`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

روز_نوشت ۱۴

باید بگم که اسم نوشتم المپیاد..اولش برای تنوع و علاقه به المپیاد شرکت کردن و یه چیز خارج از زندگی روزمره و یه حس ریز علاقه به قرار گرفتن تو فضای رقابتی ثبت نام کردم...برای انتخاب حیطه ، بدون هیچ تعللی یه حیطه ای رو انتخاب کردم(بالین)که هم علاقه داشتم و هم فکر میکردم خیلی بدردم میخوره و مناسب با رشته م و دروسی که خوندیم هم هست...ولی بعداز چندروز طبق اطلاعاتی که ازش بدست اووردم دیدم برای من مناسب نیست...دوباره نشستم با کلی مشقت و چند روز بالا و پایین کردن ، طبق معیارایی که داشتم بالاخره یه حیطه ی دیگه رو انتخاب کردم..یکم تردید داشتم ولی حس میکردم خوب باشه...با همون تردید جلو رفتم و منبعشو دانلود کردم..
الان که یخورده خوندم و تا یه حدی پیش رفتم میبینم این موضوع ، چیزیه که من از همون اوایلِ دانشجوییم و حتی قبل از اون ، ناخودآگاه بهش دقت میکردم...و نه تنها اون تردیدم از انتخاب این حیطه به طور صد درصد از بین رفت بلکه به اون علاقه ی پنهانم بها داد و کاری کرد که مطالعه ی اختصاصی تری درموردش داشتم باشم..الان به این نتیجه رسیدم که چه المپیاد باشه چه نباشه من این منبع رو برای خودمم که شده حتما میخونم..
خلاصه که دخترکی در من ساز امیدواری مینوازد و این حرفها :) ...فقط اینکه مرحله ی اولِ المپیاد خرداد ماهه و من به تازگی شروع کردم و روزی بیشتر از یکی دو ساعت هم نمیتونم وقت بذارم برای خوندن .. درنتیجه مشکلِ بزرگم کمبود زمانه که قابل حل شدن هم نیست..

حالا اگه خدا بخواد میام مفصللل از حیطه م و نتایجی که خودم تو این چندسال بدست اووردم مینویسم...


چند وقتیه که شب و روزِ خونه خاکستری رنگه...تو این مدت مدام خبر فوت شنیدیم و تسلیت گفتیم..بیشتر از همه مون هم پدر خبر فوت شنیده..از فوتِ دوستها و همکار های چندین ساله تا جدیداً هم فامیل...آدمایی که از هرکدومش حتی من اگر هر یادآوری یا خاطره ای دارم خاطره های خوبه چه برسه به پدر...سوزناک ترین قسمت قضیه هم اینه که اکثرشون بچه های کوچیک یا جوون داشتن...

خلاصه خونه ، حال روحیش تعریفی نیست...
برنامه ی "زندگی پس از زندگیِ" شبکه ۴ بنظرم یکی از بهترین برنامه های کلِ دوران تلویزیونه..از وقتی میبینمش خیلی دیدگاهم نسبت به مرگ عوض شده و تو زندگی کردن و استفاده از لحظه هام هم بهتر شدم...
دیگه نسبت به مرگ ترس خاصی ندارم(تازه وقتی برنامه و صحبتهای افرادی که تجربه ی نزدیک به مرگ داشتن رو میبینم ذوق هم میکنم :)  ) ،  برای فردی که مُرده هم کمتر ناراحت میشم اما هنوزم از از دست دادن و نداشتنِ آدمای عزیزِ زندگیم خیلی میترسم...

از تهِ دل میخوام که هرچی زودتر این روزای خاکستری تموم بشن...دنیا خیلی دلگیر شده.کاری به زندگی خودم ندارم ، و نه فقط از لحاظ مرگ و میر..کلاً...


+خدایا از تو به سوی خودت گریخته ام...



103


یه نفر نوشته بود:
[اینکه آدما چقدر زندگی میکنن رو با آرامششون باید سنجید...]

تا حالا شده ببینین بعضی آدما چقدر آرامش دارن..؟ حتی خیلی شوخ و شیطون باشن ولی با آرامشن...
طمع ندارن..تقلید نمیکنن..حسودی نمیکنن..چشمشون به دیگران نیست..خانواده دوستن..بنده ی پول نیستن و اگه پول و مادیات ازشون گرفته بشه ضربه ای به زندگی و شخصیتشون نمیخوره..عزت نفس دارن..با رشته و شغل و موقعیتشون قالب گیری نشدن..زور نمیزنن تا نشون بدن دارن زندگی میکنن..منفعت طلب نیستن..کینه ای نیستن..از عالم و آدم طلبکار نیستن..

نه اینکه زندگی براشون تنش نداشته باشه..نه اصلا! فقط اونا رو با حالت گِله به زبون نمیارن...


بنظر من اینا آدمای واقعین... واقعا دوست داشتنی و منبع آرامش و حال خوبن..حیف که کمن...


+کار از اونجایی سخت شد که بعضی صفتهایی که شاید همه در لغت ازشون بدشون میاد( مثل طمع و چشم رو هم چشمی و... ) به روز و مدرنیته شدن..

 

+نمیدونم چرا نمیتونم نظراتو تائید کنم؟! اصلا گزینه ی تائید نظر واسم نیست..!

+مکان تصویر: مسجدِ تو جاده ی خونه ی مامانبزرگ اینا :)

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan