مدتی بود که پی پرس و جو بودم.دوست نداشتم در این راه تنها باشم اما شرایط مختلف دوستانِ گروهِ شش نفرهمان باعث شده بود که هریک تصمیمهای جداگانهای بگیریم و صرفا بشود با هم درمورد آنها و رخدادها و تجربیاتمان حرف بزنیم.دو راه وجود داشت:
یک مسیرِ سنگلاخی و پر چاله
و یک "مسیرِ دوم"که به یک آدمِ گردن کلفت ختم میشد و مقدار زیادی هزینهی مالی هم در پی داشت. ازمدتها پیش، من اعتراض داشتم به مسیر دوم. میگفتم آن آدم دارد سرِ گردنهای رفتار میکند و اینکه باعث گردن کلفت تر شدنِ یک گردن کلفت شوم در کَتَم نمیرفت. اعتراض کردم، راههای دیگر پیشنهاد دادم..نشد..عزمم را جمع کردم برای مسیر اول. خانواده با من موافق بود اما گاهی سختیها را که میدید میگفت "مسیر دوم" را برو خودت را رها کن. گفتم "اینطوری رها نمیشوم..تا ابد مدیون خودم و خدا میمانم.طرف رسماً دارد کاسبی میکند. به علاوه اینکه مسیرِ سنگلاخیِ اولِ با تمام سختی هایش، اما احتمالا نفع هایش از "مسیر دوم" بیشتر باشد" به علاوه اینکه در دلم این دلیل را هم داشتم که دوست ندارم با این شرایط زندگیمان، این هزینهی زور را هم به خانواده تحمیل کنم.
مدتی بود که پی پرس و جو بودم.. نه به اندازه ی "دال" پرعجله بودم و نه به اندازه ی "ح" آرام و خونسرد. از هرکه مشورت میگرفتم در جملاتش کلیدواژه های "آشنا" و "پارتی" بود و میگفت در غیر این صورت "مسیر دوم" را برو. میگفتم پارتی را نه دارم و نه میخواهم به داشتن یا نداشتنش فکر کنم و یا پیدا کنم. "مسیر دوم" هم که من حتی نمیخواهم یکبار چشمم به چشمِ آن گردن کلفت بیفتد چه برسد که از او بخواهم کارم را حل کند. میگفتند اشتباه میکنی و من جواب میدادم ما باید پای ادعاهایمان بایستیم. نمیشود همش ادای فرهیختهها را دربیاوریم اما پایش که بیفتد کثیف ترین کارها را انجام دهیم. "دال" با رو زدن و توقع از پارتیای که پیدا کرده بود کارش انجام شد و چنان حرف میزد که احساس عقب بودن بهمان دست میداد. من هنوز پی پرس و جو بودم. تااینکه بالاخره آن شنبه ی دو هفته پیش که بین التعطیلین بود با پدر به جاده زدیم. مسئولینِ مقصد مرخصی بودند و برگشتیم. شنبه ی هفته ی پیش مجدد رفتیم. بودند. حرف زدم، پرس و جو کردم، پیشنهاد "یک شهری دیگر" را دادند و گفتند آنجا به نفعم است. رفتیم آنجا و بعداز صحبت با آنها، قرارشد برگردیم برایشان نامه ببریم. در این خلال، "ح"( از بچه های گروه شش نفره مان که واقعا به بودنش و دوستی با او میبالم و ساکن آن "شهر دیگر" است)گفت یعنی میشود همراه هم باشیم؟ حساب کردیم که احتمالا بشود و همینطور که چشمهایمان ستاره باران شده بود، قرارشد با هم کارهایمان را بکنیم تا جوری شَوَد که همراه هم باشیم. حس شیرینی در رگهایم،کنار آن حس های منفی به جریان افتاده بود. یک همراه برایم پیدا شده بود آن هم "ح" *_* اینجا پیگیر نامه شدیم. از شنبه تا چهارشنبه طولش دادند. به علاوه اینکه باید یک روز پیدا میکردیم تا برنامه ی هردویمان جور باشد و بتوانیم با هم برویم "آن شهرِ دیگر" برای تحویل نامه. به طور معجزه آسایی برای همان چهارشنبه که باید نامه را تحویل میگرفتیم وقت خالی پیدا کردیم تا برویم "آن شهر دیگر" و تحویلش دهیم. "ح" هم اتفاقا خانه ی خودشان یعنی آن"شهر دیگر" نبود. اینجا بود خانه ی خواهرش اینها. تنها مشکلمان این بود که اگر صبح اول وقت برویم نامه را بگیریم و بلافاصله به آن شهر دیگر برویم، آیا فرصت میشود که تا پایان تایم اداری تمام کارهایمان انجام شود یا نه. چون معلومنبود بعداز چهارشنبه کِی دوباره فرصت کنیم. دل را به دریا زدیم. ۷ و ۲۰ صبح در مکانی بودیم که باید نامه را میگرفتیم. بعداز نامه و رفتن پیش شخص دیگری که باید مهرش میکرد، اسنپ بین شهری گرفتیم تا "شهر دیگر". از شبِ قبل چون تصمیم بر این شده بود که با اسنپ بین شهری برویم، مادر برای ملاحضات امنیتی:)برادربزرگه(۱۶ساله) را هم همراهمان کرد. و خلاصه بعداز امتحانِ امکانات و سرویس های مختلف تپسی و اسنپ مثل داروخانه و دکتر و سوپر مارکت و باکس و... ، اینبار نوبت به امتحان سرویس بین شهری رسید :) برادر جلو نشست و ما دوتا عقب. و تا خودِ مقصد، بدور از فکر به سنگها و چاله هایی که به محض رسیدن، پیش رویمان بود ریز ریز حرف های متفرقه زدیم و چندتایی هم از نامه هایمان عکس گرفتیم. به آن "شهر دیگر" که رسیدیم، نقشه یک مسیر میانبر برای رسیدن به مقصد از خارج شهر نشان میداد."ح" ژست "من مال اینجام و بلدم" گرفت و به راننده مسیری به گفته ی خودش"سرراست" نشان داد. حالا راننده گوشیش رو نقشه، برادر هم گوشیش دستش تو تو گوگل مپ، خود"ح" هم با گوشیش نقشه رو اوورد که خودش از روی اون مسیر سر راستو بگه. راننده که از قبل، تو مسیر یموقعایی درمورد راه ها از برادر کمک گرفته بود،"ح" که آدرس میداد، راننده هی از برادر میپرسید از نقشه ببین درسته؟ برادر از همون اولین اشتباه که طبق نقشه باید میرفتیم سمت چپ اما "ح" گفت مستقیم، متوجه وخامت اوضاع شد و دیگه سکوت کرد :) و "ح" هم فقط تلاششو میکرد تا قبل از اینکه راننده متوجه این اشتباه بشه، درستش کنه :)
و چه اشتباهاتیکه سر چهارراه ها و میدونها نکرد و تو چه ترافیکهایی که نموندیم و به چه خیابونهای یه طرفهای که نرسیدیم:)) دیگه به حدی شد که راننده دیگه گفت"خانم الان جریمه میشم، بذار از روی همون نقشه بریم بهتره" و بعد به برادر گفت که از نقشه راهنماییش کنه. درنهایت و دو قدمی رسیدن، باز "ح" یه راهنمایی کرد که وقتی فهمیدیم اشتباست فقط داشتیم سعی میکردیم کسی متوجه خندهمون نشه چون درست کردنش و برگشتن از خیابون و دوربرگردون و رسیدن به مقصد حداقل ده دقیقه زمان میبرد. دیگه واقعا آقاهه گناه داشت. همونجا از راننده تشکر کردیم و گفتیم که چون دوبرگردون فاصلهش خیلی زیاده و بعدش بازم باید همین مسیرو برگشت، همینجا پیاده میشیم و خودمون پیاده میریم تا مقصد.
۱۰:۴۵ رسیدیم. بعداز بردن نامه به مقصد، اونا هم یه نامه دیگه دادن برای یه جا دیگه تو یه مکان دیگه. اسنپ گرفتیم رفتیم اونجا. بعداز ثبتش گفت ۴ جای دیگه هم باید برده بشه :') که خوشبختانه سه تاش تو همون ساختمون بود. رفتیم جای اول. آقای مسئول داشت با تلفن حرف میزد.قبل از ما هم یه نفر تو اتاق بود.کلی معطل موندیم تا تلفنش تمام بشه.بعد کمی با آقای قبل از ما صحبت کرد و دیدیم طرف از همکاراشه و کار ضروری نیست و ما هم وقتمون کمه و ساعت ۱ هم دیگه ساعت اداری تموم میشه. وسط حرفشون گفتیم که ببخشید ما فلانیم و نامه اووردیم و اینا.نامه ها رو دید گفت باید کپی تمام صفحات شناسنامه،کپی پشت و روی کارت ملی و یه قطعه عکس بدید. و ما فرو ریختیم چون هیچکدوم همراهمون نبود. گفتیم میشه بریم امضای بقیه ی جاها رو بگیریم، نامه ببریم به مقصد و تکلیفمون مشخص بشه بعد این مدارکو براتون بیاریم؟ گفت قبول نمیکنن. گفتیم شما هماهنگ کنید باهاشون.قبول نکرد و گفت یه روز دیگه میتونید بیاید. و ما نمیتونستیم...من مدارکمو همینطوری شانسی اوورده بودم با خودم اما کپی نداشتم."ح" هم کلا مدارکش خونهشون بود و کپیشونو هم نداشت. جایی هم نزدیک نبود که پرینت کنیم."ح" پیشنها داد که اسنپ بگیریم و اون یه کافینتی تو راه خونهشون میشناسه، ما رو پیاده کنه اونجا و تا ما از مدارکم پرینت بگیریم، خودش بره خونه مدارکشو برداره بیاد کافینتی اونم کپی بگیره بعد باز اسنپ بگیریم ببریم مدارکو تحویل بدیم.حالا ساعت چنده؟ ۱۱:۴۵. تند تند همین کارو انجام دادیم.و درنهایت ۱۲:۱۵ درحالیکه دیگه نفسمون از شدت بدو بدوهایی که کرده بودیم بالا نمیومد، مدارکو تحویل آقاهه دادیم. ساعت ۱ هم تایم اداری تموم میشد و ما کلی مهر و امضای نگرفته داشتیم و قلبمون تو دهنمون بود. بعد آقاهه یه فرم چند برگه ای پشت و رو بهمون داد پر کنیم :| با تذکر اینکه کامل پر کنیم و خط خوردگی هم نداشته باشه ..تو دلم غر میزدم که نامرد خب قبلش که گفتی مدارک بیارید اینم بهمون میدادی تو راه پرش میکردیم. خلاصه نشستیم به پر کردن..و به جز اطلاعات فردی که کامل نوشتیم، بقیه رو جواب ندادیم و بعضیا رو هم نصفه نیمه پر کردیم تا فقط تموم بشه. آقاهه رفته بود تو راهرو با همکارش صحبت میکرد. رفتیم صداش زدیم.با خونسردی اومد یه نگاهی به فرمامون کرد و بابت ننوشته ها تذکر داد که بایددد کامل پر بشه. و اینجا دیگه من دوست داشتم فقط گریه کنم..
نشستیم کاملللل پر کردیم. و وقتی هم فرم هم مدارک و نامه رو بهش دادیم، با حوصلهههه شروع کرد به منگنه کردن مدارک و عکس و چک جوابامون تو فرم.
وقتی به اسم و فامیل "ح" دقت کرد و قسمتی که باید اطلاعات خانوادگیو به طور کامل مینوشتیم دید، یهو رو به "ح" گفت خانم فلانی شما خواهر فلانی؟ "ح"گفت بله. گفت پس چرا همون اول خودتو معرفی نکردی و آقای فلانی(فامیل نزدیک "ح") بزرگ ماست و از این حرفا."ح" گفت "درست نیست.میخواستیم از راه قانونیش جلو بریم." آقاهه با حس افتخار گفت آفرین احسنت.و رو کرد به همکارش گفت میبینی؟از راه قانونیش دارن جلو میرن. و از"ح" سراغ بچه ی اون آقای فلانیو گرفت که گویا مریض شده بود و درآخر بهش سلام رسوند. حالا من یه چشمم به ساعت و استرس تموم شدن ساعت اداری، از یه طرف هم بهت زده که "ح" این آشنای مهمو داشته و نگفته و ما الان تو این وضعیتیم؟:)) و این همه هم وقتمون بخاطر مدارک و فرم تلف شد؟ :) (البته که درمورد استفاده از آشنا مخالفم) خلاصه مهر و امضای این اتاقِ عذاب دهنده رو هم گرفتیم و راهی اتاق بعدی شدیم. تو راهرو به "ح" با خنده گفتم "ح" تو کییی؟ و اونجا بود که گفت فامیل نزدیکش چه سِمَتی داره و اون آقاهه هم یجورایی زیر دست اینه و هم چون شهر کوچیکه، خانواده و برادرشم میشناخته.."ح" گفت که من واقعا دوست ندارم آشنابازی کنم و هم آشناش آدم مخالف سر سخت آشنابازیه و تو کارش خیلی مستحکمه و تاحالا هم کلی تشویق و افتخار کسب کرده. من طبق شناختی که از "ح" تو این چندسال دوستیمون دارم، واقعا هم همین انتظار رو ازش داشتم. واقعا دختر با عزت نفسیه و اهل اینکه منم منم کنه و بخواد خودی نشون بده و یا به کسی رو بزنه و اینا نیست.واقعایه دختر تلاش گرِ آروم، بدون حاشیه،بدون غرور و تکبره و سرش تو کار خودشه و بسیار مهربونه..و واقعا دیدن این کارش هم حس خوبی داشت..فرض کن اگه میخواست از رانتش استفاده کنه چه تو این چندسال چه الان، چقدررر راحت بود و اصلا نیازی به سختی کشیدنش نبود..خلاصه بعدش سه جای دیگه هم رفتیم و یسری معطل شدنها از بیخ گوشمون گذشت. مثلا یکی از اتاقا بهمون گفتن که مسئول رفته برای بازدید و فعلا نیست و باید بشینید تا بیاد..پرسیدیم خیلی وقته که رفته یا تازه رفته؟ گفت خیلی وقته..و یه نور امیدی تو دلمون روشن شد اما از یه طرف هم خیلی خیلی وقتمون کم بود و استرس داشتیم که نکنه خیلی دیر بیاد.اما خوشبختانه ۵ دقیقه بعدش از بازدید برگشت.
بعدش برای رسیدن به آخرین جا که اصلی ترین مرحله هم بود، باید میرفتیم یه جا و ساختمون دیگه .تاکسی دربست گرفتیم تا اونجا. برای این مرحله چون اصلی ترین مرحله بود و تصمیم نهایی با این خانمِ مسئول بود، گفتار و رفتارمون و برخوردمون واقعا مهم بود اما دیگه واقعا جون نداشتیم..هم گرم بود هم از صبح کلی بدو بدو کرده بودیم.ساعت ۱و نیم شده بود و قاعدتاً خانم مسئول نباید میبود و ما فقط با عینک خوش بینی وارد شدیم. و خدا لطف کرد و بود اما گفتن رفته یه قسمت دیگه و باید بشینید تا بیاد. پرسیدم بظرتون برمیگردن یا ممکنه از همونجا برن خونه؟ گفتن برمیگرده چون کیف و وسایلش اینجاست*_*. نشستیم و با "ح" کلی تصمیم گرفتیم و برنامه های شیکی ریختیم. از نامه هامونم کلی عکس گرفتیم چون بابت هر کلمهای که توی متنش نوشته شده بود و مهر و امضاهای پایینش هفت خان رستم طی کرده بودیم و موفقیت برامون محسوب میشد :) مامان"ح" باهاش تماس گرفت و من و برادرو برای ناهار دعوت کرد خونهشون. و من بعداز کلی تشکر گفتم که باید به قطار برسیم و زحمت نکشید.
تااینکه خانم مسئول که اومد و رفتیم تو اتاقش. اما فقط "سلام ، وقتتون بخیر"مون رضایت بخش پیش رفت. نامه هامونو که دید قشنگ شستمون و تیربارونمون کرد. گفت اصلا کی این نامه رو بهتون داده پیش کی بردین مهر و امضا زده ..تو عمق حرفاش "شما غلط کردین نامه گرفتین" بود..گفتم من شنبه اومده بودم هم همینجا و هم فلانجا پرس و جو کرده بودم همه راهنماییم کردن و اوکی دادن هیچ کس صحبتی مبنی بر اینکه نمیشه نزد..با عصبانیت گفت باید با من میومدی حرف میزدی من مسئول اینجام. گفتم شنبه شما نبودین با اتاق فلان(که اونم صاحب تصمیمه) صحبت کردم. بعدش باز دعوا کرد که بازم مضمونش این بود که "غلط کردی اومدی پرسیدی." دیگه یه بغضی گلومو گرفت و چشمام پر اشک شد کافی بود دهنمو باز کنم تا اشکام بریزه.و اصلا نباید اینجور میشد. دیگه یکم سکوت کردم و سعی کردم مسلط بشم به خودم و تمرکز کنم که چی باید بگم الان. تو این فاصله "ح" گفت خانم فلانی ما دونه به دونه همممه ی کارای اداری و اقداماتشو انجام دادیم. خانمه نمیذاشت حرف بزنیم یا جملاتمون تموم بشه.تند تند حرفای خودشو میزد و با لحن خیلی بدی هم دعوا کرد و هم توهین کرد. دیگه نامه هامونو گذاشت عقب میز(سمت ما) و خیلی صریح گفت نامه هاتونو بردارید برید. بشدت خسته بودم و با این حرفاش بغضم شدیدتر شد جوریکه داشت خفم میکرد. هیچ کلمه ای نمیومد رو زبونم که بگم..فقط بعداز سکوتم یادمه فکرکنم با استیصال گفتم خانم فلانی نمیشه که..و دو جمله ی دیگه مربوط به خودمون و خواستهمون..در آخر خانم مسئول گفت شماره هاتونو پشت نامه هاتون بنویسید من میذارم اینجا هرموقع صلاح دیدیم باهاتون تماس میگیریم. سریع نوشتیم بهش دادیم و تو یه جای تو قفسه مانندِ کوچیک گذاشتشون."ح" اگر ممکنه شماره تون رو داشته باشیم برای هماهنگی. گفت نه من شماره نمیدم حوصله زنگ و پیام های وقت و بیوقت ندارم.گفتیم نه باورکنید ما اونجوری نیستیم..یه لبخند عصبی زد گفت شماره داخلی اتاقمو اگه میخواید بهتون میدم و سریع در کسری از ثانیه شماره اتاقشو گفت. منم زود تو دفترچهم و "ح" هم تو گوشیش یادداشتش کردیم. گفت میتونید برید دیگه..باز پافشاری کردیم..گفتیم خانم فلانی کِی بیایم برای جواب؟ به زووور گفت آخر تیر بیاید..و بعد جوری نگاهمون کرد که یعنی برید دیگه. و ما بعداز تشکر از اتاقش بیرون اومدیم. احساس میکردیم تو خلاء مطلقیم. چند دقیقه در سکوت بودیم و کم کم نطقمون باز شد."ح" به تردید افتاد و گفت بنظرت باید خودمو معرفی میکردم؟ برگردیم معرفی بدم؟ گفتم نمیدونم..ولی نه.. تا اینجاش درست اومدی جلو بقیه شم درست میشه. و بعد احتمال دادیم که شاید خانمه میخواسته گربه رو دم حجله بکشه وگرنه موافقه..اگر هدفش این بوده که بهش رسیده و این گربه دیگه برا ما گربه نمیشه :) شایدم واقعا مخالفه ولی ممکنه بخاطر این نامه و این همممه کار اداری انجام شده کارمونو انجام بده. حالا خوبه ما خواستهمون یه چیز عرف و مطابق قانون بود و دنبال یه کار ماورایی نبودیم. هرچی هست دیگه ما بشدت ضعف کرده بودیم و جانی در بدن نمانده بود..بیرون ساختمون بعداز تعارفهای "ح" که بریم خونهشون خستگی درکنیم، از هم خداحافظی کردیم. دیگه اون رفت خونهشون، من و برادر هم رفتیم نماز و راه آهن..
برادر هم انصافا خسته شد..البته اینو تو روی خودش نمیگم :) کلی بدو بدو کرده بود با ما و بعضی از مسئولیتا مثل ماشین گرفتن و صحبت با اسنپها به عهدهی اون بود.. :) و اینکه فرایند دویدن بین اینور اونور برای صحبت و نامه و امضا، برای یه نفرِ سوم که تو قضیه نیست خیلی بیشتر از کسایی که تو قضیه هستن خسته کنندهست. همه ی اتاقا هم همراهمون اومده بود به جز همین جای آخر که اونم نگهبان بهش اجازه نداد.
و جالبه که از همون اولِ صبح تا ظهر، هررر اتاقی که میرفتیم و خودمونو معرفی میکردیم، همه ی مسئولا(که ۹۸ درصدشون آقا بودن) یه نگاه به برادر مینداختن و با شوخی بهش میگفتن شما هم مامایی؟ یا شما هم نامه اووردی؟ یا شما رشتهتون چیه؟ :) حتی اون آقایی که خیلی معطلمون کرد و کارمون تو اتاقش خیلی طول کشید، آخر سر موقع مهر و امضا زدن زیر نامهمون، با خنده به برادر گفت "نامه ی تو رو امضا نمیکنم گفته باشم :)" جای آخر هم که نگهبان بهش اجازه نداد بیاد، تا ما صحبت کنیم و بیایم رفته بود سه تا کیک خریده بود و برای خودش یه نوشیدنی و نشسته بود خورده بود و ما که اومدیم به من و "ح" کیکامونو داد :)
تو راه آهن تا موقع تا حرکت قطار یمقدار وقت داشتیم..با شوخی به برادر گفتم بیا از بوفه یچیزی انتخاب کن برات بخرم جایزهی زحمتای امروزت :) و کلی کل کل کرد که حالا باشه بخر ولی با خوراکی جبران نمیشه :) (البته خوراکیهاییم که از خونه اوورده بودیم تو کیفامون بود.)
تو قطار به طور نامحسوس حواسم بود جایی بشینیم که پشت سرمون و جلو و تو ردیفمون، ترجیحاً خانواده یا خانم نشسته باشه. خوشبختانه تا حدودی همینطور هم شد. جلومون هم یه زوج بودن و امااا من پیشبینیِ تازه بودنِ ارتباطشون و جیک جیک کردنشونو نکرده بودم. بعد از ربع ساعت دیدم اینطور نمیشه و این صحنهها مناسب سن برادر نیست. به برادر گفتم یه فیلم بگو ببینیم..گفت حوصله داریها..باتوجه به اینکه قبلا هری پاتر یک رو دیده بودیم و دیگه فرصت نشده بود بقیه ی قسمتهاشو ببینیم، خودم هری پاتر دو رو گذاشتم و از برادر هندزفریش رو خواستم. یک گوشی برای او شد و یک گوشی هم برای من و نشستیم به تماشای هری پاتر. بیست دقیقه بعد، دیدم این بچه خواب رفته :) از آن خوابهای عمیق که البته با توجه به اون حجم از خستگی، دور از انتظار هم نبود. زوج جلویی هم کلا در فازی برای خودشان بودند و کارشون هم از جیک جیک گذشته بود. دو پسر جوانِ همردیف آنها اما در لاین چپ، که به آنها دید داشتم هم در فاز رفیق بازی و گوش دادن به آهنگ و مسخره بازی با دوستان دیگهشون که طبقهی پایین نشسته بودند بودند و بعدا از برادر فهمیدم آن چیزی که دست یکیشان بود و میکشید، سیگار الکترونیکی بوده :| پشت سر ما، گمان میکنم دو ردیف عقب از ما، یک خانواده بودند که دخترکی ۳،۴ ساله داشتند و این بچه ۲۰۰ بار رفت دستشویی و آمد :) رفت و آمدشان را میدیدم که به نوبت، یکبار با مادرش و یکبار با پدرش هی میرود و می آید.و صدای شیرینش که بعد از چند دقیقه باز میگفت "مامان دستشویی" :)) برادر هم که خواب بود.من هم یک گوشه نشسته بودم هری پاترم را میدیدم :) و انصافا حالم را بهتر کرد و کمی از فکرها و ناراحتی های ظهر دورم کرد. حالا یک مدت دیگر باز هم باید برویم "آن شهر دیگر" پیش خانم مسئول ببینیم چه میشود..
+وقایع این مدت رو نصفه نوشته بودم و در صدد تکمیلش بودم. اما حجم ننوشته ها انقدر زیاد شد و من نمیدونستم همشو یه پست خیلی خیلی طولانی کنم یا از همون اولِ یک ماه پیش شروع کنم و هر شب پستهای کوتاه منتشر کنم تا بالاخره برسیم به زمان حال. اما الان تصمیم گرفتم اول پریروز رو بنویسم و بعد بقیه رو هم کم کم به صورت موضوعی پست میکنم. خلاصه تیترهایی که درموردشون خواهمنوشت اینان: آزمون ارشد، نامه ای برای دخترم، ماجراهای اتوبوسی، او، گروه شش نفرهمان و...
+|چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون...(مولانا)