`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

دلنوشت

پیش‌نوشت|عکس زیر بعداز یک کفشدوزک بازیِ طولانی گرفته شده و احتمالا کفشدوزک بعداز اینکه به آغوش طبیعت برگشته یه نفس راحت کشیده و برای رفع سرگیجه و خستگی کمی استراحت کرده :)

راستی میدونستین کفشدوزک یه نوع سوسکه..؟! •_•' وقتی متوجه عمق این جمله شدم چشمه ی احساساتم خشک شد و دیگه اون آدم سابق نشدم :')



دلنوشت| جایی در راه پاهایم خسته شدند، نفس نفس میزدم، دویدنم تبدیل شد به شل راه رفتن، نگاهی به عقب انداختم و باخود گفتم دور شده ام نه؟! آره دیگه به اندازه ی کافی دورم.. نگاهی به آسمان انداختم..شب شده بود و پاکی و سادگی و بی آلایشی خاصی در رنگش بود.. ستاره ها برق میزدند و ماه میدرخشید..نمیترسیدم.. هوا بوی پناه و امنیت میداد.. چقدر دور از آن شهر و مردم بودن خوب بود..یک تنهاییِ رویایی..مست آسمان بودم..گه گاه نسیم خنکی به آرامی میوزید..من بودم و خدا و شب و..غفلت...
یادم رفت به چه زحمتی به آنجا رسیده ام...از چه ها گذشتم..چه زخم هایی خورده ام.. چه اوقاتی که خودم خودم را به آغوش گرفتم و گفتم غصه نخور جانِ من ارزشش را دارد.. وقتهایی که از خدا خواستم ظرفیت روح و قوت و نیروی جسم بدهد را یادم رفت... 

ستاره های آسمان دیگر چشمک نمیزدند..ماه انگار به زور و با نیمچه نوری آسمان را از تاریکی در می آورد..باز همان مردم،همان شهر.....آنها به دنبالم آمده بودند یا من به عقب برگشته بودم..؟! شاید هم با لحظه ای غفلت راه را گم کرده بودم...
هرچه بود احساس خوبی نداشتم..گذراندن روزهایی که از غبار روزمرگی سیاه شده بود آنهم درکنار آدمهایی منجمد... بعضیهایشان هم شاگردهای طوطی بودند و از او تکرار و تقلیدِ بی اندیشه را می آموختند...روز و تازگی و نشاط معنایی نداشت..

چندروز گذشت...در آن غبار کثیف به سرفه می افتادم...

دیدم نمیشود.. مغزهای منجمد نه جوانه دارند و نه رویای آفتاب .. تار و پود زندگی را سیاه میبافند و تو را در قفسی محکم اسیر میکنند...
اما فاصله که بگیری هرچند که سخت و دشوار باشد،اما حالِ زیبایی را تجربه میکنی که تا به حال نداشته ای، اولش یک تنهاییِ باشکوه و در پس آن کم کم به آدمهای دیگری میرسی که پراز نورند، عمیق و زلال و آرام، همانهایی که هرچقدر پیششان باشی تمام نمیشوند... منصف، صبور، بی آلایش و با اندیشه...و با اندیشه....
من غفلت و اشتباه کردم..اما ایندفعه محکم تر، دور میشوم....


پی‌نوشت۱|یخ زده ها و مقلدهای بی اختیار میتونن هر جایگاه اجتماعی و نسبتی داشته باشند..فامیل،دوست،همکار،غریبه
و این قضیه میتونه متناسب با اون جایگاه و نسبت، درمورد هرموضوعی باشه..از یه پشت سر دیگران حرف زدنِ کوچیک تاااااااا مسائل خیلی درشتتر....


پی‌نوشت۲|جدیداً یکی از دعاهام این شده..که خداجونم نذار راکد بمونم..نذار منجمد و اسیر باشم‌..بهم ظرفیت و توان قدم های درست بده..و صبر و استقامت...


پی‌نوشت۳|این پست یعنی به وبلاگ بازگشته ام؟نمیدانم...اگر بنا به بازگشت باشد نوشتن های زیادی از آنچه گذشت و آنچه دارد میگذرد در پیش دارم..اما فعلا نمیدانم..فقط یکهو احساس نیاز شدید به ثبت این دلنوشته برای خودم کردم..که بماند و یادم باشد و بعدها هم بخوانمش.


نه دامی ست نه زنجیر

همه بسته چراییم؟

_مولانا

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan