟؟!
[چراغ قرمز شد!

شیشه را پائین نیاور،
صدای ضبط را هم بیشتر کن
نکند صدای گرفته و خش دار من،
طنین ترانه دلخواهت را ناهنجار کند.
شیشه را پائین نیاور،
تا خدایی نکرده برای لحظه ای هم شده
سوز سرمای خیابان را که همدم شب و روز من است،
احساس کنی.
شیشه را پائین نیاور،
تا صدای لرزان من دلت را نلرزاند
و مجبور نشوی تا به اندازه پول یک آدامس هم که شده
خرج دلرحمی ات کنی.
شیشه را پائین نیاور
و نگاهت را به چیزی یا کسی خیره کن،
من هم خیال می کنم که مرا ندیدی!
شاید هم ترسیدی که داستان دخترک کبریت فروش را برایت تداعی کنم
و کریسمس هر شبت را ...
شیشه را پائین نیاور،
آخر بالا و پائین کردن شیشه‌ای که هر روز و پیش پای دهها پیاده شهرآشوب آن را تجربه می کنی،
کار آسانی نیست!
چراغ سبز شد!
گاز ماشینت را بگیر
و از این جا دور شو،
چرا که من هم تو را ندیدم.
برو و من را در این سرگردانی وحشتناک رها کن.
شاید سرنوشت من هم
تکرار قصه دخترک کبریت فروش باشد،
حتی اگر کسی داستانش را نشنود!]

تلقین + معلم

《معلمی ، شاگردان زیادی داشت..اما از نظر اخلاقی ، وی فردی تندخو بود؛بچه ها را خیلی اذیت میکرد و بچه ها هم دلخوشیشان این بود که برای یک روز هم که شده ، از دست این معلم خلاص بشوند و درس را تعطیل کنند...

لذا باهم نشستند و نقشه ای کشیدند...

فردا که به کلاس آمدند ، هنگامی که معلم وارد شد ، یکی از بچه ها به معلم سلام کرد و گفت : "جناب معلم! خدا بد ندهد ... مثل اینکه مریض هستید ، کسالتی دارید؟ "

معلم جواب داد:"نه کسل نیستم؛برو بشین"  او رفت نشست...

شاگرد دیگر آمد و گفت: جناب معلم! رنگ و رویتان امروز پریده ، خدای نکرده کسالتی دارید؟"

معلم این دفعه یکه خورد و یواش تر گفت:"برو بشین سرِ جایت"

سومی آمد و همان مضمون را تکرار کرد...معلم وقتِ جواب دادن ، صدایش شُل تر شد و تردید کرد که شاید من مریض هستم...!  کم کم چهارمی ، پنجمی ، ششمی و هر بچه ای آمد ، همان مطلب را تکرار کرد...

سرانجام امر بر معلم مشتبه شد و گفت:" بلی گویا امروز حالم خوش نیست!"     : )

بچه ها وقتی که اقرار گرفتند که او ناخوش است ، گفتند:" آقا معلم اجازه بدهید تا امروز ، شوربایی برایتان تهیه کنیم و از شما پرستاری نماییم"   ^__^

کم کم معلم واقعاً مریض شد و رفت دراز کشید و شروع کرد به ناله کردن و به بچه ها گفت:"برخیزید و به منزل بروید..امروز ناخوش هستم و نمیتوانم درس بدهم!"  : )))

بچه ها که همین را میخواستند ، همگی از خداخواسته ، مکتب را رها کردند و دنبال تفریح و بازی خودشان رفتند : )

تعلیم و تربیت در اسلام نوشته ی شهید مطهری/ص ۲۸ و ۲۹

البته آنچه ذکرشد، یک تمثیل است از مرحوم ملای رومی در مثنوی...اما به عنوان یک واقعیت اجتماعی نیز قابل تجربه است.زیرا اکثر ملاکهای خوب و بد را قضاوتهای عامه ی مردم و تبلیغات مکرر تعیین میکند و بسیاری از تقلیدهای نا به جا در آداب و عادات و رسومات فردی و اجتماعی ، در اثر القائات و تلقیناتی است که اعمال میشود...و مقاومت در برابر این قضاوتها و تلقینات، جز با عقلی هدایت شده و روحیه ای قوی در سایه ی تعالیم اسلام ، میسر نیست.

حکایتها و هدایتها در آثار استاد شهید مطهری از محمدجواد صاحبی/ص ۲۸۳     


  روز معلم مبارک ¤~

سلامتی اون معلمی که سرِ کلاسش به بهانه ی روز معلم ، واسه خودمون جشن پایان سال گرفتیم  و کل کلاس نشستیم جلوش همبرگر خوردیم و ایشون نشست نگاهمون کرد چون یادمون رفته بود برای اونم سفارش بدیم : ))) (البته دقیقتر که فکر میکنم میبینم حقش بود ×_× )

دیوانگی؟!! : )

وقتی با بچه ها(رنج سنی: ۳ تا ۵ سال!) تنها میشم و قراره ازشون مواظبت کنم ،
خیلی فعالیت میکنیم باهم : ) شعر میخونیم،بازی میکنیم،محله ی گل و بلبل(عموپورنگ) میبینیم، کتاب داستان میخونیم،ورزش میکنیم،نقاشی می کشیم و با نقاشی باهمدیگه یه داستان مشارکتی میگیم،میوه براشون پوست میگیرم و خوشگل تو بشقاب می چینم تا بخورن، باهم ژله درست میکنیم ، خونه رو مرتب میکنیم و...
خیلی باحوصله رفتار میکنم و سعی میکنم با همشون حرف بزنم و از کسی غافل نشم... جوریکه لازم نمیشه مثلا سرشون داد بزنم و معمولا هیچ جروبحثی بین منو بچه ها پیش نمیاد یا اونا باهم دعوانمیکنن( ^_^)
مثلا درمورد ژله درست کردن ؛ به هر کدوم یه کاسه میدم و یه بسته ژله ..من تو ظرفاشون آب می ریزم و بچه ها مثل هم زدن دیگ آش ، کلی هم میزنن : ) بعدشم براشون میریزمشون تو قالب و میذارمشون تو فریزر تا زودتر آماده بشن..تو این فاصله هم می ایستیم باهم ظرفایی که استفاده کردن رو میشوریم...
تصویر آخرین ژله ای که پختیم! :

^__^  حاصل ۶ تا دست و توجه به سه مدل نظر ، واقعا بهتر از این نمی شد دیگه : )

خلاصه انقدر خسته میشن که شب خیلی راحت خواب میرن : ))) اما دیگه خودمم حال بهتری از اونا ندارم ^__^
دیروز هم برحسب شرایط ، مجبورشدم از بعداز ظهر تا شب از ۳ تا بچه (بین ۳تا۵ سال) مراقبت کنم... بعداز اونم ، یه ساعتی به آشپزخونه سروسامان دادم...
در این حد بگم انقدر خسته شدم که امروز تا ساعت ۱۰:۴۵ خواب بودم :/
درکل دیروز اصلا درس نخوندم ، الان هم در شرایطی هستم که نمیشه بخونم و همه ی اینا درحالی هستن که یکشنبه امتحان سنگینی دارم ♡_♡ :|
بودن با بچه ها هرچند اجباری ، روحیه ی خیلی خوبی بهم داد...
دیشب ، بچه ها دیگه خسته شده بودن و شروع کرده بودن به بهانه گیری...داشتیم عروسکها و ماشینها رو کنار دیوار میچیدیم...یه لحظه حواسم پرت شد ، خانوم"ر" موهای خانوم"ن" که تا کمرش میرسن و اون موقع باز بودن رو محکم کشید و خانوم "ن" دردش گرفت...بدون ایجاد تنش از هم جداشون کردم...با خانوم"ر" چند قدم فاصله گرفتیم از بقیه و بهش گفتم چرا موهاشو کشیدی؟
میگه"خب چون موهاش باز بودن!" :|
بهش گفتم "گلم تو هم موهات بازن...خوبه اونم موهاتو بکشه؟ ببین دردش گرفت... شما باهم دوستید نباید همدیگه رو اذیت کنید "
یکم ساکت موند و بعداز یخورده گفت "بیا باهام میخوام بهش بگم ببخشید" : )
انقدرررر صحنه ی معذرت خواهی خوشگل بود که دلم ضعف رفت براشون...خانوم "ن" بهش گفت" بیا همدیگه رو ببوسیم" :)))  که اولش یهو هردوشون لپاشونو زدن به لپهای همدیگه :/ و هیچکدوم حاضر نشد اون یکی رو اول ببوسه : ))) ♡_♡
یا مثلا آقای"م" کلیدهای اسباب بازی رو گرفت دستش، یه در فرضی رو باز کرد و گفت "من میرم بیرون و میام" : )
همون موقع خانوم"ن" بهش گفت " از بیرون پنیر و شکر هم بخر" : ))) (براساس حرفهایی که بزرگترها میزنن ) ♡_♡
دنیای بچه ها خیلی قشنگه...خیلی دلم میخواد هرروز برم پرورشگاه اما هربار برنامه ریختم ، نشده برم تا الان : (

با بچه ها قدم برداشتن رو گاهی رو تجربه کنید...پشیمون نمیشید  •_^

+چشم استادx با اون حجم از بچه گریزی ، روشن! که با اون همه صحبت درمورد حس تنفرش از بچه ها و دلایلش ، دانشجوش چه کیفی میکنه : )

++اینا دیوانگیه؟؟! واسه دوستم که تعریف میکردم گفت دیوونه ایااا  : /  : )


به خاک و خون کشیده ای. . .

حدس میزنم دکتر بعداز ۷ ماه ، به حرف دکتر x رسیده... ۷ ماه پیش وقتی رفتیم پیشش بهش گفتیم "دکترx میگه نمیشه ادامه داد و دیگه باید فلان رو شروع کنی" اما ایشون گفت نه بنظر من مشکلی نداره و دلیلی نداره که این کارو ادامه ندیم...
بخاطر تصمیم گیری در مورد دوباره ادامه دادن یا ندادن پیش سه تا دکتر دیگه هم رفتیم ، هرکدوم یه نظری داشتن :/
اما میشه گفت نظرشون رو ادامه دادن مساعد بود...
 واقعا تصمیم گیری برامون سخت شده بود که چکار کنیم بالاخره...
تو اون روزا، بشدددت نظر دکتر y رو میخواستم چون حرفش برام حجته...
اما تنها راه ارتباطی ای که جواب بده ، فقط نوبت دهی به صورت اینترنتیشون بود که از تیرماه  نوبت گرفتیم و تا الان هنوز نوبتم نشده :/
نمیدونم دیگه اونروزی که نوبتم بشه، دیگه بدردم میخوره یا نه؟!
درهرصورت ، الان داریم ادامه میدیم و هربار ، دکتر پروندمو می ذاره جلوش و با کلی تمرکز وضعیتم رو باهاش مقایسه میکنه...اما می بینه چیزی تغییر نکرده...
البته تاحالا به زبون نیوورده اما مشخصه :|

چندروزه که دیگه برام مهم نیست چی میشه‌ و کی تمام میشه و چرا فلان رو شروع نکردم...
دارم سعی میکنم با علاقه به مسئله نگاه کنم ؛ مثلا اینبار وقتی از مطب زنگ زدن تا ساعت نوبتم رو بهم بگن خیلی خونسرد گوشیو برداشتم،اینبار حتی حس و حال سوارشدن به آسانسوری که قبلا گفته بودم، برام فرق داشت،
دیگه سعی کردم از مطب که میام بیرون روحیم رو حفظ‌ کنم، دربرابر ریختن اشکام بشدت مقاومت کردم،
خلاصه سعیم بر اینه که  دوستش داشته باشم ^__^
فقط تنها چیزی که نتونستم این بود که نتونستم قول بدم از بعضی چیزا ناراحت نشم...البته مدل اخلاقم اینطوریه که برای خودم ناراحت میشم نه از کسی یا چیزی...مثلا برای خودم ناراحتم چون ۴ سال و ۷ ماه میگذره اما نمیدونم چی میشه ... احساس میکنم دکتر هم تظاهر میکنه که میدونه و داره روال رو پیش میبره...احساس میکنم همه ی توضیحاتشون از درمان و مسیر، فقط یه مشت تئوریه...
سخته سعی کنی بخاطرش در برابر خیلی چیزا بی تفاوت باشی اما ندونی تموم میشه یا نه و مسیرت چجور میشه...
و "سلامتی" چه غریب است . . .

_مکان ثبت عکس: جاده!

+اینجا از احساسم می نویسم چون تو دنیای حقیقی ، سعی میکنم حالم خوب باشه و حال بقیه رو هم خوب کنم...

++ ۲۴ ساعت برای یک روز کم نیست؟؟ جوری شده که اگه وقت استراحت داشته باشم، به سمتش شیرجه میرم :/

◇مژده ای دل...





_صوت نوشت: شرح جریان_حاج میثم مطیعی

روز_نوشت_۱

ا_در یکی از خیابونای پررفت و آمد داشتیم پیاده میرفتیم...
یدونه از این گاری هایی که روشون آلوچه و لواشک و آلبالوخشک و مشتقات میفروشن کنار خیابون بود ... سینی آلبالوها روی زمین ریخته بود و دونفر آقا ، با دست مشغول جمع کردنشون بودن...یکیشون به اون یکی میگفت اشکال نداره؛سریع جمعشون کنیم دوباره بذاریمشون رو گاری! :|

حالا بهتر میفهمم چرا انقدر خوشمزن :/  :)

۲_خانوم "ر" (سن:سه سال و نیم) قراره بره بیرون و یه پیراهن پوشیده که روش عکس دوتا دلفین داره...بهش میگم : واااای چه پیراهن قشششنگی ♡_♡ این دلفین ها رو هم میخوای با خودت ببری بیرون؟؟
میگه : اینا ماهین نه دوفین!(دلفین)
سعی کردم متقاعدش کنم که اینا دلفینن اما قبول نکرد و با اصرار گفت ماهین ...
چند روز بعد . . .دوباره همون پیراهن رو پوشیده بود ..با ذوق خطاب به ایشون و پیراهنش گفتم: چقدرررر دلم برای این ماهی ها(براساس حرف اونروزش) تنگ شده بوووود...
خیلی جدی و حق به جانب میگه:اینا دوفینن نه ماهی!! :/
واقعا موندم چی بگم =_= احساس خجالت کردم از خودم و ایشون و حاضرانِ اون صحنه :)))

۳_یدونه عنکبوت کشتم! مجبور شدم و خیلی لحظه ی سختی بود @_@ بار اول که زدم روش ، شدت ضربه کافی نبود و عنکبوته وارونه شد...بدنش قشنگ بودااا ولی صحنه ی مشمئزکننده ای بود برام :|
اون تصویر تو ذهنم مونده و همینطور جلو چشمامه #_#  : (

>Wrote _The _Day

سردرگم۲

روایت دختری رو می نویسم  که بشدت از بعضی احساسات و افکار که خیلی هم براش شیرینن دوری میکنه اما این چندوقت ، باهاشون محاصره شده. . . با خودش قرار گذاشته بود به این مسئله فکرنکنه ولی چندروزه قرارشو زیرپا گذاشته . . .مشکل اینجاست که از لحاظ منطقی ، غیرممکنه و شاید هیچ وقت اتفاق نیفته یا اگر هم بشه ، حداقل ۴،۵ سال دیگه میشه بشه!. . . خیلی دوست داره ازش بنویسه اما از قوی شدن و پروبال پیداکردنش میترسه. . ‌.
از دست خودش کلافه ست و خیلی زیاد دلش میخواد مشهد باشه. . .یکی از آرزوهاش این شده که بره حرمِ حضرت خورشید.. نشستن تو صحن و فقط گنبد رو نگاه کردن براش آرزو شده. . .
[ای رُخَت چشمه ی خورشید درخشانیها]
آخرین باری که رفته مشهد از پیاده روی میدون شهدا تا حرم خسته شده بود؟!!
اون موقع نمیدونست یه روزی می رسه که میگه
کاش درست ازهمین جایی که هست پیاده بره تا خودِ حرم. . .

قراره به نیت امام رضا(ع) از فردا استارت یه کار دوماهه رو بزنه و انشاءالله به یه کنکوری درس بده. . .

این دختره خیلی محتاج دعاست؛براش دعا کنید. . .  .


"تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم دربند درمانت...
"
_شهریار

^_^

تو هفته ای که گذشت ، یه روز بعداز اذان مغرب، با کلی خستگی بالاخره وقت کردم زنگ بزنم به کتابخونه که ببینم تعطیلات عیدش تمام شده یا نه...کتابخونه ی خوبیه و دوساله که گاهی اوقات میرم.. اما تعطیلیاش یخورده زیادن و ازاین نظر، منظم نیست :/
کد بخش حراست رو زدم و پرسیدم که گفت نه کتابخونه بستست :( پرسیدم از کی باز میشه؟ گفت منم نمیدونم تماس بگیرید :(
تشکر کردم و قطع کردم...بعد نمیدونم همون لحظه چه فکری کردم با خودم که پیش خودم گفتم نکنه کتابخونش تعطیله ولی سالن مطالش بازه؟! :|
همون موقع دوباره تماس گرفتم :) گفتم ببخشید سال مطالعه هم بستست؟؟ ×_×
نگهبانه اول یه مکثی کرد(فکرکنم با خودش گفته چه خنگیه این! ) بعد خیلی شمرده شمرده گفت:وقتی کتابخونه بسته باشه،سالن مطالعه هم بستست دیگه :/
وقتی قطع کردم یکم ذهنم رو متمرکز کردم تازه متوجه شدم چه سوال بیخودی پرسیدم :|


+پساپس یدونه Congratulation هم به مناسبت روز دندانپزشکی : ) 

امروز چندمورد بهش(یک عدد دانشجوی دندان) پیشنهاد دادم که یکی شو انتخاب کنه و قولشو بده...انتخابش این بود که هر موقع مطب زد ، ما رایگان بریم پیشش : ) هرچند این وظیفشه ها ولی خب به بزرگواری خودمون ، قولشو قبول میکنیم ^_^ ببینید بقیه ی پیشنهادا چی بوده که از سر ناچاری اینو انتخاب کرد :))))

در اوج آسمانم وقتی کنارت باشم...

از بچگی دقیقا از همان وقتی که یادم می آید ، تا الان ، وقتی وارد خانه شان میشوم آرامشی عجیب به درونم سرریز میشود...دختر ندارد و این باعث میشود اغلب بدون هم صحبت در سکوت به صحبتهای بقیه گوش میدهم اما برای رفتن به خانه شان ، هرزمانی که باشد ؛ از شوق پرواز میکنم...
وقتی باهم دست میدهیم ، دستم را محکم می گیرد و همزمان با احوال پرسی ، به شوخی تندتند تکانش میدهد...
تمام بچه های فامیل و آشنا بدون استثناء ، در آغوشش آرامند و وقتی آنها را روی پایش مینشاند ، عشق میکنند...بازی کردنش با بچه ها و سوت زدن برایشان و خسته کردنشان آن هم با مهرو محبت دوست داشتنی اش زبانزد است...
و چه لذتی میبرند وقتی ویلچرش را به آنها میسپرد..بچه ها چندنفری رویش می نشینند و یک نفر از اینور به آنور خانه ، هلشان میدهد...
از همان کودکی ام تا الان، نشستن در ماشینش شوقی بالاتر از نشستن در مدل بالاترین ماشینها برایم دارد...
بچه هم که بودم با دیدن آن همه مدال و لوح افتخار که در مسابقات شنا و ورزشهای دیگر کسب کرده بود ، احساس غرور و افتخار میکردم...
حضور و یاری های بی دریغش به هرکه می شناسد، دلگرمی وصف نشدنی ای به آدم‌ میدهد...اینکه همیشه بی منت در عمل به یاد همه هست و کسی را از قلم نمی اندازد...اینکه همیشه در سختی ها و گیرافتادنها ، اولین کسی که برای کمک خواستن به ذهنمان میرسد، اوست‌ ؛ همه نشان از آسمانی بودن این مرد میدهد...
و چه دلگرمی و پشتیبانی شیرینی بود روزی که مرا برای آزمون تیزهوشان به حوزه ی امتحانی رساند و برگرداند...آنقدر شیرین بود آن حس که تا الان ، قبول شدن در آن آزمون و به تبع ، موفقیت های دیگرم را از برکت وجود او میدانم‌...
از همان وقتی که یادم می آید ، دست و دلبازیش ستودنی ست... در خانه اش به روی همه باز است و همیشه همه را دور هم جمع میکند،برنامه ی تفریح میچیند،عیادت و دیدار بقیه میرود،کار بقیه را راه می اندازد، مادربزرگ را هروقت بخواهد زیارت میبرد دکتر میبرد بهشت زهرا میبرد،بی مناسبت کادو میدهد و چه بوی خوشی دارند پولهای عیدی اش که نوی نو و تا نخورده هستند...

اما کسی از سختی هایی که خودش و خانواده اش با آنها دستوپنجه نرم میکنند خبر ندارد...از دردی که میکشد و از سختی های فرزندان و همسرش...از مشکلاتی که تمامی ندارند و همه ارمغان یک جهاد هستند.. دلم از دانه های بی رحمی که نشان از نا به سامان بودن وضعیت داخلی بدنش هستند و این چندوقت ،بی رحمانه صورتش را پرکرده اند، خون است...
و چه زیبا و مردانه تحمل میکند و دم نمی زند...تحمل میکند مشکلات جسمیش را مشکلات کشورش را و بحث های تند سیاسی مخالف با اصل جمهوری اسلامی ایران را در مهمانی ها و دم از رفتن زدن های اطرافیان و گاهی متلک ها را...بیگانه پرستی بعضی اطرافیان را میبیند و فقط سرش را پایین می اندازد...
برای بیرون رفتن، یکی از پاهایش را پای مصنوعی میگذارد و یک لنگه کفش را به آن میپوشاند ... با دوعصا اما با صلابت راه میرود...موقع داخل شدن به جایی که باید کفشش را دربیاورد ، چون امکان درآوردن توسط خودش نیست، یک نفر دیگر اینکار را انجام میدهد و این مرد ، سرش را پایین می اندازد...

 چه دردناک است ببینی مردی به مردی او ، سرش را پایین بیاندازد...


دردناک است ببینی عمری خودش و زنش و فرزندانش با آن تربیت بی نظیر، پشتیبان و ضمانت و اعتباری باشند برای هر که میشناسدشان اما...

با یادآوری دو پایی که دیگر ندارد ، از دست افکاری که گاهی به ذهنم می آیند خجالت میکشم...۷۵ درصدی که بخاطر این خاک و به خاطر منِ ناموسش از دست داده مدام جلوی چشمم است...و ترس دارم از اینکه نکند روزی چشمم بسته شود روی این مردانگی و مدیونش بودن...
نکند روزی دلیل آن بشوم که در دلش حس پشیمانی کند و بگوید : دستت نمک نداشت مَرد..!

دلم برای این جانبازی که رسم عمو بودن را به خوبی از عموی طفلان کربلا یادگرفته و در هر لحظه بودن در کنارش حس میکنی در آسمانی ، پر کشیده...
یکی از آرزوهای دلم این است که همه ی خجالت ها و غرورها و حس های منع کننده را دور بریزم و دستش را ببوسم و سرم را روی پایش بگذارم و بگویم چقدرررر دوستش دارم...

تصمیم گرفتم امروز به بهترین عموی دنیا ، یک پیام بدم و روز جانباز را تبریک بگم...
قبلا دوسه باری پیام فرستاده بودم برایش اما یا بخاطر عذرخواهی از یک تماس اشتباه که نتیجه شیطنت برادرکوچولوم بود یا اعلام به دنیا آمدن خواهرم...
**  میلاد سالار شهیدان  ؛ امام حسین(ع) 

     و     سقای علمدار کربلا ؛ حضرت عباس(ع)  مبارک : )  **


+فرستادم :)



نتیجه ی تلاش : )

نوه ی عمه جان یه دختر۵ ساله ی ناز ، خوشگل ، فوق شیطون و با سر زبونه که همه ی بچه ها ازش فرارین : )
شما میخونید شیطون اما گاهی یه جمعیت از کنترلش درمونده میشن : ))) این ناز بودن و حاضرجوابیش هم براش یه امتیاز بزرگ شده که اکثر بزرگا هم از دستش حسابی عصبانی میشن هم دوستش دارن :|
خلاصه
فرشته وار داشتم با ایشون حرف میزدم و احساس شوق میکردم ازاینکه آروم‌ نگهش داشتم و متعاقبا بقیه هم در آرامشن...تا اینکه:
در پایین توجه شما را به قسمتی از گفت و گوی ما جلب می نمایم :
_فرشته خانم میشه بهم یه نایلون بدی؟
+آره عزیزم بیا بریم بهت بدم...(همونطور که میرفتیم) برای چی میخوایش؟
_میخوام میوه هام و شیرینیمو از تو بشقابم بذارم توش که اگه موند ببرمشون باخودم خونه
+چه خوووب...ولی همینجا هم باید ازشون بخوریااا : )
_باشه
بهش دادم و اونم کمی از میوه هاش و شیرینیشو گذاشت توش گفت برام گره بزن
منم پلاستیک رو خیلی شُل گره زدم تا بتونه هروقت خواست بازش کنه و بهش گفتم از اینجا بگیرش چون اگه از بالاش بگیری، گرهش کور میشه و دیگه بازنمیشه ..ایشون هم حرفمو ظاهرا گوش کرد و از پیش من رفت پیش بچه ها...
بعد از چنددقیقه:
درحالیکه یه دستش پلاستیک بود یه دستش هم چاقو اومد پیشم
تا چاقو رو دیدم دستش، سریع ولی با آرامش ازش گرفتم و
+خوشگلم چاقو خطرناکه
_چاقو اووردم که باهاش گره نایلون رو باز کنی برام
+نه ایکس جان نباید گره رو با چاقو بازکنیم
(با شوخی و خنده دستامو نشونش دادم)با دستامون باید گره رو بازکنیم.
_فرشتهههه برام نایلونمو بازمیکنی؟؟ ولی پاره اش نکنیاااا
+باشه بده
یه نگاه به گره انداختم...کور تر از این حالت دیگه وجود نداشت :/ شروع کردم به باز کردم ولی مگه باز میشد؟؟!!!
یه لحظه خواستم از چاقو کمک بگیرم ولی یاد سخن گهربارم درباره ی چاقو افتادم و دیدم نوه ی عمه هم داره با دقت نگاه میکنه ببینه چطوری بازش میکنم :|
به خاطر آموزش صحیح به بچه! ، گزینه ی از دندون کمک گرفتن هم لغو کردم و همچنان به تلاش مقدس خودم ادامه میدادم :/
تو یه وضعیتی گیر افتاده بودم دیدنی : ))) نه میشد حرفم رو زیرپا بذارم و آموزش اشتباه بدم   نه میشد بگم باز نمیشه :/

_ بَد گرهش دادی؟
+ :| نه...یه دختری به حرفم گوش نکرده خیلی زیاد کشیدتش برا همین ، گِرِهِش کور شده :|
_(دستپاچه شد و معلوم بود منظورم فهمیده) من که نبودم ...یعنی کی بوده؟؟؟!
+ : )  :|    :|
و بالاخره
با موفقیت گره باز شد : )
و من با نگاهی پیروزمندانه و با حس غرور ازاینکه با دست بازش کردم ، پلاستیک رو تحویل سرکارخانوم! دادم ^_^

و نکته ی اخلاقی این جریان :  کار نشد نداره : )


_مکان ثبت عکس:یه گوشه از جزوه!

چه انتظارِ عجیبی ...

{ السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج) }

کسی نیامده جز او سرِ قرارِ خودش
نشسته غرق تماشای شیعیان خودش
چه انتظار عجیبی ست اینکه شب تا صبح
کسی قنوت بگیرد   به انتظار خودش . . .


آخرین جمعه ی سال ۱۳۹۷ هم تمام شد

 و 

نیامد . . .


صوت نوشت:آخرش نسبتاً قشنگتر از اولشه..!




چالش آینده من

ساعت6:00صبحه و جناب همسر یکم پیش رفت سرکار...
میرم تو آشپزخونه و شروع میکنم به پختن ماکارونی و درست کردن سالاد...
ساعت7:30شده و با خیال راحت یه آبی به صورتم میزنم و کمی خونه رو مرتب میکنم و منتظر شاگردم میمونم...
تصمیم گرفتم تا بچه ها از آب و گل در بیان یمدت بیرون کارنکنم و چندوقتیه که تو خونه کلاس خصوصی دارم و درس میدم...
...
کلاس تموم شده و شاگردجان خداحافظی میکنه و تا دم در بدرقه اش میکنم..
کتابها و برگه ها رو جمع میکنم و برای لحظات پایانی به سکوت و آرامش خونه نگاه میکنم...و 3،2،1 همینطور که به سمت اتاقشون میرم با صدای بلند میگم بچه هاااا..خوشیدخانم اومده تو آسمون...
پرده ی اتاقشونو میزنم کنار و باز میگم : علی جونم،مریم جونم پاشید صبح شده...
بالاخره دوقلوهای دوساله ی من چشماشونو باز میکنن و با لبخند بهشون صبح بخیرمیگم...علی سریع پا میشه و  مثل هرروز تلفن رو میاره تا براشون زنگ بزنم به باباشون تا باهاش حرف بزنن و بیدارشدنشونو اعلام کنن : |
با کلی شوخی و بازی  دستوصورتشونو میشورم و بهشون صبحانه میدم...بعدشم بازی ...
...
دیگه خسته میشیم و هممون وسط اتاق دراز میکشیم و سقف رو نگاه میکنیم...چشمم به ساعت میخوره و میبینم تا نیم ساعت دیگه جناب همسر میرسه خونه...
به بچه ها هم اینو میگم و ذوق میکنن...پامیشم شونه هاشونو میارم و موهای علی خان رو که از بس پشتک زده و ورجه وورجه کرده رو با شونه مرتب میکنم
موهای مریمم رو هم شونه میکنم و با گیره های انتخابی خودش براش خرگوشی میبندم...
بهشون پیشنهادمیدم دوباره بریم پشت در ورودی قایم بشیم که وقتی باباشون اومد بپریم جلوش و پخخخ بگیم : )
بعداز کلی سفارش برای ساکت موندن تا یهویی بگیم پخ،
الان تو محل موردنظر قرارگرفتیم و صدای بازشدن قفل در میاد...در باز میشه و همزمان با اولین قدم جناب همسر به درون خونه ، مریم سریع از تو بغلم با ذوق و جیغ میگه "بابااااا"

پوووووف....باز هم نقشمونو بهم زد این دختر :/
جناب همسر زود پشت در رو نگاه میکنه و مریم خودشو میندازه تو بغلش...
متوجه شکست دوباره مون شده و با صدای بلند میخنده و به من که درحال حرص خوردن از دست این دختر لوسم نگاه میکنه و با خنده و شیطنت میگه:
بیخیال این قضیه شو...موفق نمیشی : )))
 خندم میگیره و دست به سینه بهش میگم:حالا میبینی ^_^ ...

+اسم دخترجانم قطعی نیست...ولی احتمالش بالاست : )
+صرفا یک تصور ذهنی از بخشی از زندگی آیندم بود و واقعا نمیدونم تحقق پیدامیکنه یا نه...
+دعوت شده توسط:آرام جان و آرامش جان(ممنون از دعوتتون : ) )
+شما هم دعوتید : )


هوای دلم عجیب بارانیست . ‌. .+ کمی شرحِ جریان


       گاه  تنهایی ، صورتش را به پسِ پنجره میچسبانید...


_مکان ثبت عکس: ماشین!

نزدیکی سال جدید و تکاپوی مردم دلیل آن میشود که پایت را که از خانه بیرون میگذاری ، تا مقصد ، مورچه وار بروی.. و بعداز چنددقیقه توقف ، ماشین بالاخره یک قدمی حرکت کند...
نگاه کردن به چراغهای رنگ رنگی ، رفت و آمد مردم ، همهمه ی بازار ،رستورانهای شلوغ و ...سرحال و با نشاطت میکند و برای دقایقی دلیل بیرون آمدنت یادت میرود...
به مقصد میرسی و باز هم سوارشدن به آسانسور همیشگی و همراهی با آن تا طبقه ی آخر...آسانسوری که هربار جمعیت سوارشده در آن ، به برگه ی"ظرفیت 8نفر" چسبانده شده بر دیوارش  دهن کجی میکند ...خیلی آرام حرکت میکند و در هرطبقه می ایستد... تابه حال نشده سوار آن بشوی و یک نفر آن را "اتوبوس"! خطاب نکند!

بالاخره میرسی و دلیل آمدنت باز برایت یادآوری میشود...
باز همان غم کهنه...
اما میخواهی حال خوبت را حفظ کنی...زیرلب آیت الکرسی میخوانی و کمی خودت را آرام میکنی...
 ...                                                       
حدود یک ساعت بعد بیرون می آیی و سعی در پاک کردن اشکهای صورتت داری...حرفها بارها در ذهنت تکرار میشوند...آنقدر در ذهنت درگیری که نمیدانی کِی و چطور از طبقه ی آخر به همکف میرسی و از ساختمان بیرون میزنی...
هنوز یک قدم راه نرفته ای که آقای جوانی که یک دستش کتابچه ای که نمیدانم دعا بود یا حافظ است و یک دستش یک پلاستیک پر از همان ، با تو همقدم میشود و اصرار که یک دانه اش را بخر...
بغضت را مشت میزنی تا سرجایش بنشیند و به سختی میگویی : ممنون آقا، نیازی ندارم.

و او میگوید : خانم دوتومن بیشتر نیست...
در دلت میگویی : دلِ خوش داری؟؟ سیری چند؟؟!
از کنارش میگذری و...

الان یکی دو روز گذشته و تو علاوه بر ناراحتی ماجرای خودت ، یک عذاب وجدان هم داری ...
که آن شب بحث نیاز داشتن یا نداشتن تو نبود...بحث پولی بود که گیرِ او

 می آمد...تو این را همیشه خوب میدانی‌‌‌‌...

چه شد که این بار راحت از کنارش گذشتی؟؟!  

...


خودت آسوده ای اما...

قرار بود برای یه هماهنگی ، با مطب خانوم دکتر تماس بگیرم...یک هفته ی تمام ،
صبح و عصر زنگ میزدم اما تلفن رو برنمیداشتن...نگرانی از دیرشدن موضوع باعث شد که به زحمت یه فرصتی پیداکنم و حضوری برم مطبشون و پیگیر بشم...
ترافیک بود و مطب ، اون سرِ شهر..‌.بالاخره بعداز کلی اعصاب خوردی رسیدم و هماهنگی ها انجام شد ؛
 قبل از اینکه بیام بیرون ، به خانم منشی گفتم "ببخشید؛تلفنِ مطب..." میخواستم بپرسم تلفن مطب شمارش عوض شده ؟ اما هنوز ادامه ی جمله ام رو نگفته بودم که خانم منشی متوجه شد چی میخوام بگم و با خونسردیِ همیشگیش گفت " عههههه زنگ زده بودی؟! "
من:"بله یه هفتست دارم تماس میگیرم." 
خانم منشی:" عههه خانم دکتر از هفته قبل رفته بودن تعطیلات؛ امروز اومدن 
برا همین مطب تعطیل بود : ) "
من :  ...    : |

این درحالی بود که خود خانوم دکتر گفته بودن این هفته حتما تماس بگیر :/
چرا آخههههههههههههههه؟؟؟؟

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan