`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

این قسمت: دید و بازدید

قبل از عید خواستم بیایم بنویسم درست است که تا ۲۸ ام ظهر مجال نفس کشیدن ندارم و علیرغم پررنگ بودن حال و هوای عید نمیتوانم چندان به آن بپردازم اما همینکه میدانم حداقل دوهفته ای را آزاد خواهم بود حالم را خوب میکند و تمام کمبودهایم را پر...اما یادم نبود کمرنگی بیماری کرونا، امسال ارتباطات فامیلی را پررنگ میکند :| عید ۹۹ که اولین سال کرونایی بود، در عید و آن سال کلاً مطلقاااً هیچ رفت و آمدی نداشتیم‌..حتی به خانه ی مادربزرگها..عید ۱۴۰۰ هم همینطور..عیدش نه، اما در تمام سال ۱۴۰۰ کلا یکی دوبار به خانه ی هر مادربزرگ رفتیم.و به علت پیش آمدنِ شرایطی و دوهفته خانه ماندنِ اجباری ما چهارتا بدون والدین،(که قبلا نوشتم) و دو روز از آن دو هفته را به خانه ی دو تا از اقوام رفتیم تا حال و هوایمان عوض شود. عید ۱۴۰۱ یعنی پارسال، کمی شُل تر گرفتیم اما یادم می‌آید که موج جدیدی از ابتلا راه افتاده بود و همین باعث شد دیگر خیلی هم شل نگیریم‌..و رفت‌وآمدی کوچک با برخی‌ از اقوام(تمام اقوامِ نزدیک هم نه) شکل گرفت.

میگفتیم رفت و آمدها را باید گذاشت برای مواقع ضروری..و همینجوری همه در معرض ابتلا هستند و گریزی از کارهای واجب مثل سرکار رفتن یا موارد ضروری نیست دیگر با رفت و آمدهای این شکلی اوضاع را بدتر نکنیم و همینکه خبر سلامتی را داشته باشیم کافیست و حالمان خوب میشود.
شما که غریبه نیستید راستش من در این سالها بخصوص همان سال اول، از نداشتن رفت و آمدهای اجباری خیلی راضی بودم..اینکه از پیشروی برخی مسائل مثل یکسری کارهای باطل و سمی مربوط به مهمانیها که داشت رایج میشد، بالاخره جلوگیری شد هرچند به اجبار خوب بود..قبلش خودمان سعی در جلوگیری و متوقف کردنشان داشتیم اما برخی فکرها و ذهنیتهای برخی افراد قابل جلوگیری نبودند..برخی زبان‌هایی که عادت به زخم زدن داشتند، برخی تظاهرها و دورویی‌ها در آدمها تمام نمیشدند..کرونا که آمد، همراه تمام درد و غم و سختیهای بی حد و مرزش، در یک چیزهایی هم کمکمان کرد..و کمی هم یادمان داد..روی برخی ذهنیت‌های غلط از هر نظرِ شرع و فرهنگ خط کشید یا اگر هم نکشید ، باعث دوریِ فیزیکی شد و کمک کرد تا ما از دست برخی مسائل و آدمها کمی نفس بکشیم هرچند برای مدتی.. اما خب، در کنار رضایتم، گاهی هم دلم برای مهمانیهای عیدمان تنگ میشد..حتی برای تک تک آن آدم‌ها..برای بودن در جمع فامیلی با همهههه ی تنوع‌هایش و تفاوتها..جمع هایی که قبلا در آنها، حرف خاصی برای گفتن نداشتم و بیشتر در سکوت بودم و شنونده.. مهمانیهایی که هرچند خوش میگذشت، گاهی باعث گریه‌ی در تنهایی و بیصدای قبل از خوابم میشد..
تا اینکه رسیدیم به امسال..رسماً شترِ شروع رفت و آمد، آمد درِ خانه‌مان خوابید..همان تقریبا دو هفته مانده به عید،  عروسی دعوت شدیم..عروسیِ دخترخاله‌ی پدر با پسرخاله‌ی پدر :) از لحاظِ نسبتِ فامیلی، عروسیِ نزدیکی نبود اما قبلاها سالی یکی دوبار در جاهای مختلف(معمولا خانه ی مادربزرگ) میدیدیمشان.. و همین باعث نسبتاً زنده بودنِ ارتباط شده بود..بعداز سه سال عروسی دعوت شده بودیم و اولش که کارت را دیدم ذوق زده شدم(بجز عقد جمع‌وجورِ دایی که نیمه‌ی اول امسال بود، در این سه سال، در فامیلِ نزدیک تشکیل زوج داشتیم اما کووید باعث شد بدونِ جشن سر خانه و زندگیشان بروند.) بخصوص اینکه از بچگی حس خوبی به این دختر که حالا عروسِ داستان بود داشتم.. دانشجوی دانشگاه خودمان هم بود و ترم یا سال آخرش با ترم یک و دوی من مصادف بود و پیش آمده‌‌ بود که اتفاقی در دانشگاه ببینمش.
وسط اوضاع شلوغ زندگی فعلی من(تو پستهای قبلی نوشتم ازش) اصلا در فازِ فکریِ عروسی رفتن نبودم در عین حال دوست داشتم بروم...حس ذوقم که از هیجان افتاد، احساس کردم حال مواجه شدن با اقوام را ندارم..

در نهایت؛ رفتم و خیلی خوب بود.
همان چند روز مانده به عید یکهو برنامه‌ها برای آن برهه زمانی و شرایطی که خیلی وقت است منتظرش بودیم جور شد(چیزی که دیگر در عید پیش نمی آمد)، و دو نو زوج از خانواده پدری را پاگشا کردیم..واقعاا حالش را نداشتم..اما به جز آن بخش چک کردنِ هواشناسی تا دو دقیقه قبل از حرکت و استرسِ آب و هوا را داشتن(چون میخواستیم مهمانی رو ببریم پارک/فضای سبز/خارج شهر)، بقیه‌اش عالی بود.
عید شد..فکر کردن به اینکه باید برویم مهمانی و مهمان بیاید خسته‌کننده بود.. البته بخشِ عیدی گرفتنش وسوسه‌آمیز بود اما در آن حد هم نبود که مانع حال نداشتن بشود... بعد به علت وجود یک عضو جدید(زندایی) و پیش نیامدنِ جمع شدنِ خانواده مادری از عقد تا الان(در واقع ۴ سال میگذره از آخرین دورهمی)، خانواده مادری را افطار دعوت کردیم.. اینجا هم همه چیز عالی بود به جز یک بخشش که حرص درآر بود، آنجا که منِ رقیق القلب وسط بدمینتون بازی‌ای پرشور، یکهو دلم برای برادر تنگ شد و یه لحظه در دل گفتم چقدرررر جایش خالیست..برادر مشهد بود و سحرِ بعداز همان شبی که مهمان دعوت کرده بودیم میرسید..اما به علت لزومِ جور شدن و هماهنگی برنامه ها تنها فرصتمان برای دعوتی همان شب بود هرچند که برادر نبود.. حالا چرا گفتم بخش حرص درآر، را پایینتر میگویم.
با فاصله ی کمی از آن شب، خواهر کوچیکه مبتلا به آبله مرغان شد..دون دون دیدنِ سرکار خانوم برایم ناراحت کننده بود، کمی هم زد تو پر و بالِ حال و هوای تازه پیدا شده‌ی عیدمان اما بعد دیدم که این یعنی پایان رفت‌وآمدها و بالاخره میتوانم چندروزی آزاد در خانه باشم :) (خداروشکر سَبُک بود آبله‌ش و الان هم دیگه دوره‌ش تموم شده و جاشون داره میره)
امسال تقریبا ۸۰ درصدِ فامیلِ نزدیک را دیده‌ام..که بیشترشان بعداز مدتهااا بود.. خوش گذشت اما هدف، دیدن است دیگر.. سوال من اینست که حالا چندروز قبل از عید با چندروز بعداز عید چه فرقی میکند؟ حالا خونه ی فامیلی که قبل از عید تو پاگشا بودن،یا اونایی که بعداز عید تو افطار بودن، الان نرفتیم هم نرفتیم دیگه.. آقا همدیگه رو دیدیم خیلی هم خوشحال شدیم خوش گذشت..دیگه چندبار اونم با فاصله‌ی کم آخه؟ :) فقط کاش عیدیهامون هم همونجا میدادند بهمون:)))
اما میدانید چیست؟۱
به این نتیجه رسیده‌ام که این جمع‌ها با تمامِ تفاوتها و اختلافِ سَبک و افکار و سلیقه‌ها، همین که مجبوری به ارتباط برقرار‌کردن و حرف‌زدن و شوخی و لبخند، خوب است و باعث رشد...و آدم، هم ارتباط با دوستانش میخواهد هم ارتباط با فامیل و وقت گذاشتن برای خانواده..هم جمعی که نقاط اشتراکشان بیشتر است و هم جمعی که شاید یکی دو سه نقطه اشتراک بتوان پیدا کرد.. اولی شارژت میکند، دومی شاید کمی هم شارژ از دست بدهی اما رشدت میدهد...و اگر مدیریتشان را یادبگیری، هردو نهایت باعث حال خوبت میشوند.
میدانید چیست؟۲
به این نتیجه رسیده ام که ما انسانها شاید بهتر شده‌ایم..و شاید متوجه شده‌ایم که آن عروسی، آن پاگشا و افطار و حتی یک مهمانی رفتنِ ساده، دیگر روتینِ زندگی نیستند و در یک لحظه میتوانند دیگر نباشند و یا ما نباشیم...از نبودن و نخواستنِ ارادی حرف نمیزنم.. از جبری میگویم که کل دنیا و زندگی و امور را تحت تاثیرش میگذارد.. و شاید این باعث شده تا در دیدارها، کمی بیشتراز قبل دنبال پراکندنِ حالِ خوب باشیم‌ و اینکه بیشتر سرگرم زندگیِ خودمان تا دیگران.


(شاید هم بخشی از این نتیجه‌گیریم باز بعداً تغییر کنه..)


بخش حرص در آرِ دلتنگی : میگن آدم کوته نظر به جایی نمیرسه...پست قبلی یه فکر کوتاه نظرانه به سرم زده بود و هرچند که همونموقع از فکرم منصرف شدم و بجز نوشتنش اینجا، به زبون نیووردمش کلا اما در نهایت طوری رقم خورد که اونی که قسمتش شد تحویلِ  سال حرم باشه، برادر بود و منم بهش التماس دعا بگم.. :) یه نکته کنکوریِ خلاصه بنویسم که یادم بمونه؛ یه جایی مفصل درمورد این خوندم که از خدا بخواید ظرفِ وجودیتون رو بزرگ کنه و توانتون رو زیاد. بعد ازش چیزای بزرگ بخواید، ریشه دار، نامحدود، موثر..تو هر زمینه‌ای، فرق نمیکنه.. و عجب روزیه اون روزی که با باور قلبی، درخواستمون از خدا، وسعتِ ظرف وجودی و خواسته‌های گره زده به بینهایت باشه..
از قبل به برادر گفته بودیم نمیخواد دیگه سوغاتی بخری و تو فکرش نباش و اینا..منم کلا واقعااا آدمی نیستم که توقع یا انتظار هدیه و چیزی از کسی داشته باشه..آقا اون سحری که برادر رسید، من بیدار بودم، و من واقعا همون موقع یه حسی پیدا کرده بودم که همش چشمم به کیفش بود منتظرررر که بازش کنه یه چیزی دربیاره بگه این برا توئه :)) و بجز یه پلاستیک دونات که گذاشت رو میز هیچی درنیوورد از کیفش..تو دلم گفتم حتما میخواد فردا بهمون سوغاتی بده*_* آقا فرداش شد..به جز هل و زعفرون و دوتا کتاب برای خودش هیییچی به هیچییی :| تا دیگه به زبون گفتم ببین واقعاااا هیچیییی نخریدی برام؟؟ گفت نه :| خودتون گفتید هیچی نگیر. گفتم یعنی هیچچچیییی؟ حتی در حد یه بطری آب که بگی اینو برای تو اووردم؟ (واقعا نمیدونم این منِ منتظر از کجا پیداش شده بود) تایید کرد..حتی برای داداش کوچیکه و خواهر کوچیکه هم چیزی نیوورده بود(البته دوناتها رو تقریبا به نیت اونا اوورده بود) :| لطف کرد گفت میتونید کتابایی که برای خودم خریدمو شما هم بخونید :| بعد باز تو دلم گفتم شاید داره اذیت میکنه، دیگه حتما روزای دیگه یه چیزی از تو کیفش درمیاره..روزای دیگه اومد و رفت و بازم خبری نیست :/  (از انصاف نگذریم تابستون بااینکه بازم گفته بودیم سوغاتی نمیخواد برای هممون یه چیزی گرفته بود..برای من دوتا دفترچه کوچیک ساده بود که یکیشو تموم کردم دومیو شروع کردم به استفاده*_*) تازه پررو پرسید من نبودم کیا عیدی دادن؟
الان آیا حقققِ ما نیست اون چهارتا عیدی‌ای که تو نبودش بهمون دادن و سهمشو دادن به من براش نگه دارم رو بهش ندم و بین خودمو داداش کوچیکه و خواهر کوچیکه تقسیمش کنم؟؟ 

بعد منِ ساده میگم جاش خالی..امان از این دلِ قدِ گنجیشکم :/

ولی واقعا این حسِ انتظار برای خودم عجیب و تازه بود..


+حرف زیاد است و این بحث فامیل فقط یکی‌شان بود..حرفهای مباحث دیگرم رو هم به تدریج باید بنویسم و از ذهن و دلم خالی کنم.
این روزها فعلا در خانه‌ام...اما سخت درگیرم و مشغول..و همچنان در همان آرزوی ماه های پیش..آرزوی چند روزِ رها...



+وسط خستگی و عید و ماه رمضون و  مهمونداری و کارای تمام نشدنیِ خودم، چکار کرده باشم خوبه؟

چون اشتراک طاقچه‌‌ی بینهایتم داشت تموم میشد، به نیت اینکه تا دوماه تمدیدش نمیکنم همون ایام عید دوتا کتاب خوندم :) یعنی شاید منفیِ آخرین گزینه‌ای که تو این روزا میتونستم انجام بدم همین بود..ولی کتابای خوبی بودن..اصلا تا باشه از این دیوانگی‌ها :)) 

اینم باشه بعد بیام درموردش بینویسم.


+عمیقاً نیازمندم به دعا.


بستگی داره چطور ببینی...یه آسمونِ معمولی، یه آسمونِ قشنگ، تصویرِ هوایی از ساحل و دریا ، شایدم اصلا بهش نگاه نکنی.. :)


روز_نوشت ۱۴

باید بگم که اسم نوشتم المپیاد..اولش برای تنوع و علاقه به المپیاد شرکت کردن و یه چیز خارج از زندگی روزمره و یه حس ریز علاقه به قرار گرفتن تو فضای رقابتی ثبت نام کردم...برای انتخاب حیطه ، بدون هیچ تعللی یه حیطه ای رو انتخاب کردم(بالین)که هم علاقه داشتم و هم فکر میکردم خیلی بدردم میخوره و مناسب با رشته م و دروسی که خوندیم هم هست...ولی بعداز چندروز طبق اطلاعاتی که ازش بدست اووردم دیدم برای من مناسب نیست...دوباره نشستم با کلی مشقت و چند روز بالا و پایین کردن ، طبق معیارایی که داشتم بالاخره یه حیطه ی دیگه رو انتخاب کردم..یکم تردید داشتم ولی حس میکردم خوب باشه...با همون تردید جلو رفتم و منبعشو دانلود کردم..
الان که یخورده خوندم و تا یه حدی پیش رفتم میبینم این موضوع ، چیزیه که من از همون اوایلِ دانشجوییم و حتی قبل از اون ، ناخودآگاه بهش دقت میکردم...و نه تنها اون تردیدم از انتخاب این حیطه به طور صد درصد از بین رفت بلکه به اون علاقه ی پنهانم بها داد و کاری کرد که مطالعه ی اختصاصی تری درموردش داشتم باشم..الان به این نتیجه رسیدم که چه المپیاد باشه چه نباشه من این منبع رو برای خودمم که شده حتما میخونم..
خلاصه که دخترکی در من ساز امیدواری مینوازد و این حرفها :) ...فقط اینکه مرحله ی اولِ المپیاد خرداد ماهه و من به تازگی شروع کردم و روزی بیشتر از یکی دو ساعت هم نمیتونم وقت بذارم برای خوندن .. درنتیجه مشکلِ بزرگم کمبود زمانه که قابل حل شدن هم نیست..

حالا اگه خدا بخواد میام مفصللل از حیطه م و نتایجی که خودم تو این چندسال بدست اووردم مینویسم...


چند وقتیه که شب و روزِ خونه خاکستری رنگه...تو این مدت مدام خبر فوت شنیدیم و تسلیت گفتیم..بیشتر از همه مون هم پدر خبر فوت شنیده..از فوتِ دوستها و همکار های چندین ساله تا جدیداً هم فامیل...آدمایی که از هرکدومش حتی من اگر هر یادآوری یا خاطره ای دارم خاطره های خوبه چه برسه به پدر...سوزناک ترین قسمت قضیه هم اینه که اکثرشون بچه های کوچیک یا جوون داشتن...

خلاصه خونه ، حال روحیش تعریفی نیست...
برنامه ی "زندگی پس از زندگیِ" شبکه ۴ بنظرم یکی از بهترین برنامه های کلِ دوران تلویزیونه..از وقتی میبینمش خیلی دیدگاهم نسبت به مرگ عوض شده و تو زندگی کردن و استفاده از لحظه هام هم بهتر شدم...
دیگه نسبت به مرگ ترس خاصی ندارم(تازه وقتی برنامه و صحبتهای افرادی که تجربه ی نزدیک به مرگ داشتن رو میبینم ذوق هم میکنم :)  ) ،  برای فردی که مُرده هم کمتر ناراحت میشم اما هنوزم از از دست دادن و نداشتنِ آدمای عزیزِ زندگیم خیلی میترسم...

از تهِ دل میخوام که هرچی زودتر این روزای خاکستری تموم بشن...دنیا خیلی دلگیر شده.کاری به زندگی خودم ندارم ، و نه فقط از لحاظ مرگ و میر..کلاً...


+خدایا از تو به سوی خودت گریخته ام...



103


یه نفر نوشته بود:
[اینکه آدما چقدر زندگی میکنن رو با آرامششون باید سنجید...]

تا حالا شده ببینین بعضی آدما چقدر آرامش دارن..؟ حتی خیلی شوخ و شیطون باشن ولی با آرامشن...
طمع ندارن..تقلید نمیکنن..حسودی نمیکنن..چشمشون به دیگران نیست..خانواده دوستن..بنده ی پول نیستن و اگه پول و مادیات ازشون گرفته بشه ضربه ای به زندگی و شخصیتشون نمیخوره..عزت نفس دارن..با رشته و شغل و موقعیتشون قالب گیری نشدن..زور نمیزنن تا نشون بدن دارن زندگی میکنن..منفعت طلب نیستن..کینه ای نیستن..از عالم و آدم طلبکار نیستن..

نه اینکه زندگی براشون تنش نداشته باشه..نه اصلا! فقط اونا رو با حالت گِله به زبون نمیارن...


بنظر من اینا آدمای واقعین... واقعا دوست داشتنی و منبع آرامش و حال خوبن..حیف که کمن...


+کار از اونجایی سخت شد که بعضی صفتهایی که شاید همه در لغت ازشون بدشون میاد( مثل طمع و چشم رو هم چشمی و... ) به روز و مدرنیته شدن..

 

+نمیدونم چرا نمیتونم نظراتو تائید کنم؟! اصلا گزینه ی تائید نظر واسم نیست..!

+مکان تصویر: مسجدِ تو جاده ی خونه ی مامانبزرگ اینا :)

درگیر آسمان باید..زمین را اعتباری نیست...

_سحابی قشنگترین قبرستونیه که تا به حال دیدم.

+قبرستون؟!

_آره سحابی هم محل تولد و هم محل مرگ ستاره هاست.همشون برمیگردن به همون جایی که ازش متولد شدن..

+من نمیدونستم ستاره ها هم میمیرن...!

_همشون میمیرن.خیلی از ستاره هایی که ما الان داریم میبینیم، شاید میلیون ها سال پیش مردن،ولی به خاطر مسافتی که ما باشون داریم، هنوز داریم اونا رو می بینیم.

+یعنی اینقدر دورن؟
_خیلی دور، خیلی نزدیک. وقتی با دنیای خودمون مقایسه کنیم خیلی دورن. اما اگه با کهکشانای دیگه مقایسه کنیم تازه میفهمیم چقدر به ما نزدیکن و ما خبر نداریم.

(دیالوگی از فیلم خیلی دور،خیلی نزدیک)

خانم"عین" کرونا گرفت و خیلی زود فوت کرد...ستاره بود و نورش برای خیلیا روشنی...این خبر بینهایت برام باورنکردنی بود و ناراحت کننده ..راستش خیلی تلخه که نمیشه آرزو کرد ستاره ها ابدی باشن...
نمیدونم جای خالیش رو چه کسی و کدوم گوشه از دنیا پر میکنه...بعضی ها بخاطر خانم "عین" متاثر شدن و دست به تصمیم ها و کارهای جدید زدن..ولی واقعا این حفره ی خالی پر میشه...؟! 

+نورِ زندگی از آتش برمیخیزد و 
آتش از  
مرگِ   
چوب . . .

قابِ دلخواهِ خانه من

آخرای سال ۹۳ مهمونِ خونمون شد...انقدر کوچیک بود که خورد تو ذوقم...آخه همیشه با لذت و حسرت خاصی از کنار خونه هایی که درخت گل کاغذی داشتن رد میشدم و فکرنمیکردم گل کاغذی ای که این همه ذوق به خونمون اومدنشو دارم یه نهال جوونِ بدونِ گل باشه...یادمه میپرسیدم یه بزرگترشو نداشت؟ کی گل درمیاره؟ چقدر طول میکشه تا بزرگ بشه؟
اولین باری که گل داد ، تو پوست خودم نمیگنجیدم...مگه ترکیبی قشنگتر از ترکیب سبز و صورتی و دیوار حیاطمون هم بود؟! وقتی بعد از یکی دو روز گلش افتاد زمین ، برش داشتم و گذاشتم لای کتاب زیستم...
اون سالها روزای خیلی سختی داشتیم...وجودش تو حیاط شد مایه ی روحیه دهی و امید...
صبحهایی که تو حیاط منتظر سرویس مدرسه بودم و هول هولکی کتابمو برای امتحانی که براش هیچی نخونده بودم ورق میزدم...روزای پر درد و استرسِ مامان...روزای پر کارِ بابا...روزایی که اکثر کارای خونه شده بود به عهده ی منی که چیز زیادی بلد نبودم...
کافی بود نگاهم بهش بیفته تا دوباره زنده بشم...
کم کم بزرگ شد..کم کم بزرگ شدم..کم کم اون بحرانهای زندگیمون گذشت...

یروز وقتی اومدم تو حیاط تو دمپایی گل افتاده بود...و این یعنی نقطه ی عطف برآورده شدن آرزوم و نگاهِ خدا... 

تو یه جمله؛ وجودش برای من یعنی "وَ بَشِّرِ الصّابرین"
بالاخره رسید به بالای دیوار و بعدشم اونور دیوار...حواسش هم به ماست و هم به همسایه ها و عابرای کوچه...
چند شب پیش هم دیدم ماه رو بغل کرده...

انگار ماه هم یوقتایی کم میاره...


+این رنگ زرد بخاطر نور چراغ حیاطه...

++موقعی که رنگ وبلاگم بجای سورمه ای سبز بود ، و عکس پروفایل هم صورتی و رنگ پاسخ هام آبی، دقیقا بخاطر درخت گل کاغذی بود...الان تغییر کرده ولی باز الهاماتی از همونه : )


به دعوت: مریم بانوی عزیزم 

شروع چالش:بلاگردون

همه دعوتید : )

جهان و هر چه درو هست پایدار نماند

۱_به "آ" (۴ ساله) میگم چی میخوری؟
میگه کیک و زبون بسته!
زبون بسته=گل گاو زبون : )))

۲_پساپس عید غدیر مبارک : ) 🎊🎉

۲_یجوری شده ‌که
¤تو ۷۲ ساعتِ گذشته تونستم روی هم رفته فقط یازده ساعت بخوابم و انقدر خوابم میاد که احتمال اینکه با هر پلک زدنی که چشمام بسته میشه ، دیگه باز نشه و خوابم ببره بالاست.

¤_مثلا اولِ صبح متوجه میشم دو تا درسو ۲۰ و ۱۹ گرفتم و انقدر خوشحال میشم که قشنگ انرژی اینو دارم برم با پای پیاده کل شهر رو شیرینی بدم
دوساعت بعد ، یه استادی که هرروز باش جریان داریم میاد یه چیزی بهمون میگه که‌ همه مونو بهم میریزه
یه ساعت بعدش میاد حرفی که اول زده بود رو خیلی بدتر میکنه(در حد فاجعه) چرا؟ چون فهمیدن یکی از بچه ها تو امتحان تقلب کرده(البته همه تقلب میکنن و اینکه حالا اینو چجوری فهمیدن و اینا داستان داره)
و این اتفاق خیلی رو مسائل دیگه هم اثر داره..(چرا متوجه نمیشیم این زرنگ بازیای شخصی رو بقیه تاثیر داره و موقع سوختن ، تر و خشک رو با هم میسوزونه)

اصلا این پیام دومشو که خوندم همینطور مونده بودم
هیچ کاری نمیتونستم بکنم کار از حرف با استاد و غر زدن تو گروه خودمون و اعتراض و عصبانیت گذشته بود
فقط بعداز نیم ساعت با خودم کنار اومدم که برم پیاما رو بخونم ببینم بچه ها دارن به استادمون چی میگن
یکم بعد هم گوشیمو خاموشِ خاموش کردم پا شدم رفتم تو آشپزخونه..مثل همیشه که کلی حرف دارم نشستم رو زمین و تکیه مو دادم به یخچال (رو زمین نشستن و تکیه دادن به یخچال مکان امن منه!)
و شروع کردم برای مامان تعریف کردن البته اتفاق دوم یعنی اصلی ترین و فاجعه ترینو تعریف نکردم و احتمالا نکنم‌...
حالا فرض کنید دارم با دل پر حرف میزنم ، مامانم میگه:از جلوی یخچال پاشو میخوام فلان چیزو در بیارم :| : )
و من هنووز نمیدونم چرا دقیقا هرموقع من میام میشینم جلوی یخچال به چیزای توش نیاز پیدا میشه!
خونه ی مامان بزرگ هم قدیما تکیه مو میدادم به یخچال...
بعد دیدم اونجا خیلی نیاز به یخچالشون بالاست و هی باید برم کنار...جامو تغییر دادم و دیگه میشینم جلوی فریزر(یخچال و فریزرشون جداست) با این استدلال که در روز به جز موقع غذاپختن نیاز دیگه ای به فریزر نیست و با اونجا نشستن دیگه راحتم..
حالا مثلا زمانیه که هر کی مشغول کاری غیر مرتبط با مواد غذایی و یخچال و ایناست ولی
دقیقااا همون موقع که میام میشینم و یا درحال حرف زدنم یا برای غذا یه چیزی خورد میکنم ، یکی میاد از تو فریزر یه چیزی میخواد
حتی در حد اینکه یه بچه نوه میاد میگه چند دقیقه پیش  شکلاتشو که آب شده بود رو گذاشته تو فریزر و الان میخوادش :/ چرا واقعا چراااااا
البته با این اتفاقات مکان های دیگه رو برای نشستن امتحان کردم ولی هیچ جا مثل اونجا نمیشه!

¤یادتونه گفته بودم نتونستم یه میانترم مهم رو بدم و امیدوارم مشکلی پیش نیاد
باید بگم که پیش اومد :|  (استادش همون استادیه که بالاتر درموردش نوشتم)
یه مختصری باهاش حرف زدم ، میگه اگه میخواستم واقعا اثر بدم که فلان میشد با توجه به سابقه خوبی که داشتی مراعات کردم و اینا
من تو دلم : این مراعاتهههه؟؟ نه واقعااا این مراعاتههه؟؟!! آقا مراعات نمیخوام فقط حقمو بده!!! حیف که نمیشه کامل و دقیق با جزئیات تعریف کنم و خیلی طولانی میشه
ولی آخه یه آدم چقدر میتونه بی منطق باشه؟؟!  از این که انقدر بی اخلاق باشه چی گیرش میاد؟؟  واقعا اینکه هی بحث کنه و هرروز هرروز با دانشجو ها جریان داشته باشه چیز لذت بخشیه؟؟؟!
(یه آب قند لدفا!)

۴_بیا و یک نفس آرام جان شو از رهِ لطف
که آرزوی تو جان را در اضطراب انداخت
ز بهر آنکه دل از دام زلف او نرهد
بهر خمی گره افکند و پیچ و تاب انداخت . . .
_هلالی جغتایی


(+نوشتم که بماند به یادگار)
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan