یه حس عجیبی تو بعضی آدما میبینم..یه حسی که باعث شده آدمای مختلف از خانم دکتر گرفته تا حوزوی و دختر دبیرستانی و دانشجوهای مختلف و بچه دار و نوه دار و... بیان پای کار و با جون و دل کار کنن..
حدود یه ماه از راه افتادنِ این کارگاه گذشت و اون از صفر شروع کردن و سیستمِ کاریِ اولیه ، الان تبدیل شده به یه سیستمِ کاربلد و خیلی پیشرفته تر از قبل..روزی حدودِ صد نفر داوطلبانه و خستگی ناپذیر مشغول برش و دوخت و مراحل بسته بندی و حمل و نقل و نظارت بهداشتی رو کارگاه و هماهنگی و... هستن
( به لطف خدا الان روی هم رفته بیشتر از ۹۰ هزار ماسک و گان برای بیمارستانها تولید کردن...و البته متاسفانه باز هم از طرف بیمارستانها اعلام کمبود شدید شده....)
امروز موقعی که صدای دعای توسل خوندنِ حاج آقا از بلندگوهای کارگاه پخش میشد ، یه جوّ آرامش بخشِ شیرینِ خاصی بود که مدتها بود تجربه ش نکرده بودم...
____________________________________
۳ ساعت از مدت زمانی که اونجا بودم دوتا کلاس دانشگاه هم حاضرشدمD:
هندزفری گذاشتم تو گوشم و درحالیکه کلاس رو پام بود ، به نخ چینی ماسک نیز میپرداختم!
یه ساعتِ آخر ،صدای استاد یا هی قطع و وصل میشد یا هی اِکو میشد ..فقط هر از گاهی متوجه میشدم که استادمون میگه مبحث سنگینه بخونید حتما :| ..برای بعضی از بچه های دیگه هم همینطور بود و از طرف استاد و ما چندبار تلاش کردیم برای درست شدنش اما نشد...
دیگه به این نتیجه رسیدم که هرکسی سرش تو کار خودش باشه بهتره : ) به این ترتیب که فقط برای اینکه حضوریمو بخورم همچنان در کلاس موندم اما در کمال آرامش هندزفری ها را در آورده و صدای گوشیو بستم و به ادامه ی نخ چین کردن ماسکهای مبارز با کرونا پرداختم!
صلح قشنگی بود..استاد درسشو میده بدون اینکه به من کاری داشته باشه..منم ماسک نخ چین میکنم بدون اینکه به استاد کاری داشته باشم D: بعداز یکم هم صدای گوشیمو باز کردم اما همچنان صدا اکو میشد(اصلا خدا رو چه دیدی شاید سایت درست بوده و استاد از تو حمام داشت درس میداد! )آخر کلاس هم از کامنت بچه ها فهمیدم آخرای کلاسه و منم نوشتم ممنون استاد خسته نباشید : )
#همزیستی_بین_اساتید_و_دانشجویان
______________________________
موقعی که داشتم با هویه برقی ، ماسکها رو بسته بندی میکردم ، با اون همه دقت و حواس جمع بودن و مرتب کارکردنم ، تو هزارمِ ثانیه ، یه موقعیتی پیش اومد که میدونستم چادرم و هویه به هم نزدیک شدن اما واقعا برخوردشون با همدیگه رو پیش بینی نمی کردم ، و چادرم از هویه اندازه یه سکه ی پونصدتومنی سوراخ شد..احساس کردم این اتفاق ، میتونه صورت مادیِّ کاری باشه که چندروز پیش انجام دادم..اونموقع هم حواسم بود..میدونستم برخلاف باورهامه و ممکنه اشتباه باشه و خطر نزدیکه..فقط چندلحظه بود اما دهن کجی شد به ارزشهام..
درواقع همون موقع اتفاق امروز افتاد و من نخواستم ببینمش...
[در خودم گم شده ام
آه ؛ بگو راه کجاست
خسته ام از شبِ پر ابر
بگو ماه کجاست...]
_______________________________
کتاب حیفا رو بالاخره تمام کردم...نگم چقدر هضم بعضی جاهاش واسم سنگین بود...
_________________________
دلِ پر زخمِ زمین گفته کسی می آید . . .