`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

روزنوشتِ پراکنده_موقت

•صدای تیراندازی،مردمِ بی گناه،یه عده فرصت طلب،نامردی،درگیری،بی کفایتی و...  .


• این روزا بخاطر بالارفتن کرایه ها ، اتوبوس ها و مینی بوس های در دانشگاه و جاهای دیگه ، سریعتر از همیشه پر میشن...تازه علاوه بر اینکه کامل پر میشن ، راهروی وسطشون هم تقریبا پرِ آدمهای سر پا ایستاده میشه...من خودم کم پیش میاد که صندلی گیرم نیاد و سر پا بایستم اما الان تو این هفته بجز دو بار ، بقیه ی رفت و آمدها رو مجبور شدم سر پا بایستم...

(امروز حساب کردم دیدم از خونه ی ما تا دانشگاه با مینیبوس یا اتوبوس ، دو تومن میشه اما اگه بخوام با ماشین خودمون رسونده بشم دانشگاه ، گرونتر درمیاد :| )

•از اونجایی که اینترنت قطعه ، دیگه پروفسور گوگل به سوالاتمون پاسخگو نیست و بیشتر از هر وقتِ دیگه ، با کتابهای رفرنسمون ارتباط برقرار کردیم! کتابدارمون هم از این همه مراجعه کننده به وجد اومده بود..!

• ۱)اونروز! ساعتِ بین کلاسهامون بود ، بارون شدید هم بود ، نمیشد پامونو از دانشکده بذاریم بیرون..اینترنت هم قطع بود...حرف زدیم ،پنجره ی کلاسو باز کردم و از منظره ی قشنگش عکس گرفتم ، درس خوندیم ، دوباره حرف زدیم (اینبار بحث درمورد ازدواج بود با حضور بزرگترای کلاس که مشاور ثابت این مقوله هستن : )) ) و عجیب زمان نمی گذشت...حالا اگه اینترنت وصل بود و دو دقیقه میومدم وبلاگها رو بخوندم ، دو ساعت گذشته بود :|
قبل از همه ی اینها ، دوست داشتم کمی برم زیر بارون...به هرکی میگفتم بیا بریم میگفت نه شدیده، خیس میشیم و خلاصه کسی پایه نبود‌‌‌‌...
۲=ظهر)دم پنجره بودم داشتم هم لذت میبردم هم حسرت زیر بارون رفتن میخوردم ..محوطه خلوتِ خلوتتتت بود فقط هراز گاهی یه زوج عاشق ، جیک جیک کنان رد میشد و بینندگان! رو بیشتر هوایی میکرد...از شدت بارون کمتر شده بود دیگه به زور سه نفرو برداشتم رفتیم بیرون و با ینفرشون رفتیم زیر بارون(خودش داوطلبانه اومد دیگه با زور من نبود^_^)...خیلییییی خوب بود اصلا عاااااالی بود...البته زیاد نموندیم...
۳=۶ عصر) نشسته بودم تو مینی بوس که برم خونه...همچنان بارون بود و همه ی سقفش چکه میکرد :| پشت سرمون دوتا از برادران دانشجو نشسته بودن و داشتن درمورد بنزین و قطعیِ اینترنت و بارون حرف میزدن..گاهی هم بقیه از بقیه ی صندلی ها تو بحثشون شرکت میکردن..
وضعِ منو دختر بغلیم : داشتیم جوری خودمونو تنظیم میکردیم که کمترین میزان قطره از سقف چکه کنه رومون...
یهو پسر عقبی با خنده خطاب به ما گفت "خواهرم بیخیال.. ببین ما هم داریم دوش میگیریم :/ آب روشناییه!" : )
۴=۶ و نیم عصر) پیاده شدم و حدود ۷ دقیقه تا خونه باید پیاده روی میکردم...همچنان باران،منم بدون چتر...رسیدم تو خیابونمون جوریکه دورتر ، خونمون دیده میشد ولی از یه تقاطع باید رد میشدم‌‌..حالا این خیابونی که باید ازش رد میشدم خیابونیه که همیشه دوقطره آب بریزی توش ، یه دریایی راه میفته بیا و ببین:/ اون موقع هم دریا شده بود...هرچی دوطرف خیابون رو نگاه میکردم که ببینم از کدوم طرف برم که خشکی باشه ، نبود و کل خیابون پر آب بود...جوریکه ماشین رد میشد ، آب میومد رو پیاده رو ها...
یکم فکرکردم که از کدوم طرف برم که مطمئن باشم میتونم از خیابون رد بشم ...آخرش زنگ زدم خونه...گفتم الان من اینور آبم شما اونور آبید بیاید از اینور آب براتون جنس قاچاق بفرستم : )) نه ببخشید اینو نگفتم :/ لوکیشن دادم و شرایط رو گفتم..گفتن بایست همونجا الان داداش به دادت میرسه...
منم با چشمان قلب قلبی گفتم باش فقط چتر هم بیاره با خودش ♡_♡
یکم با ذوق اینکه الان نجات پیدامیکنم و الان چتر میاره ایستادم(هنوز کاملا به عمق واقعه پی نبرده بودم)...همچنان بارون...منم همچنان درحال خیس شدن...فین فینِ دماغ هم خیلی وقت بود شروع شده بود....
یهو دیدم داداشم با یه ژست خیلی نجات دهنده گونه و انگار که پیش خودش میگه برم ببینم باز این دختر کجا کارش گیر کرده میاد...
بارونی تنش بود و از این چکمه پلاستیکی زردها(البته مال ما صورتیه!) که باهاشون میرن تو آب پوشیده بود و یه چتر هم دستش...
حالا که رسید به عممممق فاجعه پی بردم...داداشم و چتر اونور آب ..من؟! اینور آب :// درواقع چتر اونور آب بود من اینور :/ درواقع همچنان من و باران و دل سپردنِ اجباری! : )
 تا وضعیتو دید گفت چرانگفتی تیوب بیارم؟! : )))
جوری بود که حتی نمیشد اون با چکمه هاش بیاد اینور خیابون..دیگه با ناامیدی جزوه مو دراووردم سریع تلقِ جلدشو کندم و گرفتم بالا سرم...روپوشمم از کیفم دراووردم انداختمش رو سرم(از جمله کاربردهای روپوش سفیدمون)
یه جهت رو انتخاب کردیم و همینطور رفتیم به امید اینکه یکم خشکی پیدا بشه تا بتونم از خیابون رد بشم‌‌...کلی راه رفتیم و با مشقت یه راهی برای رد شدن پیدا کردیم و بالاخره خداروشکر رسیدیم خونه‌‌‌...
+حسابی تلافیِ همه ی حسرت زیر بارون رفتن ها دراومد...

پاییز و آب و هواش رو خیلی دوست دارم...کلا به واسطه ی گرمایی بودنم از هوای سرد و بارون خیلی استقبال میکنم...منطقم هم اینه که مگه تو سال چندبار بارندگی داریم یا مگه تو یک سال چند روز هوا سرده؟!!!
میدونم انصافاً منطق بی معنی ایه ولی بنظرم خیلی اعتقادِ قشنگیه :| ^__^



•یکی از نتایج  ۴،۵ روز بی اینترنتی اینه که ۱۱۱ تا پستِ نخونده شده دارم...انشاءالله به نظرات هم هرچی زودتر پاسخ میدم...

روز_نوشت_۹ (یک مشت حرفِ بدون ارزش)

_بنظرم برادر بزرگتر داشتن یا کوچیکتر اما با اختلاف سنی کم(مثلا ۲ سال) خیلی خوبه...خواهر بزرگتر هم خوبه...کلا اینکه یه فرزند قبل از خودت باشه خوبه.. ترجیحا برادر : )
اغلب همکلاسی ها و دوستام برخلاف من ، بچه ی اول نیستن...بعد هرچی که میشه میگن "آره به داداشم که گفتم ، گفت فلان" ، "اینجای درسو نمی فهمیدم ، داداشم واسم توضیحش داد" ، "داداشم میگه اگه فلان کارو کنید بهتره" ، "صبحها با داداشم میام..همینجا کارمیکنه/درس میخونه" ، "این درس رو داداشم قبلا پاس کرده و کتابشو داشتیم..دیگه من نخریدمش" ، داداشم اینطور ، داداشم اونطور و...
از اون طرف هم وقتی ارتباطم با برادرهای خودم و خواهرکوچولوم نگاه میکنم میبینم خواهر بزرگتر داشتن هم بسی چیز خوبی ست : )

امروز از اون روزایی بود که یهویی دوباره دلم برادر بزرگتر خواست...

+ جا داره یادی کنیم از ۲۸ بهمن ، روز جهانی فرزندان اول خانواده

_نصیب نشه ، از این ویروس جدیدی که اومده گرفتم...چندروزه که حالم خیلی داغونه(تب،سرفه، عطسه،کوفتگی بدن)به حدی که فقط به اجبار سعی به حیات و زندگی دارم و دانشگاه میرم..که البته امروز به توصیه ی مادر و درنظر گرفتن سلامتِ بقیه ، بیخیال دانشگاه و عواقب غیبتم شدم...
طبق آمارِ برنامه یِ گام شمارِ رویِ گوشیم ، روزی بین ۲ تا ۳ هزار قدم راه میرم...دیروز پیاده رویم بیشتر بود ، شد ۴ هزار قدم..منم خب حالم بد بود... تو دلم میگفتم خدایا سالم برسم،چیزیم نشه،غش نکنم یموقع..!
بعد یادم اومد که یکی از چیزایی که دوست دارم تجربه کنم همین غش کردنه که البته تا حالا پیش نیومده...
دیگه وقتی می دیدم که مکان و موقعیت خوبه ، دعام تغییر پیدا میکرد به " خدایا اگه قراره غش کنم همینجا باشه!" که آخر بازم هیچی نشد!

_وقتی بعداز ۳‌ماه مامانبزرگ و بابابزرگ رو دیدم رو ابرها بودم...از وقتی اومدن اینجا دوباره سرفه هاشون شروع شد و به اندازه ی ۶ ماهی که از دود و دم دور بودن سرفه کردن...

+صحبت ها و نصیحت های رضاخانی و زمان شاهیِ بابا بزرگ عجب صفایی دارد

 : )


_میناکاری یکی از هنرهایی بود که دوست داشتم یادبگیرم اما تاحالا نشده بود و حالا شده...یه کاسه میناکاری کردم که کارش تقریبا تمام شده و باید بدمش کوره...از کوره که اومد ، عکس این دلبر ♡_♡ رو میذارم...



_"این عشقِ بی فرجام هم نوعی خودآزاریست؛میفهمی؟!"

(صرفاً یک مصرع شعر)

حیف تو را داشتم و غیر تو را بنده شدم

دوروزه که دلم با خودم صاف نمیشه...از خودم راضی نیستم...یه اشتباه ، یه گناه و یه کم کاری در حق خودم انجام دادم و نمی تونم از خودم ندید بگیرم چون قبلا به خودم قول دادم که دیگه این کار ازم سر نزنه...
دوروزه که برای زندگیم نگرانم...ازاینکه بین درگیری شیطان و فرشته ی درونم ، شیطان برنده شد و بدتر از اون ، از لحظه ی راحت پا گذاشتنم روی عذاب وجدانم میترسم...فهمیدم که هنوز خیلی زوده برای برآورده شدن و رسیدن به بعضی از آرزوها...
دوروزه که به روی خودم نمیتونم لبخند بزنم ، روم نمیشه صبحها مثل هرروز بگم "خدای مَن خودت هوامو داشته باش" ...
هوای دلم ابریه اما باریدنی درکار نیست؛حتی اثری از آفتاب هم نیست...فقط ابر و ابر و ابر...
حتی دیدن زیباترین روزهای سال و هوای پر از عطرِ خوشِ بارون هم نمیتونه دلگیریِ هوای دلم رو خنثی کنه...
و همینطور خوردن یه لیوان شکلات که برای من خوشمزه ترین خوردنیِ دنیاست که هیچ ، حتی درست جواب دادن پرسشهای استاد از مبحث قدیمی و پر دردسرِ انگل و میکروب شناسی هم اثری تو خوب شدن حالم نداشتن
چرا؟!
چون به خودم دروغ گفتم و خودم رو گول زدم...

خدا رو فراموش کردم و تظاهر کردم به یادشم
و بنظرم بدترین روز و حال ، وقتیه که آدم نتونه با خودش صادقانه صحبت کنه و تکلیفش با خودش مشخص نباشه...


ملتمس دعا.



+چندروزه که گروهمون روزی بالای ۵۰۰ تا چت داره...باز بین التعطیلی داریم و تو گروه کلاسیمون گیس و گیس کشی راه افتاده ...باز هم درگیری با استادها و کلاس تشکیل دادن یا ندادنشون و آخرش هم مثل همیشه هممون نتیجه گیری میکنیم که به "من نمیام" های همدیگه اعتماد نکنیم :/ هربار هم ، ترم های باقیمونده رو می شماریم و میگیم خداروشکر فقط فلان ترم دیگه باهمیم :|

+یه تغییراتی تو قالب وبلاگم دادم ، اما اون خط پایین پست و اون مثلث کوچیک بالای پست که سبز هستن رو کدشون رو پیدا نکردم..بعد باید با دقت تر نگاه کنم و رنگ اینها رو هم آبی کنم...فکرنکنید خودم سبز گذاشتمشون : )

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan