روایت دختری رو می نویسم که بشدت از بعضی احساسات و افکار که خیلی هم براش شیرینن دوری میکنه اما این چندوقت ، باهاشون محاصره شده. . . با خودش قرار گذاشته بود به این مسئله فکرنکنه ولی چندروزه قرارشو زیرپا گذاشته . . .مشکل اینجاست که از لحاظ منطقی ، غیرممکنه و شاید هیچ وقت اتفاق نیفته یا اگر هم بشه ، حداقل ۴،۵ سال دیگه میشه بشه!. . . خیلی دوست داره ازش بنویسه اما از قوی شدن و پروبال پیداکردنش میترسه. . .
از دست خودش کلافه ست و خیلی زیاد دلش میخواد مشهد باشه. . .یکی از آرزوهاش این شده که بره حرمِ حضرت خورشید.. نشستن تو صحن و فقط گنبد رو نگاه کردن براش آرزو شده. . .
[ای رُخَت چشمه ی خورشید درخشانیها]
آخرین باری که رفته مشهد از پیاده روی میدون شهدا تا حرم خسته شده بود؟!!
اون موقع نمیدونست یه روزی می رسه که میگه
کاش درست ازهمین جایی که هست پیاده بره تا خودِ حرم. . .
قراره به نیت امام رضا(ع) از فردا استارت یه کار دوماهه رو بزنه و انشاءالله به یه کنکوری درس بده. . .
این دختره خیلی محتاج دعاست؛براش دعا کنید. . . .
"تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم دربند درمانت..."
_شهریار
- شنبه ۲۴ فروردين ۹۸