`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

این قسمت: دید و بازدید

قبل از عید خواستم بیایم بنویسم درست است که تا ۲۸ ام ظهر مجال نفس کشیدن ندارم و علیرغم پررنگ بودن حال و هوای عید نمیتوانم چندان به آن بپردازم اما همینکه میدانم حداقل دوهفته ای را آزاد خواهم بود حالم را خوب میکند و تمام کمبودهایم را پر...اما یادم نبود کمرنگی بیماری کرونا، امسال ارتباطات فامیلی را پررنگ میکند :| عید ۹۹ که اولین سال کرونایی بود، در عید و آن سال کلاً مطلقاااً هیچ رفت و آمدی نداشتیم‌..حتی به خانه ی مادربزرگها..عید ۱۴۰۰ هم همینطور..عیدش نه، اما در تمام سال ۱۴۰۰ کلا یکی دوبار به خانه ی هر مادربزرگ رفتیم.و به علت پیش آمدنِ شرایطی و دوهفته خانه ماندنِ اجباری ما چهارتا بدون والدین،(که قبلا نوشتم) و دو روز از آن دو هفته را به خانه ی دو تا از اقوام رفتیم تا حال و هوایمان عوض شود. عید ۱۴۰۱ یعنی پارسال، کمی شُل تر گرفتیم اما یادم می‌آید که موج جدیدی از ابتلا راه افتاده بود و همین باعث شد دیگر خیلی هم شل نگیریم‌..و رفت‌وآمدی کوچک با برخی‌ از اقوام(تمام اقوامِ نزدیک هم نه) شکل گرفت.

میگفتیم رفت و آمدها را باید گذاشت برای مواقع ضروری..و همینجوری همه در معرض ابتلا هستند و گریزی از کارهای واجب مثل سرکار رفتن یا موارد ضروری نیست دیگر با رفت و آمدهای این شکلی اوضاع را بدتر نکنیم و همینکه خبر سلامتی را داشته باشیم کافیست و حالمان خوب میشود.
شما که غریبه نیستید راستش من در این سالها بخصوص همان سال اول، از نداشتن رفت و آمدهای اجباری خیلی راضی بودم..اینکه از پیشروی برخی مسائل مثل یکسری کارهای باطل و سمی مربوط به مهمانیها که داشت رایج میشد، بالاخره جلوگیری شد هرچند به اجبار خوب بود..قبلش خودمان سعی در جلوگیری و متوقف کردنشان داشتیم اما برخی فکرها و ذهنیتهای برخی افراد قابل جلوگیری نبودند..برخی زبان‌هایی که عادت به زخم زدن داشتند، برخی تظاهرها و دورویی‌ها در آدمها تمام نمیشدند..کرونا که آمد، همراه تمام درد و غم و سختیهای بی حد و مرزش، در یک چیزهایی هم کمکمان کرد..و کمی هم یادمان داد..روی برخی ذهنیت‌های غلط از هر نظرِ شرع و فرهنگ خط کشید یا اگر هم نکشید ، باعث دوریِ فیزیکی شد و کمک کرد تا ما از دست برخی مسائل و آدمها کمی نفس بکشیم هرچند برای مدتی.. اما خب، در کنار رضایتم، گاهی هم دلم برای مهمانیهای عیدمان تنگ میشد..حتی برای تک تک آن آدم‌ها..برای بودن در جمع فامیلی با همهههه ی تنوع‌هایش و تفاوتها..جمع هایی که قبلا در آنها، حرف خاصی برای گفتن نداشتم و بیشتر در سکوت بودم و شنونده.. مهمانیهایی که هرچند خوش میگذشت، گاهی باعث گریه‌ی در تنهایی و بیصدای قبل از خوابم میشد..
تا اینکه رسیدیم به امسال..رسماً شترِ شروع رفت و آمد، آمد درِ خانه‌مان خوابید..همان تقریبا دو هفته مانده به عید،  عروسی دعوت شدیم..عروسیِ دخترخاله‌ی پدر با پسرخاله‌ی پدر :) از لحاظِ نسبتِ فامیلی، عروسیِ نزدیکی نبود اما قبلاها سالی یکی دوبار در جاهای مختلف(معمولا خانه ی مادربزرگ) میدیدیمشان.. و همین باعث نسبتاً زنده بودنِ ارتباط شده بود..بعداز سه سال عروسی دعوت شده بودیم و اولش که کارت را دیدم ذوق زده شدم(بجز عقد جمع‌وجورِ دایی که نیمه‌ی اول امسال بود، در این سه سال، در فامیلِ نزدیک تشکیل زوج داشتیم اما کووید باعث شد بدونِ جشن سر خانه و زندگیشان بروند.) بخصوص اینکه از بچگی حس خوبی به این دختر که حالا عروسِ داستان بود داشتم.. دانشجوی دانشگاه خودمان هم بود و ترم یا سال آخرش با ترم یک و دوی من مصادف بود و پیش آمده‌‌ بود که اتفاقی در دانشگاه ببینمش.
وسط اوضاع شلوغ زندگی فعلی من(تو پستهای قبلی نوشتم ازش) اصلا در فازِ فکریِ عروسی رفتن نبودم در عین حال دوست داشتم بروم...حس ذوقم که از هیجان افتاد، احساس کردم حال مواجه شدن با اقوام را ندارم..

در نهایت؛ رفتم و خیلی خوب بود.
همان چند روز مانده به عید یکهو برنامه‌ها برای آن برهه زمانی و شرایطی که خیلی وقت است منتظرش بودیم جور شد(چیزی که دیگر در عید پیش نمی آمد)، و دو نو زوج از خانواده پدری را پاگشا کردیم..واقعاا حالش را نداشتم..اما به جز آن بخش چک کردنِ هواشناسی تا دو دقیقه قبل از حرکت و استرسِ آب و هوا را داشتن(چون میخواستیم مهمانی رو ببریم پارک/فضای سبز/خارج شهر)، بقیه‌اش عالی بود.
عید شد..فکر کردن به اینکه باید برویم مهمانی و مهمان بیاید خسته‌کننده بود.. البته بخشِ عیدی گرفتنش وسوسه‌آمیز بود اما در آن حد هم نبود که مانع حال نداشتن بشود... بعد به علت وجود یک عضو جدید(زندایی) و پیش نیامدنِ جمع شدنِ خانواده مادری از عقد تا الان(در واقع ۴ سال میگذره از آخرین دورهمی)، خانواده مادری را افطار دعوت کردیم.. اینجا هم همه چیز عالی بود به جز یک بخشش که حرص درآر بود، آنجا که منِ رقیق القلب وسط بدمینتون بازی‌ای پرشور، یکهو دلم برای برادر تنگ شد و یه لحظه در دل گفتم چقدرررر جایش خالیست..برادر مشهد بود و سحرِ بعداز همان شبی که مهمان دعوت کرده بودیم میرسید..اما به علت لزومِ جور شدن و هماهنگی برنامه ها تنها فرصتمان برای دعوتی همان شب بود هرچند که برادر نبود.. حالا چرا گفتم بخش حرص درآر، را پایینتر میگویم.
با فاصله ی کمی از آن شب، خواهر کوچیکه مبتلا به آبله مرغان شد..دون دون دیدنِ سرکار خانوم برایم ناراحت کننده بود، کمی هم زد تو پر و بالِ حال و هوای تازه پیدا شده‌ی عیدمان اما بعد دیدم که این یعنی پایان رفت‌وآمدها و بالاخره میتوانم چندروزی آزاد در خانه باشم :) (خداروشکر سَبُک بود آبله‌ش و الان هم دیگه دوره‌ش تموم شده و جاشون داره میره)
امسال تقریبا ۸۰ درصدِ فامیلِ نزدیک را دیده‌ام..که بیشترشان بعداز مدتهااا بود.. خوش گذشت اما هدف، دیدن است دیگر.. سوال من اینست که حالا چندروز قبل از عید با چندروز بعداز عید چه فرقی میکند؟ حالا خونه ی فامیلی که قبل از عید تو پاگشا بودن،یا اونایی که بعداز عید تو افطار بودن، الان نرفتیم هم نرفتیم دیگه.. آقا همدیگه رو دیدیم خیلی هم خوشحال شدیم خوش گذشت..دیگه چندبار اونم با فاصله‌ی کم آخه؟ :) فقط کاش عیدیهامون هم همونجا میدادند بهمون:)))
اما میدانید چیست؟۱
به این نتیجه رسیده‌ام که این جمع‌ها با تمامِ تفاوتها و اختلافِ سَبک و افکار و سلیقه‌ها، همین که مجبوری به ارتباط برقرار‌کردن و حرف‌زدن و شوخی و لبخند، خوب است و باعث رشد...و آدم، هم ارتباط با دوستانش میخواهد هم ارتباط با فامیل و وقت گذاشتن برای خانواده..هم جمعی که نقاط اشتراکشان بیشتر است و هم جمعی که شاید یکی دو سه نقطه اشتراک بتوان پیدا کرد.. اولی شارژت میکند، دومی شاید کمی هم شارژ از دست بدهی اما رشدت میدهد...و اگر مدیریتشان را یادبگیری، هردو نهایت باعث حال خوبت میشوند.
میدانید چیست؟۲
به این نتیجه رسیده ام که ما انسانها شاید بهتر شده‌ایم..و شاید متوجه شده‌ایم که آن عروسی، آن پاگشا و افطار و حتی یک مهمانی رفتنِ ساده، دیگر روتینِ زندگی نیستند و در یک لحظه میتوانند دیگر نباشند و یا ما نباشیم...از نبودن و نخواستنِ ارادی حرف نمیزنم.. از جبری میگویم که کل دنیا و زندگی و امور را تحت تاثیرش میگذارد.. و شاید این باعث شده تا در دیدارها، کمی بیشتراز قبل دنبال پراکندنِ حالِ خوب باشیم‌ و اینکه بیشتر سرگرم زندگیِ خودمان تا دیگران.


(شاید هم بخشی از این نتیجه‌گیریم باز بعداً تغییر کنه..)


بخش حرص در آرِ دلتنگی : میگن آدم کوته نظر به جایی نمیرسه...پست قبلی یه فکر کوتاه نظرانه به سرم زده بود و هرچند که همونموقع از فکرم منصرف شدم و بجز نوشتنش اینجا، به زبون نیووردمش کلا اما در نهایت طوری رقم خورد که اونی که قسمتش شد تحویلِ  سال حرم باشه، برادر بود و منم بهش التماس دعا بگم.. :) یه نکته کنکوریِ خلاصه بنویسم که یادم بمونه؛ یه جایی مفصل درمورد این خوندم که از خدا بخواید ظرفِ وجودیتون رو بزرگ کنه و توانتون رو زیاد. بعد ازش چیزای بزرگ بخواید، ریشه دار، نامحدود، موثر..تو هر زمینه‌ای، فرق نمیکنه.. و عجب روزیه اون روزی که با باور قلبی، درخواستمون از خدا، وسعتِ ظرف وجودی و خواسته‌های گره زده به بینهایت باشه..
از قبل به برادر گفته بودیم نمیخواد دیگه سوغاتی بخری و تو فکرش نباش و اینا..منم کلا واقعااا آدمی نیستم که توقع یا انتظار هدیه و چیزی از کسی داشته باشه..آقا اون سحری که برادر رسید، من بیدار بودم، و من واقعا همون موقع یه حسی پیدا کرده بودم که همش چشمم به کیفش بود منتظرررر که بازش کنه یه چیزی دربیاره بگه این برا توئه :)) و بجز یه پلاستیک دونات که گذاشت رو میز هیچی درنیوورد از کیفش..تو دلم گفتم حتما میخواد فردا بهمون سوغاتی بده*_* آقا فرداش شد..به جز هل و زعفرون و دوتا کتاب برای خودش هیییچی به هیچییی :| تا دیگه به زبون گفتم ببین واقعاااا هیچیییی نخریدی برام؟؟ گفت نه :| خودتون گفتید هیچی نگیر. گفتم یعنی هیچچچیییی؟ حتی در حد یه بطری آب که بگی اینو برای تو اووردم؟ (واقعا نمیدونم این منِ منتظر از کجا پیداش شده بود) تایید کرد..حتی برای داداش کوچیکه و خواهر کوچیکه هم چیزی نیوورده بود(البته دوناتها رو تقریبا به نیت اونا اوورده بود) :| لطف کرد گفت میتونید کتابایی که برای خودم خریدمو شما هم بخونید :| بعد باز تو دلم گفتم شاید داره اذیت میکنه، دیگه حتما روزای دیگه یه چیزی از تو کیفش درمیاره..روزای دیگه اومد و رفت و بازم خبری نیست :/  (از انصاف نگذریم تابستون بااینکه بازم گفته بودیم سوغاتی نمیخواد برای هممون یه چیزی گرفته بود..برای من دوتا دفترچه کوچیک ساده بود که یکیشو تموم کردم دومیو شروع کردم به استفاده*_*) تازه پررو پرسید من نبودم کیا عیدی دادن؟
الان آیا حقققِ ما نیست اون چهارتا عیدی‌ای که تو نبودش بهمون دادن و سهمشو دادن به من براش نگه دارم رو بهش ندم و بین خودمو داداش کوچیکه و خواهر کوچیکه تقسیمش کنم؟؟ 

بعد منِ ساده میگم جاش خالی..امان از این دلِ قدِ گنجیشکم :/

ولی واقعا این حسِ انتظار برای خودم عجیب و تازه بود..


+حرف زیاد است و این بحث فامیل فقط یکی‌شان بود..حرفهای مباحث دیگرم رو هم به تدریج باید بنویسم و از ذهن و دلم خالی کنم.
این روزها فعلا در خانه‌ام...اما سخت درگیرم و مشغول..و همچنان در همان آرزوی ماه های پیش..آرزوی چند روزِ رها...



+وسط خستگی و عید و ماه رمضون و  مهمونداری و کارای تمام نشدنیِ خودم، چکار کرده باشم خوبه؟

چون اشتراک طاقچه‌‌ی بینهایتم داشت تموم میشد، به نیت اینکه تا دوماه تمدیدش نمیکنم همون ایام عید دوتا کتاب خوندم :) یعنی شاید منفیِ آخرین گزینه‌ای که تو این روزا میتونستم انجام بدم همین بود..ولی کتابای خوبی بودن..اصلا تا باشه از این دیوانگی‌ها :)) 

اینم باشه بعد بیام درموردش بینویسم.


+عمیقاً نیازمندم به دعا.


بستگی داره چطور ببینی...یه آسمونِ معمولی، یه آسمونِ قشنگ، تصویرِ هوایی از ساحل و دریا ، شایدم اصلا بهش نگاه نکنی.. :)


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan