`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

عشق ، یعنی به تو رسیدن...



   حسین(ع) دیگر هیچ نداشت که فدا کند جز جان که میانِ او و ادایِ امانت          ازلی فاصله بود...

    و اینجا سدرةالمنتهی است.نه...که او سدرةالمنتهی را آنگاه پشت سر نهاده         بود که از مکه پای در طریق کربلا نهاد... و جبرائیل تنها تا سدرةالمنتهی              همسفر معراج انسان است...

     سدرةالمنتهی مرزدار قلمرو فرشتگان عقل است...عقلِ بی اختیار...

     اما آلِ کساء، ساحتِ امانتداری و اختیار است و جبرائیل را آنجا بار نمیدهند        که هیچ ، بال میسوزانند...

      آنجا ساحتِ انی اعلم ما لا تعلمون است...

     آنجا ساحتِ علمِ لدنی است ، رازداری خزائن غیب آسمانها و زمین ؛ آنجا              سبحات فنای فی الله است و بقای با الله...

    و مردِ این میدان ، کسی است که با اختیار ، از اختیار خویش درگذرد و طفل        اراده اش را در آستان ارادت قربان کند و چون اینچنین کرد درمی یابد که          غیر    او را در عالم اختیار و اراده ای نیست...

    اما چه دشوار است طی این عرصات! آنان که به مقصد رسیده اند میگویند         میان ما و شما تنها همین " خون " فاصله است ؛

    تا سدرةالمنتهی را با پای عقل آمده ای 

    اما از این پس جاذبه ی جنون ، تو را خواهد برد...

   طی این مرحله دیگر با پای اراده میسر نیست؛ بال میخواهد و

    بال را به عباس میدهند که دستانش را در راه خدا قربان کرد..‌.  .

   _فتحِ خون(شهید مرتضی آوینی)


     آه از سرخیِ شفقی که روز را به شب می رساند و آه از دهر آنگاه که بر         مرادِ سفلگان میچرخد...


[السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)]


تو معنای یه احساسِ قشنگی

یه دشت بزرگ که سایه های درختهای پراکنده ی اون جایی برای تزریق حس آرامش به وجود اووردن ؛ هوا آفتابیه و یه نسیم خنک ، روح و جسم رو نوازش میده و دلیلی میشه برای نواختنِ موسیقی زندگی با اجرای چمن ها و درختها ،
صدای جریانِ یه جوی تقریبا باریک آب پس زمینه ی این موسیقی رو میسازه و دمای آبش نشون میده حاصل آب شدن برفهای کوه های بالادسته و با یخ بودنش یادآوری میکنه دستِ گرمِ خورشید رو
دراز میکشم رو چمنها و دستام رو باز میکنم و با سلول به سلول وجودم ، رطوبت و خنکیِ اونها رو لمس میکنم...
چشمهام تو آبیِ آسمون غرق میشن و وسعت خورشید رو تو مردمکشون جا میدم...بعداز کمی بازی با ابرها شاید کمی چشمام رو رو هم بذارم تا فیلمی که از رویاپردازیهام با اونها ساختم رو تماشا کنم...

نگاه میکنم به کنارم به مسیر رفت و برگشت مورچه هایی که پشت سر هم و تو یه خط ، بی وقفه و سخت ، تلاش میکنن برای زندگی...البته نه! این خودِ خودِ زندگیه...
نزدیک های غروب میشه و ابرها جلوی دیده شدنِ خورشید رو میگیرن و خیلی نرم میبارن تا قطره های بلوریشون رو به زمین هدیه بدن تا زمین هم با مِهر ، اونها رو در اختیار فرزندانش بذاره...

‌و من نکته برداری میکنم از ثانیه به ثانیه ی تدریسِ طبیعت

نکته هایی که لازمه هرشب یکبار مرور بشن تا بتونم امتحان زندگیم رو خوب پس بدم...بهتر بگم ؛ "تا بتونم زندگی کنم"...

_بخشی از شیرین ترین تصوراتِ من.

..........................................................................................................

به آقای "میم" (۵ ساله) میگم دوست داری بزرگ شدی چه کاره بشی؟ میگه دوست دارم ساختمون بسازم

به خانوم "ر" (۴ ساله) نگاه میکنم و بهش میگم دوست داری بزرگ شدی چه کاره بشی؟ میگه دوست دارم دکتری کنم : )

آقای میم روش و برمیگردونه سمت خانوم ر و بهش میگه 

میخوام یه ساختمون بزرگ واست بسازم که بیای توش دکتری کنی : )


مگه میشه برای این دیالوگ ، چشمها قلب قلبی نشن؟! *_*

...........................................................................................................


+انشاءالله به زودی پیام ها رو تایید میکنم.

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan