`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

ترجیحاًدرتاریکی‌خوانده‌شود_۲

دقت کرده ام در اتوبوس که مینشینم احساساتی ترین آدم کره‌ی زمین میشوم..مخصوصا از بعدازظهر به بعد..دلیلش را خودم هم نمیدانم..اما با سوار شدنم به اتوبوس، انگار قلبم می آید و پشت فرمان مینشیند.هرچه احساس در سر راه خود میبیند را سوار میکند و درجه‌ی لطافتِ فضا و حال و هوایم روی هزار میرود. البته اکثر اوقاتی که فشرده درس میخوانم هم نسبتاً همینطورم. اما در اتوبوس شدیدتر! شاید هم ترکیب روزهایی پراز درس و اتوبوس و قلم نادر ابراهیمی مرا این روزها از همیشه مبتلاتر کرده.نمیدانم‌‌...گفتم نادر ابراهیمی؛ دیروز" ابن مشغله"اش را تمام کردم. کتاب قشنگی‌ست..هم ماجرایش و هم قلم مخصوص به نویسنده اش. مدتها بود دوست داشتم بخوانمش. اما از همان روزی که آقای "مدرسِ دوره" در خصوص کتاب خواندنِ روزانه سوالی پرسید و پاسخ دلخواهش را ندادیم(درواقع دلخواهش که هیچ..کلا پاسخ داغونی دادیم) و با تاسف گفت "موفق و موید باشید"، خجالت کشیدم. درس دارم خب:d تا قبل از پرسش او، در این یکی دوسالِ اخیر واقعیتش کتاب خواندن مداومِ روزانه که نه، اما ازفضای کتاب ها خیلی هم دور هم نبودم..بالاخره ماهی، دو ماهی،نهایت سه ماهی کتابی میخواندم..اما بعد از آن پرسش و تاسفش، با هزار زحمت رساندمش به هفته و با حداقل تعداد صفحات قابل انتظارش...
البته مدتی قبل از جریانِ این پرسش هم، منِ سرشلوغ، در یک روز رکورد زدم و کتابی را شروع و تمام کردم.الکی که نبود.پای یک مسابقه با هدیه‌ای نقدی در میان بود.
به هرحال دختری که فعلا حقوقی ندارد (ودر این اواخر هم نداشته و تا چندماه آینده هم نخواهد داشت)و از طرفی در بحران مالی قرار دارد و از طرف دیگر با دیدنِ اتفاقیِ فراخوان یک دوره که از قبل دوستش داشته و از قضا در این فراخوان هم میبیند مدرسش همان کسی‌ست که میخواهد و از قبل دید مثبتی نسبت به او دارد ،باید چه کند؟
میشود از دیدنِ باز هم اتفاقیِ یک مسابقه ی کتابخوانی که عبارت"هدیه ی نقدی" نوشته شده روی پوسترِ آن در جان رسوخ میکند، ساده بگذرد؟
خییییر نمیشود! :) یعنی خواستم بگذرم اما با دیدن آن مسابقه ی دارای هدیه ی نقدی ، فهمیدم این اتفاق اتفاقی نیست..شاید هم دلم میخواست که اتفاقی نباشد..
زین رو آن روز کتابهای درسی و کنکور ارشد را دنبال نخود سیاه فرستاده و کتاب مسابقه را خوانده و سر ساعت به مسابقه ی آنلاین پاسخ دادم. و حرص خوردم از اینکه اصلا سوالهای مناسبی را برای این کتاب طرح نکرده اند.

و اقرار میکنم که تمامِ مدت، نیروی محرکه ام، تصور بودنم جزء برندگان و دریافت جایزه ی نقدی بود. تا آن مبلغ را بدهم برای دوره ی جان.
چهارچشمی حواسم به بازه ی مهلت ثبت نام در دوره بود. و چهارچشمی تر، منتظر خبری مربوط به اعلام برندگان مسابقه بودم. هزینه ی دوره زیاد نبود..شاید به اندازه ی یک کافه رفتنِ من و "تو"(ی مجهول) در منطقه ای متوسط در یک عصر پاییزی و بعداز یک عالمه پیاده روی. دو فنجان هات چاکلت سفارش بدهیم و یک بشقاب کیک هویج و گردو. همان حین، پیامک واریز حقوق هم برایت بیاید و به شکرانه‌اش یک سالاد سزار هم سفارش بدهی تا جانِ کافی داشته باشیم برای تا شب راه رفتن :)
یا شاید به اندازه ی مبلغ صرف فقط یک وعده ناهارِ آدمی باشد که اغلب روزها میبینمش. در رستوران لاکچریِ نزدیکِ خانه شان که پاتوقش است. اما دروغ و خودسانسوری که نداریم، مسئله اینست که واقعا همین بودجه را نداشتم. آیا بار اول است در چنین وضعی ام؟ خیر.آیا بار اول است که در تقابل بین دلخواهیاتم و سرمایه ام قرار گرفته ام؟ خیییر.

فقط دستی از درونم، پیشِ خودم دراز شده بود و از من شرکت در این دوره و نشستن پای صحبت مدرسش را طلب میکرد.
چند روز بعد، اسامی برندگانِ آن مسابقه را در کانال گذاشتند و نفر سوم نام خودم را دیدم..خدای من..! از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم و بیصبرانه منتظر بودم پیام بدهند و شماره کارتم را بخواهند یا بگویند بیا کارت هدیه ات را تحویل بگیر.
اما خبری نبود..دو روز گذشت و نگران اتمام مهلت ثبت نام دوره بودم، خواستم پیامی به برگزارکنندگان آن مسابقه بدهم و پیگیر جایزه شوم اما نه رویَش را داشتم و نه این کار را در شأن خودم میدیدم.
تا چند روز خبری نبود..در این بین، چشمم روشن شد به پیامِ "تمدید مهلت ثبت نام در دوره".نفس راحتی کشیدم. دستی که گفتم از درونم، پیشِ خودم دراز شده بود، بیتابتر و طلبکارتر شد که نکند با این وجود هم نشود ثبت نام کنم. به دلایل مسائل دیگر، از لحاظ روحی، کششم پایین آمده بود. به علاوه ی آن، درمورد بحران مالی و رسم روزگار هم ناراحت بودم و این دوره هم نمک روی زخمم شده بود..
سرانجام، جایزه را دادند. مبلغش برای من و در این زمانه، در عین اینکه هیچ نبود اما خیلی بود..با همین کم، میشد یکی از نیازهایی که در روزهایم با آن مواجه هستم برطرف شود، اما نیت کرده بودم که سهم دوره باشد.و شد. :)
و مدتی است هفته ای یک روزم سهم دوره‌ی جان است. میرویم مینشینیم.استاد می‌آید.دست ما را میگیرد و ما را به کهکشان ها میبرد. در بین آن همه نور و زیبایی، در پهنایی بینهایت که تمام زمانها و مکانها جزء ناچیزی از آن هستند، رها و معلق‌وار میغلتیم و هر سنگِ درخشانی را که بخواهیم لمس میکنیم و حیاتی تازه درونمان جاری میشود..

با دوستانِ نزدیکم سَرِ سبک زندگی و عمق دادن به زندگی و رشد و جوانه زدن و پرداختن به هنر (در اغلب انواعش) و لزوم آن و چند بعدی بودن و این حرفها، آنقدر تفاوت دیدگاه داریم که خیلی خیلی کم در این باره نظر مشترکی پیدا میشود..(نه اینکه بشینیم درموردش بحث کنیم نه..در عمل، سبک زندگی و دیدگاه های متفاوتی داریم). درجریان تلاشهایم برای میناکاری و کیک و شیرینی پختن و حتی مواقعی که عکس بهترین کارهایم را بهشان نشان میدادم هیچ وقت از ته دل ذوق و درک نکردند و مشوق واقعی من نبوده اند. البته همانطور که من آنها را درخصوص انیمه دیدن و روزی چندین ساعت سریال دیدن و صحبتهایشان در این مورد، هیچ وقت واقعا از ته دل درک نکردم D: و این موضوع کاملا بر هر دو طرف مبرهن است. وجود اختلاف نظر طبیعت هر ارتباطی است و نقاط مثبت این دوستیهایمان آنقدر هستند بشود از این تفاوتها چشم پوشی کرد و به رو نیاورد(هرچند که گاهی نیاز به درک این موارد هم احساس میشه).

اما درمورد این دوره، من از گفتنش به دوست که هیچ، از گفتنش در اینجا و درک و قضاوتی که با خواندنش در ذهن به وجود می آید هم نگرانم. که مثلا چنین جمله هایی گفته شود:" برای چیته آخه؟" یا مثلا تصورهای قلمبه سلمبه شکل بگیرد.و هیچ کس نبیند که چقدرر به این استاد و این جمع و حال و هوای جاری در آن نیاز داشته‌ام و دریافت هایی که میشود از یک جمع داشت محدود به صرفاً موضوع آن کلاس نمیشود و مَنِ الان چقدر از مَنِ چند هفته پیش بهتر است. درنتیجه به علت نگرانیهایی که حتی نمیدانم چطور باید بنویسمشان تا منظورم را به درستی منتقل کنم، در عین اینکه مسیرم برای خودم روشن است، در این لحظه احساس میکنم اینجا نوشتن از اینکه چه دوره ای است، از گفتنش به دوستم سختتر شده •_•' پس از آن میگذرم..(شاید فعلا)

دلنوشت

پیش‌نوشت|عکس زیر بعداز یک کفشدوزک بازیِ طولانی گرفته شده و احتمالا کفشدوزک بعداز اینکه به آغوش طبیعت برگشته یه نفس راحت کشیده و برای رفع سرگیجه و خستگی کمی استراحت کرده :)

راستی میدونستین کفشدوزک یه نوع سوسکه..؟! •_•' وقتی متوجه عمق این جمله شدم چشمه ی احساساتم خشک شد و دیگه اون آدم سابق نشدم :')



دلنوشت| جایی در راه پاهایم خسته شدند، نفس نفس میزدم، دویدنم تبدیل شد به شل راه رفتن، نگاهی به عقب انداختم و باخود گفتم دور شده ام نه؟! آره دیگه به اندازه ی کافی دورم.. نگاهی به آسمان انداختم..شب شده بود و پاکی و سادگی و بی آلایشی خاصی در رنگش بود.. ستاره ها برق میزدند و ماه میدرخشید..نمیترسیدم.. هوا بوی پناه و امنیت میداد.. چقدر دور از آن شهر و مردم بودن خوب بود..یک تنهاییِ رویایی..مست آسمان بودم..گه گاه نسیم خنکی به آرامی میوزید..من بودم و خدا و شب و..غفلت...
یادم رفت به چه زحمتی به آنجا رسیده ام...از چه ها گذشتم..چه زخم هایی خورده ام.. چه اوقاتی که خودم خودم را به آغوش گرفتم و گفتم غصه نخور جانِ من ارزشش را دارد.. وقتهایی که از خدا خواستم ظرفیت روح و قوت و نیروی جسم بدهد را یادم رفت... 

ستاره های آسمان دیگر چشمک نمیزدند..ماه انگار به زور و با نیمچه نوری آسمان را از تاریکی در می آورد..باز همان مردم،همان شهر.....آنها به دنبالم آمده بودند یا من به عقب برگشته بودم..؟! شاید هم با لحظه ای غفلت راه را گم کرده بودم...
هرچه بود احساس خوبی نداشتم..گذراندن روزهایی که از غبار روزمرگی سیاه شده بود آنهم درکنار آدمهایی منجمد... بعضیهایشان هم شاگردهای طوطی بودند و از او تکرار و تقلیدِ بی اندیشه را می آموختند...روز و تازگی و نشاط معنایی نداشت..

چندروز گذشت...در آن غبار کثیف به سرفه می افتادم...

دیدم نمیشود.. مغزهای منجمد نه جوانه دارند و نه رویای آفتاب .. تار و پود زندگی را سیاه میبافند و تو را در قفسی محکم اسیر میکنند...
اما فاصله که بگیری هرچند که سخت و دشوار باشد،اما حالِ زیبایی را تجربه میکنی که تا به حال نداشته ای، اولش یک تنهاییِ باشکوه و در پس آن کم کم به آدمهای دیگری میرسی که پراز نورند، عمیق و زلال و آرام، همانهایی که هرچقدر پیششان باشی تمام نمیشوند... منصف، صبور، بی آلایش و با اندیشه...و با اندیشه....
من غفلت و اشتباه کردم..اما ایندفعه محکم تر، دور میشوم....


پی‌نوشت۱|یخ زده ها و مقلدهای بی اختیار میتونن هر جایگاه اجتماعی و نسبتی داشته باشند..فامیل،دوست،همکار،غریبه
و این قضیه میتونه متناسب با اون جایگاه و نسبت، درمورد هرموضوعی باشه..از یه پشت سر دیگران حرف زدنِ کوچیک تاااااااا مسائل خیلی درشتتر....


پی‌نوشت۲|جدیداً یکی از دعاهام این شده..که خداجونم نذار راکد بمونم..نذار منجمد و اسیر باشم‌..بهم ظرفیت و توان قدم های درست بده..و صبر و استقامت...


پی‌نوشت۳|این پست یعنی به وبلاگ بازگشته ام؟نمیدانم...اگر بنا به بازگشت باشد نوشتن های زیادی از آنچه گذشت و آنچه دارد میگذرد در پیش دارم..اما فعلا نمیدانم..فقط یکهو احساس نیاز شدید به ثبت این دلنوشته برای خودم کردم..که بماند و یادم باشد و بعدها هم بخوانمش.


نه دامی ست نه زنجیر

همه بسته چراییم؟

_مولانا

مثلاً اوجِ قَرارَم..الکی‌.!

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست..؟! 

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan