`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

◇مژده ای دل...





_صوت نوشت: شرح جریان_حاج میثم مطیعی

روز_نوشت_۱

ا_در یکی از خیابونای پررفت و آمد داشتیم پیاده میرفتیم...
یدونه از این گاری هایی که روشون آلوچه و لواشک و آلبالوخشک و مشتقات میفروشن کنار خیابون بود ... سینی آلبالوها روی زمین ریخته بود و دونفر آقا ، با دست مشغول جمع کردنشون بودن...یکیشون به اون یکی میگفت اشکال نداره؛سریع جمعشون کنیم دوباره بذاریمشون رو گاری! :|

حالا بهتر میفهمم چرا انقدر خوشمزن :/  :)

۲_خانوم "ر" (سن:سه سال و نیم) قراره بره بیرون و یه پیراهن پوشیده که روش عکس دوتا دلفین داره...بهش میگم : واااای چه پیراهن قشششنگی ♡_♡ این دلفین ها رو هم میخوای با خودت ببری بیرون؟؟
میگه : اینا ماهین نه دوفین!(دلفین)
سعی کردم متقاعدش کنم که اینا دلفینن اما قبول نکرد و با اصرار گفت ماهین ...
چند روز بعد . . .دوباره همون پیراهن رو پوشیده بود ..با ذوق خطاب به ایشون و پیراهنش گفتم: چقدرررر دلم برای این ماهی ها(براساس حرف اونروزش) تنگ شده بوووود...
خیلی جدی و حق به جانب میگه:اینا دوفینن نه ماهی!! :/
واقعا موندم چی بگم =_= احساس خجالت کردم از خودم و ایشون و حاضرانِ اون صحنه :)))

۳_یدونه عنکبوت کشتم! مجبور شدم و خیلی لحظه ی سختی بود @_@ بار اول که زدم روش ، شدت ضربه کافی نبود و عنکبوته وارونه شد...بدنش قشنگ بودااا ولی صحنه ی مشمئزکننده ای بود برام :|
اون تصویر تو ذهنم مونده و همینطور جلو چشمامه #_#  : (

>Wrote _The _Day

دل من میلِ دلداری نداره...

برای صد و شصت و پنجمین بار ، پیشامد ها رو تصور میکنم و رفتارام رو مرور میکنم


فرشته تو از این اتفاق خیلی خوشحالی ...نذار خوشحالی با چهارتا کلمه ی رو هوا خراب بشه ...

از ته دلت چندوقت بخاطرش ذوق و شوق و شور و شعف!! داری ...

احتمالا از دونفر یکم حرف بی ربط و زخم زبون میشنوی و M و m باز با مثل این چندوقت یکم زیاد نگاهت میکنن که فاز هیچ کدومشونو درک نمیکنی ....تو تا آخر ، خیلی مودب و باوقار و محترم با همه رفتار کن... 

روحیتو شاد نگه دار و بیشتر پیش بچه ها (R , MS,K) باش و مثل همیشه شادشون کن...
اعتماد به نفست الان خوبه ولی سعی کن تو اون چندساعت هم همینطور حفظش کنی
خودِخودت باش ...
قرار نیست بخاطر چندتا حرف و حدیث بادآورده یا تغییر بقیه ، تو هم راهتو عوض کنی...
این قانون هات هم یادت باشه :
کمک بی منت به کسی که نیاز داره ؛بدون توجه به اینکه کی بوده و هست
حفظ مهربونی ذاتی و احترام دربرابر همه
دفاع از حقت اونجایی که لازم میدونی

توکل بر خدا💪
الان هم بار آخرت باشه که به جریان فردا فکر میکنی ×_×
از الان بهت بگم  غم و اشک و سنگینی و اینهابعداز تمام شدن مراسم نداریییییییم و دورشو پررررنگ خط بکش
فردا رو ببینم چه میکنی بهت اطمینان دارم قشنگم ؛ )


(خودِ درونم : بابا یکم بیشتر خودتو تحویل بگیر : | حالا نوشابه چه رنگی بدم خدمتت؟؟!
من:نه دیگه میدونی که من خیلی متواضعم ^_^ نوشابه هم ترجیحاً مشکی لدفاً ^_^ )


دست ِ من نیست

اگه انقدر دلم هواتو داره

اگه نمیتونه تنهات بذاره...


سردرگم۲

روایت دختری رو می نویسم  که بشدت از بعضی احساسات و افکار که خیلی هم براش شیرینن دوری میکنه اما این چندوقت ، باهاشون محاصره شده. . . با خودش قرار گذاشته بود به این مسئله فکرنکنه ولی چندروزه قرارشو زیرپا گذاشته . . .مشکل اینجاست که از لحاظ منطقی ، غیرممکنه و شاید هیچ وقت اتفاق نیفته یا اگر هم بشه ، حداقل ۴،۵ سال دیگه میشه بشه!. . . خیلی دوست داره ازش بنویسه اما از قوی شدن و پروبال پیداکردنش میترسه. . ‌.
از دست خودش کلافه ست و خیلی زیاد دلش میخواد مشهد باشه. . .یکی از آرزوهاش این شده که بره حرمِ حضرت خورشید.. نشستن تو صحن و فقط گنبد رو نگاه کردن براش آرزو شده. . .
[ای رُخَت چشمه ی خورشید درخشانیها]
آخرین باری که رفته مشهد از پیاده روی میدون شهدا تا حرم خسته شده بود؟!!
اون موقع نمیدونست یه روزی می رسه که میگه
کاش درست ازهمین جایی که هست پیاده بره تا خودِ حرم. . .

قراره به نیت امام رضا(ع) از فردا استارت یه کار دوماهه رو بزنه و انشاءالله به یه کنکوری درس بده. . .

این دختره خیلی محتاج دعاست؛براش دعا کنید. . .  .


"تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم دربند درمانت...
"
_شهریار

^_^

تو هفته ای که گذشت ، یه روز بعداز اذان مغرب، با کلی خستگی بالاخره وقت کردم زنگ بزنم به کتابخونه که ببینم تعطیلات عیدش تمام شده یا نه...کتابخونه ی خوبیه و دوساله که گاهی اوقات میرم.. اما تعطیلیاش یخورده زیادن و ازاین نظر، منظم نیست :/
کد بخش حراست رو زدم و پرسیدم که گفت نه کتابخونه بستست :( پرسیدم از کی باز میشه؟ گفت منم نمیدونم تماس بگیرید :(
تشکر کردم و قطع کردم...بعد نمیدونم همون لحظه چه فکری کردم با خودم که پیش خودم گفتم نکنه کتابخونش تعطیله ولی سالن مطالش بازه؟! :|
همون موقع دوباره تماس گرفتم :) گفتم ببخشید سال مطالعه هم بستست؟؟ ×_×
نگهبانه اول یه مکثی کرد(فکرکنم با خودش گفته چه خنگیه این! ) بعد خیلی شمرده شمرده گفت:وقتی کتابخونه بسته باشه،سالن مطالعه هم بستست دیگه :/
وقتی قطع کردم یکم ذهنم رو متمرکز کردم تازه متوجه شدم چه سوال بیخودی پرسیدم :|


+پساپس یدونه Congratulation هم به مناسبت روز دندانپزشکی : ) 

امروز چندمورد بهش(یک عدد دانشجوی دندان) پیشنهاد دادم که یکی شو انتخاب کنه و قولشو بده...انتخابش این بود که هر موقع مطب زد ، ما رایگان بریم پیشش : ) هرچند این وظیفشه ها ولی خب به بزرگواری خودمون ، قولشو قبول میکنیم ^_^ ببینید بقیه ی پیشنهادا چی بوده که از سر ناچاری اینو انتخاب کرد :))))

در اوج آسمانم وقتی کنارت باشم...

از بچگی دقیقا از همان وقتی که یادم می آید ، تا الان ، وقتی وارد خانه شان میشوم آرامشی عجیب به درونم سرریز میشود...دختر ندارد و این باعث میشود اغلب بدون هم صحبت در سکوت به صحبتهای بقیه گوش میدهم اما برای رفتن به خانه شان ، هرزمانی که باشد ؛ از شوق پرواز میکنم...
وقتی باهم دست میدهیم ، دستم را محکم می گیرد و همزمان با احوال پرسی ، به شوخی تندتند تکانش میدهد...
تمام بچه های فامیل و آشنا بدون استثناء ، در آغوشش آرامند و وقتی آنها را روی پایش مینشاند ، عشق میکنند...بازی کردنش با بچه ها و سوت زدن برایشان و خسته کردنشان آن هم با مهرو محبت دوست داشتنی اش زبانزد است...
و چه لذتی میبرند وقتی ویلچرش را به آنها میسپرد..بچه ها چندنفری رویش می نشینند و یک نفر از اینور به آنور خانه ، هلشان میدهد...
از همان کودکی ام تا الان، نشستن در ماشینش شوقی بالاتر از نشستن در مدل بالاترین ماشینها برایم دارد...
بچه هم که بودم با دیدن آن همه مدال و لوح افتخار که در مسابقات شنا و ورزشهای دیگر کسب کرده بود ، احساس غرور و افتخار میکردم...
حضور و یاری های بی دریغش به هرکه می شناسد، دلگرمی وصف نشدنی ای به آدم‌ میدهد...اینکه همیشه بی منت در عمل به یاد همه هست و کسی را از قلم نمی اندازد...اینکه همیشه در سختی ها و گیرافتادنها ، اولین کسی که برای کمک خواستن به ذهنمان میرسد، اوست‌ ؛ همه نشان از آسمانی بودن این مرد میدهد...
و چه دلگرمی و پشتیبانی شیرینی بود روزی که مرا برای آزمون تیزهوشان به حوزه ی امتحانی رساند و برگرداند...آنقدر شیرین بود آن حس که تا الان ، قبول شدن در آن آزمون و به تبع ، موفقیت های دیگرم را از برکت وجود او میدانم‌...
از همان وقتی که یادم می آید ، دست و دلبازیش ستودنی ست... در خانه اش به روی همه باز است و همیشه همه را دور هم جمع میکند،برنامه ی تفریح میچیند،عیادت و دیدار بقیه میرود،کار بقیه را راه می اندازد، مادربزرگ را هروقت بخواهد زیارت میبرد دکتر میبرد بهشت زهرا میبرد،بی مناسبت کادو میدهد و چه بوی خوشی دارند پولهای عیدی اش که نوی نو و تا نخورده هستند...

اما کسی از سختی هایی که خودش و خانواده اش با آنها دستوپنجه نرم میکنند خبر ندارد...از دردی که میکشد و از سختی های فرزندان و همسرش...از مشکلاتی که تمامی ندارند و همه ارمغان یک جهاد هستند.. دلم از دانه های بی رحمی که نشان از نا به سامان بودن وضعیت داخلی بدنش هستند و این چندوقت ،بی رحمانه صورتش را پرکرده اند، خون است...
و چه زیبا و مردانه تحمل میکند و دم نمی زند...تحمل میکند مشکلات جسمیش را مشکلات کشورش را و بحث های تند سیاسی مخالف با اصل جمهوری اسلامی ایران را در مهمانی ها و دم از رفتن زدن های اطرافیان و گاهی متلک ها را...بیگانه پرستی بعضی اطرافیان را میبیند و فقط سرش را پایین می اندازد...
برای بیرون رفتن، یکی از پاهایش را پای مصنوعی میگذارد و یک لنگه کفش را به آن میپوشاند ... با دوعصا اما با صلابت راه میرود...موقع داخل شدن به جایی که باید کفشش را دربیاورد ، چون امکان درآوردن توسط خودش نیست، یک نفر دیگر اینکار را انجام میدهد و این مرد ، سرش را پایین می اندازد...

 چه دردناک است ببینی مردی به مردی او ، سرش را پایین بیاندازد...


دردناک است ببینی عمری خودش و زنش و فرزندانش با آن تربیت بی نظیر، پشتیبان و ضمانت و اعتباری باشند برای هر که میشناسدشان اما...

با یادآوری دو پایی که دیگر ندارد ، از دست افکاری که گاهی به ذهنم می آیند خجالت میکشم...۷۵ درصدی که بخاطر این خاک و به خاطر منِ ناموسش از دست داده مدام جلوی چشمم است...و ترس دارم از اینکه نکند روزی چشمم بسته شود روی این مردانگی و مدیونش بودن...
نکند روزی دلیل آن بشوم که در دلش حس پشیمانی کند و بگوید : دستت نمک نداشت مَرد..!

دلم برای این جانبازی که رسم عمو بودن را به خوبی از عموی طفلان کربلا یادگرفته و در هر لحظه بودن در کنارش حس میکنی در آسمانی ، پر کشیده...
یکی از آرزوهای دلم این است که همه ی خجالت ها و غرورها و حس های منع کننده را دور بریزم و دستش را ببوسم و سرم را روی پایش بگذارم و بگویم چقدرررر دوستش دارم...

تصمیم گرفتم امروز به بهترین عموی دنیا ، یک پیام بدم و روز جانباز را تبریک بگم...
قبلا دوسه باری پیام فرستاده بودم برایش اما یا بخاطر عذرخواهی از یک تماس اشتباه که نتیجه شیطنت برادرکوچولوم بود یا اعلام به دنیا آمدن خواهرم...
**  میلاد سالار شهیدان  ؛ امام حسین(ع) 

     و     سقای علمدار کربلا ؛ حضرت عباس(ع)  مبارک : )  **


+فرستادم :)



نتیجه ی تلاش : )

نوه ی عمه جان یه دختر۵ ساله ی ناز ، خوشگل ، فوق شیطون و با سر زبونه که همه ی بچه ها ازش فرارین : )
شما میخونید شیطون اما گاهی یه جمعیت از کنترلش درمونده میشن : ))) این ناز بودن و حاضرجوابیش هم براش یه امتیاز بزرگ شده که اکثر بزرگا هم از دستش حسابی عصبانی میشن هم دوستش دارن :|
خلاصه
فرشته وار داشتم با ایشون حرف میزدم و احساس شوق میکردم ازاینکه آروم‌ نگهش داشتم و متعاقبا بقیه هم در آرامشن...تا اینکه:
در پایین توجه شما را به قسمتی از گفت و گوی ما جلب می نمایم :
_فرشته خانم میشه بهم یه نایلون بدی؟
+آره عزیزم بیا بریم بهت بدم...(همونطور که میرفتیم) برای چی میخوایش؟
_میخوام میوه هام و شیرینیمو از تو بشقابم بذارم توش که اگه موند ببرمشون باخودم خونه
+چه خوووب...ولی همینجا هم باید ازشون بخوریااا : )
_باشه
بهش دادم و اونم کمی از میوه هاش و شیرینیشو گذاشت توش گفت برام گره بزن
منم پلاستیک رو خیلی شُل گره زدم تا بتونه هروقت خواست بازش کنه و بهش گفتم از اینجا بگیرش چون اگه از بالاش بگیری، گرهش کور میشه و دیگه بازنمیشه ..ایشون هم حرفمو ظاهرا گوش کرد و از پیش من رفت پیش بچه ها...
بعد از چنددقیقه:
درحالیکه یه دستش پلاستیک بود یه دستش هم چاقو اومد پیشم
تا چاقو رو دیدم دستش، سریع ولی با آرامش ازش گرفتم و
+خوشگلم چاقو خطرناکه
_چاقو اووردم که باهاش گره نایلون رو باز کنی برام
+نه ایکس جان نباید گره رو با چاقو بازکنیم
(با شوخی و خنده دستامو نشونش دادم)با دستامون باید گره رو بازکنیم.
_فرشتهههه برام نایلونمو بازمیکنی؟؟ ولی پاره اش نکنیاااا
+باشه بده
یه نگاه به گره انداختم...کور تر از این حالت دیگه وجود نداشت :/ شروع کردم به باز کردم ولی مگه باز میشد؟؟!!!
یه لحظه خواستم از چاقو کمک بگیرم ولی یاد سخن گهربارم درباره ی چاقو افتادم و دیدم نوه ی عمه هم داره با دقت نگاه میکنه ببینه چطوری بازش میکنم :|
به خاطر آموزش صحیح به بچه! ، گزینه ی از دندون کمک گرفتن هم لغو کردم و همچنان به تلاش مقدس خودم ادامه میدادم :/
تو یه وضعیتی گیر افتاده بودم دیدنی : ))) نه میشد حرفم رو زیرپا بذارم و آموزش اشتباه بدم   نه میشد بگم باز نمیشه :/

_ بَد گرهش دادی؟
+ :| نه...یه دختری به حرفم گوش نکرده خیلی زیاد کشیدتش برا همین ، گِرِهِش کور شده :|
_(دستپاچه شد و معلوم بود منظورم فهمیده) من که نبودم ...یعنی کی بوده؟؟؟!
+ : )  :|    :|
و بالاخره
با موفقیت گره باز شد : )
و من با نگاهی پیروزمندانه و با حس غرور ازاینکه با دست بازش کردم ، پلاستیک رو تحویل سرکارخانوم! دادم ^_^

و نکته ی اخلاقی این جریان :  کار نشد نداره : )


_مکان ثبت عکس:یه گوشه از جزوه!

◇بخوان به نام پروردگارت


مردی به پیامبر اکرم(ص) گفت :

مرا از اخلاق نیکو(و یا نیکوترین اخلاقها) خبر دهید...

حضرت محمد(ص) فرمودند :

بخشیدن کسی که به تو ستم کرده است ؛

ایجاد رابطه با کسی که با تو قطع رابطه کرده است ؛

دادن کمک به کسی که تو را محروم کرده است ؛

و گفتن کلام حق ، گرچه علیه تو باشد.

_پرسشهای مردم و پاسخهای رسول اکرم(ص)

☆&☆&☆ مبعث مبارک☆&☆&☆

اولین سوغاتی جناب داداش : )

جناب داداش بالاخره "برای اولین بار" موفق به اخذ اجازه ی والدین برای رفتن به یه اردوی خارج از شهر اما درون استانی (به مدت یک شب) از طرف مسجد شد

: )  وقتی فهمیدم پدرومادر بهش اجازه دادن واقعا تو شُک بودم ×_×

جویای قضیه که شدم دیدم بنده خدا طبق تجربه ، انتظار داشته والدین گرام بهش اجازه ندن اما درکمال ناباوری ، بعداز یسری صحبت محرمانه ی دونفره مجوز رفتنش صادر شد : )  از مامان خانوم که جریانو پرسیدم دیدم از اردوی مذکور بررسی های گسترده ای داشتن ×_×

دیگه از حال و روز برادر نگممم که رو ابرا سیر میکرد : )))

...

و اماااا یه سوغاتی اوورده که خیلی برام با ارزشه و خیلی دوستش دارم :)

شاید ظاهراً همچین به سنم نخورده : )  یا قیمت کمی داشته باشه اما یه دنیا ارزش داره برام و وقتی می بینمش ذوق میکنم : ) تو اتاقم هم جایی گذاشتمش که همیشه در معرض دیدم باشه...واقعا یه چیزایی از جنس عشقن...و مادیات نمیتونه حقشونو ادا کنه...

اینم تصویر  سوغاتی خوشگلم :

  خیلی نازه نه؟! : ))))

برای داداش کوچیکم و خواهرم هم دوتا توپ کوچیک خریده : )

پ.ن ۱: نمیدونم دقیقا چی شده بود که دقیقا از ۲۴ اسفند تا الان ، انتشار مطلبم مشکل پیدا کرده بود و چیزی پست نمی شد : (   تا اینکه دیگه امشب صبرم به جان رسید و کمی تنظیمات رو دست کاری کردم به لطف خدا انگار مشکل رفع شد ^_^

پ.ن ۲:به دلیل پی نوشت بالا ، نشد میلاد امیرالمؤمنین مولا علی(ع) و روز پدر رو تبریک بگم ...&*&*&*&پساپس خیلیییییی خیلییییی مبارک &*&*&*&

پ.ن ۳:  ٪@٪@٪@٪@٪ سال نو مبارک : ) ٪@٪@٪@٪@٪

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan