`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

بچه رئیس

امروز یه نوزاد ۲۰ روزه اومد بیمارستان..پسر آرومی بود ولی یجوری نگاهم میکرد و جدی بود که ناخودآگاه یاد عنوان بچه رئیس افتادم :) 

از مامانش اجازه گرفتم تا عکس بگیرم ازش ..اجازه داد. تا خواستم عکس بگیرم بچه هه (اسمش صدرا بود) یه خمیازه کشید بعد شروع کرد به کش و قوس رفتن.. بعد که آقا کش و قوساش تموم شد باز یه خمیازه دیگه کشید :|

 بعدشم با یه اخم منتظر موند ازش عکس بگیرم :/

انگار میگفت "این لوس بازیا چیه زود عکستو بگیر برو حوصله ندارم :|"

مادره هم هی قربون صدقه رفتار مردونه ی پسرش میرفت :/

بعد متوجه شدم که بعله
ایشون از اون دسته افرادِ نُهِ نُهیه..درواقع من امروز سعادت عکس گرفتن از یه متولد۹۹/۹/۹ رو داشتم :))

 دیگه واقعا بچه رئیس بود..نه؟! :)


+ باید خیلی قوی باشیم

خیلی کارا مونده که نکردیم
خیلی ذوقا مونده که نداشتیم
باید خیلی امید داشته باشیم
خیلی کارا داریم هنوز... :)

یلداتون مبارک:)🍉

که این دیوانه سرگردان بماند

امشب انگار تنها نشستم وسط یه بیابون و تا هرجا که چشمم میتونه ببینه خالی از هرگونه موجوده...ثانیه ها بدونِ وقفه رد میشن ..تنها صدا سکوته ولی حس میکنم صدای حرفهای مونده روی دلم انگار سینه م رو میشکافه و بیرون میزنه تا شاید کمی بارِ دل سبک بشه...یکم که میگذره دیگه صدای درونم هم قطع میشه...دیگه نمیدونم چی بگم...شروع میکنم به سرزنش کردن...دِ آخه تو چِت شده فرشته؟؟!
درعین اینکه فکری و جسمی مشغول زندگی و ابعاد مختلفشم ولی تهش ذهنم پر شده از دوتا مسئله...یکی کهنه ست و یکی جدید‌...با خودم میگم "ذهنتو درگیر این چیزا نکن‌...انتظارم از تو بیشتر بود دختر!"
نمیدونم چرا تیکه ی دومِ جملم واسم سنگینی میکنه..کمی مکث میکنم و نگاهم به کیبورد،تار میشه..نمیخوام بهش بها بدم...دوباره برمیگردم به اصل قضیه...کمی که واکاوی میکنم یادم می آد روزهایی بود که مسئله ی جدید برام اهمیتی نداشت... بعدتر حساس شدم ولی بازهم نه اینکه ذهنم رو درگیر کنه..مدتی قبل،با پیش اومدن چند نشانه حساستر شدم ...سعی کردم بیخیال بشم و خدا خدا میکردم که دیگه هیچ نشانه ای نبینم و هیچ پیش آمدِ احتمالی اتفاق نیفته...اما باز هم مهم نبود کجا هستم؛خونه،بیرون،مشغولِ خوندنِ یک کتاب درسی یا دیدنِ تلویزیون،تو آشپزخونه،در سکوت یا مشغول صحبت با یک نفر دیگر هرکسی که باشد..یکهو یک کلمه یا جمله ی سرکش که برای استتار خودش رو ربط میداد به آن لحظه ، می اومد و یادآور اون مسئله میشد‌‌...
تصمیم گرفتم بسپارم به خدا تا هرچه خیر است پیش بیاید..و دیگر نه به آن مسئله فکرکنم و نه بیخیال باشم...عادیِ عادی...
بازهم گاهی برایم آن مسئله یادآوری میشود...کاری به کارش ندارم...اما امشب برام خیلی آزاردهنده شده..اینکه تکلیف این مسئله به کجا میرسه و باید دلگرم بشم یا برای همیشه پروندش بسته بشه سردرگمم کرده‌‌...
راستی چقدر خوبه که شب رو داریم...
چقدر خوبه که پاییزه با این هوای بارونیِ قشنگش....
پی نوشت: مسئله ی جدید به مسئله ی قدیم ربط دارد...


سنجاقبرای گفتن از شادیها باید اشاره کنم به تولد سرکار خانوم خواهرکوچولویمان و کیک خودم پز و این حرفا :)   = عکس
( ۱_اون پاپیون ریزا کار من نبود:|  ۲_عجله در تولد گرفتن و خوردن کیک باعث میشه بعداً که عکسارو نگاه میکنی ببینی عههه اینجاش چرا اینجوریه، اونورو چرا اونجوری کردی و... :/   ۳_#نه_به_خود_سانسوری)
ته تغاریمون رسماً وارد ۶ سال شد..البته با زبون و سیاستِ شگفت آوری که در گفتار و رفتار و دلبری داره اصلا این مرزهای تاریخی و سِنی در برابرش حرفی برای گفتن ندارن :)

یادداشت خودکاری: بارون D:


یادداشت مدادی: چیدمان طبقه های کتابخونه رو تغییر دادم..بماند که وسط کار موقعی که کل زمین پراز کتاب و برگه بود حس پشیمونی بسیاری بهم دست داد ولی بالاخره جمع و جورشون کردم و الان هردفعه چشمم بهش میخوره حس رضایتمندی دارم‌‌ و به خودم میگم چرا این همه مدت اونجوری بود :|

+ببخشید که نظرات رو میبندم.

چنین مظلوم : )

کاش رهگذری در حالِ عبور
از تکرارِ روزهای خواهرانه ام میپرسید : )
و من میگفتم
صبحها با نوای آلارم های بی پایان گوشی برادرم که از تاریکی تا روشنایی های روز در گوشمان طنین انداز است بیدار میشوم.. همان آلارم هایی که تو به غلط گمان میکنی آخرینش را خاموش کردی اما بعداز ده دقیقه خوابیدن دوباره میبینی این قصه سر دراز دارد
بالاخره با آخرین آلارم بالاخره او هم چشم باز میکند و دست و رویی میشوید تا سر کلاس حاضر شود
با خیال راحت از اینکه دیگر آلارمی نیست و برادر هم بیدار است و کمی دیگر کلاسهای مجازی اش شروع میشود‌ میروم تا اندکی دیگر چشم روی هم بگذارم تا فقط دو سه در صدِ دیگر به انرژی ذخیره ام برای شروع یک روزِ پرکار اضافه کنم و بعد استارت روزم را بزنم
اما همین موقع آوای دلنشینِ صدای برادر! به گوش میرسد که در حال توضیح مسئله ی فیزیک جلسه قبل برای معلم و همکلاسهای خود است
و مگر میشود با "ما میدونیم فرمول چگالی میشه جرم به روی حجم.اینجا مسئله به ما چگالی یه مکعب رو داده که یه کُره از داخلش خالی شده و...." به خواب رفت؟!
در آن لحظه همه چیز ، حرص در آر است و بی منطق...
مثلا چرا باید از داخل یک مکعبِ تو پُر یک کره درآورد؟؟!
اصلا چرا جوری با تسلط توضیح میدهد که انگار تمامش را خودش حل کرده و من هیچ راهنمایی برایش نکردم؟؟!!

از خیر خواب و آن سه درصد شارژ میگذرم و به ۷۷ درصد راضی میشوم..
دقایقی بعد و درحالیکه داری روز خود را شروع میکنی، یکهو برادر را میبینی که گوشی و کتاب به دست چشمانش را بسته است!
و تو با فکر به اینکه "نکند خواب رفته" در دوراهی میمانی که به "اگه خواب رفتی من دیگه بیدارت نمیکنم" هایی که صبح شونصد بار به او گفتی عمل کنی یا نه؟!
سرانجام تسلیم دل مهربانت میشوی و در جواب بیدار کردن میشنوی"بیدارم..شاد کُنده منتظرم درست بشه" یادت می آید امروز از روزهای شادی ست! (طبق برنامه ای که دارن، بعضی روزا تو شادن کلاساشون و بعضی روزا تو اسکای روم)
با نگاه به گوشی و دیدن تصویر معلمِ زبون بسته در لایو که به علت سرعت ماورایی برنامه ی شاد ، درحالت دهن باز و دست در هوا گیر کرده ، از صدقِ گفتارِ برادر مطمئن میشوی
و امان از "شاد" و آن سرعت حلزونیش...

برادر را به امان خدا میسپارم و مشغول رسیدگی به بعضی امورِ خانه میشوم تا بعد از آن بروم سراغ کارهای خودم
و به راستی چه کسی با خبر است از تنهاییِ من
که در هجومِ بی رحمانه ی کارآموزی و درس و مقاله میگذرد؟؟!
شب به محض نشستن برای استراحت ، برادر هم گوشی و کتاب عربی به دست در کنارت مینشیند و از معلمشان که بخش هایی کوتاه از انیمشین ها را به منظور آموزش قواعد ، دوبله های بامزه کرده حرف میزند (زمان ما چه مظلومانه عربی میخوندیم!) و بعد میگوید معلم پرسیدا بچه ها کسی بلده کلیپهای کوتاه اینجوری درست کنه؟ و او جواب مثبت داده..
در دل میگویم به سلامتی هر خانه یک مدرسه به هر خانه یک آموزش و پروش تبدیل شده :|
با " تجربه ی جالبی میشه براش و با این کار عربی هم بهتر یاد میگیره" خودم را تسکین میدهم...
اولین کارتونی که از آرشیو کارتوهای داداش کوچیکه به چشممان خورد ، پَتِ پستچی بود..نشستیم تکه ای ۲۰ ثانیه ای از آن انتخاب کردیم و برای آموزش یکی از قواعد عربیشان دیالوگی ساختیم به اینصورت:

_مرده از پشتِ پیانو(:/) به پتِ پستچی میگه: سلااام..بلدی کلمه های مونث و مذکر رو جمع ببندی؟
+پت پستچی: آره آسونه..به کلمه های مذکر ونَ و ینَ و به کلمه های مونث ات اضافه میکنیم..همین تموم شد( "همین تموم شد" به حرکت دستای کاراکتر خیلییی نشست :)) )
_مرده از پشت پیانو (با ذوق) : همینه آفرین دمت گرم :| : )))

(بسی متن قوی و کار کشته ای بود میدانم :|)
و نگویم از بارها و بارها تمرینِ برادر برای گفتن دیالوگ و تغییرِ صدایش :/
و سر انجام ساعت ۱۲:۵۰ بعداز کلی فکر درمورد زرد یا سفید بودنِ رنگِ نوشته هایی که روی تصویرها می آیند کلیپش ساخته شد : )

(خیلی بامزه شد جوریکه چندبار نگاهش میکردیم میخندیدیم امیدوارم جنبه آموزشیش هم خوب باشه :| آقای معلم هم خوشش اومد و بعداز فرستادن کلی استیکر خنده به برادر گفت اگه میتونه هنوز هم بسازه:/ )

چه بگویم از تکرار روزهای غریبانه
آنگاه که میگویی حق الزحمه ی راهنمایی برای این مسئله ، ۵ تومان میشود
و برادر یادآور آن ۲۵ تومان نقدیِ کذایی میشود که مدتی پیش از او قرض گرفته بودی و هنوز پس نداده ای...

آه ای رهگذر...برو و نمان به شنیدنِ این غم نامه
نگرانم از اشکهای روانت سیلی جاری شود
برو و نمان... 

که این تنها گوشه ای از یکی از خواهرانه هاست...

پشت دریاها شهریست...

تو برو

من هم قایقی خواهم ساخت... 



_یک سال و دو سه ماه پیش یه لیوان سفالی خریده بودم و یسری رنگ...بماند که رنگ اشتباهی خریدم و هنری که مدنظرم بود رنگهای جنس دیگه ای میخواست...و بماند که سعی کردم با همین رنگها اون هنر رو انجام بدم و چه مصیبتها کشیدم آخرش هم بخاطر جنس رنگش تمیز درنیومد..و هنوز هم نمیدونم چرا رنگش یه دست نشد...بماند که فهمیدم تو این جنس رنگ ترکیب رنگ نمیشه انجام داد و ترکیب سفید و قرمز که صورتی شده بود ، برخلاف تصورم بعداز پختن شد قرمز :/ (رنگهایی که برای سفال استفاده میشن قبل و بعداز پخت تفاوت دارن)
اما بالاخره بعداز یکسال کار رنگش تمام شد و دادمش کوره برای پختن و نتیجه شد این تصویر(از نزدیک براقه)


_فرشته ۵ ساله از تهران : ))

اول یه طرح مثل طرح هایی که برای ماندالا میکشن کشیده بودم میخواستم رنگش کنم که اتفاقی یه عکس زرافه دیدم

و به خودم گفتم چرا زرافه نکشم؟؟!😶😐 دو راهی سختی بود..آخر هم اونو پاک کردم و زرافه کشیدم😅ولی تو این یه سال که کمی کمی ازش رنگ میکردم فوق العاده کار حال خوب کنی بود..

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan