`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

این قسمت: واکسیناسیون

پنج روزی میرفتیم واکسیناسیون.اصولا جای ما نبود و هیچگونه سودی هم برامون نداشت. و شاید بشه گفت تنها دلیل این بود که نیرو بود ولی کم بود :)
حقیقتا فکرنمیکردم شنبه صبح این همه آدم بخوان واکسن بزنن و از ۷ بیان تا ۸ تو سرما بایستن پشت در بسته.
قسمت تلخش اینکه اون روز ۸ و ربع اومدن در رو باز کردن و ناظر بهداشت که واکسن ها رو باید میوورد ۸ و ۴۵ اومد. تو این فاصله ما بودیم و ملتی که دیگه بی اعصاب شده بودن -_-
به محض اینکه واکسن میرسید عین اسب کار میکردیم.این بین با یسری چالش ها رو به رو شدیم.کلا برای اینکه خیال ملت راحت باشه ، سعی میکردیم یجوری که ببینن و متوجه پر کردن سرنگ از ویال واکسن و نوع واکسن بشن ، این کارو انجام بدیم..ولی مثلا تا قبل از این واکسیناسیون ، ما هر گونه تزریق یا آنژیوکتی رو اگه به بی دردترین و ملایم ترین شکل ممکن انجام میدادیم کلی دعای خیر پشت سرمون بود‌ :) ولی اینجا مثلا برای یه خانومی که واکسن زدم ، وقتی گفتم تمام شد.گفت "چقدر خوب زدی،من خیلی از واکسن و آمپول میترسم ولی اینو حس نکردم".یه ثانیه بعد با نگاهی مشکوک گفت "زدی اصلا؟! ".. حالا بیا و درستش کن که زدم و تو هوا خالیش نکردم بره -_-
متوجه شدیم تو این موقعیت بنا به حساسیت هایی که موجه هم هست، "بهترین حالت" مفهومش فرق میکنه با موقعیت هایی که تا الان تجربه کردیم.اینکه ملت یکم درد حس کنن بد نبود شاید حتی مستحب بود :)
برای نفر بعدی که یه خانوم نسبتا مسن بود و تا لحظه ی آخر به استرازنکا بودنِ واکسنش خیلی تاکید داشت ، با در نظر گرفتن معمولی زدن و دردِ مستحب :) واکسن زدم.و خب‌‌..=_= ببینید طبق تجربه ی من ارائه خدمات به خانوم های مسن مثل راه رفتن رو پل صراطه. اگه کارت خوب باشه انقدر دعات میکنن که تا آخر عمرت خیر و برکت زندگیت تضمینه و حتی ممکنه ازت برای پسر یا نوه‌ی خوش قد و بالاشون خواستگاری کنن :) ولی امان از اینکه یه جای کار خوب نشه یا با حوصله برخورد نکنی یا هرچی..قششنگ صاف میفتی تو جهنم‌.
گفت "چقدر درد داشت.دو بار قبل اصلا درد نداشت و فلان بیسار" ..بازم حالا بیا و درستش کن -_-..من که مراتب عذرخواهی و با صحبت کردن سعی بر یادش بردن رو به جا اووردم ولی تا چندروز تو فکرش بودم که خداکنه اگر عوارضی نشون داد متوجه باشه که بخاطر واکسن و علی الخصوص استرا بودنشه و از چشم "اون دختره خیلی بد واکسن زد" نبینه ¡_¡
یه پسر ۱۲ ساله هم با پدرش اومده بود که واکسن بزنه.پدرش هودی پسره رو گرفته بود دستش و ایستاده بود بالاسرش. مشخص بود که پسره سعی میکرد مثلا شجاع و بزرگونه با ترسش برخورد کنه.پیشش که داشتم پد الکلی رو بازمیکردم با لفظ آقا فلان خطابش کردم. بعداز تزریق خیلی حواسم به بچه هه نبود و سرمو برگردونده بودم که سرنگو بندازم و اینا . در همین حین همینجوری به شوخی به بچه هه گفتم گریه نکن :) ولی اون یجوری و با صدایی ‌که مشخص بود داره با بغضش مقابله میکنه گفت "گریه چیه دارم میخندم" :)) قهقهه ی پدرش بلند شد. :) 

فرداش گفتم بشینم پشت سیستم شاید بهتر باشه.و وی در ثبت اطلاعات افراد و پر کردن آمار ، از با دقت ترینان بود..در هر جا و هرمکان و هر نوع..'•_• اینجا برای ثبت اطلاعات افراد تو سیستم چندتا سوال بود که برای هرکدوم باید گزینه ی بله یا خیر رو علامت میزدیم .مثلا: فرد تو تزریق قبلی عارضه داشته؟اگه آره کدوم موارد؟(یسری موارد رو نوشته که باید هرکدومو میخوایم علامت بزنیم) الان سرما خورده ست؟ تجربه ی تزریق فراورده ی خونی داشته؟(اگه سوالش درست یادم باشه) و یه سوال دیگه که یادم نیست. اینا قاعدتا! باید از افراد پرسیده بشن .اما عملاً اینجا که ما میرفتیم این سوالا از افراد پرسیده نمیشدن و همه رو "خیر" میزدن :/ من همه رو میپرسیدم و از نظر مسئولین اونجا: "نمیخواد بپرسی بابا" '•_•  یکی نبود بهش بگه آخه تو که داری چاییتو میخوری چکار سوالا من داری. تازه من زمان هم گرفتم پرسیدن و نپرسیدن هیچ تفاوتی از نظر صرف وقت با هم نداشت. تفاوتم داشته باشه ، این زمان حق اون مراجعه کننده ست.نه؟! اینجوری سرماخورده ها پیدامیشن دیگه..مثلا خیلیا از ظاهرشون مشخص نبود اما به گفته خودشون اوایل سرماخوردگیشون بود و علائمشون رو میگفتن.و اینا رو فرستادم خونه تا هر وقت خوب شدن برن واکسن بزنن.
این موضوعات اصلا چیزای خاصی برای گفتن و یا نوشتن نیستن. اما اگه به همین سرماخوردگی ساده(که ممکنه حتی کرونا باشه و ما متوجه نباشیم) توجه نشه ممکنه بعداز واکسن حال طرف خیلی بد بشه.اونوقت برو و درستش کن :|
یا مثلا از یه خانومی درباره ی اینکه دوز قبلیش عوارض داشته یا نه پرسیدم ، گفت نهه هییچچچییی.بعد دخترش که کنارش بود گفت چراااا ..تب کرد و استفراغ و کوفتگی بدن داشت.با خنده به خانومه گفتم آخر داشتین یا نداشتین؟ :)) سعی در انکار داشت و میخواست لِولِشونو کم کنه.فکرمیکرد مثلا اگه راستشو بگه نمیزنیم براش و اینا.بهش گفتم اینا فقط محض ثبت کردنن وگرنه که واکسنتونو میزنیم.

خلاصه که نتلسید نتلسید..راستشو بگید.به همین برکت قسم اظهارات شما هیچ تاثیری نداره =)
یه آقاییم بود اطلاعاتشو ثبت کردم رفت واکسن زد.دوباره برگشت پیشم گفت ببخشید شماره ی من رو وارد کردین دیگه؟ گفتم بله چطور؟ گفت "آخه الان پدرم زنگ زد گفت کجایی رفتی واکسن بزنی؟ گفتم آره .بعد پدرم گفت پیامکش برای اون رفته..میشه دوباره چک کنین ببینین شماره م درسته؟ " (قطعا میدونید همون اولِ اول که یکی میره واکسن بزنه ازش کد ملی و شماره همراهشو میگیرن.با وارد کردن اونا ، سیستم اسم و فامیل و سن فرد رو نمایش میده و اگه درست بود و تایید کردیم اونوقت وارد مراحل دیگه و ثبت واکسن میشیم) گفتم شاید شماره تون به نام پدرتونه.گفت نه نه به نام خودمه.گفتم شاید شماره ای که به نام شماست رو گوشی پدرتونه. گفت نه نه ..میشه یدور چک کنین؟
مطمئن بودم اشتباه نشده و برای خودش ثبت شده. آمارشو دراووردم و مشخصاتشو نشونش دادم.البته شماره نشون داده نمیشه. مطمئن شد.بعد باز گفت پس چرا برا پدرم رفته.دیگه کم کم  داشتم احساس میکردم که نکنه مثلا من شماره پدرشو حفظم و از حفظ شماره باباشو ثبت کردم :| 

گفتم خطای سیستمه و چیزی نیست. به زور رفت به زووور‌.
یه روز باز ساعت ۸ و ۴۵ واکسن اووردن.و بازم از همون اول ما بودیم و ملتی که کم کم داشتن بی اعصاب میشدن.اون روز بازم پشت سیستم نشستم و قرار بود من برکت و استرازنکا ثبت کنم و حدیث سینوفارم.برای جلوگیری از خطا و سرعت بیشتر و مرتب پیش بردن کارها تقسیم کار اینجوری بهتره. تو چنین حالتی ، ترتیب مراجعه کننده ها رعایت میشه اماا ممکنه مثلا یه سینوفارمی که دیرتر اومده ، کارش زودتر از یه آسترازنکایی که زودتر اومده راه بیفته.یا برعکس.یعنی بین سینوفارمی ها ترتیب افراد رعایت شده.بین استرازنکایی ها و برکتی ها هم همینطور.اما بین یه فرد سینویی و استرایی و برکتی با هم شاید نه. اون روز اینجور شد.و یه زن و شوهر که بنده خداها رو من از صبح دیده بودم، اومدن اعتراض که این چه وضعشه ما زودتر از اون آقا اومدیم و فلان بیسار.من و حدیث به برکتِ دیر اومدن ناظر بهداشت و دیر واکسن اووردنش و سیل جمعیت قشششنگ مثل آهوی تیزپا داشتیم کار میکردیم. ناظر بهداشت اومد پیش این زن و شوهر که ببینه چیشده و اینا. بعد بشون گفت الان کارتونو انجام میدیم.کارتشونو نگاه کرد و با توجه به دو دوز قبلیشون که سینوفارم بود به حدیث گفت خارج از نوبت کارشونو راه بندازه و دوز۳ سینوفارم ثبت کنه براشون. گفتن نه آسترا میخوایم. بعد کلا آسترازنکا تو کشور بود ولی کم بود :) به ما گفته بودن فقط برای اونایی بزنیم که مثلا دوزای قبلیشون استرا یا اسپوتنیک بوده یا مثلا کادر درمانه یا شرایط شغلی خاصی داره و اینا. این خانوم ناظر بهداشت به اون زن و شوهر گفت که نمیشه و اینا و باید همون سینوفارم بزنید. و دوباره آتش خشمشون شعله ور شد که نه من بچه هام پزشکن و گفتن آسترا بزن و فلان و فیلان. ناظر بهداشت از شرایط شغلی و زندگی خودشون پرسید.من حواسم به صحبتاشون نبود ولی هرچی بود تو گروه پرخطر و ضروری و اینا نبودن. و یه ساعت از سمت خانوم ناظر توضیح که آسترا کمه و از سمت اونا اصرار.آخر قرار شد من براشون استرا ثبت کنم.با چشمایی به خون نشسته به من نگاه میکردن.ما از صبح همو دیده بودیم و تو اون وقتی که واکسن نداشتیم و شلوغ هم شده بود، رفته بودم جلو چشم مراجعه کننده هایی که منتظر نشسته بودن از جمله ایشونان(زن و شوهره) هرچی در و پنجره بود باز کردم و سوز سرما بود که همینطور میومد داخل و ملت  شاکی بودن اما برای تهویه‌ی هوا لازم بود :))و این جریانات هم پیش اومد و.. راستش حتی جرئت نمیکردم ازشون سوالایی که باید میپرسیدم رو بپرسم. خانومه رو به خوبی و خوشی ثبت کردم. اما آقاهه...دیده بودم گاهی بچه ها اشتباه ثبت میکنن..اما چرا تنها اشتباه من تو این پنج روز باید سر این مورد پیش میومد؟؟!! چرااا باید اشتباهی به جای استرا براش برکت ثبت میکردممم :/ بعد تازه همون موقع که ثبتشون کردم انقدر که معذب بودم متوجه نشدم. وقتی فرستادمش بره واکسن بزنه و نفر بعدی رو صدا زدم ، یه لحظه به خودم گفتم چیشدد؟؟ یو آی دی کدوم واکسنو براش زدمم؟؟ سریع آمارشو دراووردم و دیدم که بعله '•_• به خانوم ناظر گفتم. اونم فرو ریخت :')) گفت نگی بهشوناا..اطلاعاتشو بنویس خودم ظهر که رفتم بهداشت درستش میکنم. البته من ۵ دقیقه بعد تصمیم گرفتم برم بهشون بگم که باااور کنید ما براتون استرا زدیم ولی اشتباهی برکت ثبت کردم و اونم درستش میکنیم.تا دم در هم رفتم..اما رفته بودن :') و امیدوارم تا قبل از اینکه متوجه بشن خانوم ناظر درستش کرده باشه. وگرنه فکرمیکنن دروغ گفتیم و میگیم استرازنکا ولی برکت و هرچی خودمون میخوایم میزنیم..و مثلا دولت آمریکا میتونه ازم به عنوان نیروی خدوم و آتش به اختیارشون در ایران تجلیل کنه '•_•  :)

یروزم نزدیکای ظهر بود.یه نوع از واکسنا رو تموم کرده بودیم و هرکی میومد که میخواست از اون بزنه میگفتیم تمام شده و یا بره جای دیگه یا اگه خواست فردا صبح بیاد. که یوهوو یه خانومی اومد.مسئول مرکز شتابان و با روی گشاده سمتش رفت و خوش و بش بود و کارتی که توسط مسئول گذاشته شد جلوم و گفت خارج نوبت کاراشو انجام بدید..و من چقدر متنفرم از این خارج نوبت بودن.تو دلم به خودم گفتم خارج نوبت نداریم. داشتم اطلاعات یه نفر دیگه رو ثبت میکردم.زیرچشمی به اون کارته نگاه کردم دیدم همون واکسنیه که نداریم.به مسئول گفتم که این واکسنو تمام کردیم.گفت اِ تمام شده؟ نه هست..رفت گشت. دید نیست :/ در کسری از ثانیه گفت الان تماس میگیرم بیارن! و معذرت خواهی از خانوم آشنا که ببخشید چنددقیقه معطل میشی.

تو دلم گفتم ایول بابا :/ از این تماسا هم بلد بودی بگیری و این چند روز نمیگرفتی؟! و ازش پرسیدم حدودا تا ساعت چند میرسه که به مراجعه کننده هایی که میان و از این واکسن میخوان بگم که اگه وقت دارن بشینن منتظر. و به لطف اون آشنا کلی آدم کارشون راه افتاد :| 


خلاصه..اینم از واکسیناسیون.چیز خاصی برای نوشتن نبودن اما دلم میخواست به عنوان یادگاری یه چیزی ازش بنویسم. این واکسیناسیون رفتن ربطی به ما نداشت.اما با ماجرای خاصی، خیلی یهویی پیش اومد.
و در آخر عکس یادگاری دسته جمعی گرفتیم. 




+جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند

عقل خروش میکند بی تو  به سر  نمیشود . . .

_مولانا.


سه روزِ سخت

اون امتحانی که تو پست قبلی گفته بودم رو خوب دادم..احتمالا نمره ی کامل رو بگیرم...

دوشنبه یه امتحان خیلیی مهمتر از اون داشتم که واقعا واسش زحمت کشیدم...قرار بود امتحان از ۱۰ صبح شروع بشه ..من از همون ساعت ۱۰ اونجا بودم تا اینکه ساعت ۵ عصر نوبت من شد که برم امتحان بدم :|و تو این ۷ ساعت انتظار ، ۱۰ بار مردم و زنده شدم...گاهی برای عوض شدن فضا یکم مسخره بازی میکردیم ولی همه نگران بودن و هیچکی حال و حوصله نداشت...حتی انقدر دست و پام یخ کرده بود که حال راه رفتن نداشتم و فقط کشون کشون رفتم نماز ظهر و عصر خوندم و برگشتنی هم ۱۰ دقیقه رفتم سر مزار شهدای گمنام...

نمره ی این امتحانم از ۱۹/۵ شد ۱۸/۵... قبول دارم که دوجا اشتباه داشتم و از نمره م راضیم...


از امتحان داشتیم با حدیث برمی گشتیم خونه که دیدیم دم در یه خانومی نشسته رو زمین و با لحن سوزناکی اصرار داره بهش پول بدیم...یکم نگاه کردم دیدم یه بچه ی ۳، ۴ ساله هم کنارش رو زمین خوابه و یه پتوی نازک روشه...و این دقیقا خط قرمز منه..بچه!

تصورکنید هوا سرده ، یه بچه ی لاغر و نحیف و احتمالا گرسنه رو زمین خوابیده با یه پتوی نازک...و پدر و مادری که این بچه اندازه ی یه دوتومنی که مردم بهشون بدن براشون اهمیت داره...اونروز انقدر از لحاظ جسمی و روحی خسته شده بودم که با دیدن این بچه همینطور بی اختیار اشکام میومد...عمیقاً دوست داشتم همونجا بچه رو بغل کنم و باخودم ببرمش...

خیلی فکرکردیم که برای این بچه چکارکنیم..آخرش ته کاری که از دستمون برمیومد این بود که حدیث یه کم گردو و مغز تو کیفش داشت منم رفتم دوتا کیک و آبمیوه خریدم و دادیم بهشون...

بعدشم به مقصد خونه هامون سوار اتوبوس شدیم...انقدر فکرمون درگیر شده بود که آخر تصمیم گرفتیم زنگ بزنیم اورژانس اجتماعی (۱۲۳) و گزارش بدیم...چندبار زنگ زدیم و موقع صحبت با کارشناسهاشون که میشد تلفنو قطع میکردن :/

و اون بچه و دنیاش همونطور موند . . .

راستی چندتا بچه دیگه شبیهش هست؟!!!


بالاخره رسیدم خونه...و از وقتی گرمای خونه رو حس کردم یخ بستم برای اون فرشته ی مونده تو سرما...برای زبریِ جای قدمهاش و خشونتِ دنیاش...


تو فکر امتحانِ فرداش(یعنی سه شنبه) بودم که خانواده یادآوری کردن امشب نوبت دکتر دارم...و من یادم اومد که به کل نوبتمو یادم رفته بود...دیگه ظرفیتم تکمیل بود..شایدم حتی مازاد بر ظرفیتم بود...اما باید میرفتم..


بعداز دکتر دو سه ساعت خوابیدم و بعدش بیدار شدم برای امتحان سه شنبه بخونم...که بیشتر از دو ساعت کشش بیدار موندن و درس خوندن نداشتم(تا ۵ صبح بیدارموندم) ..از اونورم ۹ صبح رفتم دانشگاه و با امتحانی بس بیرحمانه مواجه شدیم...و بعداز امتحان با حالی داغونتر برگشتم خونه...الان فقط آرزو دارم نمره م حداقل ۱۳ ، ۱۴ بشه...


بعداز دو وعده غذا نخوردن داشتم غذا میخوردم که گوشیم زنگ زد و شماره هم ناشناس بود...احتمال میدادم حدیث باشه که اندازه ی موهای سرش شماره داره...همینطور که آماده بودم بهش بگم "بازم شماره ی جدید؟!!" ، جواب دادم و دیدم یه نفر از دانشگاه تماس گرفته و گفت دوست داری بری دیدار رهبری؟

و اون لحظه که اینو شنیدم زمان ایستاد...بعداز کمی سکوت با بُهت گفتم آره اما باید اجازه بگیرم..و نتیجه این شد که ده دقیقه دیگه تماس بگیرم و نتیجه رو بگم...به طور فشرده با خانواده صحبت کردم و اجازه دادن و اطلاع دادم و اسمم تو لیست نوشته شد...ولی نیم ساعت بعدش خبر دادن که دیدار برای پرستارهاست و اشتباهی به من زنگ زدن :/

ولی خب همین تماس اشتباهیم واسم شیرین بود...خیلی شیرین...


+میلاد حضرت زینب (س) و روز پرستار مبارک باشه : )


__________________________________

++برای چنین بچه هایی راه حلی ندارید؟

حیف تو را داشتم و غیر تو را بنده شدم

دوروزه که دلم با خودم صاف نمیشه...از خودم راضی نیستم...یه اشتباه ، یه گناه و یه کم کاری در حق خودم انجام دادم و نمی تونم از خودم ندید بگیرم چون قبلا به خودم قول دادم که دیگه این کار ازم سر نزنه...
دوروزه که برای زندگیم نگرانم...ازاینکه بین درگیری شیطان و فرشته ی درونم ، شیطان برنده شد و بدتر از اون ، از لحظه ی راحت پا گذاشتنم روی عذاب وجدانم میترسم...فهمیدم که هنوز خیلی زوده برای برآورده شدن و رسیدن به بعضی از آرزوها...
دوروزه که به روی خودم نمیتونم لبخند بزنم ، روم نمیشه صبحها مثل هرروز بگم "خدای مَن خودت هوامو داشته باش" ...
هوای دلم ابریه اما باریدنی درکار نیست؛حتی اثری از آفتاب هم نیست...فقط ابر و ابر و ابر...
حتی دیدن زیباترین روزهای سال و هوای پر از عطرِ خوشِ بارون هم نمیتونه دلگیریِ هوای دلم رو خنثی کنه...
و همینطور خوردن یه لیوان شکلات که برای من خوشمزه ترین خوردنیِ دنیاست که هیچ ، حتی درست جواب دادن پرسشهای استاد از مبحث قدیمی و پر دردسرِ انگل و میکروب شناسی هم اثری تو خوب شدن حالم نداشتن
چرا؟!
چون به خودم دروغ گفتم و خودم رو گول زدم...

خدا رو فراموش کردم و تظاهر کردم به یادشم
و بنظرم بدترین روز و حال ، وقتیه که آدم نتونه با خودش صادقانه صحبت کنه و تکلیفش با خودش مشخص نباشه...


ملتمس دعا.



+چندروزه که گروهمون روزی بالای ۵۰۰ تا چت داره...باز بین التعطیلی داریم و تو گروه کلاسیمون گیس و گیس کشی راه افتاده ...باز هم درگیری با استادها و کلاس تشکیل دادن یا ندادنشون و آخرش هم مثل همیشه هممون نتیجه گیری میکنیم که به "من نمیام" های همدیگه اعتماد نکنیم :/ هربار هم ، ترم های باقیمونده رو می شماریم و میگیم خداروشکر فقط فلان ترم دیگه باهمیم :|

+یه تغییراتی تو قالب وبلاگم دادم ، اما اون خط پایین پست و اون مثلث کوچیک بالای پست که سبز هستن رو کدشون رو پیدا نکردم..بعد باید با دقت تر نگاه کنم و رنگ اینها رو هم آبی کنم...فکرنکنید خودم سبز گذاشتمشون : )

هوای دلم عجیب بارانیست . ‌. .+ کمی شرحِ جریان


       گاه  تنهایی ، صورتش را به پسِ پنجره میچسبانید...


_مکان ثبت عکس: ماشین!

نزدیکی سال جدید و تکاپوی مردم دلیل آن میشود که پایت را که از خانه بیرون میگذاری ، تا مقصد ، مورچه وار بروی.. و بعداز چنددقیقه توقف ، ماشین بالاخره یک قدمی حرکت کند...
نگاه کردن به چراغهای رنگ رنگی ، رفت و آمد مردم ، همهمه ی بازار ،رستورانهای شلوغ و ...سرحال و با نشاطت میکند و برای دقایقی دلیل بیرون آمدنت یادت میرود...
به مقصد میرسی و باز هم سوارشدن به آسانسور همیشگی و همراهی با آن تا طبقه ی آخر...آسانسوری که هربار جمعیت سوارشده در آن ، به برگه ی"ظرفیت 8نفر" چسبانده شده بر دیوارش  دهن کجی میکند ...خیلی آرام حرکت میکند و در هرطبقه می ایستد... تابه حال نشده سوار آن بشوی و یک نفر آن را "اتوبوس"! خطاب نکند!

بالاخره میرسی و دلیل آمدنت باز برایت یادآوری میشود...
باز همان غم کهنه...
اما میخواهی حال خوبت را حفظ کنی...زیرلب آیت الکرسی میخوانی و کمی خودت را آرام میکنی...
 ...                                                       
حدود یک ساعت بعد بیرون می آیی و سعی در پاک کردن اشکهای صورتت داری...حرفها بارها در ذهنت تکرار میشوند...آنقدر در ذهنت درگیری که نمیدانی کِی و چطور از طبقه ی آخر به همکف میرسی و از ساختمان بیرون میزنی...
هنوز یک قدم راه نرفته ای که آقای جوانی که یک دستش کتابچه ای که نمیدانم دعا بود یا حافظ است و یک دستش یک پلاستیک پر از همان ، با تو همقدم میشود و اصرار که یک دانه اش را بخر...
بغضت را مشت میزنی تا سرجایش بنشیند و به سختی میگویی : ممنون آقا، نیازی ندارم.

و او میگوید : خانم دوتومن بیشتر نیست...
در دلت میگویی : دلِ خوش داری؟؟ سیری چند؟؟!
از کنارش میگذری و...

الان یکی دو روز گذشته و تو علاوه بر ناراحتی ماجرای خودت ، یک عذاب وجدان هم داری ...
که آن شب بحث نیاز داشتن یا نداشتن تو نبود...بحث پولی بود که گیرِ او

 می آمد...تو این را همیشه خوب میدانی‌‌‌‌...

چه شد که این بار راحت از کنارش گذشتی؟؟!  

...


ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan