`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

ترجیحاًدرتاریکی‌خوانده‌شود_۱

ابتدا (ضروری) فایل صوتی زیر پلی شود!

night rain sound

(بیان مدیای فایلو نمایش نمیده مجبور شدم لینک بذارم.)


مهمانهایی که برای صرف ناهار دعوت کرده بودیم، غروب به خانه‌شان بازگشته‌اند.آشپزخانه را جمع‌وجور میکنم. تقریبا شب است و میخواهم پرده هایی را که صبح کنار زده بودم تا نور خودش را پخش کند درون کلبه را دوباره باز کنم؛ اما سُر خوردنِ قطرات باران روی شیشه ی پنجره را که میبینم پشیمان میشوم.پرده ها را همانطور جمع شده میگذارم تا چشمانم گاه خیره خیره بنشینند به دیدن قطرات باران و گاه مثلا اتفاقی مسیر نگاهم با آنها تلاقی پیدا کند و برای چند صدم ثانیه متانت و احساس و زیباییشان نفوذ کند در ناخوداگاهم. آنها رهگذرهایی هستند که راهشان را میروند و شاید ندانند حین عبور چه غوغایی برپا میکنند.
.
.
وقتی مهمانان بودند، موقع عصر در واپسین ساعات حضورِ آفتاب در آسمان، زمانیکه خورشید دیگر رمقی برای پاشیدن نور نداشت،  چند چراغ روشن کرده بودیم. اکنون به جز دوتایشان بقیه را خاموش میکنم تا روشنایی کلبه کمتر شود.

یک استکان چای و یک تکه کیک کدوحلوایی که شب قبل، موقع پختن تمام کلبه را پراز عطر هل و زعفران کرده بود روی میزِ چوبیِ کنار پنجره میگذارم. از اتاقِ کوچکم، دفترِ صورتی رنگِ مخملی‌ام و خودکاری می‌آورم. مینشینم روی صندلی چوبیِ کنارِ میز. اتفاقی چشمم به پنجره و قطرات باران می‌افتد. دستم را زیر چانه ام میگذارم و به همانجا خیره میشوم. چند دقیقه خلاء مطلق در مغزم جاریست. کم کم سر و کله ی فکرها و کلمات و احساسات مختلف پیدا میشود که بدو بدو خودشان را میرسانند.
اما باران . . .انگار هرکدام از قطراتی که از آسمان فرود می‌آید و از جلویت عبور میکند، با خود،حسی، بذری می آورد در تو میکارد و بعد غمی، لکه ای، سیاهی‌ای برمیدارد و میرود..


دستی که زیر چانه ام بود خسته میشود.بدون تغییر نگاه، روی میز میگذارمش. انگشتانم با لبه ی بشقابِ کیک برخورد میکنند و به خودم می‌آیم. استکان چای را در دست میگیرم. از داغی افتاده و ولرم است؛ همانطور که میپسندم. جرعه ای مینوشم. دفترم را باز میکنم.مینویسم:

هزار قصه نوشتیم بر صحیفه‌ی دل
هنوز عشقِ تو عنوانِ سرمقاله‌ی ماست

_ارفع کرمانی

و زیرش اضافه میکنم: یک شبِ بارانی، به دوراز هیاهوی جهان.


________________________

ترکیبات نوشته: نصف پیمانه خیال_نصف پیمانه واقعیت_پوره‌ی کدوحلواییِ ترکیب شده با هل و زعفران(برای پخت کیک)، ضروری اما به مقدار دلخواه :)

با حضور افتخاریِ چای!


صوت و فضایی که من برای خودم ترکیب کرده بودم، صدای بارون و آتیش و کمی جیرجیرک بود و قشنگتراز صوتِ اول پست. ولی حیف که قابلیت ذخیره شدن نداره و نمیشد همونو اینجا بذارم.

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan