بارها و بارها در موقعیتهای مختلف، ذهنم درحال جمله سازی بود.. که چه کلمات و جملاتی میتوانند حق مطلبِ این رویدادِ خداپسندانهی آمیخته از عاشقانهها و عاقلانهها در پس زمینهای از رویابافانههای دخترانه که البته خیلی جایی برایشان نبود به انضمام مادرانهها و پدرانههای عمیقاً دلسوزانه و با کلی پیوستِ "انه"دارِ ضروری و غیرضروریِ دیگر را بیان کنند..
یکبار آمدم بنویسم:
چهارصد و یک روزِ پیش..روزی بود که برای اولین بار نامِ "او" وارد خانهمان شد و این شروعِ قصه بود :)
بار دیگر نوشتم:
در جلسات خواستگاری سوالهایمان که ته میکشید، ساعت را چک میکردیم و با تعجب و خجالت از گذشت ۱/۵ یا ۲ ساعت پیش خانوادهها برمیگشتیم...
یا مثلا:
من به او، به این زندگی بله گفتم و خانم ها کل کشیدند..چادرم را برداشت و برای لحظاتی کوتاه دستم را برای انداختن انگشتر به انگشتم گرفت و شدیم همسَر و همسفر در این راه. حالا انتخاب با ماست که تهِ این قصه را گره بزنیم به بینهایت یا روزی تمام شویم و انگار نه انگار که روزی بودهایم...
یکبار هم ذوق ادبی ام گل کرد و نوشتم:
من نسبت به چشمها حساس بودم، به احساسات نهفته در آنها. به خصوص در دورانی که ماسک از اجزای اصلی زندگیهایمان بود و چشم ها سخن گو شدند..
اما اولین باری که بعداز محرم شدنمان در چشم هایش نگاه کردم عمقی داشت که احساس کردم تا به حال در زندگی ام عضوی به نام چشم ندیدهام.. در چشمهایش، خودم را دیده بودم . . .با وضوحِ بالا..انگار که شفافترین آینهی عمرم بود...و نگویم از حجم احساساتی که در صدم ثانیه هجوم آورد که خجالت، تنها پیش پا افتاده ترینشان بود و ترسناکترینشان هم ترس..از چه چیزی؟ نمیدانم..شاید از خودم...و یا از این مسئولیت...
سریع چشم دزدیدم و تا مدتها مستقیم به چشمهایش نگاه کردن سخت ترین کار عمرم بود.
یک دفعه هم خواستم کوتاه بگویم؛ نوشتم:
خدا ما را نشاند و محو چینش خودش کرد..موانع و سختیها آمدند و رفتند و رنگ باختند چون ارادهی "ربّ" در کار بود..
یا مثلا آمدم که کامل از سیر تا پیاز ماجرا را بنویسم..ناقص ماند اما قسمتی از آن نوشته این بود:
من هیچ وقت در پیدا کردنِ نشانههای خدا آدمِ گیرایی نبودم..منظورم نعمتها نیست، منظورم آن لحظه های مضطرّیست که از همه جا بریده ای و از ته دل به خدا میگویی خدا یه نشونه بهم نشون بده..یا قرآن باز میکنی به امید اینکه خدا متناسب با آن موقعیت حرفی به تو بزند..همیشه نشانهها برایم تردید آمیز بود..هی به خدا غر میزدم که: خداجون من دقیقا متوجه نمیشم..واااضحححح بهم بگو..
روزی که قرار بود به خانهمان بیایند و برای اولین بار با "او" مواجه شوم، درست در کوهی از استرس و حالت تهوع وحجمی از بیخوابی و بی اشتهایی، در بُدو بُدوهای قبل از رسیدنشان، درست همان زمانیکه چادر رنگیِ یاسی ام را روی سرم انداختم و میخواستم از اتاقم بروم بیرون تا خودم را در آینهی راهرو برانداز کنم بعد بروم پیش خانواده، یک لحظه بدون هیچ درخواستِ نشانه و غری به خدا، صرفا برای توکل و کسب آرامش قلبی، قرآن را از قفسه کتابهای موجود در راهرو برداشتم و باز کردم..و خدا واضح ترین و گویاترین نشانهی عمرم را که کاملا برایم قابل فهم باشد و نتوانم از کنارش عبور کنم و متناسب با معیارهای ازدواجم بود را با آیه ی اول آن صفحه به من نشان داد.. و برق از کلهام پرید :)
و آخرین بار هم خواستم بی مقدمه از تجربیاتم بنویسم که:
و ازدواج یک کارخانهی انسان سازی ست..و این کلیشه نیست...آدم آنقدر چکشکاری میشود تا جلا بگیرد.. عشق، بلوغ فکری، کتاب خواندن و تلاش برای افزایش آگاهی، بارها با مشاور صحبت کردن، همه و همه موثرند اما تا یک جاهایی خراش و تاب نیفتد و بعدش چکش نخوری، یک جای کار میلنگد و زیبایی خودش را نشان نمیدهد..
اما هیچ کدام از این بیان ها باب دلم نیست..عظمتِ این اتفاقِ به ظاهر در وسعتِ دو نفر بزرگ است و دنیا از آن تاثیر پذیر..این را از روی جو زدگی نامزدطور نمیگویم..چراکه الان ۶ ماه است سر خانه و زندگیمان هستیم(مثلا خیلی گذشته:)) ) و احساساتمان نیز بالا و پایینهای زیادی را از سر گذرانده است..اما خانواده، این نهاد، این پایگاه، پایهها و محدودهاش از در و دیوارهای خانه خیلی آنورتر است و کم لطفی و پایین آوردن وجودِ خودمان است اگر نخواهیم پهنای آن را ببینیم..
.
.
درنهایت؛ اگر بخواهم در یک جمله خلاصه کنم میگویم:
عاشق شوید؛ شبیه علی و مثل فاطمه . . . :)
حد اعلاییست که تلاش کردن در مسیر رسیدن به دریا، ما را میرساند به چشمهی آرامش که از آن مدام زندگی و طراوت و آرامش میجوشد... :) سخت است..برای هم دعا و طلب کنیم تواناییِ این تلاش را..
- يكشنبه ۲۱ مرداد ۰۳