`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

میشه یکم زودتر تبدیل بشه به خاطره؟!

یک‌ازهفت| روزها چندان ملایم نمیگذرند.تو این چند هفته به ندرت دو روزِ کامل پشت سر هم خونه بوده‌ام.ذکرم شده:"خدایا من واقعا آدمِ هرروز بیرون رفتن نیستم" و این جمله هرروز بیشتر به من اثبات میشه.و شبا به خدا التماس میکنم که ساعتا کش بیان و دیرتر صبح بشه..
یکی از دور میبینه فکر میکنه چه خوب، چه با پرستیژ،
اما سختی‌هایی هست که دیده نمیشوند و هرروز، واقعا هرروز تمام انگیزه‌ی من، یه روز نزدیک شدن به پایان این شرایطه...


[غافلیم از خویش و آگاهیم به این فقدانِ خود..]

.
دوازهفت| برخی روزها مسافت زیاد و به تبع، هزینه ی اسنپ هم بالاست. اسنپ میگیریم و همان موقعی که تائید میشود با طرف تماس میگیریم که" ببخشید ما فلان نفریم اما هممون با هم یه جا پیاده میشیم. مشکلی نیست؟" اکثر راننده ها اول مکث میکنند و بعد میگویند اگر جا میشید نه مشکلی نیست..و ما تشکر میکنیم و میگوییم احتمالا جا بشویم. البته خودمان میدانیم که احتمالا و اگر معنی ندارد. باید جا بشویم. مکانش جوریست که هزینه‌ی رفت و آمدش خیلی بالا میشود. ما هم یک اسنپ میگیریم و مقصد را میزنیم جایی که برای همه‌مان مناسب است و دسترسی آسانی هم به حمل و نقل عمومی برای رسیدن به خانه های همه‌مان دارد. وقتی میرسیم آنجا نخود نخود هرکه رود خانه ی خود.. خداحافظی میکنیم و هرکداممان از طریق حمل و نقل عمومی بقیه ی راه را تا خانه اش میرود. دیروز ظهر در انتظار تائید اسنپ، هر کس غُری میزد. من خنده‌ام گرفته بود.
# قرار نبود شرایطمان اینجوری شود :)
.
سه‌ازهفت| یک روز ۵ نفر بودیم و قراربود از جایی به جای دیگر برویم. درواقع ۳، ۴ساعتی بینشان زمان داشتیم.در عین اینکه زمان زیادی بود اما برای رفتن به خانه و دوباره برگشتن کافی نبود. باران بود و علیرغم تصورمان تا درخواست اسنپ دادیم تایید شد و به فاصله ی شاید ۲۰، ۳۰ ثانیه رسید. فرصت نکرده بودیم که اعلام کنیم ۵ نفریم. ۵ تایی زیر باران رفتیم سمت ماشین. یکی نشست دومی درحال نشستن بود ، بقیه مان هم در حال رسیدن به ماشین بودیم. به او اعلام کردند ۵ نفریم.راننده که مردی مسن بود گفت نمیشه حداکثر ۲ نفر سوار میکنم.ما سه نفر هم رسیدیم به ماشین.این را که شنیدیم همانطور ایستادیم و مظلوم‌وار گفتیم "باشد پس ما سه نفر یک ماشین دیگر میگیریم." لازم به ذکر است که مواقعی که بارش باشد هم گرانتر است و هم به سختی اسنپ تایید میشود. اما دیگر چاره ای نداشتیم. با آن دو نفر خداحافظی کردیم و آنها داشتند در ماشین را میبستند که یکهو نظر راننده برگشت و شیشه ی سمت شاگرد را آورد پایین و گفت اشکال نداره سوار شید:) به مقصد که رسیدیم "الف" پیشنهاد داد بیاید بستنی بخریم تا این شرایط دیوانه‌وارمان تکمیل شود :) نگذاشتیم بیشتر وسوسه‌مان کند و به خرید کاپوچینو از سوپری نظرش را تغییر دادیم. زیر باران بدو بدو خودمان را به نمازخانه/مسجد رساندیم. خیس شده بودیم، در کفش‌هایمان هم آب رفته بود.هوا سرد.. در بد وضعیتی قرار داشتیم:)  (بعد میگن پرستیژ:/) گفتم"یعنی ۵ تا آدم عاقل و بالغ یکیمون یه چتر با خودش نیوورده :)" واقعا خجالت هم نمیکشند.حالا من از همه‌شان کوچکترم.آنها دیگر چرا؟! :) بعداز نماز، در زمانی کوتاه کاپوچینوهایمان به انضمام خوراکیهایمان را خوردیم.و بعد راهی کتابخانه ی نزدیک آنجا شدیم. کمی که گذشت دیدیم نمیشود. سیستم گرمایشی ضعیفی داشت و واقعا سرد بود. رفتیم چسبیدیم به یکی از بخاری‌ها که نزدیکمان بود و سعی کردیم لباسهایمان را خشک کنیم..!
.

+من با آوردن صندلیم و چادرم کنار بخاری شروع کننده‌ی جریان خشک‌سازی بودم. لحظاتی بعداز این عکس، از هرکس لباسی کنار بخاری درحال خشک شدن بود.جوراب، پالتو،کفش،... :))

+درجه‌ش هم بیشتر نمیشد:/

+خداروشکر خشک رسیدیم به جای دوم!


[گفتی سفرِ عِشق به جز در به دری نیست...]


چهارازهفت| چند روز بعد، مینا طی حادثه ای با اتو دچار سوختگی شدید و عمیقی روی زانوش شد. و اصلا یه وضعیت ناجوری بود یجوریکه واقعا عمیق بود و من اصلا نمیتونستم نگاهش کنم.
"ح" اذعان داشت دارای تجربه ی مشابهه و کار کشته‌ست تو درمان سوختگی.اصلا یه چیزی بلده که رد خور نداره و اگه مینا هم انجامش بده زود خوب میشه و یه نقطه هم از جاش نمیمونه.من به شخصه چیز خاصی درمورد سوختگی به اون شدت بلد نبودم و نظری هم درمورد صحبتای "ح" نداشتم؛ اما "ح" گفت ایمان بیارید به طبابت من.و ما هم ایمان اووردیم :) چند روز بعدش که فقط من و مینا و "ح" بودیم، ایمانمون وارد مرحله ی عملی شد و قبل از رفتن به نمازخونه/مسجد رفتیم داروخانه و طبق دستورات"ح"، مصدوممون کلی چیز خرید و چون استثنائا اون روز تا اذان وقت داشتیم، گفتیم بشینیم پای سوختگی این بچه تا وقت نماز بشه. آقا شروع کردن ما همانا و کمی بعدش بال بال زدن مینا همانا..و پی بردن"ح" به یه اشتباه محاسباتی همانا :)) اذان که گفت هیچ، اون روز نمازخونه نسبت به همیشه شلوغتر هم شد و نماز جماعت اول هم خونده و تمام شد در حالیکه پای مینا دراز بود و جای سوختگی‌ش هم سوزش شدیدی پیدا کرده بود و داشت بال بال میزد و ما رو لعنت میکرد  و من و "ح" از خنده روده بر شده بودیم و فقط سعی میکردیم بیصدا بخندیم. و دیگه هم راضی نمیشد این خرابکاری رو جمع کنیم و براش با سرم شست و شو بشوریمش تا آروم بشه. "ح" هم هی اشتباهشو بررسی و تحلیل میکرد.منم شروع کردم به باد زدن جاش بلکه کمک کنه به آروم شدن مینا :) هرکی از کنارمون رد میشد یه نگاه با ناراحتی مینداخت به مینا و همدلی میکرد باهاش و میگفت اشکال نداره خوب میشه :))
الان یه مدت گذشته و خوب شده و خبری از اون عمق نیست.حتی ردی هم از سوختگی نمونده. اما اعتماد بین مینا و "ح" دیگه اون اعتماد سابق نیست :)


+وقتی اصرار داریم حالِ یکیو خوب کنیم :))


پنج‌ازهفت| معجزه رخداد و من دو هفته پیش، سه روز پشت سر هم خونه بودم. روز دوم خانواده چندساعتی خونه نبودن..اصلا رو ابرا راه میرفتم..تصمیم گرفتم اتاقمو جارو بزنم. درِ جاروبرقی رو که قبلا یبار برادر از روی بی احتیاطی باعث شده بود یه تیکه ی کوچیکش بشکنه و دیگه درست چفت نشه، از دستم افتاد و چند تیکه شد :| حساسیت قضیه بالاست و یه جاروبرقیِ معمولی نیست..جهزیه ی مامانه! و این همه سال آخ نگفته..اصلا حق آب و گل داره تو این خونه :) چه روزهایی که سخاوتمندانه و مثل یک ابرقهرمان به دادمون رسیده..حالا با این دست گل من قیافه‌ش شبیه یه ژنرالِ زخمی شده بود:) چکار کردم؟ نشستم با چسب نواری تیکه هاشو چسبوندم و رو جارو جاش انداختم و چند دور چسبو دور تا دور جارو و درش تابوندم تا دیگه جدا نشه. فقط هراز گاهی برای عوض کردن پاکتش احتمالا یکم داستان داشته باشیم که اشکالی نداره.فقط قیافه‌ش با اون چسبها دیدنی شده.. این لوس بازیها به ابهتش نمیاد‌ ولی به هرحال بهتراز این بود که همینطور ولش کنم و مامان بیاد با شکل فروپاشیده‌‌ش مواجه بشه :)

بعداز مرتب کردن و جارو، نشستم تکیه دادم به دیوار اتاق و بی هدف رو به رویم را نگاه میکردم. من چند هفته‌ایست که جز خوابیدن(بیهوش شدن درواقع) و کارهای مختصر، در این اتاق و خانه وقت نگذرانده‌ام. صدایی در دلم گفت حالا بوی کیک در خانه نپیچد؟ شب عید هم که بود..اصلا بشود نذر امام علی(ع) به نیت حل شدن و آسان گذشتن گره زندگی‌ام در این ایام. میروم پرتقال آب میگیرم و نتیجه میشود کیکی پرتقالی با تکه های شکلات روی آن که نفوذ کرده اند تا مغزش. البته اگر به من بود، کنجد میریختم؛ اما به هرحال شب عید بود و میخواستم برای تمام خانواده لذت بخش باشد

+عکسِ تو فِرِشه این. از تزئین شده‌ش عکسی در دست نیست =_=

.

شش‌ازهفت| داشتم فکرمیکردم با این شرایط، احتمالا امسال جایی که میخوام قبول نشم.بعد یادم اومد اگه بخوام سال دیگه مجدد شرکت کنم، باید بشینم آپدیت جدید کتابارو بخونم :'| یکی از منابع هر ۴ سال یکبار آپدیت میشه یکی هر دو سال و ... .الان مثلا یکی از منابع خیلی مهممون که سه جلده و هر۴سال یکبار ویرایش میشه، جدیدا ۲۰۲۲ش اومده.و من ۲۰۱۸ش رو دارم..جدیدشو تهیه‌ نکردم هنوز اما دیدمش.. تغییراتش نسبت به ۲۰۱۸ بسیار بوده :') امسال هم شاید بشه گفت خیلی سوسکی با دوهزارو هیجدهش میشه ارشدو گذروند اما سال دیگه قطعا نه!

واقعا نیازمندم به دعا..هم سردرگمم هم شرایطم یه چیز پایداری نیست که یذره ثبات داشته باشم و بتونم اونطور که میخوام جلو برم..


هفت‌ازهفت| هرچندوقت یکبار میرم بلیط برای یه خانواده شش نفره به مقصد مشهد چک میکنم.اول هواپیما و بعد قطار‌‌‌‌..یه برآورد تقریبی میکنم.امروز دوباره اینکارو کردم‌..تمام روزهای اسفند رو چک کردم..بعدش به خودم گفتم خب اصلا برادرو نبریم. اون که خودش سرگرمه و هرسال هم برنامه های خودشو داره.. کمی بعد از این فکرم پشیمون شدم و تشر زدم به خودم که به چه حقی برای یکی تصمیم میگیری و اصلا چرا انقدر ذهنت محدوده که همچین فکری کنی؟


.

[در این کشاکشِ سختِ میانِ موت و حیات، امیدِ وصلِ تو ما را دلیل هر نفس است . . ‌.]


++اعیاد شعبانیه مبارک:)

میگه:[با تو قشنگه زندگیم؛ دوستِ همیشگیم

دوسِت دارم قَدِّ همون دَه‌تای بَچِّگیم

موندنی‌ترین رفیقِ من؛ امام حسین . . .] (بغض)

ترجیحاًدرتاریکی‌خوانده‌شود_۲

دقت کرده ام در اتوبوس که مینشینم احساساتی ترین آدم کره‌ی زمین میشوم..مخصوصا از بعدازظهر به بعد..دلیلش را خودم هم نمیدانم..اما با سوار شدنم به اتوبوس، انگار قلبم می آید و پشت فرمان مینشیند.هرچه احساس در سر راه خود میبیند را سوار میکند و درجه‌ی لطافتِ فضا و حال و هوایم روی هزار میرود. البته اکثر اوقاتی که فشرده درس میخوانم هم نسبتاً همینطورم. اما در اتوبوس شدیدتر! شاید هم ترکیب روزهایی پراز درس و اتوبوس و قلم نادر ابراهیمی مرا این روزها از همیشه مبتلاتر کرده.نمیدانم‌‌...گفتم نادر ابراهیمی؛ دیروز" ابن مشغله"اش را تمام کردم. کتاب قشنگی‌ست..هم ماجرایش و هم قلم مخصوص به نویسنده اش. مدتها بود دوست داشتم بخوانمش. اما از همان روزی که آقای "مدرسِ دوره" در خصوص کتاب خواندنِ روزانه سوالی پرسید و پاسخ دلخواهش را ندادیم(درواقع دلخواهش که هیچ..کلا پاسخ داغونی دادیم) و با تاسف گفت "موفق و موید باشید"، خجالت کشیدم. درس دارم خب:d تا قبل از پرسش او، در این یکی دوسالِ اخیر واقعیتش کتاب خواندن مداومِ روزانه که نه، اما ازفضای کتاب ها خیلی هم دور هم نبودم..بالاخره ماهی، دو ماهی،نهایت سه ماهی کتابی میخواندم..اما بعد از آن پرسش و تاسفش، با هزار زحمت رساندمش به هفته و با حداقل تعداد صفحات قابل انتظارش...
البته مدتی قبل از جریانِ این پرسش هم، منِ سرشلوغ، در یک روز رکورد زدم و کتابی را شروع و تمام کردم.الکی که نبود.پای یک مسابقه با هدیه‌ای نقدی در میان بود.
به هرحال دختری که فعلا حقوقی ندارد (ودر این اواخر هم نداشته و تا چندماه آینده هم نخواهد داشت)و از طرفی در بحران مالی قرار دارد و از طرف دیگر با دیدنِ اتفاقیِ فراخوان یک دوره که از قبل دوستش داشته و از قضا در این فراخوان هم میبیند مدرسش همان کسی‌ست که میخواهد و از قبل دید مثبتی نسبت به او دارد ،باید چه کند؟
میشود از دیدنِ باز هم اتفاقیِ یک مسابقه ی کتابخوانی که عبارت"هدیه ی نقدی" نوشته شده روی پوسترِ آن در جان رسوخ میکند، ساده بگذرد؟
خییییر نمیشود! :) یعنی خواستم بگذرم اما با دیدن آن مسابقه ی دارای هدیه ی نقدی ، فهمیدم این اتفاق اتفاقی نیست..شاید هم دلم میخواست که اتفاقی نباشد..
زین رو آن روز کتابهای درسی و کنکور ارشد را دنبال نخود سیاه فرستاده و کتاب مسابقه را خوانده و سر ساعت به مسابقه ی آنلاین پاسخ دادم. و حرص خوردم از اینکه اصلا سوالهای مناسبی را برای این کتاب طرح نکرده اند.

و اقرار میکنم که تمامِ مدت، نیروی محرکه ام، تصور بودنم جزء برندگان و دریافت جایزه ی نقدی بود. تا آن مبلغ را بدهم برای دوره ی جان.
چهارچشمی حواسم به بازه ی مهلت ثبت نام در دوره بود. و چهارچشمی تر، منتظر خبری مربوط به اعلام برندگان مسابقه بودم. هزینه ی دوره زیاد نبود..شاید به اندازه ی یک کافه رفتنِ من و "تو"(ی مجهول) در منطقه ای متوسط در یک عصر پاییزی و بعداز یک عالمه پیاده روی. دو فنجان هات چاکلت سفارش بدهیم و یک بشقاب کیک هویج و گردو. همان حین، پیامک واریز حقوق هم برایت بیاید و به شکرانه‌اش یک سالاد سزار هم سفارش بدهی تا جانِ کافی داشته باشیم برای تا شب راه رفتن :)
یا شاید به اندازه ی مبلغ صرف فقط یک وعده ناهارِ آدمی باشد که اغلب روزها میبینمش. در رستوران لاکچریِ نزدیکِ خانه شان که پاتوقش است. اما دروغ و خودسانسوری که نداریم، مسئله اینست که واقعا همین بودجه را نداشتم. آیا بار اول است در چنین وضعی ام؟ خیر.آیا بار اول است که در تقابل بین دلخواهیاتم و سرمایه ام قرار گرفته ام؟ خیییر.

فقط دستی از درونم، پیشِ خودم دراز شده بود و از من شرکت در این دوره و نشستن پای صحبت مدرسش را طلب میکرد.
چند روز بعد، اسامی برندگانِ آن مسابقه را در کانال گذاشتند و نفر سوم نام خودم را دیدم..خدای من..! از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم و بیصبرانه منتظر بودم پیام بدهند و شماره کارتم را بخواهند یا بگویند بیا کارت هدیه ات را تحویل بگیر.
اما خبری نبود..دو روز گذشت و نگران اتمام مهلت ثبت نام دوره بودم، خواستم پیامی به برگزارکنندگان آن مسابقه بدهم و پیگیر جایزه شوم اما نه رویَش را داشتم و نه این کار را در شأن خودم میدیدم.
تا چند روز خبری نبود..در این بین، چشمم روشن شد به پیامِ "تمدید مهلت ثبت نام در دوره".نفس راحتی کشیدم. دستی که گفتم از درونم، پیشِ خودم دراز شده بود، بیتابتر و طلبکارتر شد که نکند با این وجود هم نشود ثبت نام کنم. به دلایل مسائل دیگر، از لحاظ روحی، کششم پایین آمده بود. به علاوه ی آن، درمورد بحران مالی و رسم روزگار هم ناراحت بودم و این دوره هم نمک روی زخمم شده بود..
سرانجام، جایزه را دادند. مبلغش برای من و در این زمانه، در عین اینکه هیچ نبود اما خیلی بود..با همین کم، میشد یکی از نیازهایی که در روزهایم با آن مواجه هستم برطرف شود، اما نیت کرده بودم که سهم دوره باشد.و شد. :)
و مدتی است هفته ای یک روزم سهم دوره‌ی جان است. میرویم مینشینیم.استاد می‌آید.دست ما را میگیرد و ما را به کهکشان ها میبرد. در بین آن همه نور و زیبایی، در پهنایی بینهایت که تمام زمانها و مکانها جزء ناچیزی از آن هستند، رها و معلق‌وار میغلتیم و هر سنگِ درخشانی را که بخواهیم لمس میکنیم و حیاتی تازه درونمان جاری میشود..

با دوستانِ نزدیکم سَرِ سبک زندگی و عمق دادن به زندگی و رشد و جوانه زدن و پرداختن به هنر (در اغلب انواعش) و لزوم آن و چند بعدی بودن و این حرفها، آنقدر تفاوت دیدگاه داریم که خیلی خیلی کم در این باره نظر مشترکی پیدا میشود..(نه اینکه بشینیم درموردش بحث کنیم نه..در عمل، سبک زندگی و دیدگاه های متفاوتی داریم). درجریان تلاشهایم برای میناکاری و کیک و شیرینی پختن و حتی مواقعی که عکس بهترین کارهایم را بهشان نشان میدادم هیچ وقت از ته دل ذوق و درک نکردند و مشوق واقعی من نبوده اند. البته همانطور که من آنها را درخصوص انیمه دیدن و روزی چندین ساعت سریال دیدن و صحبتهایشان در این مورد، هیچ وقت واقعا از ته دل درک نکردم D: و این موضوع کاملا بر هر دو طرف مبرهن است. وجود اختلاف نظر طبیعت هر ارتباطی است و نقاط مثبت این دوستیهایمان آنقدر هستند بشود از این تفاوتها چشم پوشی کرد و به رو نیاورد(هرچند که گاهی نیاز به درک این موارد هم احساس میشه).

اما درمورد این دوره، من از گفتنش به دوست که هیچ، از گفتنش در اینجا و درک و قضاوتی که با خواندنش در ذهن به وجود می آید هم نگرانم. که مثلا چنین جمله هایی گفته شود:" برای چیته آخه؟" یا مثلا تصورهای قلمبه سلمبه شکل بگیرد.و هیچ کس نبیند که چقدرر به این استاد و این جمع و حال و هوای جاری در آن نیاز داشته‌ام و دریافت هایی که میشود از یک جمع داشت محدود به صرفاً موضوع آن کلاس نمیشود و مَنِ الان چقدر از مَنِ چند هفته پیش بهتر است. درنتیجه به علت نگرانیهایی که حتی نمیدانم چطور باید بنویسمشان تا منظورم را به درستی منتقل کنم، در عین اینکه مسیرم برای خودم روشن است، در این لحظه احساس میکنم اینجا نوشتن از اینکه چه دوره ای است، از گفتنش به دوستم سختتر شده •_•' پس از آن میگذرم..(شاید فعلا)

ولی باید سه تا پستِ جداگانه میشد :/

توضیحاین پست درمورد سه تا موضوعِ کاملا جداگانه ست.


یک از سه| چون قبلا اینجا اسم دایی جان مجرد رو بردم میخوام این آپدیتِ قشنگ رو هم بدم که تو چندماه گذشته، این عنوان به دایی جان متاهل تغییر پیدا کرد :) بالاخره و خداروشکر!!
شب قبلش هم عروسی مینا بود..واقعا مراسم عروسی دوست خیلیییی خوبه..حتی اگه شرایطِ مراسم جوری باشه که ملاحظات شخصیت رو رعایت کنی. فرداش هم عقد دایی بود و من انقدر خسته بودم از شیفتهای پشت سر همِ اون چند روز(خوشبختانه استثنائاً اون روز رو خونه بودم) و استراحت درست و حسابی هم نداشتم و اون روز هم در حجمی از بدو بدوها بودم که دقیقا تا قبل از اینکه پامو بذارم تو محضر درحال آماده شدن بودم. اولش یذره هم معذب بودم و راحت نبودم.(اگر میخواید به یکی ضدحال بزنید، سه چهارروز قبل از یه مراسم مهم که هم شما حضور دارید هم اوشون ، مادرتون برای خواستگاری تماس بگیره خونشون! الان باز که یادم اومد اعصابم خورد شد.) ازاینکه میدونستم به طور نامحسوس زیر ذره بینم اذیت بودم و همش تو دلم به خودم میگفتم "خودت باش..طبیعی باش..اصلا اون قضیه رو فراموش کن و.."همینطور نشسته بودم و به کارهایی که عکاس داشت انجام میداد نگاه میکردم و تو دلم هم سعی میکردم آرامشمو بدست بیارم..تا اینکه موقع عقد شد و عاقد با لحن و لبخند شیرینی گفت سه تا دخترخانم دم بخت تشریف بیارن برای قند سابیدن.. و من در حجمی از لبخند و خجالتِ همزمان مسئولیتِ خطیرِ "یه طرفِ پارچه گرفتن" رو به عهده گرفتم.اون طرفش هم دخترخواهر عروس گرفت.و چون دیگه دختر دم بختی وجود نداشت زنداداش عروس هم برای قندسابیدن اومد.
عکسای مناسبتهای خاص حساسن ..یعنی نمیشه بعدا اگه ببینی خوب نیفتادی بخوای که حذف بشه..اما خوشبختانه اینبار از عکسایی که توشون هستم راضیم. هم خودم هم روسری و چادرم حالت قشنگی افتادن تو عکسا :)

ولی "قسمت" واقعا چیز جالبیه...

دو از سه| از اولین کاراموزی دانشگاه که ترم دو رفتیم تاااااا الان ، هیچ وقت به کار چند روز پشت سر هم و بدونِ حداقل یه روز استراحت عادت نکردم..همیشه این غر رو میزنم که من به عنوان کار ثابت که قرار باشه مدت زیادی سر اون کار باشم اصلا نمیتونم تحمل کنم که هرررروز برم سرکار..برای همین، الان هرموقع اینطوری میشه و خسته میشم، دلمو خوش میکنم به موقتی بودنِ این اوضاع..من از جون و دل عاشق رشته م هستم و از بچگی هم رویای کار تو بیمارستانو داشتم ولی درمورد استخدامی واقعیت اینه که خوبه و دوست دارم اما برخلاف جوّ موجود، دلسردم نسبت بهش و عطشی درموردش ندارم..و این حسم درمورد هرر فضای کاریِ ممکنه... تو این حس خستگیم مکان شغلی دخیل نیست..فقط حالم با این قضیه که یه جای ثابت برای چندسال تعهد داشته باشم که هرروز(تقریبا) برم کار کنم خوب نیست..نمیدونم این چه حسیه و چقدر درسته یا اشتباه ولی تا الان داشتمش..اما اگه روزای کاری یه روز درمیون باشه یا مثلا در هفته سه روز پشت سر هم، این خستگی و حس منفیم برطرف میشه :) این موضوع باعث شده که بترسم از استخدامی و به موقعیتهای دیگه فکرکنم...(نیست که الان فرش قرمز پهن کردن برام و اصرااار میکنن که بیا استخدامت کنیم.. :)) )
موقعیت حالِ حاضرمم اینه که چندروز پیش اول ظرفیت ارشد رو نگاه کردم و با زمزمه ی "فقط همین؟؟" رفتم درصدهای موردنیازو نگاه کردم و بعد با دستانی سرد و چهره ای که به رنگ گچ شده بودِ این شکلی : •_•' نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم که بخوانم.(نتیجه گیری مناسبی برای این جمله نبود اما شد دیگه :| )
الان منم و درسایی که عنوانهاشون به ظاهر گوگولیه اما محتواشون موهای آدمو سپید میکنه.("سپید" در این موقعیت رنگیست از سفیدی اونور تر :) ) توکل بر خدا.


سه از سه| اردیبهشتِ امسال از نمایشگاه کتاب مجازی، یکی از کتابایی که خریدم "داستان رویان" (تاریخ شفاهی تاسیس موسسه ی رویان) بود. و امروز شروع کردم به خوندنش.اولش این دید رو بهش داشتم که برای اطلاعات عمومی میخونمش..اما الان که وسطای کتابم واقعا هیجان زده م و شیفته ی شخصیت دکتر کاظمی آشتیانی شدم..آخه یه آدم چه وسعتی میتونه داشته باشه..کجاها رو میتونه ببینه.. چه همتی میتونه داشته باشه..اونم با یه بینش و درک نامحدود در پس زمینه ی همه ی اینا..بعد تازه با چه سِنّی؟؟ تو چه جامعه ای با چه سطح و جایگاه و امکاناتی؟ خدایا عجبببب...
متاسفانه ایشون سال ۸۴ و تو ۴۴ سالگی فوت کردن..پشت کتاب یکی از جمله هایی که نوشته اینه:" اگر داستان آرش واقعیت دارد، این آدم آرش بود"...واقعا به دلم نشست این جمله.چقدر توصیف و مثالش دقیقه...

این آدم واقعاً باران بود.


|بی حرمتی ست پا نزدن بر بساطِ عَقل

وقتی که عِشق، این همه اِصرار میکند . . .

این پست اندکی طوولاااانی ست

+به دلیل بهم ریختن تنظیمات دوباره منتشر شد و در مقایسه با انتشار دیروزش، مطلب جدیدی نداره.



 اگر تقویمم مثل ساعتِ اتاقم که چندروزه باتریش تمام شده و از حرکت ایستاده، ایستاده بود و خودم باید مثل ساعت که حدس میزنم الان چه ساعتیه ، زمان آخرین باری که اینجا نوشتم (بدون درنظر گرفتن پست تولدم) تا امروز رو حدس میزدم ، مطمئناً چیزی غیراز روز و ماه میگفتم.مثلا یک سال یا دو سال...اما واقعیت این است که‌‌ تنها چندماه گذشته.چندماهِ متلاطم..لازم بود دنیای واقعی را با تمامِ خودم زندگی کنم. در حالتِ عادی هم ترجیحم بیشتر ، "بودن" در دنیای واقعی ست تا مجازی، چون معتقدم در آن حالت دنیا جای قشنگتری برای زندگی میشود.اما حالا ، حتی گاهی آخر شب قبل از خواب که گوشی را چک میکردم ، سر خواندن و نوشتن پیام ، از خستگی خواب میرفتم.

۱_از ماجراهای یک قصه ی ناگفته:  اولش دو سه ماهی یک ماجرای مفصل داشتم. وسط ماجرا گره خورد به شرایط کشور و محدودیتها و تعطیلی های کرونایی و کمی درگیری ذهنی دیگر و یکسری دورِ خود چرخیدن را هم به آن اضافه کرد. راستش بنظرم خیلی چیزهایی که میتوانستم از آنها و ماجراهایی که با آنها دارم بنویسم را ننوشته ام و تعریف نکرده ام و الان هم اگر بخواهم بنویسم نمیشود یکهو وسط قضیه را بگویم و قبل از آن یک عالمه چیز باید تعریف کنم...پس بیخیالش میشوم :)) (به دلیل جلوگیری از حدسهای احتمالی در پرانتز بگویم که هروقت بخواهم طرح یا ارشد را شروع کنم حتما شروع و روندش را اینجا مینویسم D: و الان صحبت از موضوع دیگریست) داشتم میگفتم که در حال حاضر در دورانی هستم که همانطور که گفتم، نمیشود یکهو وسطش را بنویسم.. :))) پس تنها یک عکس از آن روزها به یادگار میگذارم و بعد بگذریم..

[اگر مقصد پرواز است

قفسِ ویران بهتر. . . ]

تو این عکس به دلیل اینکه ۵ دقیقه زود رسیده بودم و درِ مکان نظر هنوز باز نشده بود و یه بزرگواری داشت تو راهرو سیگار میکشید ، رفتم پیش این پنجره و زمانم رو با دیدن منظره ی قشنگی که ازش پیداست گذروندم. و اون نسیمی که میخورد به صورتم ، ذهن آشفته م رو سامان داد و منظم کرد..یکم هم به این فکرکردم که یعنی قصه ی زندگی آدمایی که از این بالا میبینم چیه؟! یا مثلا همون لحظه تو ساختمونای اطراف ، یا زمانای دیگه که تو خیابون هستیم، چندنفر پشت پنجره ایستادن و خوشحال ، غمگین یا بی تفاوت ، عبورِ ما رو نگاه میکنن؟!


این عکس بی ربطه فقط از نظر تاریخی(زمانی) نزدیکه به مورد بالا :) این رو برای اولین بار پختم.خونه ی مادربزرگ.مواد شاخصش آرد برنج و گلاب و زعفرون بودن. خوشمزه بود(یه مزه ای شبیه شله زرد میداد) به خصوص برای مادربزرگ اینا که مزه های سنتی رو بیشتر از مثلا مزه های جدید یا کاکائویی دوست دارن.


۲_تنها در خانه :) : آن دو سه ماه که گذشت، سه روز بعداز برگشتن به روال عادی زندگی ، دو هفته تنها بودن در خانه را تجربه کردیم..شرایط ایجاب میکرد.و به دلیل رعایت پروتکل های بهداشتی هم ترجیح دادیم این مدت را در خانه بمانیم و به منزل کسی نرویم‌.واقعا با مسائل پیچیده ای رو به رو بودیم.وگرنه که مامان اینا و این حرفها؟!!

تنها درخانه ماندنِ تنهایی یا با افرادی که از نظر سنی بزرگ باشند(منظور سنی بزرگتر از کودکی است) به مراتب آسانتر از تنها در خانه ماندن با دوکودک و یک نوجوان (خواهر و برادرهایم) است!
از روزهای تنها در خانه‌ای باید بگویم که زمانی که خانه به معنای واقعی کلمه رو هوا بود و اندکی هم مشاجره و ضرب و شتم!(اغراق) مشاهده میشد،از پشت تلفن به مادر دلگرمی میدادم که خیالت رااااحت همه چی آرووومه :)). مادربزرگ ها اکثر روزها تماس میگرفتند و باید خیالشان را راحت میکردم که گازِ اجاق باز نمانده و منفجر نشدیم ، شبها همه ی درها را قفل میکنیم و دیشب که خواب بودیم دزد نیامده بالا سرمان ، داداش که بیرون میرود سر چهارراه ها و برای رد شدن از خیابان حواسش را جمع میکند و هنوز تصادف نکرده، غذا میخوریم و به خودمان میرسیم و از سوء تغذیه نمردیم ، حواسم به خواهر و داداش کوچیکه هست و... .البته حق داشتند..اگر من هم مادربزرگ بودم هم برای چهار نوه‌ی دسته گلم(یه لحظه تصور کننن♡_♡) که در خانه تنهایند هم همینطور نگران بودم.راستش اول قرار بود مدت نبود والدین یک هفته باشد، ظهر هفتمین روز، زمانیکه با ذوق زنگ زدیم تا ساعت برگشتشان را بپرسیم، دیدیم باید یک هفته ی دیگر هم بگذرد.سخت است برای تمام شدن یک مدتی روزشماری کنی بعد دقیقا سر موعد ، بفهمی تمدید شده.مخصوصا برای بچه ها. این شد که دیگر دو روز را رفتیم مهمانی.مهمانی اول ، روز هشتم بود. وقتی از در هم تنیده بودنِ اتفاقات میگویم یعنی همه چیز قاطی. قرار بود از حدود ساعت ۱۰،۱۱صبح برویم و شب هم حدود ۱۰،۱۱ برگردیم. بااینکه از صبحش ساعت ۸ بیدار بودم و پای کتاب دفترم و تا ساعت۲ ظهر باید کاری را انجام میدادم، اما تا موقعِ رفتن کارم تمام نشد و با خودم بردمشان مهمانی.و آنجا بعداز یه سلام احوال پرسی هول هولکی، تا ساعت یک و نیم نشستم گوشه ی پذیراییشان پای بساطم. و بعداز آن تازه احساس فراغت آمد سراغم که البته با خواب آلودگی ناشی از کمبود خواب همراه بود‌.برخلاف میل خودم و اصرار میزبان که کمی بخوابم، آنقدر به این تغییر حال و هوا احتیاج داشتم که هرطور بود خودم را بیدار نگهداشتم. حال و هوای همه مان واقعا تغییر کرد و گرفتگی دلمان هم تا حد زیادی بهتر شد.


+فرشته؛ دختری در آشپزخانه :) : برای یکی دیگر از چالش های تنها در خانه ای باید بگویم که من بعداز کمی دور بودن از فضای آشپزی و روزهایی که از صبح تا شب درگیری ذهنی و فیزیکی شدید با مسائل دیگر داشتم ،بلافاصله یکهو تک و تنها پرت شدم در وسط آشپزخانه :) به طوریکه وظیفه ی تغذیه ی نه تنها خودم بلکه سه نفر دیگر به عهده ی من بود.این هم مشکلی نیست.عاشقِ آشپزی را از آشپزی چه باک :)) مشکل آنجاییست که من همیشه در مقدار نمک و فلفلی که به غذا اضافه میکنیم مشکل دارم! یعنی زردچوبه، آویشن، دارچین، فلفل قرمز و فلان را برای هر غذا میدانم چقدر بریزم و به اندازه میریزم و اما نمک و فلفل سیاه.. D: خب بالاخره هرکسی ضعف هایی دارد :) مادر که باشد ، همیشه اندازه ها را از او میپرسم..اما حالا که نبود آیا شایسته بود دم به دقیقه زنگ بزنم اندازه ی نمک و فلفل سوال کنم؟! :)) قطعا نه! از گوگل جویا شدم.فرمود: "نمک و فلفل به میزان لازم".کامل و جامع و واقعا من را از ظلمات رهانید :)) آخر این چه جمله ی مسخره ایست! آخه شما که بالای دستور غذا مینویسی مثلا برای ۴ نفر ، خب نمک و فلفلی که برای این غذا به اندازه ی ۴ نفر لازمه هم بنویس بعد بگو نرمال اینه و شما با توجه به تعداد نفرات و ذائقه و شرایطتون میتونید کمتر یا بیشتر بریزید :/ مسئولین رسیدگی کنند. اینجا با یکی از اسااسی ترییین مسائل چالش برانگیز اما پنهانِ جامعه رو به رو میشیم که بهش بی توجهی میشه. الان من نمک کم یا زیاد بریزم تو غذا بعد تیروئیدمون درگیر بشه کی جوابگوئه؟! تیروئید فقط یه اسم نیست آقا(با لحن خانم شیرزاد در سریال ساختمان پزشکان خوانده شود)! هزارتا مسئله پشتِ مسئله دار شدنش هست! شکوفه های محصل جامعه که آینده ساز این مملکتن بی حوصله و افسرده و چاق یا لاغر بشن خوبه؟ اصلا میدونید هرکدوم از عارضه هاش چه عواقب شخصی و اجتماعی به دنبالشه؟!

 #رسیدگی در اسرع وقت را خواهانیم.`•_•' اصلا شاید این خانم های بارداری که مدام بهشون تذکر میدیم مصرف نمکشون رو پایین بیارن ، بخاطر این مصرفشون بالاست که تو "نمک و فلفل به میزان لازمِ" دستورهای غذایی گیر کردن! و نمیدونن چقدر نمک تو غذا بریزن D: خلاصه آقا هربار طبق محاسبات پیچیده و در حالیکه نفس تو سینه م حبس بود این مرحله ی نمک و فلفل رو رد کردم "•_•  خداروشکر هیچ وقت غذا شور نشد.. :)


۳_مامان: حوالی نیمه ی شهریور، یک عمل برای مامان پیش آمد که به خیر گذشت خداروشکر..طبق دستور دکتر، مامان باید استراحت کنه و جز زمانهای کوتاه سرپا نشه.برای مامان ها(مخصوصا مادرهای ایرانی) اینکه برن سیاره ی مشتری و یه گیاه از اونجا پیدا کنن بیارن زمین آسونتر از عملی کردنِ این قضیه ست :| به همین جهت فردای روزی که مامان از بیمارستان مرخص شد ،با لبخندی ملیح و لحنی لطیف! چندتا کتاب با موضوعات مختلف بردم پیشش و گفتم فرصت خوبیه کتاب بخونی :) ببین کدومشو دوست داری :)
همونجور که پیش بینی میشد و قاعدتا! مخالفت شد و گفت کلی کار دارم و نمیشه خونه رو ول کنم و مدرسه بچه ها شروع شده و نمیرسم و فلان بیسار..گفتم باشه باشه :))
آیا عقب کشیدم؟! خیییر..! محرم بود. از ایام استفاده کردیم و خیلیی نرررم ، مادر یک کتابِ داستان طورِ مذهبی با موضوع مرتبط رو شروع و تموم کرد :))) یعنی جوری بود که از وسطای کتاب به بعد ، مامان خودش اضافه سرپا یا نشسته نمیموند و میگفت میخوام برم ادامه شو بخونم :))) (مثلا تو غذا پختن نتونستم حریفش بشم و خودش میپزه..همین هم طبق نظر دکتر نباید انجام بده و زیادیه ولی خب دیگه :/ ولی از وقتی کتاب میخونه بلافاصله بعد از غذا پختن از آشپزخونه میزنه بیرون..نمیگه حالا این کارم انجام بدم اونکارم انجام بدم و اینا :) ) . در همون زمان، تو مسابقه ای که به مناسبت اون ایام شرکت کرده بودم جزء برنده ها شدم( *_*) و جایزه ش که یه کتاب بود رسید. 

(این عکسِ بسیار هنری =) رو از کتاب گرفتم و برای گروه برگزار کننده ی مسابقه فرستادم و تشکر کردم.)

و اینم شد کتاب دومی که مامان خوند و تمام کرد(من هنوز نخوندمش). وهمینطور کتاب سوم ووو الان آخرای کتاب ششمه! :)) 

#عملیات جنگ نرم موفقیت آمیز بود! :)

۴_ مهمان حبیب خداست : باز داشتیم به روند جدید زندگی عادت میکردیم که یه مهمان خیلی عزیز به جهت انجام کاری از شهرستان اومد و قرار بود به ما یه سر بزنن و بعد ، چندروز از مدتی که اینجا هستن رو برن خونه ی یکی از بچه هاشون و چند روز هم برن خونه ی یکی دیگه از بچه هاشون. از قضا یکی از بچه های مذکور(اینجا منظور از بچه ، برای نشان دادن نسبت فرزندی ست نه اینکه واقعا بچه باشن :) این افراد ، برای خودشون عیالوارنD: ) چند روزی بود که میگفتن سرمای شدید خورده.البته با علائمی که میگفتن ، مشخص بود سرماخوردگی نیست و کروناست ولی میگفتن نه بخاطر آب و هوای پاییز اینطور شده و باد سرد خورده بهش`•_•'.خلاصه این مهمانی اومدن خونه ی ما مصادف شد با تست دادنِ هر دو بچه شون (هم فردی که میگفتن سرماخورده هم برادرش یا عبارتی اون یکی فرزندِ مهمان) و متوجه شدن مبتلا به کرونا هستن.این شد که مهمونا موندگار شدن پیش ما(حدود ۱۲ ، ۱۴ روز) .اینجا دیگه شیفت هام هم شروع شده بود.


شرایطی که مادر داشت+شیفت رفتنِ من+ مهمانداری. "•_•


(این تصویر گرم و تازه ست♡_♡ 

بااینکه از مادرش اجازه گرفتم اما به دلیل حفظ حریم خصوصی دخترک و خانواده ش عکس کاملشو نذاشتم)

این جوجه روز به دنیا اومدنش خیلیی ما رو احساساتی کرد :)) و خیلی هم ناز بود. هنوز پشیمونم که چرا نزدمش زیر بغلم بیارمش خونه :) این عکسشو که نشون مادرش دادم کلی خوشحال شد و ذوق کرد.وقتی اومدم خونه ، یکی از بچه ها پیام داد گفت خانمه گفته عکسه خیلی قشنگ بود و چون تو رفتی خونه ، خانمه شماره ش رو داده بهش و گفته اون عکسه رو بهش بدم که براش بفرسته.(چقدر پیچیده گفتم).

#اولین پرتره ی فرزندان خود را با ما تجربه کنید :))

+اسمش رقیه ست.

+کلا این مورد خیلی شیرین بود برام.حداقل تو این سه هفته ی اخیر ، با همه فرق داشت.


۵_ بودن یا نبودن؟! مسئله اینست : دیگه گفتم تا قبل از پیش اومدن یه اتفاق تازه و ورود به مرحله ی بعد ، یه خلاصه ی خیلی مختصر از آنچه گذشت بنویسم :)


۶_تولد : دوشنبه تولد برادر شماره۱ بود.از شنبه هربار بیرون میرفت و میومد یا بعداز درساش که پا میشد یه دوری بخوره ، به طور نامحسوس و مظلومانه ای :) میرفت تو آشپزخونه دنبال کیک و آثار تولد میگشت :/ کادویی که براش اینترنتی سفارش داده بودیم جمعه رسید(جمعه ی بعداز دوشنبه که تولدش بود) خودشم بیرون بود. در یک اقدام ضربتی کیک پختم و یه نیمچه سورپرایزی شکل گرفت.


۲ ++ : تو اون تنها در خانه ی دو هفته ای که داشتیم ، هر شب قبل از خواب، یک فیلم سینمایی یا انیمیشن ترجیحاً کمدی متناسب با گروه سنی هر چهارتامون! میدیدیم :) و بعدش، بینهایت بار به صوت آیت الکرسی گوش میدادیم و میخوابیدیم..یکی از فیلم هایی که دیدیم، فیلم روز بله گویی(yes day) بود..داستان یک پدر و مادر با سه بچشون که تصمیم میگیرند یک روز را مشخص کنند به نام روز بله گویی و بچه هاشون در اون روز هر خواسته ای که داشته باشند باید پدر و مادر موافقت کنند و انجامش بدهند.بعد تو روزِ بله گوییِ این خانواده ماجراهای جالبی پیش میاد و اینا...
قشنگ بود فیلمش و ما هم خوشمون اومده بود‌‌...تموم که شد و خواستیم بخوابیم ، ریحانه با بغض اومد سمتم و برای والدین ابراز دلتنگی کرد :)). از اون به بعد تو انتخاب کارتون و فیلم ، این فیلتر هم به فیلترای مورد توجهم اضافه شد که ترجیحا پدر و مادری تو فیلم نباشه :/ :))). به قول مینا(دوستم) باید فیلمای خواهران غریب طور نگاه میکردیم :)) لازم به ذکره که ریحانه روزی چندبار ویدیوکال میگرفت با مامان اینا..مثلا اینجوری نبود که خیلی سخت بگذره بشون و زیاد دلتنگ و اینا بشن..و دلتنگی اون شب مشخص بود که تحت تاثیر فیلم شکل گرفته.. حتی داداش کوچیکه تو اون مدت چندبار گفت چه خوبه که مامان اینا نیستن و بشون بگیم دیرتر بیان و این حرفا :)) یعنی دراین حد ما تو خونه برنامه های شاد و مفرح داشتیم :)))


++++: به این نتیجه رسیدم واقعا شبا تنها خوابیدن(یا خوابیدن تو جمعی که تو بزرگترین عضوشونی) خیلی سخته ...یعنی اگه بخوام رو راست باشم باید بگم که میترسم! و اگه جوری بود که اونقدر خسته نشم تا نفهمم کی خواب میرم ، واقعا نمیدونم چجور باید میگذروندم اون چند روزو...

۷_نیاز به غذا یا محبت؟! : در خسته ترین حالتِ ممکن ایستاده بودم تو محوطه ی بیمارستان نزدیک نگهبانی. و منتظر. یکم دورتر یه سگ بود برای خودش میچرخید.دیدم هی داره میاد نزدیک. اول واکنشی نشون ندادم و سعی کردم آروم آروم راه برم و جام رو تغییر بدم.بعد دیدم نه باز داره میاد نزدیکتر.من متاسفانه اینجوری نیستم با دیدن سگ وگربه و کلا حیوانات بگم وای عزیزم و برم جلو ناز و نوازششون کنم D:" من یه کفشدوزک بخوام رو انگشتم نگهدارم باید از نیم ساعت قبل به خودم بگم نمیخورتت که ببین چه نازه ببین چه کوچولوئه و اینجور آمادگی های روحی به خودم بدم :|

اون لحظه واقعا ترسیده بودم.شنیده بودم حرکت ناگهانی نباید نشون داد. ولی حرکت آروم و نامحسوس هم جواب نبود.یجوری که تو فاصله ی چهار پنج قدمیم ایستاده بود زل زده بود بهم. سعی کردم منم مظلومانه تو چشماش نگاه کنم بلکه بفهمه منم گرسنه مه و خوردن یه آدم خسته ی گرسنه ی بی دفاع خوبیت نداره :) فکرکنم نفهمید.یه قدم دیگه اومد جلو:/ بعد گفتم نکنه مثلا به رنگ خاصی حساسه..نکنه به مشکی حساسه و منم که چادر سرمه.نکنه چون باده چادرم تکون میخوره به این تکون خوردنه حساسه. نشد احتمالهای دیگه بررسی کنم چون بازم آروم یه پاشو اوورد جلو. انقدر ترسیده بودم که تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که رو به پنجره نگهبانی که نزدیکم بود بگم آقا ببخشید . یکی از نگهبانا اومد لب پنجره .بهش که گفتم این سگه هی میاد جلو ، به سگه گفت بره اونور و سگه رفت :| بعد رو به من گفت چیزی نیست این لوس شده یکم ، کاری نداره.و برگشت تو اتاقک نگهبانی و به همکارش گفت صدبار گفتم یه قلاده ببند بهش.

حالا اینجا دو چیز ذهنمو درگیر کرد.لوس شده یعنی چه؟ یعنی سگه منتظر بود بهش بگم که بره اونور؟ یا مثلا ارتباط با آدمها رو دوست داره و انتظار نوازش داشته؟ 

بعد به خودم گفتم کاش من باعث نشم که براش قلاده ببندن. من همیشه وقتی میبینم یه حیوانی قلاده داره ناراحت میشم.همونطور که وقتی میبینم یه پرنده تو قفسه.یه لاکپشت تو خونه ست.و موردای این مدلی :( ولی از یه طرف هم آخه چه باید کرد؟!

مینا گفت که سگها بوی ترس رو حس میکنن.یعنی بااینکه من واکنش ناگهانی نشون ندادم اما اون سگ ترسیدن من رو متوجه شده و این جذبش میکرده.


حرفِ واقعا حرف، برای گفتن زیاده..حرفهایی برای نگفتن، بیشتر...اما چی بگم؟ اصلا از کجا شروع کنم..؟


[بار ، سنگین است و در گردابِ این آشوبها

کوه را بر دوشِ خود از کوه بالا میبرم..]

درسخوانِ درون+هفته ای که گذشت

*یمدت پیش جزء انتخاب شده های غربالگری دانشگاه برای المپیاد شدم و هفته ی گذشته پنج شنبه۱۳ خرداد رفتم سرجلسه ی آزمون مرحله اول.
منبع المپیاد ۱۲ تا مقاله به زبان انگلیسی+۱مقاله به زبان فارسی بود و با اون رویه ای که من داشتم و روزی یه ساعت وقت میذاشتم کلی مطلب نخونده مونده بود و این شد که دیگه هفته ی آخر با سقفِ ظرفیتم انرژی گذاشتم..از همون زمان محدودی که بین کار و زندگی مینشستم میخوندم با وجود اینکه گاهی خسته بودم لذت میبردم چون مطالبشو دوست داشتم..درنهایت تونستم ۱۰ تا از مقاله ها رو کامل بخونم و روز آزمون سریع مرورشون کنم.یکی دیگه رو همون اولِ اول خونده بودم و بعدیشو تا نصفه..این دوتا رو نرسیدم مرور کنم و فقط یه کلیاتی ازشون تو ذهنم مونده بود.یکی هم که تنها مقاله ی فارسی بین این مقاله ها بود ، سه چهار روز مونده به المپیاد فهمیدم جزء منابعه :| و کلا نخونده موند(خیلیم طولانی بود). حیطه م مطالعات میان رشته ای علوم انسانی و سلامت بود و موضوع امسالش تحلیل و نقد هوش مصنوعی و تکنولوژی تو مراقبت از سلامت و پزشکی با یه دید انسانی.موضوعاتش فلسفه ی پزشکی،بررسی تکنولوژی و نقشش، هوش مصنوعی تو مراقبت از سلامت و پزشکی،نقاط قوت و ضعفش، چالش هایی که باهاش رو به روهستن ، بعضی راه حلها و اینا بود..حالا تو این کلمه هایی که گفتم حق مطلب ادا نمیشه و مطالبش خیلییی خیلییییی قشنگ بودن بنظرم. و من همینطور که میخوندم خیلی جاها یاد بیمکس تو انیمیشن شش ابر قهرمان(big hero 6)می افتادم :')فرض کن وارد بیمارستان بشی یهو یه ربات به گوگولیَتِ بیمکس بیاد جلوت بگه : " سلام من مسئول حفظ سلامت شما هستم" شما باشی دردت یادت نمیره؟؟ :")  ♡_♡  البته بیمکس بیشتر مناسب مراقبت تو خونه ست..

یا مثلا فرض کن مثلا داروهاتو اینجوری بگیره بیاره ♡_♡

(البته اینجا میکروربات/میکروچیپ (دقیق یادم نیست) دستش بود)

یا مثلا برای همدلی بغلت کنه :)

از غش و ضعف برای بیمکس که بگذریم ؛

آزمون المپیاد امسال مجازی ای بود که حضوری برگزار میشد!شایدم حضوری ای که مجازی برگزار میشد! در هر صورت امسال مثل سالهای قبل آزمون کاغذی نبود و باید از سیستم های دانشگاه استفاده میکردیم.خوب بود ولی مثلا از اونجایی که پیش اومدن هر اتفاقی تو کشور ما ناممکن نیست! ما استرس هنگ کردن سایت ، رفتن برق، قطع شدن اینترنت و کلا هرر اتفاقی رو داشتیم :) و یه معضل دیگه هم که برای سوالاتkf بیشتر به چشم می اومد این بود که مثلا تو این سوالات که باید از بین چندمورد ، سه مورد رو به عنوان جواب انتخاب کنیم حذف چشمی موارد سخت بود :| یعنی قشنگ کمبود خط کشیدن با مداد رو مواردی که از نظرت جزء اون ۳ مورد نیست حس میشد.بعد تو گروه کشوری دیدم مثل اینکه این قضیه یه درد مشترک بود :)


آزمون بد نبود ولی با این وضعیت خوندنِ من کلا کاری به نتیجه ندارم .حیف که زمانم خیلی کم بود اما به هرحال از مطالبی که خوندم و تلاشم حس خوبی دارم(یعنی میدونم واقعا بیشتر از این مقدار نمیشد بخونم).و انقدر مطالبشو دوست داشتم که خوشحالم المپیاد بهانه ای شد برای خوندنشون...

برای آزمون از اونجایی که ساعت خودم خراب شده و دادیمش تعمیر، ساعت داداشمو برده بودم همراهم بعد اینو نذاشتم دستم و بعداز اینکه گوشیمو تحویل دادم و کیفمو گذاشتم جایی که برای وسایل مشخص کرده بودن همینطوری با کارت ورود به جلسه و شناسنامه م گرفتمش دستم و رفتم تو سالنی که باید میرفتیم.بعداز آزمون باز ساعت و شناسنامه و کارت ورود به جلسه به اضافه ی آب و آبمیوه و کیکی که بهمون داده بودن گرفتم دستم که بیام بیرون.قبلش رفتم از خانومی که جزء مراقبین بود یه سوال بپرسم.بعد که جوابمو داد پرسید کدوم دانشگاهی و رشتت چیه.وقتی اومدم بیرون و داشتم میرفتم سمت جایی که کیفامونو گذاشته بودیم و نسبتاً هم شلوغ اما بی سر و صدا بود وسطای راه بودم که یهو تقققققق ساعت داداشم افتاد زمین=_= با صدایی که تو اون سکوت تولید شد یه لحظه همه سراشونو برگردوندن سمت من. همچین مواقعی خیلی آدم یجوری میشه•_•حالا نگران هم شدم که چیزیش نشده باشه که خداروشکر برش که داشتم دیدم صحیح و سالمه.. دیگه به کیفم رسیدم و وسایلمو گذاشتم توش و اومدم برم سمت در که تا رومو کردم اونطرف با همون خانومه رو در رو شدم. اومده بود چندتا سوال مربوط به مسائل دانشگاه بپرسه.بعد که یخورده حرف زدیم خداحافظی کردیم و باز اومدم برم که یهو یه آقایی(همون آقایی که بهش گوشی هامون رو تحویل داده بودیم) گفت خانوم گوشی تحویل نداده بودین؟ و من تاااااازه یادم افتاد که عه گوشیییییم!! '_' حالا من آدمیم که تقریبا هییییییچ وقت هیچیییی هیییچ جاااا جا نذاشتم‌.حتی خونه ی مامانبزرگ که معمولا با بند و بساطِ مفصل میرم شاید به تعداد انگشتای یه دست پیش اومده باشه که یه چیز کوچیکی جا بمونه ازم. برای موبایل هم کلا همیشه ترس شدیدی دارم از دزدیده شدن ، شکستن یا خراب شدنش..با اینکه زیاد دستم نیست و تایم محدودی از روز برای گوشی وقت میذارم اما رو محتویاتش خیلی تعصب دارم:)
و این شد تجربه ی دومم از فراموش کردن گوشیم...(اولیش چندماه پیش تو همون بیمارستان کذایی بود.)
خلاصه آقا..واقعا خجالت کشیدم.و صدای درونم این شکلی بود:"😐😐😐😐چارتا وسیله نمیتونی کنترل کنی😐😐!! " البته من اولش حواسم بوداا ولی تقصیر خانومه بود که اومد بام حرف زد و حواسمو پرت کرد(جهت توجیه و تسکین!).
گوشیمو که تحویل گرفتم  استرس اومد سراغم که نکنه باز کاری یا وسیله ای یادم رفته باشه ! ولی خب همه چی با نظم و ترتیب یکجا نشسته بود خداروشکر!



*یکشنبه چهلم شوهر عمه بود و قرار بود ما ۴ تا بمونیم خونه و پدر و مادر یکی دو روزه سریع برن و برگردن(که البته براشون کار پیش اومد و تا برگردن سه روز شد) از اونجایی هیچکدوم از مادربزرگها در دسترس نبودن تا ما این چندروز بریم پیشش موندیم خونه و زندایی و بچه ها اومدن پیشمون..از اینکه بعداز مدتها زندایی و بچه ها رو میدیدم و واقعاااا حال و هوام عوض شد و خوش گذشت اما داداشم و پسردایی(کلاس نهم) نمیتونستن پیش هم باشن و تفریح کنن و مجبور بودن تنهایی بشینن برای امتحانشون مطالعات اجتماعی ببخونن با خباثتِ تمام خوشحال بودم :)) گوشیهاشونم جمع کرده بودیم..و فقط یه تایمایی بهشون استراحت میدادیم و میتونستن پیش هم باشن.


+ داشتیم پانتومیم بازی میکردیم و دختر دایی داشت با حرکاتش یه حیوونی رو به ما نشون میداد..ی جا داشت شاخ نشون میداد ما هرچی میگفتیم هی میگفت نه..بعداز کلی حدس زدن من گفتم شترمرغ؟ بعد یهو پسردایی"۵ ساله" با جدیتِ با مزه ای رو کرد به من گفت آخه شترمرغ شاخ داره؟! :) :/



*بازم پناه به پخت و پز..از دست غمِ رنج های ناخواسته..

نان با مغز شکلات..یه چیزی شبیه کروسان.(اینم داخلش) سریع و راحت و کلا خوب بود.از نرم دراومدنش هم خوشم اومد.

میترسم نکنه یموقع من هم باعث گریه ی شبانه ی یه نفر یا ناامیدی و غمش بشم...



+اگه برامون مقدوره یه صلوات به همه ی درگذشتگان هدیه کنیم..

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan