`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

ولی باید سه تا پستِ جداگانه میشد :/

توضیحاین پست درمورد سه تا موضوعِ کاملا جداگانه ست.


یک از سه| چون قبلا اینجا اسم دایی جان مجرد رو بردم میخوام این آپدیتِ قشنگ رو هم بدم که تو چندماه گذشته، این عنوان به دایی جان متاهل تغییر پیدا کرد :) بالاخره و خداروشکر!!
شب قبلش هم عروسی مینا بود..واقعا مراسم عروسی دوست خیلیییی خوبه..حتی اگه شرایطِ مراسم جوری باشه که ملاحظات شخصیت رو رعایت کنی. فرداش هم عقد دایی بود و من انقدر خسته بودم از شیفتهای پشت سر همِ اون چند روز(خوشبختانه استثنائاً اون روز رو خونه بودم) و استراحت درست و حسابی هم نداشتم و اون روز هم در حجمی از بدو بدوها بودم که دقیقا تا قبل از اینکه پامو بذارم تو محضر درحال آماده شدن بودم. اولش یذره هم معذب بودم و راحت نبودم.(اگر میخواید به یکی ضدحال بزنید، سه چهارروز قبل از یه مراسم مهم که هم شما حضور دارید هم اوشون ، مادرتون برای خواستگاری تماس بگیره خونشون! الان باز که یادم اومد اعصابم خورد شد.) ازاینکه میدونستم به طور نامحسوس زیر ذره بینم اذیت بودم و همش تو دلم به خودم میگفتم "خودت باش..طبیعی باش..اصلا اون قضیه رو فراموش کن و.."همینطور نشسته بودم و به کارهایی که عکاس داشت انجام میداد نگاه میکردم و تو دلم هم سعی میکردم آرامشمو بدست بیارم..تا اینکه موقع عقد شد و عاقد با لحن و لبخند شیرینی گفت سه تا دخترخانم دم بخت تشریف بیارن برای قند سابیدن.. و من در حجمی از لبخند و خجالتِ همزمان مسئولیتِ خطیرِ "یه طرفِ پارچه گرفتن" رو به عهده گرفتم.اون طرفش هم دخترخواهر عروس گرفت.و چون دیگه دختر دم بختی وجود نداشت زنداداش عروس هم برای قندسابیدن اومد.
عکسای مناسبتهای خاص حساسن ..یعنی نمیشه بعدا اگه ببینی خوب نیفتادی بخوای که حذف بشه..اما خوشبختانه اینبار از عکسایی که توشون هستم راضیم. هم خودم هم روسری و چادرم حالت قشنگی افتادن تو عکسا :)

ولی "قسمت" واقعا چیز جالبیه...

دو از سه| از اولین کاراموزی دانشگاه که ترم دو رفتیم تاااااا الان ، هیچ وقت به کار چند روز پشت سر هم و بدونِ حداقل یه روز استراحت عادت نکردم..همیشه این غر رو میزنم که من به عنوان کار ثابت که قرار باشه مدت زیادی سر اون کار باشم اصلا نمیتونم تحمل کنم که هرررروز برم سرکار..برای همین، الان هرموقع اینطوری میشه و خسته میشم، دلمو خوش میکنم به موقتی بودنِ این اوضاع..من از جون و دل عاشق رشته م هستم و از بچگی هم رویای کار تو بیمارستانو داشتم ولی درمورد استخدامی واقعیت اینه که خوبه و دوست دارم اما برخلاف جوّ موجود، دلسردم نسبت بهش و عطشی درموردش ندارم..و این حسم درمورد هرر فضای کاریِ ممکنه... تو این حس خستگیم مکان شغلی دخیل نیست..فقط حالم با این قضیه که یه جای ثابت برای چندسال تعهد داشته باشم که هرروز(تقریبا) برم کار کنم خوب نیست..نمیدونم این چه حسیه و چقدر درسته یا اشتباه ولی تا الان داشتمش..اما اگه روزای کاری یه روز درمیون باشه یا مثلا در هفته سه روز پشت سر هم، این خستگی و حس منفیم برطرف میشه :) این موضوع باعث شده که بترسم از استخدامی و به موقعیتهای دیگه فکرکنم...(نیست که الان فرش قرمز پهن کردن برام و اصرااار میکنن که بیا استخدامت کنیم.. :)) )
موقعیت حالِ حاضرمم اینه که چندروز پیش اول ظرفیت ارشد رو نگاه کردم و با زمزمه ی "فقط همین؟؟" رفتم درصدهای موردنیازو نگاه کردم و بعد با دستانی سرد و چهره ای که به رنگ گچ شده بودِ این شکلی : •_•' نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم که بخوانم.(نتیجه گیری مناسبی برای این جمله نبود اما شد دیگه :| )
الان منم و درسایی که عنوانهاشون به ظاهر گوگولیه اما محتواشون موهای آدمو سپید میکنه.("سپید" در این موقعیت رنگیست از سفیدی اونور تر :) ) توکل بر خدا.


سه از سه| اردیبهشتِ امسال از نمایشگاه کتاب مجازی، یکی از کتابایی که خریدم "داستان رویان" (تاریخ شفاهی تاسیس موسسه ی رویان) بود. و امروز شروع کردم به خوندنش.اولش این دید رو بهش داشتم که برای اطلاعات عمومی میخونمش..اما الان که وسطای کتابم واقعا هیجان زده م و شیفته ی شخصیت دکتر کاظمی آشتیانی شدم..آخه یه آدم چه وسعتی میتونه داشته باشه..کجاها رو میتونه ببینه.. چه همتی میتونه داشته باشه..اونم با یه بینش و درک نامحدود در پس زمینه ی همه ی اینا..بعد تازه با چه سِنّی؟؟ تو چه جامعه ای با چه سطح و جایگاه و امکاناتی؟ خدایا عجبببب...
متاسفانه ایشون سال ۸۴ و تو ۴۴ سالگی فوت کردن..پشت کتاب یکی از جمله هایی که نوشته اینه:" اگر داستان آرش واقعیت دارد، این آدم آرش بود"...واقعا به دلم نشست این جمله.چقدر توصیف و مثالش دقیقه...

این آدم واقعاً باران بود.


|بی حرمتی ست پا نزدن بر بساطِ عَقل

وقتی که عِشق، این همه اِصرار میکند . . .

دلنوشت

پیش‌نوشت|عکس زیر بعداز یک کفشدوزک بازیِ طولانی گرفته شده و احتمالا کفشدوزک بعداز اینکه به آغوش طبیعت برگشته یه نفس راحت کشیده و برای رفع سرگیجه و خستگی کمی استراحت کرده :)

راستی میدونستین کفشدوزک یه نوع سوسکه..؟! •_•' وقتی متوجه عمق این جمله شدم چشمه ی احساساتم خشک شد و دیگه اون آدم سابق نشدم :')



دلنوشت| جایی در راه پاهایم خسته شدند، نفس نفس میزدم، دویدنم تبدیل شد به شل راه رفتن، نگاهی به عقب انداختم و باخود گفتم دور شده ام نه؟! آره دیگه به اندازه ی کافی دورم.. نگاهی به آسمان انداختم..شب شده بود و پاکی و سادگی و بی آلایشی خاصی در رنگش بود.. ستاره ها برق میزدند و ماه میدرخشید..نمیترسیدم.. هوا بوی پناه و امنیت میداد.. چقدر دور از آن شهر و مردم بودن خوب بود..یک تنهاییِ رویایی..مست آسمان بودم..گه گاه نسیم خنکی به آرامی میوزید..من بودم و خدا و شب و..غفلت...
یادم رفت به چه زحمتی به آنجا رسیده ام...از چه ها گذشتم..چه زخم هایی خورده ام.. چه اوقاتی که خودم خودم را به آغوش گرفتم و گفتم غصه نخور جانِ من ارزشش را دارد.. وقتهایی که از خدا خواستم ظرفیت روح و قوت و نیروی جسم بدهد را یادم رفت... 

ستاره های آسمان دیگر چشمک نمیزدند..ماه انگار به زور و با نیمچه نوری آسمان را از تاریکی در می آورد..باز همان مردم،همان شهر.....آنها به دنبالم آمده بودند یا من به عقب برگشته بودم..؟! شاید هم با لحظه ای غفلت راه را گم کرده بودم...
هرچه بود احساس خوبی نداشتم..گذراندن روزهایی که از غبار روزمرگی سیاه شده بود آنهم درکنار آدمهایی منجمد... بعضیهایشان هم شاگردهای طوطی بودند و از او تکرار و تقلیدِ بی اندیشه را می آموختند...روز و تازگی و نشاط معنایی نداشت..

چندروز گذشت...در آن غبار کثیف به سرفه می افتادم...

دیدم نمیشود.. مغزهای منجمد نه جوانه دارند و نه رویای آفتاب .. تار و پود زندگی را سیاه میبافند و تو را در قفسی محکم اسیر میکنند...
اما فاصله که بگیری هرچند که سخت و دشوار باشد،اما حالِ زیبایی را تجربه میکنی که تا به حال نداشته ای، اولش یک تنهاییِ باشکوه و در پس آن کم کم به آدمهای دیگری میرسی که پراز نورند، عمیق و زلال و آرام، همانهایی که هرچقدر پیششان باشی تمام نمیشوند... منصف، صبور، بی آلایش و با اندیشه...و با اندیشه....
من غفلت و اشتباه کردم..اما ایندفعه محکم تر، دور میشوم....


پی‌نوشت۱|یخ زده ها و مقلدهای بی اختیار میتونن هر جایگاه اجتماعی و نسبتی داشته باشند..فامیل،دوست،همکار،غریبه
و این قضیه میتونه متناسب با اون جایگاه و نسبت، درمورد هرموضوعی باشه..از یه پشت سر دیگران حرف زدنِ کوچیک تاااااااا مسائل خیلی درشتتر....


پی‌نوشت۲|جدیداً یکی از دعاهام این شده..که خداجونم نذار راکد بمونم..نذار منجمد و اسیر باشم‌..بهم ظرفیت و توان قدم های درست بده..و صبر و استقامت...


پی‌نوشت۳|این پست یعنی به وبلاگ بازگشته ام؟نمیدانم...اگر بنا به بازگشت باشد نوشتن های زیادی از آنچه گذشت و آنچه دارد میگذرد در پیش دارم..اما فعلا نمیدانم..فقط یکهو احساس نیاز شدید به ثبت این دلنوشته برای خودم کردم..که بماند و یادم باشد و بعدها هم بخوانمش.


نه دامی ست نه زنجیر

همه بسته چراییم؟

_مولانا

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan