`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

بذار پای این آرزوم وایستم

پنج شنبه:
چندوقتی ست برنامه ی درسی‌ام آنطور که باید پیش نمیرود. صبح، بیشتر مدتی که در ایستگاه و بعد در اتوبوس بودم را درس خواندم. قبل از اینکه پیاده شوم کتابم را در کیفم گذاشتم و آن مسیر از ایستگاه اتوبوس تا مقصد را خواستم رها قدم بردارم. من در هوای پاییز زنده میشوم.انگار که تا قبل از آن ادای زنده بودن را درمی‌آوردم.در پاییز سلولهایم به جنب و جوش می افتند و خون مثل یک قطارِ سریع السیر که تازه سوخت گیری کرده جریان دارد. پیاده روی را دوست دارم، صبحِ زود و هوای پاییز هم به آن اضافه کنید دیگر چه شود.. شب قبل با وجود خستگی در این حد که از بیخوابی چشمم میسوخت و ازش اشک می آمد خوابم نمیبرد.چهارشنبه خانواده بعداز چند ماه راهی خانه ی مادربزرگ شده بودند و تا قبل از ۱۲ شب میرسیدند آنجا.اما در راه به علت خراب شدن نمیدانم چه ی ماشین، مجبور میشوند مکانیکی بروند.و ساعت ۱ و نیم رسیدند.نگرانشان بودم.چک کردن کانالهای گوشی و خواندن خبر درگیری ها هم مزید بر علت شد و علاوه بر ناراحتیِ مربوط به خبرها، این ترس هم را پیدا کردم که اگر در جاده تنها گیرشان بیاورند، اگر اتفاقی برایشان بیفتد چه..
از وقتی مطمئن شدم که رسیدند، بقیه ی شب را مثلا خوابیده بودم اما خواب عمیق نمیرفتم و تماما هوشیار بودم.
هوای صبح، همه ی اینها همه ی خستگی های روز قبلم را شست برد که هیچ، انرژی مضاعفی هم در وجودم تزریق کرد.
در مقصد، همان اول خلوت بود..بعد کم کم مراجعه کننده هایی آمد که بیشترشان برایم یکجورایی جالب بودند و هرکدام ماجرایی داشتند.
یکی از آنها خانمی باردار بود که با تیپی خیلی اکتیو آمد.تازه وارد ماه هفتم بارداری شده بود و به علت نگرانی‌ای که شب قبل برایش پیش آمده بود مراجعه کرده بود. کمی که درمورد نگرانی‌اش صحبت کردیم، فشارش را گرفتم. بالابود.پرسیدم که معمولا فشارت چنده؟ گفت ۱۰ ،۱۱.. پرسیدم پیاده آمده ای؟ تائید کرد.گفتم پس بذار یه چند دقیقه دیگه دوباره فشارتو بگیرم، شاید برای همین بالاست. گفت "نه بابا مگه کوه کنده‌م."

نگاهم رفت سمت ساک ورزشی ای که کنارش بود.گفتم باشگاه بودید؟یا..مثلا(کمی مکث)مربی هستید؟ گفت آره چندساله که حرفه ای کار میکنم.و مربی هم هستم..الانم از باشگاه چون اینجا نزدیک بود اومدم.با لبخند گفتم الان که ورزش سنگین نمیکنید؟ با لحن مظلومانه و توجیه گرانه ای گفت نمیتونم هیچ کاری نکنم..(ابروهام بالارفت.) سریع با خنده گفت هیچی نمیشه عادت دارم. (آدمی که باشگاه بوده و بعدهم پیاده روی کرده.باردار بودن هم به آن اضافه کنید.با مفهوم کوه نکندن آشنا شدید یا بیشتر توضیح بدهد؟ :)) ) نشستیم درمورد محدوده ی "نمیتونم هیچ کاری نکنم"ش حرف زدیم و مقدار مجاز ورزش و فعالیت را برایش توضیح دادم.نشست حرف زد.از بچه نخواستن گفت.از چند مورد سقطی که خودخواسته انجام داده گفت.از دخترش که باید برود مسابقات در کشوری دیگر و باید پابه پایش باشد اما گیر این بچه افتاده گفت.از بالای پانزده بار اقدامی که برای سقط این‌یکی جنینش هم انجام داده اما سقط نشده گفت. گفتم: تو به قول خودت تمام تلاشتو کردی.اما نشده.درسته؟ مگه از آینده خبر داری؟ به این فکرکن که خیرتون در اینه که این بچه به دنیا بیاد. ببین چقدر دوست داره تو مامانش باشی.پس پناهش باش.دیگه هم این حرفا رو نزن.  دست کشیدم سمت شکمش و گفتم الانم داره میشنوه ها.

نگاهی که مظلومیت و محبت داشت به شکمش انداخت.وگفت مامان،عزیزم این حرفا رو منظورم تو نبودی منظورم این خانوم(یعنی من) بود.و بعد به من چشمک زد :| (این جمله رو چندبار دیگه هم وقتی که حواسش نبود و حرفیو میزد که نباید، دست میذاشت رو شکمش و میگفت :)) .باز مشغول صحبت شدیم.یهو بین حرفش گفت بهتون نمیخوره سِنی داشته باشید.مجردید؟ تائید کردم.با خنده گفت پس نمیشه الان بعضی چیزا رو بگم، چشم و گوشتون باز میشه.   :| 

مورد بعدیِ جالب خانم جوان بارداری بود که باید آمپولی تزریق میکرد. و چون چند عدد بود، خواست که همسرش هم بیاید یادبگیرد که تزریق روزهای بعدش را او در خانه برایش انجام دهد.تزریق این آمپول در بازو رایج است و با زاویه ۴۵ درجه هم انجام میشود.توضیحات را برایشان دادم و بعد به همسرش گفتم اصلا بیایید الان هم خودتون تزریق کنید که دستتون بیاد چجوریه‌.آمپول را دستش دادم و گفتم بیاید جای من بایستد‌. انقدر این زوج ترکیب بامزه ای بودند که با نوشتن حق مطلب ادا نمیشود. آقا دستش میلرزید و از پیشونی‌اش عرق چکه میکرد.خانم هم هی تشویقش میکرد و میگفت تو میتونی نترس. بعداز این همه توضیح، انقدر استرس داشت که میخواست یک دستی انجام دهد(یعنی فقط همان دستی که سرنگ دستش بود را بالا آورد که تزریق کند:/ چنین حالتی را تصور کنید :| )

یک مورد هم خانمی مسن بود که همراه دخترش که فرزند سومش را باردار بود آمده بود و ته لهجه ی شیرینی داشت و انقدر بامزه صحبت میکرد و حرص میخورد و با هر حرصش دستایش را روی هم میگذاشت که دلم برایش رفته بود.اما بعد، برای دوکلام حرف زدن با دخترش مجبور شدم غیرمستقیم و جوری که حرمتش را زیرپا نگذارم بفرستمش بیرون.آخر سر هم که دخترش از اتاق خواست بیرون برود، مادرش دوباره آمد داخل و باز با همان لحن شیرینش کمی از حرص خوردنهایش درمورد دخترش گفت و باز من دلم رفت و هی لبخندم عمیق تر میشد.

 

+ درمورد پست قبل، در روزشمارم، ۱۹ روز از یک ماه گذشت..


|کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می‌شود از حافظه‌ی آب گرفت؟!
_فاضل نظری.

این عکس رو بهار گرفتم.یه جایی که خرابه بود و هیچ منظره یا گیاه قابل توجهی نداشت و بیشترش بُتُنی بود و همینطور هم خاک و خس و خاشاک ریخته بود.هربار میبینمش حس خوبی میگیرم.لطیف و زیبا.

گمشده

چهارشنبه:
استیصال_سری که داشت منفجر میشد_گرگرفتگی و افزایش دمای بدن ناشی از تصمیم گیری برای یه قضیه ی فوق مهم_بازم استیصال و سردرگمی_ساعت ۳ هم باید یه جایی میرفتم.


از برادر خواستم همراهم بیاد و اون گفت به شرطی که خودت اسنپو حساب کنی _ وقتِ کم و بدو بدو برای حاضر شدن_تصمیم یهویی برای دوش گرفتن که شاید کمک کنه آروم بشم درحالیکه ساعت ۲ بود و باید زودتر آماده میشدم و حرکت میکردیم که تا ۳ اونجا باشیم.


نرسیدم موهامو خشک کنم و فقط با حوله نَمِ شونو گرفتم_آماده شدن با سرعت نور و بینش گفتن به برادر که اسنپ بگیره_ روسری ای که برای سه گوش شدن همکاری نمیکنه و هی تاب میفته توش_همزمان ذهنی که داره درمورد پیشامدهای ساعت ۳ خودشو آماده میکنه_ حرفایی که تو دلم دارم مرور میکنم_غم و غم و تاحدی عصبانیت بابت موضوع اول که ارتباط پیدامیکرد با موضوع ساعت۳_برادری که این وسط میگه کارتتو بده_آخه چقدر وقت نشناس؟؟!


نشستیم تو ماشین_آهنگ رپ با صدای بالا_صدای نخراشیده، خیلی تند تند گفتن جملات، و اگه دقت میکردی محتوای چرت و پرت، ولوم بالاا_ غم و احساس مستاصلی و دل آشوبه_برادر بدون اینکه من چیزی بگم یا حتی نگاهش کنم از راننده خواهش کرد آهنگو خاموش کنه یا صداشو کمتر کنه_تعجب تو دلیِ من بابت این وقت شناسی و درکش.


راننده صدا رو کم کرد اما قضیه بدتر شد_اون جملات تند تند که حالا صداش کم بود مثل مورچه هایی شده بودن که رو مغز راه میرفتن و میخوردنش_حالم خوب نبود_ دیدم راننده شیشه ش پایینه منم سه چهارم شیشه ی سمت خودم رو اووردم پایین_باد به صورتم میخورد و یکم سردم شده بود اما وضعیتم بهتر از اون حالتِ شیشه بالا بود_حداقل برای من صدای باد به صدای اون آهنگ کمی غلبه میکرد.


رانندگیش وحشتناک بود_ویراژ بین ماشینها_هر لحظه احساس میکردم داریم میریم تو یه ماشین دیگه_به ترافیک که میرسیدیم خوشحال میشدم چون مجبور بود کمی بایسته بااینکه از ساعت ۳ کمی گذشته بود و دیرم شده بود اما "دیگه" برام مهم نبود.


تمام طول نشستنم تو ماشین بخاطر رانندگیش منقبض بودم و بدنم تو حالت دفاع و آماده باش رفته بود_جوش و خروشی که داشتم بدتر شد_ مغزم که از قبل درحال انفجار بود با اون آهنگ دیوانه شد_متوجه جوشش اشک تو حلقه ی چشمام شدم_دوست داشتم گریه کنم،عمیق...


بالاخره رسیدیم_با پیاده شدن از اون ماشین احساس آزادی کردم_نفس کشیدم...


صبرکردن ۲ دو نوع داره_یا خودت "انتخاب" میکنی که صبر کنی در حالیکه میتونی گزینه ای رو کنی که همون موقع خواسته ت براورده بشه و به نتیجه برسی و تمام.برای نتیجه ی بهتر یا به هر دلیلِ اختیاریِ دیگه انتخابت اینه که صبر کنی.
یا اینکه "مجبوری" صبر کنی چون هیچ راه دیگه ای جز گذر زمان نداری و هیچییی دست تو نیست..فقط باید بشینی و برای گذر روزها چوب خط بکشی و تماشا کنی...


نتیجه ی ساعت ۳ شد برای حدود یک ماه دیگه_

و صبوریِ حالت دوم_اسمش میشه صبوری یا اجبار؟!


هنوزم استیصال و سری که داره منفجر میشه_سردرگمی_
یه جمله هست که میگه بعداً دیگه به درد نمیخوره، بعدا چایی سرد میشه، بعدا زندگی تموم میشه...اما مسئله م اینه که حتی این موضوع هم نمیدونم...

نمیدونم یه ماهِ دیگه چایی سرد شده یا میتونم گرمش کنم یا اصلا چایی جدیدی با عطر بهتر دم کنم؟

مسئله م اینه که "الان" و تو این موقعیت نمیدونم به طور "قطعی" با خودم چند چندم...


یذره آبریزش بینی پیدا کردم_حدود ده روزه آنفولانزام خوب شده_انگار اون موهای خیس و شیشه ی پایین و باد سرد کار خودشو کرده.



جمعه: 

امروز با یه دختر کلاس شیشمی حدود یه ساعت والیبال بازی کردم_اولش حالشو نداشتم_محض ناراحت نشدنش و سرگرمی قبول کردم_بعد به خودم اومدم دیدم چه جدی گرفتم_دوست نداشتم تموم بشه_از جوش و خروش درونی و غمم خالی کردم سر توپ و بازی_یکم حالم بهتره_البته یکم!



الان داشتم تقویمو نگاه میکردم دیدم فردا وفات حضرت معصومه(س)ست. یادم افتاد زیارت یکی دو ساعته ی ساعت ۲ نصف شب اسفندماهِ گذشته..خیلی کوتاه بود اما چسبید و هنوزم حس خوبش یادمه_هوا سرررد و باد بود وصحن های حرم، خالی.

موقع برگشت ایستادم عکس بگیرم صدای گریه به گوشم خورد_درواقع چون خیلی خلوت بود صداش میپچید تو فضا_به جز خودمون و ۱۰ ، ۱۱ نفرِ دیگه که یا داشتن برمیگشتن یا وارد حرم میشدن کسی تو صحن نبود_ نگاهمو چرخوندم ببینم صدای گریه از کجاست_

دیدم کنار دیوارِ رو به روی گنبد یه آقایی نشسته رو زمین و آرنجاش رو زانوهاشه و دستاش رو صورتش و با صدای بلند گریه میکنه_سوز داشت و معلوم بود از عمقِ عمقِ وجوده_ 

یه لحظه با خودم گفتم یعنی چی میتونه باعث بشه آدم ۳ نصف شب تو این هوا و باد یخخخ اونم روی زمین بدون هیچ فرش و زیر اندازی بشینه و اینجوری مثل ابر بهار گریه کنه؟
منم رو به گنبد دعا کردم براش.

الان چقدر دلم اون لوکیشنو میخواد_

شب، صحنِ خالی، دیوارِ رو به رویِ گنبد.

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan