`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

یاعلی گفتیم و . . .

بارها و بارها در موقعیتهای مختلف، ذهنم درحال جمله سازی بود.. که چه کلمات و جملاتی میتوانند حق مطلبِ این رویدادِ خداپسندانه‌ی آمیخته از عاشقانه‌ها و عاقلانه‌ها در پس زمینه‌ای از رویابافانه‌های دخترانه‌ که البته خیلی جایی برایشان نبود به انضمام مادرانه‌ها و پدرانه‌های عمیقاً دلسوزانه و با کلی پیوستِ "انه"دارِ ضروری و غیرضروریِ دیگر را بیان کنند..


یکبار آمدم بنویسم:
چهارصد و یک روزِ پیش..روزی بود که برای اولین بار نامِ "او" وارد خانه‌مان شد و این شروعِ قصه بود :)


بار دیگر نوشتم:
در جلسات خواستگاری سوالهایمان که ته میکشید، ساعت را چک میکردیم و با تعجب و خجالت از گذشت ۱/۵ یا ۲ ساعت پیش خانواده‌ها برمیگشتیم...


یا مثلا:
من به او، به این زندگی بله گفتم و خانم ها کل کشیدند..چادرم را برداشت و برای لحظاتی کوتاه دستم را برای انداختن انگشتر به انگشتم گرفت و شدیم هم‌سَر و هم‌سفر در این راه. حالا انتخاب با ماست که تهِ این قصه را گره بزنیم به بینهایت یا روزی تمام شویم و انگار نه انگار که روزی بوده‌ایم...


یکبار هم ذوق ادبی ام گل کرد و نوشتم:
من نسبت به چشم‌ها حساس بودم، به احساسات نهفته در آنها. به خصوص در دورانی که ماسک از اجزای اصلی زندگی‌هایمان بود و چشم ها سخن گو شدند..
اما اولین باری که بعداز محرم شدنمان در چشم هایش نگاه کردم عمقی داشت که احساس کردم تا به حال در زندگی ام عضوی به نام چشم ندیده‌ام.. در چشمهایش، خودم را دیده بودم . . .با وضوحِ بالا..انگار که شفاف‌ترین آینه‌ی عمرم بود...و نگویم از حجم احساساتی که در صدم ثانیه هجوم آورد که خجالت، تنها پیش پا افتاده ترینشان بود و ترسناکترینشان هم ترس..از چه چیزی؟ نمیدانم..شاید از خودم...و یا از این مسئولیت...
سریع چشم دزدیدم و تا مدتها مستقیم به چشمهایش نگاه کردن سخت ترین کار عمرم بود.


یک دفعه هم خواستم کوتاه بگویم؛ نوشتم:
خدا ما را نشاند و محو چینش خودش کرد..موانع و سختی‌ها آمدند و رفتند و رنگ باختند چون اراده‌‌ی "ربّ" در کار بود..


یا مثلا آمدم که کامل از سیر تا پیاز ماجرا را بنویسم..ناقص ماند اما قسمتی از آن نوشته این بود:
من هیچ وقت در پیدا کردنِ نشانه‌های خدا آدمِ گیرایی نبودم..منظورم نعمتها نیست، منظورم آن لحظه های مضطرّیست که از همه جا بریده ای و از ته دل به خدا میگویی خدا یه نشونه بهم نشون بده..یا قرآن باز میکنی به امید اینکه خدا متناسب با آن موقعیت حرفی به تو بزند..همیشه نشانه‌ها برایم تردید آمیز بود..هی به خدا غر میزدم که: خداجون من دقیقا متوجه نمیشم..واااضحححح بهم بگو..
روزی که قرار بود به خانه‌مان بیایند و برای اولین بار با "او" مواجه شوم، درست در کوهی از استرس و حالت تهوع وحجمی از بیخوابی و بی اشتهایی، در بُدو بُدوهای قبل از رسیدنشان، درست همان زمانیکه چادر رنگیِ یاسی ام را روی سرم انداختم و میخواستم از اتاقم بروم بیرون تا خودم را در آینه‌ی راهرو برانداز کنم بعد بروم پیش خانواده، یک لحظه بدون هیچ درخواستِ نشانه‌ و غری به خدا، صرفا برای توکل و کسب آرامش قلبی، قرآن را از قفسه کتابهای موجود در راهرو برداشتم و باز کردم..و خدا واضح ترین و گویاترین نشانه‌ی عمرم را که کاملا برایم قابل فهم باشد و نتوانم از کنارش عبور کنم و متناسب با معیارهای ازدواجم بود را با آیه ی اول آن صفحه  به من نشان داد.. و برق از کله‌ام پرید :)


و آخرین بار هم خواستم بی مقدمه از تجربیاتم بنویسم که:
و ازدواج یک کارخانه‌ی انسان سازی ست..و این کلیشه نیست...آدم آنقدر چکش‌کاری میشود تا جلا بگیرد.. عشق، بلوغ فکری، کتاب خواندن و تلاش برای افزایش آگاهی، بارها با مشاور صحبت کردن، همه و همه موثرند اما تا یک جاهایی خراش و تاب نیفتد و بعدش چکش نخوری، یک جای کار میلنگد و زیبایی خودش را نشان نمیدهد..


اما هیچ کدام از این بیان ها باب دلم نیست..عظمتِ این اتفاقِ به ظاهر در وسعتِ دو نفر بزرگ است و دنیا از آن تاثیر پذیر..این را از روی جو زدگی نامزدطور نمیگویم..چراکه الان ۶ ماه است سر خانه و زندگیمان هستیم(مثلا خیلی گذشته:)) ) و احساساتمان نیز بالا و پایین‌های زیادی را از سر گذرانده است..اما خانواده، این نهاد، این پایگاه، پایه‌ها و محدوده‌اش از در و دیوارهای خانه خیلی آنورتر است و کم لطفی و پایین آوردن وجودِ خودمان است اگر نخواهیم پهنای آن را ببینیم..

.
.
درنهایت؛ اگر بخواهم در یک جمله خلاصه کنم میگویم:
عاشق شوید؛ شبیه علی و مثل فاطمه . . . :)
حد اعلایی‌ست که تلاش کردن در مسیر رسیدن به دریا، ما را میرساند به چشمه‌ی آرامش که از آن مدام زندگی و طراوت و آرامش میجوشد... :) سخت است..برای هم دعا و طلب کنیم تواناییِ این تلاش را..

راهِ قانونی

مدتی بود که پی پرس و جو بودم.دوست نداشتم در این راه تنها باشم اما شرایط مختلف دوستانِ گروهِ شش نفره‌مان باعث شده بود که هریک تصمیم‌های جداگانه‌ای بگیریم و صرفا بشود با هم درمورد آنها و رخدادها و تجربیاتمان حرف بزنیم.دو راه وجود داشت:

یک مسیرِ سنگلاخی و پر چاله 

و یک "مسیرِ دوم"که به یک آدمِ گردن کلفت ختم میشد و مقدار زیادی هزینه‌ی مالی هم در پی داشت. ازمدتها پیش، من اعتراض داشتم به مسیر دوم. میگفتم آن آدم دارد سرِ گردنه‌ای رفتار میکند و اینکه باعث گردن کلفت تر شدنِ یک گردن کلفت شوم در کَتَم نمیرفت. اعتراض کردم، راه‌های دیگر پیشنهاد دادم..نشد..عزمم را جمع کردم برای مسیر اول. خانواده با من موافق بود اما گاهی سختی‌ها را که می‌دید میگفت "مسیر دوم" را برو خودت را رها کن. گفتم "اینطوری رها نمیشوم..تا ابد مدیون خودم و خدا میمانم.طرف رسماً دارد کاسبی میکند. به علاوه اینکه مسیرِ سنگلاخیِ اولِ  با تمام سختی هایش، اما احتمالا نفع هایش از "مسیر دوم" بیشتر باشد" به علاوه اینکه در دلم این دلیل را هم داشتم که دوست ندارم با این شرایط زندگیمان، این هزینه‌ی زور را هم به خانواده تحمیل کنم.  

مدتی بود که پی پرس و جو بودم.. نه به اندازه ی "دال" پرعجله بودم و نه به اندازه ی "ح" آرام و خونسرد. از هرکه مشورت میگرفتم در جملاتش کلیدواژه های "آشنا" و "پارتی" بود و میگفت در غیر این صورت "مسیر دوم" را برو. میگفتم پارتی را نه دارم و نه میخواهم به داشتن یا نداشتنش فکر کنم و یا پیدا کنم. "مسیر دوم" هم که من حتی نمیخواهم یکبار چشمم به چشمِ آن گردن کلفت بیفتد چه برسد که از او بخواهم کارم را حل کند. میگفتند اشتباه میکنی و من جواب میدادم ما باید پای ادعاهایمان بایستیم. نمیشود همش ادای فرهیخته‌ها را دربیاوریم اما پایش که بیفتد کثیف ترین کارها را انجام دهیم. "دال" با رو زدن و توقع از پارتی‌ای که پیدا کرده بود کارش انجام شد و چنان حرف میزد که احساس عقب بودن بهمان دست میداد. من هنوز پی پرس و جو بودم. تااینکه بالاخره آن شنبه ی دو هفته پیش که بین التعطیلین بود با پدر به جاده زدیم.‌ مسئولینِ مقصد مرخصی بودند و برگشتیم. شنبه ی هفته ی پیش مجدد رفتیم. بودند. حرف زدم، پرس و جو کردم، پیشنهاد "یک شهری دیگر" را دادند و گفتند آنجا به نفعم است. رفتیم آنجا و بعداز صحبت با آنها، قرارشد برگردیم برایشان نامه ببریم. در این خلال، "ح"( از بچه های گروه شش نفره مان که واقعا به بودنش و دوستی با او میبالم و  ساکن آن "شهر دیگر" است)گفت یعنی میشود همراه هم باشیم؟ حساب کردیم که احتمالا بشود و همینطور که چشمهایمان ستاره باران شده بود، قرارشد با هم کارهایمان را بکنیم تا جوری شَوَد که همراه هم باشیم. حس شیرینی در رگهایم،کنار آن حس های منفی به جریان افتاده بود. یک همراه برایم پیدا شده بود آن هم "ح" *_*  اینجا پیگیر نامه شدیم. از شنبه تا چهارشنبه طولش دادند. به علاوه اینکه باید یک روز پیدا میکردیم تا برنامه ی هردویمان جور باشد و بتوانیم با هم برویم "آن شهرِ دیگر" برای تحویل نامه. به طور معجزه آسایی برای همان چهارشنبه که باید نامه را تحویل میگرفتیم وقت خالی پیدا کردیم تا برویم "آن شهر دیگر" و تحویلش دهیم. "ح" هم اتفاقا خانه ی خودشان یعنی آن"شهر دیگر" نبود. اینجا بود خانه ی خواهرش اینها. تنها مشکلمان این بود که اگر صبح اول وقت برویم نامه را بگیریم و بلافاصله به آن شهر دیگر برویم، آیا فرصت میشود که تا پایان تایم اداری تمام کارهایمان انجام شود یا نه. چون معلوم‌نبود بعداز چهارشنبه کِی دوباره فرصت کنیم. دل را به دریا زدیم. ۷ و ۲۰ صبح در مکانی بودیم که باید نامه را میگرفتیم. بعداز نامه و رفتن پیش شخص دیگری که باید مهرش میکرد، اسنپ بین شهری گرفتیم تا "شهر دیگر". از شبِ قبل چون تصمیم بر این شده بود که با اسنپ بین شهری برویم، مادر برای ملاحضات امنیتی:)برادربزرگه(۱۶ساله) را هم همراهمان کرد.  و خلاصه بعداز امتحانِ امکانات و سرویس های مختلف تپسی و اسنپ مثل داروخانه و دکتر و سوپر مارکت و باکس و... ، اینبار نوبت به امتحان سرویس بین شهری رسید :) برادر جلو نشست و ما دوتا عقب. و تا خودِ مقصد، بدور از فکر به سنگها و چاله هایی که به محض رسیدن، پیش رویمان بود ریز ریز حرف های متفرقه زدیم و چندتایی هم از نامه هایمان عکس گرفتیم. به آن "شهر دیگر" که رسیدیم، نقشه یک مسیر میانبر برای رسیدن به مقصد از خارج شهر نشان میداد."ح" ژست "من مال اینجام و بلدم" گرفت و به راننده مسیری به گفته ی خودش"سرراست" نشان داد. حالا راننده گوشیش رو نقشه، برادر هم گوشیش دستش تو تو گوگل مپ، خود"ح" هم با گوشیش نقشه‌ رو اوورد که خودش از روی اون مسیر سر راستو بگه. راننده که از قبل، تو مسیر یموقعایی درمورد راه ها از برادر کمک گرفته بود،"ح" که آدرس میداد، راننده هی از برادر میپرسید از نقشه ببین درسته؟ برادر از همون اولین اشتباه که طبق نقشه باید میرفتیم سمت چپ اما "ح" گفت مستقیم، متوجه وخامت اوضاع شد و دیگه سکوت کرد :) و "ح" هم فقط تلاششو میکرد تا قبل از اینکه راننده متوجه این اشتباه بشه، درستش کنه :)

و چه اشتباهاتیکه سر چهارراه ها و میدونها نکرد و تو چه ترافیکهایی که نموندیم و به چه خیابونهای یه طرفه‌ای که نرسیدیم:)) دیگه به حدی شد که راننده دیگه گفت"خانم الان جریمه میشم، بذار از روی همون نقشه بریم بهتره" و بعد به برادر گفت که از نقشه راهنماییش کنه. درنهایت و دو قدمی رسیدن، باز "ح" یه راهنمایی کرد که وقتی فهمیدیم اشتباست فقط داشتیم سعی میکردیم کسی متوجه خنده‌مون نشه چون درست کردنش و برگشتن از خیابون و دوربرگردون و رسیدن به مقصد حداقل ده دقیقه زمان میبرد. دیگه واقعا آقاهه گناه داشت. همونجا از راننده تشکر کردیم و گفتیم که چون دوبرگردون فاصله‌ش خیلی زیاده و بعدش بازم باید همین مسیرو برگشت، همینجا پیاده میشیم و خودمون پیاده میریم تا مقصد.

۱۰:۴۵ رسیدیم. بعداز بردن نامه به مقصد، اونا هم یه نامه دیگه دادن برای یه جا دیگه تو یه مکان دیگه. اسنپ گرفتیم رفتیم اونجا. بعداز ثبتش گفت ۴ جای دیگه هم باید برده بشه :') که خوشبختانه سه تاش تو همون ساختمون بود. رفتیم جای اول. آقای مسئول داشت با تلفن حرف میزد.قبل از ما هم یه نفر تو اتاق بود.کلی معطل موندیم تا تلفنش تمام بشه.بعد کمی با آقای قبل از ما صحبت کرد و دیدیم طرف از همکاراشه و کار ضروری نیست و ما هم وقتمون کمه و ساعت ۱ هم دیگه ساعت اداری تموم میشه. وسط حرفشون گفتیم که ببخشید  ما فلانیم و نامه اووردیم و اینا.نامه ها رو دید گفت باید کپی تمام صفحات شناسنامه،کپی پشت و روی کارت ملی و یه قطعه عکس بدید. و ما فرو ریختیم چون هیچکدوم همراهمون نبود. گفتیم میشه بریم امضای بقیه ی جاها رو بگیریم، نامه ببریم به مقصد و تکلیفمون مشخص بشه بعد این مدارکو براتون بیاریم؟ گفت قبول نمیکنن. گفتیم شما هماهنگ کنید باهاشون.قبول نکرد و گفت یه روز دیگه میتونید بیاید. و ما نمیتونستیم...من مدارکمو همینطوری شانسی اوورده بودم با خودم اما کپی نداشتم."ح" هم کلا مدارکش خونه‌شون بود و کپیشونو هم نداشت. جایی هم نزدیک نبود که پرینت کنیم."ح" پیشنها داد که اسنپ بگیریم و اون یه کافینتی تو راه خونه‌شون میشناسه، ما رو پیاده کنه اونجا و تا ما از مدارکم پرینت بگیریم، خودش بره خونه مدارکشو برداره بیاد کافینتی اونم کپی بگیره بعد باز اسنپ بگیریم ببریم مدارکو تحویل بدیم.حالا ساعت چنده؟ ۱۱:۴۵. تند تند همین کارو انجام دادیم.و درنهایت ۱۲:۱۵ درحالیکه دیگه نفسمون از شدت بدو بدوهایی که کرده بودیم بالا نمیومد، مدارکو تحویل آقاهه دادیم. ساعت ۱ هم تایم اداری تموم میشد و ما کلی مهر و امضای نگرفته داشتیم و قلبمون تو دهنمون بود. بعد آقاهه یه فرم چند برگه ای پشت و رو بهمون داد  پر کنیم :| با تذکر اینکه کامل پر کنیم و خط خوردگی هم نداشته باشه ..تو دلم غر میزدم که نامرد خب قبلش که گفتی مدارک بیارید اینم بهمون میدادی تو راه پرش میکردیم. خلاصه نشستیم به پر کردن..و به جز اطلاعات فردی که کامل نوشتیم، بقیه رو جواب ندادیم و بعضیا رو هم نصفه نیمه پر کردیم تا فقط تموم بشه. آقاهه رفته بود تو راهرو با همکارش صحبت میکرد. رفتیم صداش زدیم.با خونسردی اومد یه نگاهی به فرمامون کرد و بابت ننوشته ها تذکر داد که بایددد کامل پر بشه. و اینجا دیگه من دوست داشتم فقط گریه کنم..

نشستیم کاملللل پر کردیم. و وقتی هم فرم هم مدارک و نامه رو بهش دادیم، با حوصلهههه شروع کرد به منگنه کردن مدارک و عکس و چک جوابامون تو فرم.

وقتی به اسم و فامیل "ح" دقت کرد و قسمتی که باید اطلاعات خانوادگیو به طور کامل مینوشتیم دید، یهو رو به "ح" گفت خانم فلانی شما خواهر فلانی؟ "ح"گفت بله. گفت پس چرا همون اول خودتو معرفی نکردی و آقای فلانی(فامیل نزدیک "ح") بزرگ ماست و از این حرفا."ح" گفت "درست نیست.میخواستیم از راه قانونیش جلو بریم." آقاهه با حس افتخار گفت آفرین احسنت.و رو کرد به همکارش گفت میبینی؟از راه قانونیش دارن جلو میرن. و از"ح" سراغ بچه ی اون آقای فلانیو گرفت که گویا مریض شده بود و درآخر بهش سلام رسوند. حالا من یه چشمم به ساعت و استرس تموم شدن ساعت اداری، از یه طرف هم بهت زده که "ح" این آشنای مهمو داشته و نگفته و ما الان تو این وضعیتیم؟:)) و این همه هم وقتمون بخاطر مدارک و فرم تلف شد؟ :) (البته که درمورد استفاده از آشنا مخالفم) خلاصه مهر و امضای این اتاقِ عذاب دهنده رو هم گرفتیم و راهی اتاق بعدی شدیم. تو راهرو به "ح" با خنده گفتم "ح" تو کییی؟ و اونجا بود که گفت فامیل نزدیکش چه سِمَتی داره و اون آقاهه هم یجورایی زیر دست اینه و هم چون شهر کوچیکه، خانواده‌ و برادرشم میشناخته.."ح" گفت که من واقعا دوست ندارم آشنابازی کنم و هم آشناش آدم مخالف سر سخت آشنابازیه و تو کارش خیلی مستحکمه و تاحالا هم کلی تشویق و افتخار کسب کرده. من طبق شناختی که از "ح" تو این چندسال دوستیمون دارم، واقعا هم همین انتظار رو ازش داشتم. واقعا دختر با عزت نفسیه و اهل اینکه منم منم کنه و بخواد خودی نشون بده و یا به کسی رو بزنه و اینا نیست.واقعایه دختر تلاش گرِ آروم، بدون حاشیه،بدون غرور و تکبره و سرش تو کار خودشه و بسیار مهربونه..و واقعا دیدن این کارش هم حس خوبی داشت..فرض کن اگه میخواست از رانتش استفاده کنه چه تو این چندسال چه الان، چقدررر راحت بود و اصلا نیازی به سختی کشیدنش نبود..خلاصه بعدش سه جای دیگه هم رفتیم و یسری معطل شدنها از بیخ گوشمون گذشت. مثلا یکی از اتاقا بهمون گفتن که مسئول رفته برای بازدید و فعلا نیست و باید بشینید تا بیاد..پرسیدیم خیلی وقته که رفته یا تازه رفته؟ گفت خیلی وقته..و یه نور امیدی تو دلمون روشن شد اما از یه طرف هم خیلی خیلی وقتمون کم بود و استرس داشتیم که نکنه خیلی دیر بیاد.اما خوشبختانه ۵ دقیقه بعدش از بازدید برگشت.

بعدش برای رسیدن به آخرین جا که اصلی ترین مرحله هم بود، باید میرفتیم یه جا و ساختمون دیگه .تاکسی دربست گرفتیم تا اونجا. برای این مرحله چون اصلی ترین مرحله بود و تصمیم نهایی با این خانمِ مسئول بود، گفتار و رفتارمون و برخوردمون واقعا مهم بود اما دیگه واقعا جون نداشتیم..هم گرم بود هم از صبح کلی بدو بدو کرده بودیم.ساعت ۱و نیم شده بود و قاعدتاً خانم مسئول نباید میبود و ما فقط با عینک خوش بینی وارد شدیم. و خدا لطف کرد و بود اما گفتن رفته یه قسمت دیگه و باید بشینید تا بیاد. پرسیدم بظرتون برمیگردن یا ممکنه از همونجا برن خونه؟ گفتن برمیگرده چون کیف و وسایلش اینجاست*_*. نشستیم و با "ح" کلی تصمیم گرفتیم و برنامه های شیکی ریختیم. از نامه هامونم کلی عکس گرفتیم چون بابت هر کلمه‌ای که توی متنش نوشته شده بود و مهر و امضاهای پایینش هفت خان رستم طی کرده بودیم و موفقیت برامون محسوب میشد :) مامان"ح" باهاش تماس گرفت و من و برادرو برای ناهار دعوت کرد خونه‌شون. و من بعداز کلی تشکر گفتم که باید به قطار برسیم و زحمت نکشید.

تااینکه خانم مسئول که اومد و رفتیم تو اتاقش. اما فقط "سلام ، وقتتون بخیر"مون رضایت بخش پیش رفت. نامه هامونو که دید قشنگ شستمون و تیربارونمون کرد. گفت اصلا کی این نامه رو بهتون داده پیش کی بردین مهر و امضا زده ..تو عمق حرفاش "شما غلط کردین نامه گرفتین" بود..گفتم من شنبه اومده بودم هم همینجا و هم فلانجا پرس و جو کرده بودم همه راهنماییم کردن و اوکی دادن هیچ کس صحبتی مبنی بر اینکه نمیشه نزد..با عصبانیت گفت باید با من میومدی حرف میزدی من مسئول اینجام. گفتم شنبه شما نبودین با اتاق فلان(که اونم صاحب تصمیمه) صحبت کردم. بعدش باز دعوا کرد که بازم مضمونش این بود که "غلط کردی اومدی پرسیدی." دیگه یه بغضی گلومو گرفت و چشمام پر اشک شد کافی بود دهنمو باز کنم تا اشکام بریزه‌.و اصلا نباید اینجور میشد. دیگه یکم سکوت کردم و سعی کردم مسلط بشم به خودم و تمرکز کنم که چی باید بگم الان. تو این فاصله "ح" گفت خانم فلانی ما دونه به دونه همممه ی کارای اداری و اقداماتشو انجام دادیم. خانمه نمیذاشت حرف بزنیم یا جملاتمون تموم بشه.تند تند حرفای خودشو میزد و با لحن خیلی بدی هم دعوا کرد و هم توهین کرد. دیگه نامه هامونو گذاشت عقب میز(سمت ما) و خیلی صریح گفت نامه هاتونو بردارید برید. بشدت خسته بودم و با این حرفاش بغضم شدیدتر شد جوریکه داشت خفم میکرد. هیچ کلمه ای نمیومد رو زبونم که بگم..فقط بعداز سکوتم یادمه فکرکنم با استیصال گفتم خانم فلانی نمیشه که..و دو جمله ی دیگه مربوط به خودمون و خواسته‌مون..در آخر خانم مسئول گفت شماره هاتونو پشت نامه هاتون بنویسید من میذارم اینجا هرموقع صلاح دیدیم باهاتون تماس میگیریم. سریع نوشتیم بهش دادیم و تو یه جای تو قفسه مانندِ کوچیک گذاشتشون."ح" اگر ممکنه شماره تون رو داشته باشیم برای هماهنگی. گفت نه من شماره نمیدم حوصله زنگ و پیام های وقت و بیوقت ندارم.گفتیم نه باورکنید ما اونجوری نیستیم..یه لبخند عصبی زد گفت شماره داخلی اتاقمو اگه میخواید بهتون میدم و سریع در کسری از ثانیه شماره اتاقشو گفت. منم زود تو دفترچه‌م و "ح" هم تو گوشیش یادداشتش کردیم. گفت میتونید برید دیگه..باز پافشاری کردیم..گفتیم خانم فلانی کِی بیایم برای جواب؟ به زووور گفت آخر تیر بیاید..و بعد جوری نگاهمون کرد که یعنی برید دیگه. و ما بعداز تشکر از اتاقش بیرون اومدیم. احساس میکردیم تو خلاء مطلقیم. چند دقیقه در سکوت بودیم و کم کم نطقمون باز شد."ح" به تردید افتاد و گفت بنظرت باید خودمو معرفی میکردم؟ برگردیم معرفی بدم؟ گفتم نمیدونم..ولی نه.. تا اینجاش درست اومدی جلو بقیه شم درست میشه. و بعد احتمال دادیم که شاید خانمه میخواسته گربه رو دم حجله بکشه وگرنه موافقه..اگر هدفش این بوده که بهش رسیده و این گربه دیگه برا ما گربه نمیشه :) شایدم واقعا مخالفه ولی ممکنه بخاطر این نامه و این همممه کار اداری انجام شده کارمونو انجام بده. حالا خوبه ما خواسته‌مون یه چیز عرف و مطابق قانون بود و دنبال یه کار ماورایی نبودیم. هرچی هست دیگه ما بشدت ضعف کرده بودیم و جانی در بدن نمانده بود..بیرون ساختمون بعداز تعارفهای "ح" که بریم خونه‌شون خستگی درکنیم، از هم خداحافظی کردیم. دیگه اون رفت خونه‌شون، من و برادر هم رفتیم نماز و راه آهن..
برادر هم انصافا خسته شد..البته اینو تو روی خودش نمیگم :) کلی بدو بدو کرده بود با ما و بعضی از مسئولیتا مثل ماشین گرفتن و صحبت با اسنپ‌ها به عهده‌ی اون بود.. :) و اینکه فرایند دویدن بین اینور اونور برای صحبت و نامه و امضا، برای یه نفرِ سوم که تو قضیه نیست خیلی بیشتر از کسایی که تو قضیه هستن خسته کننده‌ست. همه ی اتاقا هم همراهمون اومده بود به جز همین جای آخر که اونم نگهبان بهش اجازه نداد.

و جالبه که از همون اولِ صبح تا ظهر، هررر اتاقی که میرفتیم و خودمونو معرفی میکردیم، همه ی مسئولا(که ۹۸ درصدشون آقا بودن) یه نگاه به برادر مینداختن و با شوخی بهش میگفتن شما هم مامایی؟ یا شما هم نامه اووردی؟ یا شما رشته‌تون چیه؟ :) حتی اون آقایی که خیلی معطلمون کرد و کارمون تو اتاقش خیلی طول کشید، آخر سر موقع مهر و امضا زدن زیر نامه‌مون، با خنده به برادر گفت "نامه ی تو رو امضا نمیکنم گفته باشم :)" جای آخر هم که نگهبان بهش اجازه نداد بیاد، تا ما صحبت کنیم و بیایم رفته بود سه تا کیک خریده بود و برای خودش یه نوشیدنی و نشسته بود خورده بود و ما که اومدیم به من و "ح" کیکامونو داد :)

 تو راه آهن تا موقع تا حرکت قطار یمقدار وقت داشتیم..با شوخی به برادر گفتم بیا از بوفه یچیزی انتخاب کن برات بخرم جایزه‌ی زحمتای امروزت :) و کلی کل کل کرد که حالا باشه بخر ولی با خوراکی جبران نمیشه :) (البته خوراکی‌هاییم که از خونه اوورده بودیم تو کیفامون بود.)


تو قطار به طور نامحسوس حواسم بود جایی بشینیم که پشت سرمون و جلو و تو ردیفمون، ترجیحاً خانواده یا خانم نشسته باشه. خوشبختانه تا حدودی همینطور هم شد. جلومون هم یه زوج بودن و امااا من پیش‌بینیِ تازه بودنِ ارتباطشون و جیک جیک کردنشونو نکرده بودم. بعد از ربع ساعت دیدم اینطور نمیشه و این صحنه‌ها مناسب سن برادر نیست. به برادر گفتم یه فیلم بگو ببینیم..گفت حوصله داریها..باتوجه به اینکه قبلا هری پاتر یک رو دیده بودیم و دیگه فرصت نشده بود بقیه ی قسمتهاشو ببینیم، خودم هری پاتر دو رو گذاشتم و از برادر هندزفری‌‌ش رو خواستم. یک گوشی برای او شد و یک گوشی هم برای من و نشستیم به تماشای هری پاتر. بیست دقیقه بعد، دیدم این بچه خواب رفته :) از آن خوابهای عمیق که البته با توجه به اون حجم از خستگی، دور از انتظار هم نبود. زوج جلویی هم کلا در فازی برای خودشان بودند و کارشون هم از جیک جیک گذشته بود. دو پسر جوانِ همردیف آنها اما در لاین چپ، که به آنها دید داشتم هم در فاز رفیق بازی و گوش دادن به آهنگ و مسخره بازی با دوستان دیگه‌شون که طبقه‌ی پایین نشسته بودند بودند و بعدا از برادر فهمیدم آن چیزی که دست یکیشان بود و میکشید، سیگار الکترونیکی بوده :| پشت سر ما، گمان میکنم دو ردیف عقب از ما، یک خانواده بودند که دخترکی ۳،۴ ساله داشتند و این بچه ۲۰۰ بار رفت دستشویی و آمد :) رفت و آمدشان را میدیدم که به نوبت، یکبار با مادرش و یکبار با پدرش هی میرود و می آید.و صدای شیرینش که بعد از چند دقیقه باز میگفت "مامان دستشویی" :)) برادر هم که خواب بود.من هم یک گوشه نشسته بودم هری پاترم را میدیدم :) و انصافا حالم را بهتر کرد و کمی از فکرها و ناراحتی های ظهر دورم کرد. حالا یک مدت دیگر باز هم باید برویم "آن شهر دیگر" پیش خانم مسئول ببینیم چه میشود..


+وقایع این مدت رو نصفه نوشته بودم و در صدد تکمیلش بودم. اما حجم ننوشته ها انقدر زیاد شد و من نمیدونستم همشو یه پست خیلی خیلی طولانی کنم یا از همون اولِ یک ماه پیش شروع کنم و هر شب پستهای کوتاه منتشر کنم تا بالاخره برسیم به زمان حال. اما الان تصمیم گرفتم اول پریروز رو بنویسم و بعد بقیه رو هم کم کم به صورت موضوعی پست میکنم. خلاصه تیترهایی که درموردشون خواهم‌نوشت اینان: آزمون ارشد، نامه ای برای دخترم، ماجراهای اتوبوسی، او،  گروه‌ شش نفره‌مان و...


+|چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون...(مولانا)

این قسمت: دید و بازدید

قبل از عید خواستم بیایم بنویسم درست است که تا ۲۸ ام ظهر مجال نفس کشیدن ندارم و علیرغم پررنگ بودن حال و هوای عید نمیتوانم چندان به آن بپردازم اما همینکه میدانم حداقل دوهفته ای را آزاد خواهم بود حالم را خوب میکند و تمام کمبودهایم را پر...اما یادم نبود کمرنگی بیماری کرونا، امسال ارتباطات فامیلی را پررنگ میکند :| عید ۹۹ که اولین سال کرونایی بود، در عید و آن سال کلاً مطلقاااً هیچ رفت و آمدی نداشتیم‌..حتی به خانه ی مادربزرگها..عید ۱۴۰۰ هم همینطور..عیدش نه، اما در تمام سال ۱۴۰۰ کلا یکی دوبار به خانه ی هر مادربزرگ رفتیم.و به علت پیش آمدنِ شرایطی و دوهفته خانه ماندنِ اجباری ما چهارتا بدون والدین،(که قبلا نوشتم) و دو روز از آن دو هفته را به خانه ی دو تا از اقوام رفتیم تا حال و هوایمان عوض شود. عید ۱۴۰۱ یعنی پارسال، کمی شُل تر گرفتیم اما یادم می‌آید که موج جدیدی از ابتلا راه افتاده بود و همین باعث شد دیگر خیلی هم شل نگیریم‌..و رفت‌وآمدی کوچک با برخی‌ از اقوام(تمام اقوامِ نزدیک هم نه) شکل گرفت.

میگفتیم رفت و آمدها را باید گذاشت برای مواقع ضروری..و همینجوری همه در معرض ابتلا هستند و گریزی از کارهای واجب مثل سرکار رفتن یا موارد ضروری نیست دیگر با رفت و آمدهای این شکلی اوضاع را بدتر نکنیم و همینکه خبر سلامتی را داشته باشیم کافیست و حالمان خوب میشود.
شما که غریبه نیستید راستش من در این سالها بخصوص همان سال اول، از نداشتن رفت و آمدهای اجباری خیلی راضی بودم..اینکه از پیشروی برخی مسائل مثل یکسری کارهای باطل و سمی مربوط به مهمانیها که داشت رایج میشد، بالاخره جلوگیری شد هرچند به اجبار خوب بود..قبلش خودمان سعی در جلوگیری و متوقف کردنشان داشتیم اما برخی فکرها و ذهنیتهای برخی افراد قابل جلوگیری نبودند..برخی زبان‌هایی که عادت به زخم زدن داشتند، برخی تظاهرها و دورویی‌ها در آدمها تمام نمیشدند..کرونا که آمد، همراه تمام درد و غم و سختیهای بی حد و مرزش، در یک چیزهایی هم کمکمان کرد..و کمی هم یادمان داد..روی برخی ذهنیت‌های غلط از هر نظرِ شرع و فرهنگ خط کشید یا اگر هم نکشید ، باعث دوریِ فیزیکی شد و کمک کرد تا ما از دست برخی مسائل و آدمها کمی نفس بکشیم هرچند برای مدتی.. اما خب، در کنار رضایتم، گاهی هم دلم برای مهمانیهای عیدمان تنگ میشد..حتی برای تک تک آن آدم‌ها..برای بودن در جمع فامیلی با همهههه ی تنوع‌هایش و تفاوتها..جمع هایی که قبلا در آنها، حرف خاصی برای گفتن نداشتم و بیشتر در سکوت بودم و شنونده.. مهمانیهایی که هرچند خوش میگذشت، گاهی باعث گریه‌ی در تنهایی و بیصدای قبل از خوابم میشد..
تا اینکه رسیدیم به امسال..رسماً شترِ شروع رفت و آمد، آمد درِ خانه‌مان خوابید..همان تقریبا دو هفته مانده به عید،  عروسی دعوت شدیم..عروسیِ دخترخاله‌ی پدر با پسرخاله‌ی پدر :) از لحاظِ نسبتِ فامیلی، عروسیِ نزدیکی نبود اما قبلاها سالی یکی دوبار در جاهای مختلف(معمولا خانه ی مادربزرگ) میدیدیمشان.. و همین باعث نسبتاً زنده بودنِ ارتباط شده بود..بعداز سه سال عروسی دعوت شده بودیم و اولش که کارت را دیدم ذوق زده شدم(بجز عقد جمع‌وجورِ دایی که نیمه‌ی اول امسال بود، در این سه سال، در فامیلِ نزدیک تشکیل زوج داشتیم اما کووید باعث شد بدونِ جشن سر خانه و زندگیشان بروند.) بخصوص اینکه از بچگی حس خوبی به این دختر که حالا عروسِ داستان بود داشتم.. دانشجوی دانشگاه خودمان هم بود و ترم یا سال آخرش با ترم یک و دوی من مصادف بود و پیش آمده‌‌ بود که اتفاقی در دانشگاه ببینمش.
وسط اوضاع شلوغ زندگی فعلی من(تو پستهای قبلی نوشتم ازش) اصلا در فازِ فکریِ عروسی رفتن نبودم در عین حال دوست داشتم بروم...حس ذوقم که از هیجان افتاد، احساس کردم حال مواجه شدن با اقوام را ندارم..

در نهایت؛ رفتم و خیلی خوب بود.
همان چند روز مانده به عید یکهو برنامه‌ها برای آن برهه زمانی و شرایطی که خیلی وقت است منتظرش بودیم جور شد(چیزی که دیگر در عید پیش نمی آمد)، و دو نو زوج از خانواده پدری را پاگشا کردیم..واقعاا حالش را نداشتم..اما به جز آن بخش چک کردنِ هواشناسی تا دو دقیقه قبل از حرکت و استرسِ آب و هوا را داشتن(چون میخواستیم مهمانی رو ببریم پارک/فضای سبز/خارج شهر)، بقیه‌اش عالی بود.
عید شد..فکر کردن به اینکه باید برویم مهمانی و مهمان بیاید خسته‌کننده بود.. البته بخشِ عیدی گرفتنش وسوسه‌آمیز بود اما در آن حد هم نبود که مانع حال نداشتن بشود... بعد به علت وجود یک عضو جدید(زندایی) و پیش نیامدنِ جمع شدنِ خانواده مادری از عقد تا الان(در واقع ۴ سال میگذره از آخرین دورهمی)، خانواده مادری را افطار دعوت کردیم.. اینجا هم همه چیز عالی بود به جز یک بخشش که حرص درآر بود، آنجا که منِ رقیق القلب وسط بدمینتون بازی‌ای پرشور، یکهو دلم برای برادر تنگ شد و یه لحظه در دل گفتم چقدرررر جایش خالیست..برادر مشهد بود و سحرِ بعداز همان شبی که مهمان دعوت کرده بودیم میرسید..اما به علت لزومِ جور شدن و هماهنگی برنامه ها تنها فرصتمان برای دعوتی همان شب بود هرچند که برادر نبود.. حالا چرا گفتم بخش حرص درآر، را پایینتر میگویم.
با فاصله ی کمی از آن شب، خواهر کوچیکه مبتلا به آبله مرغان شد..دون دون دیدنِ سرکار خانوم برایم ناراحت کننده بود، کمی هم زد تو پر و بالِ حال و هوای تازه پیدا شده‌ی عیدمان اما بعد دیدم که این یعنی پایان رفت‌وآمدها و بالاخره میتوانم چندروزی آزاد در خانه باشم :) (خداروشکر سَبُک بود آبله‌ش و الان هم دیگه دوره‌ش تموم شده و جاشون داره میره)
امسال تقریبا ۸۰ درصدِ فامیلِ نزدیک را دیده‌ام..که بیشترشان بعداز مدتهااا بود.. خوش گذشت اما هدف، دیدن است دیگر.. سوال من اینست که حالا چندروز قبل از عید با چندروز بعداز عید چه فرقی میکند؟ حالا خونه ی فامیلی که قبل از عید تو پاگشا بودن،یا اونایی که بعداز عید تو افطار بودن، الان نرفتیم هم نرفتیم دیگه.. آقا همدیگه رو دیدیم خیلی هم خوشحال شدیم خوش گذشت..دیگه چندبار اونم با فاصله‌ی کم آخه؟ :) فقط کاش عیدیهامون هم همونجا میدادند بهمون:)))
اما میدانید چیست؟۱
به این نتیجه رسیده‌ام که این جمع‌ها با تمامِ تفاوتها و اختلافِ سَبک و افکار و سلیقه‌ها، همین که مجبوری به ارتباط برقرار‌کردن و حرف‌زدن و شوخی و لبخند، خوب است و باعث رشد...و آدم، هم ارتباط با دوستانش میخواهد هم ارتباط با فامیل و وقت گذاشتن برای خانواده..هم جمعی که نقاط اشتراکشان بیشتر است و هم جمعی که شاید یکی دو سه نقطه اشتراک بتوان پیدا کرد.. اولی شارژت میکند، دومی شاید کمی هم شارژ از دست بدهی اما رشدت میدهد...و اگر مدیریتشان را یادبگیری، هردو نهایت باعث حال خوبت میشوند.
میدانید چیست؟۲
به این نتیجه رسیده ام که ما انسانها شاید بهتر شده‌ایم..و شاید متوجه شده‌ایم که آن عروسی، آن پاگشا و افطار و حتی یک مهمانی رفتنِ ساده، دیگر روتینِ زندگی نیستند و در یک لحظه میتوانند دیگر نباشند و یا ما نباشیم...از نبودن و نخواستنِ ارادی حرف نمیزنم.. از جبری میگویم که کل دنیا و زندگی و امور را تحت تاثیرش میگذارد.. و شاید این باعث شده تا در دیدارها، کمی بیشتراز قبل دنبال پراکندنِ حالِ خوب باشیم‌ و اینکه بیشتر سرگرم زندگیِ خودمان تا دیگران.


(شاید هم بخشی از این نتیجه‌گیریم باز بعداً تغییر کنه..)


بخش حرص در آرِ دلتنگی : میگن آدم کوته نظر به جایی نمیرسه...پست قبلی یه فکر کوتاه نظرانه به سرم زده بود و هرچند که همونموقع از فکرم منصرف شدم و بجز نوشتنش اینجا، به زبون نیووردمش کلا اما در نهایت طوری رقم خورد که اونی که قسمتش شد تحویلِ  سال حرم باشه، برادر بود و منم بهش التماس دعا بگم.. :) یه نکته کنکوریِ خلاصه بنویسم که یادم بمونه؛ یه جایی مفصل درمورد این خوندم که از خدا بخواید ظرفِ وجودیتون رو بزرگ کنه و توانتون رو زیاد. بعد ازش چیزای بزرگ بخواید، ریشه دار، نامحدود، موثر..تو هر زمینه‌ای، فرق نمیکنه.. و عجب روزیه اون روزی که با باور قلبی، درخواستمون از خدا، وسعتِ ظرف وجودی و خواسته‌های گره زده به بینهایت باشه..
از قبل به برادر گفته بودیم نمیخواد دیگه سوغاتی بخری و تو فکرش نباش و اینا..منم کلا واقعااا آدمی نیستم که توقع یا انتظار هدیه و چیزی از کسی داشته باشه..آقا اون سحری که برادر رسید، من بیدار بودم، و من واقعا همون موقع یه حسی پیدا کرده بودم که همش چشمم به کیفش بود منتظرررر که بازش کنه یه چیزی دربیاره بگه این برا توئه :)) و بجز یه پلاستیک دونات که گذاشت رو میز هیچی درنیوورد از کیفش..تو دلم گفتم حتما میخواد فردا بهمون سوغاتی بده*_* آقا فرداش شد..به جز هل و زعفرون و دوتا کتاب برای خودش هیییچی به هیچییی :| تا دیگه به زبون گفتم ببین واقعاااا هیچیییی نخریدی برام؟؟ گفت نه :| خودتون گفتید هیچی نگیر. گفتم یعنی هیچچچیییی؟ حتی در حد یه بطری آب که بگی اینو برای تو اووردم؟ (واقعا نمیدونم این منِ منتظر از کجا پیداش شده بود) تایید کرد..حتی برای داداش کوچیکه و خواهر کوچیکه هم چیزی نیوورده بود(البته دوناتها رو تقریبا به نیت اونا اوورده بود) :| لطف کرد گفت میتونید کتابایی که برای خودم خریدمو شما هم بخونید :| بعد باز تو دلم گفتم شاید داره اذیت میکنه، دیگه حتما روزای دیگه یه چیزی از تو کیفش درمیاره..روزای دیگه اومد و رفت و بازم خبری نیست :/  (از انصاف نگذریم تابستون بااینکه بازم گفته بودیم سوغاتی نمیخواد برای هممون یه چیزی گرفته بود..برای من دوتا دفترچه کوچیک ساده بود که یکیشو تموم کردم دومیو شروع کردم به استفاده*_*) تازه پررو پرسید من نبودم کیا عیدی دادن؟
الان آیا حقققِ ما نیست اون چهارتا عیدی‌ای که تو نبودش بهمون دادن و سهمشو دادن به من براش نگه دارم رو بهش ندم و بین خودمو داداش کوچیکه و خواهر کوچیکه تقسیمش کنم؟؟ 

بعد منِ ساده میگم جاش خالی..امان از این دلِ قدِ گنجیشکم :/

ولی واقعا این حسِ انتظار برای خودم عجیب و تازه بود..


+حرف زیاد است و این بحث فامیل فقط یکی‌شان بود..حرفهای مباحث دیگرم رو هم به تدریج باید بنویسم و از ذهن و دلم خالی کنم.
این روزها فعلا در خانه‌ام...اما سخت درگیرم و مشغول..و همچنان در همان آرزوی ماه های پیش..آرزوی چند روزِ رها...



+وسط خستگی و عید و ماه رمضون و  مهمونداری و کارای تمام نشدنیِ خودم، چکار کرده باشم خوبه؟

چون اشتراک طاقچه‌‌ی بینهایتم داشت تموم میشد، به نیت اینکه تا دوماه تمدیدش نمیکنم همون ایام عید دوتا کتاب خوندم :) یعنی شاید منفیِ آخرین گزینه‌ای که تو این روزا میتونستم انجام بدم همین بود..ولی کتابای خوبی بودن..اصلا تا باشه از این دیوانگی‌ها :)) 

اینم باشه بعد بیام درموردش بینویسم.


+عمیقاً نیازمندم به دعا.


بستگی داره چطور ببینی...یه آسمونِ معمولی، یه آسمونِ قشنگ، تصویرِ هوایی از ساحل و دریا ، شایدم اصلا بهش نگاه نکنی.. :)


۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan