`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

گمشده

چهارشنبه:
استیصال_سری که داشت منفجر میشد_گرگرفتگی و افزایش دمای بدن ناشی از تصمیم گیری برای یه قضیه ی فوق مهم_بازم استیصال و سردرگمی_ساعت ۳ هم باید یه جایی میرفتم.


از برادر خواستم همراهم بیاد و اون گفت به شرطی که خودت اسنپو حساب کنی _ وقتِ کم و بدو بدو برای حاضر شدن_تصمیم یهویی برای دوش گرفتن که شاید کمک کنه آروم بشم درحالیکه ساعت ۲ بود و باید زودتر آماده میشدم و حرکت میکردیم که تا ۳ اونجا باشیم.


نرسیدم موهامو خشک کنم و فقط با حوله نَمِ شونو گرفتم_آماده شدن با سرعت نور و بینش گفتن به برادر که اسنپ بگیره_ روسری ای که برای سه گوش شدن همکاری نمیکنه و هی تاب میفته توش_همزمان ذهنی که داره درمورد پیشامدهای ساعت ۳ خودشو آماده میکنه_ حرفایی که تو دلم دارم مرور میکنم_غم و غم و تاحدی عصبانیت بابت موضوع اول که ارتباط پیدامیکرد با موضوع ساعت۳_برادری که این وسط میگه کارتتو بده_آخه چقدر وقت نشناس؟؟!


نشستیم تو ماشین_آهنگ رپ با صدای بالا_صدای نخراشیده، خیلی تند تند گفتن جملات، و اگه دقت میکردی محتوای چرت و پرت، ولوم بالاا_ غم و احساس مستاصلی و دل آشوبه_برادر بدون اینکه من چیزی بگم یا حتی نگاهش کنم از راننده خواهش کرد آهنگو خاموش کنه یا صداشو کمتر کنه_تعجب تو دلیِ من بابت این وقت شناسی و درکش.


راننده صدا رو کم کرد اما قضیه بدتر شد_اون جملات تند تند که حالا صداش کم بود مثل مورچه هایی شده بودن که رو مغز راه میرفتن و میخوردنش_حالم خوب نبود_ دیدم راننده شیشه ش پایینه منم سه چهارم شیشه ی سمت خودم رو اووردم پایین_باد به صورتم میخورد و یکم سردم شده بود اما وضعیتم بهتر از اون حالتِ شیشه بالا بود_حداقل برای من صدای باد به صدای اون آهنگ کمی غلبه میکرد.


رانندگیش وحشتناک بود_ویراژ بین ماشینها_هر لحظه احساس میکردم داریم میریم تو یه ماشین دیگه_به ترافیک که میرسیدیم خوشحال میشدم چون مجبور بود کمی بایسته بااینکه از ساعت ۳ کمی گذشته بود و دیرم شده بود اما "دیگه" برام مهم نبود.


تمام طول نشستنم تو ماشین بخاطر رانندگیش منقبض بودم و بدنم تو حالت دفاع و آماده باش رفته بود_جوش و خروشی که داشتم بدتر شد_ مغزم که از قبل درحال انفجار بود با اون آهنگ دیوانه شد_متوجه جوشش اشک تو حلقه ی چشمام شدم_دوست داشتم گریه کنم،عمیق...


بالاخره رسیدیم_با پیاده شدن از اون ماشین احساس آزادی کردم_نفس کشیدم...


صبرکردن ۲ دو نوع داره_یا خودت "انتخاب" میکنی که صبر کنی در حالیکه میتونی گزینه ای رو کنی که همون موقع خواسته ت براورده بشه و به نتیجه برسی و تمام.برای نتیجه ی بهتر یا به هر دلیلِ اختیاریِ دیگه انتخابت اینه که صبر کنی.
یا اینکه "مجبوری" صبر کنی چون هیچ راه دیگه ای جز گذر زمان نداری و هیچییی دست تو نیست..فقط باید بشینی و برای گذر روزها چوب خط بکشی و تماشا کنی...


نتیجه ی ساعت ۳ شد برای حدود یک ماه دیگه_

و صبوریِ حالت دوم_اسمش میشه صبوری یا اجبار؟!


هنوزم استیصال و سری که داره منفجر میشه_سردرگمی_
یه جمله هست که میگه بعداً دیگه به درد نمیخوره، بعدا چایی سرد میشه، بعدا زندگی تموم میشه...اما مسئله م اینه که حتی این موضوع هم نمیدونم...

نمیدونم یه ماهِ دیگه چایی سرد شده یا میتونم گرمش کنم یا اصلا چایی جدیدی با عطر بهتر دم کنم؟

مسئله م اینه که "الان" و تو این موقعیت نمیدونم به طور "قطعی" با خودم چند چندم...


یذره آبریزش بینی پیدا کردم_حدود ده روزه آنفولانزام خوب شده_انگار اون موهای خیس و شیشه ی پایین و باد سرد کار خودشو کرده.



جمعه: 

امروز با یه دختر کلاس شیشمی حدود یه ساعت والیبال بازی کردم_اولش حالشو نداشتم_محض ناراحت نشدنش و سرگرمی قبول کردم_بعد به خودم اومدم دیدم چه جدی گرفتم_دوست نداشتم تموم بشه_از جوش و خروش درونی و غمم خالی کردم سر توپ و بازی_یکم حالم بهتره_البته یکم!



الان داشتم تقویمو نگاه میکردم دیدم فردا وفات حضرت معصومه(س)ست. یادم افتاد زیارت یکی دو ساعته ی ساعت ۲ نصف شب اسفندماهِ گذشته..خیلی کوتاه بود اما چسبید و هنوزم حس خوبش یادمه_هوا سرررد و باد بود وصحن های حرم، خالی.

موقع برگشت ایستادم عکس بگیرم صدای گریه به گوشم خورد_درواقع چون خیلی خلوت بود صداش میپچید تو فضا_به جز خودمون و ۱۰ ، ۱۱ نفرِ دیگه که یا داشتن برمیگشتن یا وارد حرم میشدن کسی تو صحن نبود_ نگاهمو چرخوندم ببینم صدای گریه از کجاست_

دیدم کنار دیوارِ رو به روی گنبد یه آقایی نشسته رو زمین و آرنجاش رو زانوهاشه و دستاش رو صورتش و با صدای بلند گریه میکنه_سوز داشت و معلوم بود از عمقِ عمقِ وجوده_ 

یه لحظه با خودم گفتم یعنی چی میتونه باعث بشه آدم ۳ نصف شب تو این هوا و باد یخخخ اونم روی زمین بدون هیچ فرش و زیر اندازی بشینه و اینجوری مثل ابر بهار گریه کنه؟
منم رو به گنبد دعا کردم براش.

الان چقدر دلم اون لوکیشنو میخواد_

شب، صحنِ خالی، دیوارِ رو به رویِ گنبد.

شماره ی صد و هجده(صد و هیژده درستتره:))

یک از دو| همیشه دوست داشتم با خانواده م با گویشی غیراز فارسی صحبت کنم..بنظرم این قضیه انگار یه جور محبت و صمیمیت و یه حس امن و خوشایند داره تو خودش..اما متاسفانه از بچگی با فارسی بزرگ شدیم و لهجه و گویش بومی پدر و مادرم رو فقط خونه ی مادربزرگها و موقع صحبت والدین با دایی ها و عمه ها و عموها و پدربزرگ مادربزرگها شنیدیم...اونم نه خیلی غلیظ.. این گویش بومی رو که همینجوریش به فارسی نزدیکه و اکثر کلماتش برای همه قابل فهمه رو رقیق شده صحبت میکنن...اما بازم خوب و قشنگه بنظرم..
این ذهنیت و علاقه م به صحبت کردن با گویشی که مخصوص آدمای خاصی از زندگی باشه ، میتونست به یادگرفتن انگلیسیم خیلی کمک کنه..اما هیچ وقت علاقه ای که باید رو به انگلیسی پیدا نکردم..و فقط چون زبان اصلی دنیاست و مورد نیاز زندگیه سعی میکنم بلد باشم..و البته تواناییم تو خوندن و نوشتنش خیلی خیلی بهتره تا صحبت کردن و شنیدنش '•_•
تو این سالها، از روی فرهنگ و مدل کشورا ، تو ذهنم چینی و ژاپنی و آلمانی و فرانسوی خیلی پررنگ بودن... تا اینکههه تصمیم گرفتم یکیشو شروع کنم به یادگیری.و الان یه ماهه که با دولینگو فرانسوی میخونم..با اینکه نسبتاً زبان سختیه و خیلی اوقات تلفظ ها با املای کلمات خیلی متفاوته اما بنظرم قشنگه و خیلی مشتاق ترم بهش تا انگلیسی..اصلا حرف زدن با زبونی که عمومی نیست و به جز افرادیکه مورد نظرتن ، بقیه متوجهش نشن حس خوبی داره :))
وقتی متوجه شدم کروسان یجور نون رسمی فرانسویه، پیچیدن خمیر(خمیر اون نونایی که آموزششو نوشتم) رو به شکل کروسانی یاد گرفتم..خیلی ساده بود و قشنگ درمیاد..واقعا چرا تاحالا امتحانش نکرده بودم؟!
امروز موقع تمرین زبان، خودم و یارجانِ‌مجهول رو تصور میکردم تو فرانسه..عصر یه روز زمستونی..و عطری که از چایِ هل دار و پختن کروسان با تزئین سس شکلاتی تو خونه پیچیده.. البته نه اینکه ما اونجا باهم فرانسوی حرف بزنیم نه اصلا! بنا به توضیحاتی که همون اول دادم و در راستای علاقه به زبان بومی و صحبت با زبانی که جز افراد خاص کسی متوجه نشه، قطعا فارسی صحبت میکنیم..
پس‌ چیشد؟ ازاونجایی که زبان بومیم فارسیه و اینجا همه بلدن ، میشینیم فرانسوی یاد میگیریم که بریم فرانسه فارسی صحبت کنیم که کسی بلد نباشه.و وقتی ایرانیم فرانسوی صحبت میکنیم که بازم کسی بلدش نباشه :/ =)
البته انقدر ایرانیا مهاجرت کردن بعید میدونم این قضیه ی کسی متوجه زبونمون نشدن محقق بشه!..همین چند روز پیش طرف تو سوئد تو اتوبوس با شوهرش داشتن به فارسی صحبت میکردن، یهو راننده ی اتوبوس به فارسی داد زده پیاده میشید یا نه؟؟؟  :)))
درنتیجه قضیه کنسله..همینجا میمونیم و موقع خداحافظی به یار جان میگم Bonne nuit..à demain  :) و ذوق میکنم:))
(تقریبا اینجوری خونده میشه:بُن نویی.اَ دّوما)(ترجمه:" شب بخیر، فردا میبینمت :) ) ممکنه سوال ایجاد بشه که چرا باید همچین چیزی بگم؟ یا مثلا چه چیز خاصیه مگه؟ جواب میشه چونکه فعلا جملات خیلی کمی بلدم '•_• موقعیت این جمله هم میتونه تو دوران نامزدی باشه مثلا :|

چیزی که تو این مدت بهش رسیدم و هنوز درموردش خیلی مطمئن نیستم اما حسم درموردش یجوریه که دوست ندارم اینه که میزان رهاییِ تلفظ کلماتش خیلی کمه..مثلا مثل بعضی گویش های فارسی که به آب میگن "او" و تلفظش بین اُ و او هست در عین حال یه حالت خاص دیگه ای هم بهش اضافه میشه که نمیدونم دقیقا چجوری باید بنویسمش، فرانسوی هم زیاد این مدل تلفظ ها رو داره..و من همش ناخودآگاه یاد کلمه هایی که از بعضی گویش ها بلدم میفتم D:  بنظرم افرادی که اون گویشها رو دارن خیلی میتونن موفق باشن تو صحبت کردن به فرانسوی..

تازه تو فرانسوی علاوه بر این حالت ها ، خیلی از حروف کلمه ها رو هم نمیخونن و یا اینکه کلا تلفظ متفاوتی با آنچه نوشتن دارن =) خلاصه یه چالش عجیبیه :))

اگه به گویش بومیتون صحبت میکنید قدرشو بدونید :)


دو از دو| [این مطلب ساعاتی بعداز انتشار حذف شد] هیچی فقط التماس دعا.


•|عید قشنگمون مبارک ^_^|•

از جمله قابهایی که ثبت کردم و خیلی خیلی دوستش دارم :) 

واقعا خوشا به حالمون که خدا آفتابگردون رو خلق کرد ♡_♡

این پست اندکی طوولاااانی ست

+به دلیل بهم ریختن تنظیمات دوباره منتشر شد و در مقایسه با انتشار دیروزش، مطلب جدیدی نداره.



 اگر تقویمم مثل ساعتِ اتاقم که چندروزه باتریش تمام شده و از حرکت ایستاده، ایستاده بود و خودم باید مثل ساعت که حدس میزنم الان چه ساعتیه ، زمان آخرین باری که اینجا نوشتم (بدون درنظر گرفتن پست تولدم) تا امروز رو حدس میزدم ، مطمئناً چیزی غیراز روز و ماه میگفتم.مثلا یک سال یا دو سال...اما واقعیت این است که‌‌ تنها چندماه گذشته.چندماهِ متلاطم..لازم بود دنیای واقعی را با تمامِ خودم زندگی کنم. در حالتِ عادی هم ترجیحم بیشتر ، "بودن" در دنیای واقعی ست تا مجازی، چون معتقدم در آن حالت دنیا جای قشنگتری برای زندگی میشود.اما حالا ، حتی گاهی آخر شب قبل از خواب که گوشی را چک میکردم ، سر خواندن و نوشتن پیام ، از خستگی خواب میرفتم.

۱_از ماجراهای یک قصه ی ناگفته:  اولش دو سه ماهی یک ماجرای مفصل داشتم. وسط ماجرا گره خورد به شرایط کشور و محدودیتها و تعطیلی های کرونایی و کمی درگیری ذهنی دیگر و یکسری دورِ خود چرخیدن را هم به آن اضافه کرد. راستش بنظرم خیلی چیزهایی که میتوانستم از آنها و ماجراهایی که با آنها دارم بنویسم را ننوشته ام و تعریف نکرده ام و الان هم اگر بخواهم بنویسم نمیشود یکهو وسط قضیه را بگویم و قبل از آن یک عالمه چیز باید تعریف کنم...پس بیخیالش میشوم :)) (به دلیل جلوگیری از حدسهای احتمالی در پرانتز بگویم که هروقت بخواهم طرح یا ارشد را شروع کنم حتما شروع و روندش را اینجا مینویسم D: و الان صحبت از موضوع دیگریست) داشتم میگفتم که در حال حاضر در دورانی هستم که همانطور که گفتم، نمیشود یکهو وسطش را بنویسم.. :))) پس تنها یک عکس از آن روزها به یادگار میگذارم و بعد بگذریم..

[اگر مقصد پرواز است

قفسِ ویران بهتر. . . ]

تو این عکس به دلیل اینکه ۵ دقیقه زود رسیده بودم و درِ مکان نظر هنوز باز نشده بود و یه بزرگواری داشت تو راهرو سیگار میکشید ، رفتم پیش این پنجره و زمانم رو با دیدن منظره ی قشنگی که ازش پیداست گذروندم. و اون نسیمی که میخورد به صورتم ، ذهن آشفته م رو سامان داد و منظم کرد..یکم هم به این فکرکردم که یعنی قصه ی زندگی آدمایی که از این بالا میبینم چیه؟! یا مثلا همون لحظه تو ساختمونای اطراف ، یا زمانای دیگه که تو خیابون هستیم، چندنفر پشت پنجره ایستادن و خوشحال ، غمگین یا بی تفاوت ، عبورِ ما رو نگاه میکنن؟!


این عکس بی ربطه فقط از نظر تاریخی(زمانی) نزدیکه به مورد بالا :) این رو برای اولین بار پختم.خونه ی مادربزرگ.مواد شاخصش آرد برنج و گلاب و زعفرون بودن. خوشمزه بود(یه مزه ای شبیه شله زرد میداد) به خصوص برای مادربزرگ اینا که مزه های سنتی رو بیشتر از مثلا مزه های جدید یا کاکائویی دوست دارن.


۲_تنها در خانه :) : آن دو سه ماه که گذشت، سه روز بعداز برگشتن به روال عادی زندگی ، دو هفته تنها بودن در خانه را تجربه کردیم..شرایط ایجاب میکرد.و به دلیل رعایت پروتکل های بهداشتی هم ترجیح دادیم این مدت را در خانه بمانیم و به منزل کسی نرویم‌.واقعا با مسائل پیچیده ای رو به رو بودیم.وگرنه که مامان اینا و این حرفها؟!!

تنها درخانه ماندنِ تنهایی یا با افرادی که از نظر سنی بزرگ باشند(منظور سنی بزرگتر از کودکی است) به مراتب آسانتر از تنها در خانه ماندن با دوکودک و یک نوجوان (خواهر و برادرهایم) است!
از روزهای تنها در خانه‌ای باید بگویم که زمانی که خانه به معنای واقعی کلمه رو هوا بود و اندکی هم مشاجره و ضرب و شتم!(اغراق) مشاهده میشد،از پشت تلفن به مادر دلگرمی میدادم که خیالت رااااحت همه چی آرووومه :)). مادربزرگ ها اکثر روزها تماس میگرفتند و باید خیالشان را راحت میکردم که گازِ اجاق باز نمانده و منفجر نشدیم ، شبها همه ی درها را قفل میکنیم و دیشب که خواب بودیم دزد نیامده بالا سرمان ، داداش که بیرون میرود سر چهارراه ها و برای رد شدن از خیابان حواسش را جمع میکند و هنوز تصادف نکرده، غذا میخوریم و به خودمان میرسیم و از سوء تغذیه نمردیم ، حواسم به خواهر و داداش کوچیکه هست و... .البته حق داشتند..اگر من هم مادربزرگ بودم هم برای چهار نوه‌ی دسته گلم(یه لحظه تصور کننن♡_♡) که در خانه تنهایند هم همینطور نگران بودم.راستش اول قرار بود مدت نبود والدین یک هفته باشد، ظهر هفتمین روز، زمانیکه با ذوق زنگ زدیم تا ساعت برگشتشان را بپرسیم، دیدیم باید یک هفته ی دیگر هم بگذرد.سخت است برای تمام شدن یک مدتی روزشماری کنی بعد دقیقا سر موعد ، بفهمی تمدید شده.مخصوصا برای بچه ها. این شد که دیگر دو روز را رفتیم مهمانی.مهمانی اول ، روز هشتم بود. وقتی از در هم تنیده بودنِ اتفاقات میگویم یعنی همه چیز قاطی. قرار بود از حدود ساعت ۱۰،۱۱صبح برویم و شب هم حدود ۱۰،۱۱ برگردیم. بااینکه از صبحش ساعت ۸ بیدار بودم و پای کتاب دفترم و تا ساعت۲ ظهر باید کاری را انجام میدادم، اما تا موقعِ رفتن کارم تمام نشد و با خودم بردمشان مهمانی.و آنجا بعداز یه سلام احوال پرسی هول هولکی، تا ساعت یک و نیم نشستم گوشه ی پذیراییشان پای بساطم. و بعداز آن تازه احساس فراغت آمد سراغم که البته با خواب آلودگی ناشی از کمبود خواب همراه بود‌.برخلاف میل خودم و اصرار میزبان که کمی بخوابم، آنقدر به این تغییر حال و هوا احتیاج داشتم که هرطور بود خودم را بیدار نگهداشتم. حال و هوای همه مان واقعا تغییر کرد و گرفتگی دلمان هم تا حد زیادی بهتر شد.


+فرشته؛ دختری در آشپزخانه :) : برای یکی دیگر از چالش های تنها در خانه ای باید بگویم که من بعداز کمی دور بودن از فضای آشپزی و روزهایی که از صبح تا شب درگیری ذهنی و فیزیکی شدید با مسائل دیگر داشتم ،بلافاصله یکهو تک و تنها پرت شدم در وسط آشپزخانه :) به طوریکه وظیفه ی تغذیه ی نه تنها خودم بلکه سه نفر دیگر به عهده ی من بود.این هم مشکلی نیست.عاشقِ آشپزی را از آشپزی چه باک :)) مشکل آنجاییست که من همیشه در مقدار نمک و فلفلی که به غذا اضافه میکنیم مشکل دارم! یعنی زردچوبه، آویشن، دارچین، فلفل قرمز و فلان را برای هر غذا میدانم چقدر بریزم و به اندازه میریزم و اما نمک و فلفل سیاه.. D: خب بالاخره هرکسی ضعف هایی دارد :) مادر که باشد ، همیشه اندازه ها را از او میپرسم..اما حالا که نبود آیا شایسته بود دم به دقیقه زنگ بزنم اندازه ی نمک و فلفل سوال کنم؟! :)) قطعا نه! از گوگل جویا شدم.فرمود: "نمک و فلفل به میزان لازم".کامل و جامع و واقعا من را از ظلمات رهانید :)) آخر این چه جمله ی مسخره ایست! آخه شما که بالای دستور غذا مینویسی مثلا برای ۴ نفر ، خب نمک و فلفلی که برای این غذا به اندازه ی ۴ نفر لازمه هم بنویس بعد بگو نرمال اینه و شما با توجه به تعداد نفرات و ذائقه و شرایطتون میتونید کمتر یا بیشتر بریزید :/ مسئولین رسیدگی کنند. اینجا با یکی از اسااسی ترییین مسائل چالش برانگیز اما پنهانِ جامعه رو به رو میشیم که بهش بی توجهی میشه. الان من نمک کم یا زیاد بریزم تو غذا بعد تیروئیدمون درگیر بشه کی جوابگوئه؟! تیروئید فقط یه اسم نیست آقا(با لحن خانم شیرزاد در سریال ساختمان پزشکان خوانده شود)! هزارتا مسئله پشتِ مسئله دار شدنش هست! شکوفه های محصل جامعه که آینده ساز این مملکتن بی حوصله و افسرده و چاق یا لاغر بشن خوبه؟ اصلا میدونید هرکدوم از عارضه هاش چه عواقب شخصی و اجتماعی به دنبالشه؟!

 #رسیدگی در اسرع وقت را خواهانیم.`•_•' اصلا شاید این خانم های بارداری که مدام بهشون تذکر میدیم مصرف نمکشون رو پایین بیارن ، بخاطر این مصرفشون بالاست که تو "نمک و فلفل به میزان لازمِ" دستورهای غذایی گیر کردن! و نمیدونن چقدر نمک تو غذا بریزن D: خلاصه آقا هربار طبق محاسبات پیچیده و در حالیکه نفس تو سینه م حبس بود این مرحله ی نمک و فلفل رو رد کردم "•_•  خداروشکر هیچ وقت غذا شور نشد.. :)


۳_مامان: حوالی نیمه ی شهریور، یک عمل برای مامان پیش آمد که به خیر گذشت خداروشکر..طبق دستور دکتر، مامان باید استراحت کنه و جز زمانهای کوتاه سرپا نشه.برای مامان ها(مخصوصا مادرهای ایرانی) اینکه برن سیاره ی مشتری و یه گیاه از اونجا پیدا کنن بیارن زمین آسونتر از عملی کردنِ این قضیه ست :| به همین جهت فردای روزی که مامان از بیمارستان مرخص شد ،با لبخندی ملیح و لحنی لطیف! چندتا کتاب با موضوعات مختلف بردم پیشش و گفتم فرصت خوبیه کتاب بخونی :) ببین کدومشو دوست داری :)
همونجور که پیش بینی میشد و قاعدتا! مخالفت شد و گفت کلی کار دارم و نمیشه خونه رو ول کنم و مدرسه بچه ها شروع شده و نمیرسم و فلان بیسار..گفتم باشه باشه :))
آیا عقب کشیدم؟! خیییر..! محرم بود. از ایام استفاده کردیم و خیلیی نرررم ، مادر یک کتابِ داستان طورِ مذهبی با موضوع مرتبط رو شروع و تموم کرد :))) یعنی جوری بود که از وسطای کتاب به بعد ، مامان خودش اضافه سرپا یا نشسته نمیموند و میگفت میخوام برم ادامه شو بخونم :))) (مثلا تو غذا پختن نتونستم حریفش بشم و خودش میپزه..همین هم طبق نظر دکتر نباید انجام بده و زیادیه ولی خب دیگه :/ ولی از وقتی کتاب میخونه بلافاصله بعد از غذا پختن از آشپزخونه میزنه بیرون..نمیگه حالا این کارم انجام بدم اونکارم انجام بدم و اینا :) ) . در همون زمان، تو مسابقه ای که به مناسبت اون ایام شرکت کرده بودم جزء برنده ها شدم( *_*) و جایزه ش که یه کتاب بود رسید. 

(این عکسِ بسیار هنری =) رو از کتاب گرفتم و برای گروه برگزار کننده ی مسابقه فرستادم و تشکر کردم.)

و اینم شد کتاب دومی که مامان خوند و تمام کرد(من هنوز نخوندمش). وهمینطور کتاب سوم ووو الان آخرای کتاب ششمه! :)) 

#عملیات جنگ نرم موفقیت آمیز بود! :)

۴_ مهمان حبیب خداست : باز داشتیم به روند جدید زندگی عادت میکردیم که یه مهمان خیلی عزیز به جهت انجام کاری از شهرستان اومد و قرار بود به ما یه سر بزنن و بعد ، چندروز از مدتی که اینجا هستن رو برن خونه ی یکی از بچه هاشون و چند روز هم برن خونه ی یکی دیگه از بچه هاشون. از قضا یکی از بچه های مذکور(اینجا منظور از بچه ، برای نشان دادن نسبت فرزندی ست نه اینکه واقعا بچه باشن :) این افراد ، برای خودشون عیالوارنD: ) چند روزی بود که میگفتن سرمای شدید خورده.البته با علائمی که میگفتن ، مشخص بود سرماخوردگی نیست و کروناست ولی میگفتن نه بخاطر آب و هوای پاییز اینطور شده و باد سرد خورده بهش`•_•'.خلاصه این مهمانی اومدن خونه ی ما مصادف شد با تست دادنِ هر دو بچه شون (هم فردی که میگفتن سرماخورده هم برادرش یا عبارتی اون یکی فرزندِ مهمان) و متوجه شدن مبتلا به کرونا هستن.این شد که مهمونا موندگار شدن پیش ما(حدود ۱۲ ، ۱۴ روز) .اینجا دیگه شیفت هام هم شروع شده بود.


شرایطی که مادر داشت+شیفت رفتنِ من+ مهمانداری. "•_•


(این تصویر گرم و تازه ست♡_♡ 

بااینکه از مادرش اجازه گرفتم اما به دلیل حفظ حریم خصوصی دخترک و خانواده ش عکس کاملشو نذاشتم)

این جوجه روز به دنیا اومدنش خیلیی ما رو احساساتی کرد :)) و خیلی هم ناز بود. هنوز پشیمونم که چرا نزدمش زیر بغلم بیارمش خونه :) این عکسشو که نشون مادرش دادم کلی خوشحال شد و ذوق کرد.وقتی اومدم خونه ، یکی از بچه ها پیام داد گفت خانمه گفته عکسه خیلی قشنگ بود و چون تو رفتی خونه ، خانمه شماره ش رو داده بهش و گفته اون عکسه رو بهش بدم که براش بفرسته.(چقدر پیچیده گفتم).

#اولین پرتره ی فرزندان خود را با ما تجربه کنید :))

+اسمش رقیه ست.

+کلا این مورد خیلی شیرین بود برام.حداقل تو این سه هفته ی اخیر ، با همه فرق داشت.


۵_ بودن یا نبودن؟! مسئله اینست : دیگه گفتم تا قبل از پیش اومدن یه اتفاق تازه و ورود به مرحله ی بعد ، یه خلاصه ی خیلی مختصر از آنچه گذشت بنویسم :)


۶_تولد : دوشنبه تولد برادر شماره۱ بود.از شنبه هربار بیرون میرفت و میومد یا بعداز درساش که پا میشد یه دوری بخوره ، به طور نامحسوس و مظلومانه ای :) میرفت تو آشپزخونه دنبال کیک و آثار تولد میگشت :/ کادویی که براش اینترنتی سفارش داده بودیم جمعه رسید(جمعه ی بعداز دوشنبه که تولدش بود) خودشم بیرون بود. در یک اقدام ضربتی کیک پختم و یه نیمچه سورپرایزی شکل گرفت.


۲ ++ : تو اون تنها در خانه ی دو هفته ای که داشتیم ، هر شب قبل از خواب، یک فیلم سینمایی یا انیمیشن ترجیحاً کمدی متناسب با گروه سنی هر چهارتامون! میدیدیم :) و بعدش، بینهایت بار به صوت آیت الکرسی گوش میدادیم و میخوابیدیم..یکی از فیلم هایی که دیدیم، فیلم روز بله گویی(yes day) بود..داستان یک پدر و مادر با سه بچشون که تصمیم میگیرند یک روز را مشخص کنند به نام روز بله گویی و بچه هاشون در اون روز هر خواسته ای که داشته باشند باید پدر و مادر موافقت کنند و انجامش بدهند.بعد تو روزِ بله گوییِ این خانواده ماجراهای جالبی پیش میاد و اینا...
قشنگ بود فیلمش و ما هم خوشمون اومده بود‌‌...تموم که شد و خواستیم بخوابیم ، ریحانه با بغض اومد سمتم و برای والدین ابراز دلتنگی کرد :)). از اون به بعد تو انتخاب کارتون و فیلم ، این فیلتر هم به فیلترای مورد توجهم اضافه شد که ترجیحا پدر و مادری تو فیلم نباشه :/ :))). به قول مینا(دوستم) باید فیلمای خواهران غریب طور نگاه میکردیم :)) لازم به ذکره که ریحانه روزی چندبار ویدیوکال میگرفت با مامان اینا..مثلا اینجوری نبود که خیلی سخت بگذره بشون و زیاد دلتنگ و اینا بشن..و دلتنگی اون شب مشخص بود که تحت تاثیر فیلم شکل گرفته.. حتی داداش کوچیکه تو اون مدت چندبار گفت چه خوبه که مامان اینا نیستن و بشون بگیم دیرتر بیان و این حرفا :)) یعنی دراین حد ما تو خونه برنامه های شاد و مفرح داشتیم :)))


++++: به این نتیجه رسیدم واقعا شبا تنها خوابیدن(یا خوابیدن تو جمعی که تو بزرگترین عضوشونی) خیلی سخته ...یعنی اگه بخوام رو راست باشم باید بگم که میترسم! و اگه جوری بود که اونقدر خسته نشم تا نفهمم کی خواب میرم ، واقعا نمیدونم چجور باید میگذروندم اون چند روزو...

۷_نیاز به غذا یا محبت؟! : در خسته ترین حالتِ ممکن ایستاده بودم تو محوطه ی بیمارستان نزدیک نگهبانی. و منتظر. یکم دورتر یه سگ بود برای خودش میچرخید.دیدم هی داره میاد نزدیک. اول واکنشی نشون ندادم و سعی کردم آروم آروم راه برم و جام رو تغییر بدم.بعد دیدم نه باز داره میاد نزدیکتر.من متاسفانه اینجوری نیستم با دیدن سگ وگربه و کلا حیوانات بگم وای عزیزم و برم جلو ناز و نوازششون کنم D:" من یه کفشدوزک بخوام رو انگشتم نگهدارم باید از نیم ساعت قبل به خودم بگم نمیخورتت که ببین چه نازه ببین چه کوچولوئه و اینجور آمادگی های روحی به خودم بدم :|

اون لحظه واقعا ترسیده بودم.شنیده بودم حرکت ناگهانی نباید نشون داد. ولی حرکت آروم و نامحسوس هم جواب نبود.یجوری که تو فاصله ی چهار پنج قدمیم ایستاده بود زل زده بود بهم. سعی کردم منم مظلومانه تو چشماش نگاه کنم بلکه بفهمه منم گرسنه مه و خوردن یه آدم خسته ی گرسنه ی بی دفاع خوبیت نداره :) فکرکنم نفهمید.یه قدم دیگه اومد جلو:/ بعد گفتم نکنه مثلا به رنگ خاصی حساسه..نکنه به مشکی حساسه و منم که چادر سرمه.نکنه چون باده چادرم تکون میخوره به این تکون خوردنه حساسه. نشد احتمالهای دیگه بررسی کنم چون بازم آروم یه پاشو اوورد جلو. انقدر ترسیده بودم که تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که رو به پنجره نگهبانی که نزدیکم بود بگم آقا ببخشید . یکی از نگهبانا اومد لب پنجره .بهش که گفتم این سگه هی میاد جلو ، به سگه گفت بره اونور و سگه رفت :| بعد رو به من گفت چیزی نیست این لوس شده یکم ، کاری نداره.و برگشت تو اتاقک نگهبانی و به همکارش گفت صدبار گفتم یه قلاده ببند بهش.

حالا اینجا دو چیز ذهنمو درگیر کرد.لوس شده یعنی چه؟ یعنی سگه منتظر بود بهش بگم که بره اونور؟ یا مثلا ارتباط با آدمها رو دوست داره و انتظار نوازش داشته؟ 

بعد به خودم گفتم کاش من باعث نشم که براش قلاده ببندن. من همیشه وقتی میبینم یه حیوانی قلاده داره ناراحت میشم.همونطور که وقتی میبینم یه پرنده تو قفسه.یه لاکپشت تو خونه ست.و موردای این مدلی :( ولی از یه طرف هم آخه چه باید کرد؟!

مینا گفت که سگها بوی ترس رو حس میکنن.یعنی بااینکه من واکنش ناگهانی نشون ندادم اما اون سگ ترسیدن من رو متوجه شده و این جذبش میکرده.


حرفِ واقعا حرف، برای گفتن زیاده..حرفهایی برای نگفتن، بیشتر...اما چی بگم؟ اصلا از کجا شروع کنم..؟


[بار ، سنگین است و در گردابِ این آشوبها

کوه را بر دوشِ خود از کوه بالا میبرم..]

به بهانه ی ۴/۱۳

رئوف یعنی دوست دارم و ضامنتم که تو بطنِ روزگارت حالِ خوب و آرامش رو تجربه کنی..رئوف یعنی اگر یموقع مسیرت سخت شد و پر از فراز و فرود ، من هواتو دارم و تو دردهای موقت و کم اووردنات بغلت میکنم.میشم اونی که سرش داد میزنی و خودتو خالی میکنی.بعد که آروم شدی، اشکاتو پاک میکنم و کمکت میکنم سرپا بشی و ادامه بدی..
رئوف یعنی مهم نیست تو درموردم چی فکر میکنی اما هر زمانیکه بخوای ، رو من حساب کن..

.

و الان..فقط میتونم بگم خداروشکر...نه اینکه همه چی عالی و بی نقص باشه اما خیلی از مسائلِ اساسی که سالها درگیرشون بودم و گاهی هم اینجا به غمشون یه اشاره کوچیک میکردم به طور کامل یا نصفه و نیمه حل شدن ، و البته نه همشون و هنوزم درگیریم با بعضی مسائل ادامه داره..
دلم میخواست از آقا یه تشکر حسابی کنم..هم بخاطر این چندوقت اخیر که تیکه های فروریخته ی وجودم دیگه هییییچ جوره جمع نمیشد و همه چیز برام سیاه و تاریک بود.با اینکه با خودش و خدا قهر بودم اما تنها کسی بود که باهاش حرف زدم و شاهد حال و روزم بود و کمکم کرد رو به راه بشم و هم بخاطر یه مسئله ی دیگه ای که برام فرسایشی شده بود و همین دوهفته پیش حل شد.

یکشنبه هم تولدم هم بود و دلم یه هدیه ی خاص میخواست.یه کاری (عملی) به نیت تشکر انجام دادم.ولی خب‌ دلم حرم میخواست..یهو یادم اومد عبارت "زیارت نیابتی" رو که چندروز قبل درمورد یه موضوع خیلی بی ربط شنیده بودم.. اینکه یکی از خُدّامِ حرم ، به نیت من زیارت کنه ایده ی خوبی میتونست باشه.. هرچند که زیارت به وصل بودنِ سیمه و به صرفاً حضور تو حرم نیست..ولی من به بودن تو اون فضا و حداقل پیچیدنِ اسمم لا به لای مولکولهای هوای اونجا احتیاج داشتم... سریع تو گوگل نوشتم زیارت نیابتی . سایت رضوی اومد.اسم و شماره تلفنِ همراه و یه متنِ دلی نوشتم و بعداز چندروز (دیروز) این پیام اومد:

با قلبی که از هیجان ضربانش تند شده بود لینکو باز کردم..♡_♡



+"خدا از جایی که فکرشو نمیکنی روزی میده" ..روزی صرفا پول یا رسیدن به یه چیزی نیست..حتی عمق پیدا کردن زندگی به واسطه ی غم هم روزیه..و مثلا وزش یه نسیم که حس تازگی بهت بده :)

+نوشته بود که : غم به شما عمق میده و شادی ارتفاع.غم ریشه هایتان را گسترده میکنه و شادی شاخه هایتان را.شادی مثل درختی است که به سمت آسمان میرود و غم مانند ریشه هایی که تا بطن زمین میروند.هردو مورد نیازند و هرچه درختی بلندتر شود ، همزمان ریشه هایش عمیق تر میشوند.

+یه ماما از روز زایمان یکی از مراجعینش که بعداز چندسال انتظار برای بچه‌دار شدن ، باردارشده بود و حالا زمان زایمان و تموم شدن انتظارشون بود یه کلیپ درست کرده بود و این آهنگ رو گذاشته بود روش.خیلیی کلیپ احساسی و قشنگی بود :')
بعد دیدم عه! آهنگش داره منو میگه :))

خلاصه که فرشته ها روی زمین همیشه پیدا نمیشن :)))

.

.

+* تولدت مبارک من *

سخت جان

[ و من تازگیها کشف کرده ام

روی این کره‌ی خاکی

موجوداتی زندگی میکنند ؛ ناشناخته..!

به نام " سخت جانان "

همان‌هایی که

عاشقند و

امیدوار و

زنده . . . ]

                  

خدایا دلم فقط گرمه به تو.. به اینکه میدونی،میبینی‌، میشنوی

و هستی.


+فوتو بای می.

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan