یکازهفت| روزها چندان ملایم نمیگذرند.تو این چند هفته به ندرت دو روزِ کامل پشت سر هم خونه بودهام.ذکرم شده:"خدایا من واقعا آدمِ هرروز بیرون رفتن نیستم" و این جمله هرروز بیشتر به من اثبات میشه.و شبا به خدا التماس میکنم که ساعتا کش بیان و دیرتر صبح بشه..
یکی از دور میبینه فکر میکنه چه خوب، چه با پرستیژ،
اما سختیهایی هست که دیده نمیشوند و هرروز، واقعا هرروز تمام انگیزهی من، یه روز نزدیک شدن به پایان این شرایطه...
[غافلیم از خویش و آگاهیم به این فقدانِ خود..]
.
دوازهفت| برخی روزها مسافت زیاد و به تبع، هزینه ی اسنپ هم بالاست. اسنپ میگیریم و همان موقعی که تائید میشود با طرف تماس میگیریم که" ببخشید ما فلان نفریم اما هممون با هم یه جا پیاده میشیم. مشکلی نیست؟" اکثر راننده ها اول مکث میکنند و بعد میگویند اگر جا میشید نه مشکلی نیست..و ما تشکر میکنیم و میگوییم احتمالا جا بشویم. البته خودمان میدانیم که احتمالا و اگر معنی ندارد. باید جا بشویم. مکانش جوریست که هزینهی رفت و آمدش خیلی بالا میشود. ما هم یک اسنپ میگیریم و مقصد را میزنیم جایی که برای همهمان مناسب است و دسترسی آسانی هم به حمل و نقل عمومی برای رسیدن به خانه های همهمان دارد. وقتی میرسیم آنجا نخود نخود هرکه رود خانه ی خود.. خداحافظی میکنیم و هرکداممان از طریق حمل و نقل عمومی بقیه ی راه را تا خانه اش میرود. دیروز ظهر در انتظار تائید اسنپ، هر کس غُری میزد. من خندهام گرفته بود.
# قرار نبود شرایطمان اینجوری شود :)
.
سهازهفت| یک روز ۵ نفر بودیم و قراربود از جایی به جای دیگر برویم. درواقع ۳، ۴ساعتی بینشان زمان داشتیم.در عین اینکه زمان زیادی بود اما برای رفتن به خانه و دوباره برگشتن کافی نبود. باران بود و علیرغم تصورمان تا درخواست اسنپ دادیم تایید شد و به فاصله ی شاید ۲۰، ۳۰ ثانیه رسید. فرصت نکرده بودیم که اعلام کنیم ۵ نفریم. ۵ تایی زیر باران رفتیم سمت ماشین. یکی نشست دومی درحال نشستن بود ، بقیه مان هم در حال رسیدن به ماشین بودیم. به او اعلام کردند ۵ نفریم.راننده که مردی مسن بود گفت نمیشه حداکثر ۲ نفر سوار میکنم.ما سه نفر هم رسیدیم به ماشین.این را که شنیدیم همانطور ایستادیم و مظلوموار گفتیم "باشد پس ما سه نفر یک ماشین دیگر میگیریم." لازم به ذکر است که مواقعی که بارش باشد هم گرانتر است و هم به سختی اسنپ تایید میشود. اما دیگر چاره ای نداشتیم. با آن دو نفر خداحافظی کردیم و آنها داشتند در ماشین را میبستند که یکهو نظر راننده برگشت و شیشه ی سمت شاگرد را آورد پایین و گفت اشکال نداره سوار شید:) به مقصد که رسیدیم "الف" پیشنهاد داد بیاید بستنی بخریم تا این شرایط دیوانهوارمان تکمیل شود :) نگذاشتیم بیشتر وسوسهمان کند و به خرید کاپوچینو از سوپری نظرش را تغییر دادیم. زیر باران بدو بدو خودمان را به نمازخانه/مسجد رساندیم. خیس شده بودیم، در کفشهایمان هم آب رفته بود.هوا سرد.. در بد وضعیتی قرار داشتیم:) (بعد میگن پرستیژ:/) گفتم"یعنی ۵ تا آدم عاقل و بالغ یکیمون یه چتر با خودش نیوورده :)" واقعا خجالت هم نمیکشند.حالا من از همهشان کوچکترم.آنها دیگر چرا؟! :) بعداز نماز، در زمانی کوتاه کاپوچینوهایمان به انضمام خوراکیهایمان را خوردیم.و بعد راهی کتابخانه ی نزدیک آنجا شدیم. کمی که گذشت دیدیم نمیشود. سیستم گرمایشی ضعیفی داشت و واقعا سرد بود. رفتیم چسبیدیم به یکی از بخاریها که نزدیکمان بود و سعی کردیم لباسهایمان را خشک کنیم..!
.
+من با آوردن صندلیم و چادرم کنار بخاری شروع کنندهی جریان خشکسازی بودم. لحظاتی بعداز این عکس، از هرکس لباسی کنار بخاری درحال خشک شدن بود.جوراب، پالتو،کفش،... :))
+درجهش هم بیشتر نمیشد:/
+خداروشکر خشک رسیدیم به جای دوم!
[گفتی سفرِ عِشق به جز در به دری نیست...]
چهارازهفت| چند روز بعد، مینا طی حادثه ای با اتو دچار سوختگی شدید و عمیقی روی زانوش شد. و اصلا یه وضعیت ناجوری بود یجوریکه واقعا عمیق بود و من اصلا نمیتونستم نگاهش کنم.
"ح" اذعان داشت دارای تجربه ی مشابهه و کار کشتهست تو درمان سوختگی.اصلا یه چیزی بلده که رد خور نداره و اگه مینا هم انجامش بده زود خوب میشه و یه نقطه هم از جاش نمیمونه.من به شخصه چیز خاصی درمورد سوختگی به اون شدت بلد نبودم و نظری هم درمورد صحبتای "ح" نداشتم؛ اما "ح" گفت ایمان بیارید به طبابت من.و ما هم ایمان اووردیم :) چند روز بعدش که فقط من و مینا و "ح" بودیم، ایمانمون وارد مرحله ی عملی شد و قبل از رفتن به نمازخونه/مسجد رفتیم داروخانه و طبق دستورات"ح"، مصدوممون کلی چیز خرید و چون استثنائا اون روز تا اذان وقت داشتیم، گفتیم بشینیم پای سوختگی این بچه تا وقت نماز بشه. آقا شروع کردن ما همانا و کمی بعدش بال بال زدن مینا همانا..و پی بردن"ح" به یه اشتباه محاسباتی همانا :)) اذان که گفت هیچ، اون روز نمازخونه نسبت به همیشه شلوغتر هم شد و نماز جماعت اول هم خونده و تمام شد در حالیکه پای مینا دراز بود و جای سوختگیش هم سوزش شدیدی پیدا کرده بود و داشت بال بال میزد و ما رو لعنت میکرد و من و "ح" از خنده روده بر شده بودیم و فقط سعی میکردیم بیصدا بخندیم. و دیگه هم راضی نمیشد این خرابکاری رو جمع کنیم و براش با سرم شست و شو بشوریمش تا آروم بشه. "ح" هم هی اشتباهشو بررسی و تحلیل میکرد.منم شروع کردم به باد زدن جاش بلکه کمک کنه به آروم شدن مینا :) هرکی از کنارمون رد میشد یه نگاه با ناراحتی مینداخت به مینا و همدلی میکرد باهاش و میگفت اشکال نداره خوب میشه :))
الان یه مدت گذشته و خوب شده و خبری از اون عمق نیست.حتی ردی هم از سوختگی نمونده. اما اعتماد بین مینا و "ح" دیگه اون اعتماد سابق نیست :)
+وقتی اصرار داریم حالِ یکیو خوب کنیم :))
پنجازهفت| معجزه رخداد و من دو هفته پیش، سه روز پشت سر هم خونه بودم. روز دوم خانواده چندساعتی خونه نبودن..اصلا رو ابرا راه میرفتم..تصمیم گرفتم اتاقمو جارو بزنم. درِ جاروبرقی رو که قبلا یبار برادر از روی بی احتیاطی باعث شده بود یه تیکه ی کوچیکش بشکنه و دیگه درست چفت نشه، از دستم افتاد و چند تیکه شد :| حساسیت قضیه بالاست و یه جاروبرقیِ معمولی نیست..جهزیه ی مامانه! و این همه سال آخ نگفته..اصلا حق آب و گل داره تو این خونه :) چه روزهایی که سخاوتمندانه و مثل یک ابرقهرمان به دادمون رسیده..حالا با این دست گل من قیافهش شبیه یه ژنرالِ زخمی شده بود:) چکار کردم؟ نشستم با چسب نواری تیکه هاشو چسبوندم و رو جارو جاش انداختم و چند دور چسبو دور تا دور جارو و درش تابوندم تا دیگه جدا نشه. فقط هراز گاهی برای عوض کردن پاکتش احتمالا یکم داستان داشته باشیم که اشکالی نداره.فقط قیافهش با اون چسبها دیدنی شده.. این لوس بازیها به ابهتش نمیاد ولی به هرحال بهتراز این بود که همینطور ولش کنم و مامان بیاد با شکل فروپاشیدهش مواجه بشه :)
بعداز مرتب کردن و جارو، نشستم تکیه دادم به دیوار اتاق و بی هدف رو به رویم را نگاه میکردم. من چند هفتهایست که جز خوابیدن(بیهوش شدن درواقع) و کارهای مختصر، در این اتاق و خانه وقت نگذراندهام. صدایی در دلم گفت حالا بوی کیک در خانه نپیچد؟ شب عید هم که بود..اصلا بشود نذر امام علی(ع) به نیت حل شدن و آسان گذشتن گره زندگیام در این ایام. میروم پرتقال آب میگیرم و نتیجه میشود کیکی پرتقالی با تکه های شکلات روی آن که نفوذ کرده اند تا مغزش. البته اگر به من بود، کنجد میریختم؛ اما به هرحال شب عید بود و میخواستم برای تمام خانواده لذت بخش باشد
+عکسِ تو فِرِشه این. از تزئین شدهش عکسی در دست نیست =_=
.
ششازهفت| داشتم فکرمیکردم با این شرایط، احتمالا امسال جایی که میخوام قبول نشم.بعد یادم اومد اگه بخوام سال دیگه مجدد شرکت کنم، باید بشینم آپدیت جدید کتابارو بخونم :'| یکی از منابع هر ۴ سال یکبار آپدیت میشه یکی هر دو سال و ... .الان مثلا یکی از منابع خیلی مهممون که سه جلده و هر۴سال یکبار ویرایش میشه، جدیدا ۲۰۲۲ش اومده.و من ۲۰۱۸ش رو دارم..جدیدشو تهیه نکردم هنوز اما دیدمش.. تغییراتش نسبت به ۲۰۱۸ بسیار بوده :') امسال هم شاید بشه گفت خیلی سوسکی با دوهزارو هیجدهش میشه ارشدو گذروند اما سال دیگه قطعا نه!
واقعا نیازمندم به دعا..هم سردرگمم هم شرایطم یه چیز پایداری نیست که یذره ثبات داشته باشم و بتونم اونطور که میخوام جلو برم..
هفتازهفت| هرچندوقت یکبار میرم بلیط برای یه خانواده شش نفره به مقصد مشهد چک میکنم.اول هواپیما و بعد قطار..یه برآورد تقریبی میکنم.امروز دوباره اینکارو کردم..تمام روزهای اسفند رو چک کردم..بعدش به خودم گفتم خب اصلا برادرو نبریم. اون که خودش سرگرمه و هرسال هم برنامه های خودشو داره.. کمی بعد از این فکرم پشیمون شدم و تشر زدم به خودم که به چه حقی برای یکی تصمیم میگیری و اصلا چرا انقدر ذهنت محدوده که همچین فکری کنی؟
.
[در این کشاکشِ سختِ میانِ موت و حیات، امیدِ وصلِ تو ما را دلیل هر نفس است . . .]
++اعیاد شعبانیه مبارک:)
میگه:[با تو قشنگه زندگیم؛ دوستِ همیشگیم
دوسِت دارم قَدِّ همون دَهتای بَچِّگیم
موندنیترین رفیقِ من؛ امام حسین . . .] (بغض)
- پنجشنبه ۴ اسفند ۰۱