`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

درسخوانِ درون+هفته ای که گذشت

*یمدت پیش جزء انتخاب شده های غربالگری دانشگاه برای المپیاد شدم و هفته ی گذشته پنج شنبه۱۳ خرداد رفتم سرجلسه ی آزمون مرحله اول.
منبع المپیاد ۱۲ تا مقاله به زبان انگلیسی+۱مقاله به زبان فارسی بود و با اون رویه ای که من داشتم و روزی یه ساعت وقت میذاشتم کلی مطلب نخونده مونده بود و این شد که دیگه هفته ی آخر با سقفِ ظرفیتم انرژی گذاشتم..از همون زمان محدودی که بین کار و زندگی مینشستم میخوندم با وجود اینکه گاهی خسته بودم لذت میبردم چون مطالبشو دوست داشتم..درنهایت تونستم ۱۰ تا از مقاله ها رو کامل بخونم و روز آزمون سریع مرورشون کنم.یکی دیگه رو همون اولِ اول خونده بودم و بعدیشو تا نصفه..این دوتا رو نرسیدم مرور کنم و فقط یه کلیاتی ازشون تو ذهنم مونده بود.یکی هم که تنها مقاله ی فارسی بین این مقاله ها بود ، سه چهار روز مونده به المپیاد فهمیدم جزء منابعه :| و کلا نخونده موند(خیلیم طولانی بود). حیطه م مطالعات میان رشته ای علوم انسانی و سلامت بود و موضوع امسالش تحلیل و نقد هوش مصنوعی و تکنولوژی تو مراقبت از سلامت و پزشکی با یه دید انسانی.موضوعاتش فلسفه ی پزشکی،بررسی تکنولوژی و نقشش، هوش مصنوعی تو مراقبت از سلامت و پزشکی،نقاط قوت و ضعفش، چالش هایی که باهاش رو به روهستن ، بعضی راه حلها و اینا بود..حالا تو این کلمه هایی که گفتم حق مطلب ادا نمیشه و مطالبش خیلییی خیلییییی قشنگ بودن بنظرم. و من همینطور که میخوندم خیلی جاها یاد بیمکس تو انیمیشن شش ابر قهرمان(big hero 6)می افتادم :')فرض کن وارد بیمارستان بشی یهو یه ربات به گوگولیَتِ بیمکس بیاد جلوت بگه : " سلام من مسئول حفظ سلامت شما هستم" شما باشی دردت یادت نمیره؟؟ :")  ♡_♡  البته بیمکس بیشتر مناسب مراقبت تو خونه ست..

یا مثلا فرض کن مثلا داروهاتو اینجوری بگیره بیاره ♡_♡

(البته اینجا میکروربات/میکروچیپ (دقیق یادم نیست) دستش بود)

یا مثلا برای همدلی بغلت کنه :)

از غش و ضعف برای بیمکس که بگذریم ؛

آزمون المپیاد امسال مجازی ای بود که حضوری برگزار میشد!شایدم حضوری ای که مجازی برگزار میشد! در هر صورت امسال مثل سالهای قبل آزمون کاغذی نبود و باید از سیستم های دانشگاه استفاده میکردیم.خوب بود ولی مثلا از اونجایی که پیش اومدن هر اتفاقی تو کشور ما ناممکن نیست! ما استرس هنگ کردن سایت ، رفتن برق، قطع شدن اینترنت و کلا هرر اتفاقی رو داشتیم :) و یه معضل دیگه هم که برای سوالاتkf بیشتر به چشم می اومد این بود که مثلا تو این سوالات که باید از بین چندمورد ، سه مورد رو به عنوان جواب انتخاب کنیم حذف چشمی موارد سخت بود :| یعنی قشنگ کمبود خط کشیدن با مداد رو مواردی که از نظرت جزء اون ۳ مورد نیست حس میشد.بعد تو گروه کشوری دیدم مثل اینکه این قضیه یه درد مشترک بود :)


آزمون بد نبود ولی با این وضعیت خوندنِ من کلا کاری به نتیجه ندارم .حیف که زمانم خیلی کم بود اما به هرحال از مطالبی که خوندم و تلاشم حس خوبی دارم(یعنی میدونم واقعا بیشتر از این مقدار نمیشد بخونم).و انقدر مطالبشو دوست داشتم که خوشحالم المپیاد بهانه ای شد برای خوندنشون...

برای آزمون از اونجایی که ساعت خودم خراب شده و دادیمش تعمیر، ساعت داداشمو برده بودم همراهم بعد اینو نذاشتم دستم و بعداز اینکه گوشیمو تحویل دادم و کیفمو گذاشتم جایی که برای وسایل مشخص کرده بودن همینطوری با کارت ورود به جلسه و شناسنامه م گرفتمش دستم و رفتم تو سالنی که باید میرفتیم.بعداز آزمون باز ساعت و شناسنامه و کارت ورود به جلسه به اضافه ی آب و آبمیوه و کیکی که بهمون داده بودن گرفتم دستم که بیام بیرون.قبلش رفتم از خانومی که جزء مراقبین بود یه سوال بپرسم.بعد که جوابمو داد پرسید کدوم دانشگاهی و رشتت چیه.وقتی اومدم بیرون و داشتم میرفتم سمت جایی که کیفامونو گذاشته بودیم و نسبتاً هم شلوغ اما بی سر و صدا بود وسطای راه بودم که یهو تقققققق ساعت داداشم افتاد زمین=_= با صدایی که تو اون سکوت تولید شد یه لحظه همه سراشونو برگردوندن سمت من. همچین مواقعی خیلی آدم یجوری میشه•_•حالا نگران هم شدم که چیزیش نشده باشه که خداروشکر برش که داشتم دیدم صحیح و سالمه.. دیگه به کیفم رسیدم و وسایلمو گذاشتم توش و اومدم برم سمت در که تا رومو کردم اونطرف با همون خانومه رو در رو شدم. اومده بود چندتا سوال مربوط به مسائل دانشگاه بپرسه.بعد که یخورده حرف زدیم خداحافظی کردیم و باز اومدم برم که یهو یه آقایی(همون آقایی که بهش گوشی هامون رو تحویل داده بودیم) گفت خانوم گوشی تحویل نداده بودین؟ و من تاااااازه یادم افتاد که عه گوشیییییم!! '_' حالا من آدمیم که تقریبا هییییییچ وقت هیچیییی هیییچ جاااا جا نذاشتم‌.حتی خونه ی مامانبزرگ که معمولا با بند و بساطِ مفصل میرم شاید به تعداد انگشتای یه دست پیش اومده باشه که یه چیز کوچیکی جا بمونه ازم. برای موبایل هم کلا همیشه ترس شدیدی دارم از دزدیده شدن ، شکستن یا خراب شدنش..با اینکه زیاد دستم نیست و تایم محدودی از روز برای گوشی وقت میذارم اما رو محتویاتش خیلی تعصب دارم:)
و این شد تجربه ی دومم از فراموش کردن گوشیم...(اولیش چندماه پیش تو همون بیمارستان کذایی بود.)
خلاصه آقا..واقعا خجالت کشیدم.و صدای درونم این شکلی بود:"😐😐😐😐چارتا وسیله نمیتونی کنترل کنی😐😐!! " البته من اولش حواسم بوداا ولی تقصیر خانومه بود که اومد بام حرف زد و حواسمو پرت کرد(جهت توجیه و تسکین!).
گوشیمو که تحویل گرفتم  استرس اومد سراغم که نکنه باز کاری یا وسیله ای یادم رفته باشه ! ولی خب همه چی با نظم و ترتیب یکجا نشسته بود خداروشکر!



*یکشنبه چهلم شوهر عمه بود و قرار بود ما ۴ تا بمونیم خونه و پدر و مادر یکی دو روزه سریع برن و برگردن(که البته براشون کار پیش اومد و تا برگردن سه روز شد) از اونجایی هیچکدوم از مادربزرگها در دسترس نبودن تا ما این چندروز بریم پیشش موندیم خونه و زندایی و بچه ها اومدن پیشمون..از اینکه بعداز مدتها زندایی و بچه ها رو میدیدم و واقعاااا حال و هوام عوض شد و خوش گذشت اما داداشم و پسردایی(کلاس نهم) نمیتونستن پیش هم باشن و تفریح کنن و مجبور بودن تنهایی بشینن برای امتحانشون مطالعات اجتماعی ببخونن با خباثتِ تمام خوشحال بودم :)) گوشیهاشونم جمع کرده بودیم..و فقط یه تایمایی بهشون استراحت میدادیم و میتونستن پیش هم باشن.


+ داشتیم پانتومیم بازی میکردیم و دختر دایی داشت با حرکاتش یه حیوونی رو به ما نشون میداد..ی جا داشت شاخ نشون میداد ما هرچی میگفتیم هی میگفت نه..بعداز کلی حدس زدن من گفتم شترمرغ؟ بعد یهو پسردایی"۵ ساله" با جدیتِ با مزه ای رو کرد به من گفت آخه شترمرغ شاخ داره؟! :) :/



*بازم پناه به پخت و پز..از دست غمِ رنج های ناخواسته..

نان با مغز شکلات..یه چیزی شبیه کروسان.(اینم داخلش) سریع و راحت و کلا خوب بود.از نرم دراومدنش هم خوشم اومد.

میترسم نکنه یموقع من هم باعث گریه ی شبانه ی یه نفر یا ناامیدی و غمش بشم...



+اگه برامون مقدوره یه صلوات به همه ی درگذشتگان هدیه کنیم..

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan