`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

میشه یکم زودتر تبدیل بشه به خاطره؟!

یک‌ازهفت| روزها چندان ملایم نمیگذرند.تو این چند هفته به ندرت دو روزِ کامل پشت سر هم خونه بوده‌ام.ذکرم شده:"خدایا من واقعا آدمِ هرروز بیرون رفتن نیستم" و این جمله هرروز بیشتر به من اثبات میشه.و شبا به خدا التماس میکنم که ساعتا کش بیان و دیرتر صبح بشه..
یکی از دور میبینه فکر میکنه چه خوب، چه با پرستیژ،
اما سختی‌هایی هست که دیده نمیشوند و هرروز، واقعا هرروز تمام انگیزه‌ی من، یه روز نزدیک شدن به پایان این شرایطه...


[غافلیم از خویش و آگاهیم به این فقدانِ خود..]

.
دوازهفت| برخی روزها مسافت زیاد و به تبع، هزینه ی اسنپ هم بالاست. اسنپ میگیریم و همان موقعی که تائید میشود با طرف تماس میگیریم که" ببخشید ما فلان نفریم اما هممون با هم یه جا پیاده میشیم. مشکلی نیست؟" اکثر راننده ها اول مکث میکنند و بعد میگویند اگر جا میشید نه مشکلی نیست..و ما تشکر میکنیم و میگوییم احتمالا جا بشویم. البته خودمان میدانیم که احتمالا و اگر معنی ندارد. باید جا بشویم. مکانش جوریست که هزینه‌ی رفت و آمدش خیلی بالا میشود. ما هم یک اسنپ میگیریم و مقصد را میزنیم جایی که برای همه‌مان مناسب است و دسترسی آسانی هم به حمل و نقل عمومی برای رسیدن به خانه های همه‌مان دارد. وقتی میرسیم آنجا نخود نخود هرکه رود خانه ی خود.. خداحافظی میکنیم و هرکداممان از طریق حمل و نقل عمومی بقیه ی راه را تا خانه اش میرود. دیروز ظهر در انتظار تائید اسنپ، هر کس غُری میزد. من خنده‌ام گرفته بود.
# قرار نبود شرایطمان اینجوری شود :)
.
سه‌ازهفت| یک روز ۵ نفر بودیم و قراربود از جایی به جای دیگر برویم. درواقع ۳، ۴ساعتی بینشان زمان داشتیم.در عین اینکه زمان زیادی بود اما برای رفتن به خانه و دوباره برگشتن کافی نبود. باران بود و علیرغم تصورمان تا درخواست اسنپ دادیم تایید شد و به فاصله ی شاید ۲۰، ۳۰ ثانیه رسید. فرصت نکرده بودیم که اعلام کنیم ۵ نفریم. ۵ تایی زیر باران رفتیم سمت ماشین. یکی نشست دومی درحال نشستن بود ، بقیه مان هم در حال رسیدن به ماشین بودیم. به او اعلام کردند ۵ نفریم.راننده که مردی مسن بود گفت نمیشه حداکثر ۲ نفر سوار میکنم.ما سه نفر هم رسیدیم به ماشین.این را که شنیدیم همانطور ایستادیم و مظلوم‌وار گفتیم "باشد پس ما سه نفر یک ماشین دیگر میگیریم." لازم به ذکر است که مواقعی که بارش باشد هم گرانتر است و هم به سختی اسنپ تایید میشود. اما دیگر چاره ای نداشتیم. با آن دو نفر خداحافظی کردیم و آنها داشتند در ماشین را میبستند که یکهو نظر راننده برگشت و شیشه ی سمت شاگرد را آورد پایین و گفت اشکال نداره سوار شید:) به مقصد که رسیدیم "الف" پیشنهاد داد بیاید بستنی بخریم تا این شرایط دیوانه‌وارمان تکمیل شود :) نگذاشتیم بیشتر وسوسه‌مان کند و به خرید کاپوچینو از سوپری نظرش را تغییر دادیم. زیر باران بدو بدو خودمان را به نمازخانه/مسجد رساندیم. خیس شده بودیم، در کفش‌هایمان هم آب رفته بود.هوا سرد.. در بد وضعیتی قرار داشتیم:)  (بعد میگن پرستیژ:/) گفتم"یعنی ۵ تا آدم عاقل و بالغ یکیمون یه چتر با خودش نیوورده :)" واقعا خجالت هم نمیکشند.حالا من از همه‌شان کوچکترم.آنها دیگر چرا؟! :) بعداز نماز، در زمانی کوتاه کاپوچینوهایمان به انضمام خوراکیهایمان را خوردیم.و بعد راهی کتابخانه ی نزدیک آنجا شدیم. کمی که گذشت دیدیم نمیشود. سیستم گرمایشی ضعیفی داشت و واقعا سرد بود. رفتیم چسبیدیم به یکی از بخاری‌ها که نزدیکمان بود و سعی کردیم لباسهایمان را خشک کنیم..!
.

+من با آوردن صندلیم و چادرم کنار بخاری شروع کننده‌ی جریان خشک‌سازی بودم. لحظاتی بعداز این عکس، از هرکس لباسی کنار بخاری درحال خشک شدن بود.جوراب، پالتو،کفش،... :))

+درجه‌ش هم بیشتر نمیشد:/

+خداروشکر خشک رسیدیم به جای دوم!


[گفتی سفرِ عِشق به جز در به دری نیست...]


چهارازهفت| چند روز بعد، مینا طی حادثه ای با اتو دچار سوختگی شدید و عمیقی روی زانوش شد. و اصلا یه وضعیت ناجوری بود یجوریکه واقعا عمیق بود و من اصلا نمیتونستم نگاهش کنم.
"ح" اذعان داشت دارای تجربه ی مشابهه و کار کشته‌ست تو درمان سوختگی.اصلا یه چیزی بلده که رد خور نداره و اگه مینا هم انجامش بده زود خوب میشه و یه نقطه هم از جاش نمیمونه.من به شخصه چیز خاصی درمورد سوختگی به اون شدت بلد نبودم و نظری هم درمورد صحبتای "ح" نداشتم؛ اما "ح" گفت ایمان بیارید به طبابت من.و ما هم ایمان اووردیم :) چند روز بعدش که فقط من و مینا و "ح" بودیم، ایمانمون وارد مرحله ی عملی شد و قبل از رفتن به نمازخونه/مسجد رفتیم داروخانه و طبق دستورات"ح"، مصدوممون کلی چیز خرید و چون استثنائا اون روز تا اذان وقت داشتیم، گفتیم بشینیم پای سوختگی این بچه تا وقت نماز بشه. آقا شروع کردن ما همانا و کمی بعدش بال بال زدن مینا همانا..و پی بردن"ح" به یه اشتباه محاسباتی همانا :)) اذان که گفت هیچ، اون روز نمازخونه نسبت به همیشه شلوغتر هم شد و نماز جماعت اول هم خونده و تمام شد در حالیکه پای مینا دراز بود و جای سوختگی‌ش هم سوزش شدیدی پیدا کرده بود و داشت بال بال میزد و ما رو لعنت میکرد  و من و "ح" از خنده روده بر شده بودیم و فقط سعی میکردیم بیصدا بخندیم. و دیگه هم راضی نمیشد این خرابکاری رو جمع کنیم و براش با سرم شست و شو بشوریمش تا آروم بشه. "ح" هم هی اشتباهشو بررسی و تحلیل میکرد.منم شروع کردم به باد زدن جاش بلکه کمک کنه به آروم شدن مینا :) هرکی از کنارمون رد میشد یه نگاه با ناراحتی مینداخت به مینا و همدلی میکرد باهاش و میگفت اشکال نداره خوب میشه :))
الان یه مدت گذشته و خوب شده و خبری از اون عمق نیست.حتی ردی هم از سوختگی نمونده. اما اعتماد بین مینا و "ح" دیگه اون اعتماد سابق نیست :)


+وقتی اصرار داریم حالِ یکیو خوب کنیم :))


پنج‌ازهفت| معجزه رخداد و من دو هفته پیش، سه روز پشت سر هم خونه بودم. روز دوم خانواده چندساعتی خونه نبودن..اصلا رو ابرا راه میرفتم..تصمیم گرفتم اتاقمو جارو بزنم. درِ جاروبرقی رو که قبلا یبار برادر از روی بی احتیاطی باعث شده بود یه تیکه ی کوچیکش بشکنه و دیگه درست چفت نشه، از دستم افتاد و چند تیکه شد :| حساسیت قضیه بالاست و یه جاروبرقیِ معمولی نیست..جهزیه ی مامانه! و این همه سال آخ نگفته..اصلا حق آب و گل داره تو این خونه :) چه روزهایی که سخاوتمندانه و مثل یک ابرقهرمان به دادمون رسیده..حالا با این دست گل من قیافه‌ش شبیه یه ژنرالِ زخمی شده بود:) چکار کردم؟ نشستم با چسب نواری تیکه هاشو چسبوندم و رو جارو جاش انداختم و چند دور چسبو دور تا دور جارو و درش تابوندم تا دیگه جدا نشه. فقط هراز گاهی برای عوض کردن پاکتش احتمالا یکم داستان داشته باشیم که اشکالی نداره.فقط قیافه‌ش با اون چسبها دیدنی شده.. این لوس بازیها به ابهتش نمیاد‌ ولی به هرحال بهتراز این بود که همینطور ولش کنم و مامان بیاد با شکل فروپاشیده‌‌ش مواجه بشه :)

بعداز مرتب کردن و جارو، نشستم تکیه دادم به دیوار اتاق و بی هدف رو به رویم را نگاه میکردم. من چند هفته‌ایست که جز خوابیدن(بیهوش شدن درواقع) و کارهای مختصر، در این اتاق و خانه وقت نگذرانده‌ام. صدایی در دلم گفت حالا بوی کیک در خانه نپیچد؟ شب عید هم که بود..اصلا بشود نذر امام علی(ع) به نیت حل شدن و آسان گذشتن گره زندگی‌ام در این ایام. میروم پرتقال آب میگیرم و نتیجه میشود کیکی پرتقالی با تکه های شکلات روی آن که نفوذ کرده اند تا مغزش. البته اگر به من بود، کنجد میریختم؛ اما به هرحال شب عید بود و میخواستم برای تمام خانواده لذت بخش باشد

+عکسِ تو فِرِشه این. از تزئین شده‌ش عکسی در دست نیست =_=

.

شش‌ازهفت| داشتم فکرمیکردم با این شرایط، احتمالا امسال جایی که میخوام قبول نشم.بعد یادم اومد اگه بخوام سال دیگه مجدد شرکت کنم، باید بشینم آپدیت جدید کتابارو بخونم :'| یکی از منابع هر ۴ سال یکبار آپدیت میشه یکی هر دو سال و ... .الان مثلا یکی از منابع خیلی مهممون که سه جلده و هر۴سال یکبار ویرایش میشه، جدیدا ۲۰۲۲ش اومده.و من ۲۰۱۸ش رو دارم..جدیدشو تهیه‌ نکردم هنوز اما دیدمش.. تغییراتش نسبت به ۲۰۱۸ بسیار بوده :') امسال هم شاید بشه گفت خیلی سوسکی با دوهزارو هیجدهش میشه ارشدو گذروند اما سال دیگه قطعا نه!

واقعا نیازمندم به دعا..هم سردرگمم هم شرایطم یه چیز پایداری نیست که یذره ثبات داشته باشم و بتونم اونطور که میخوام جلو برم..


هفت‌ازهفت| هرچندوقت یکبار میرم بلیط برای یه خانواده شش نفره به مقصد مشهد چک میکنم.اول هواپیما و بعد قطار‌‌‌‌..یه برآورد تقریبی میکنم.امروز دوباره اینکارو کردم‌..تمام روزهای اسفند رو چک کردم..بعدش به خودم گفتم خب اصلا برادرو نبریم. اون که خودش سرگرمه و هرسال هم برنامه های خودشو داره.. کمی بعد از این فکرم پشیمون شدم و تشر زدم به خودم که به چه حقی برای یکی تصمیم میگیری و اصلا چرا انقدر ذهنت محدوده که همچین فکری کنی؟


.

[در این کشاکشِ سختِ میانِ موت و حیات، امیدِ وصلِ تو ما را دلیل هر نفس است . . ‌.]


++اعیاد شعبانیه مبارک:)

میگه:[با تو قشنگه زندگیم؛ دوستِ همیشگیم

دوسِت دارم قَدِّ همون دَه‌تای بَچِّگیم

موندنی‌ترین رفیقِ من؛ امام حسین . . .] (بغض)

روایتی از تجربیات (پخت و پز)

جهت ثبت تجربه :)
تمام دوساعتی که خمیر داشت استراحت میکرد داشتم به این فکرمیکردم به جای شکلات تخته ای چی بذارم توش‌..خرما به دریافت این جایگاه نائل شد و ترکیبش با زنجبیل، شد مغز نون های این دفعه‌ و از مواردی که با خودم گفتم کاش زودتر بهش رسیده بودم..

وبلاگ هرچقدرم شخصی باشه ، بازم عمومیه :) و چون این شیرینی از موارد پختنیِ کاربردی تو روزمره ست ، دستورشو میذارم تا اگر کسی اینجا رو خوند و دوست داشت استفاده کنه‌.
نام: بعضیا میگن کروسان بعضیا میگن نون..من میگم نون گُلی.چون شکل رایج چیدن این خمیر ، چیدنش به شکل گله 

اما خب میشه هر فرمی که دلتون خواست باشه مثلا من اولین بار اینجوری درست کردم:


مواد لازم:
خمیر مایه ۳ ق م
تخم مرغ ۱ عدد
آرد سفید حدوووداً ۵ پیمانه با یکم کمتر و بیشتر (بهتره که (توصیه ی شف اینه که‌‌.. ^_^) آرد سبوسدار رو جایگزین آرد سفید کنید..اینم یکی دیگه از مواردیه که واقعا حیف شد زودتر بهش نرسیدم..علاوه بر بحث سلامتیش، تو کیک و اینا یه پف خاصی میده خودش)
نمک یه ذررره
وانیل ۱ ق چ (یا ۱ ق م سر خالی)
شکر ۶ ق غ
روغن نصف پیمانه(یکم کمتر هم باشه مشکلی نیست)
آب یا شیر (ترجیحاً ولرم)

روش پخت:
اول خمیرمایه و دو قاشق از شکر و آب یا شیر رو تو یه کاسه قاطی کنید و درشو بذارید.فعلا کاری بهش نداریم.
تخم مرغ رو یخورده هم بزنید.شکر اضافه کنید باز هم بزنید. وانیل ، روغن، نمک اضافه کنید و هم بزنید.
حالا احتمالا یه ربع گذشته (اگه نگذشته بذارید بگذره)، پس اون ظرف خمیرمایه و شکر و آب(یا شیر) که گذاشته بودیم کنار رو میاریم و اضافه میکنیم به موادمون.
آرد رو سه بار الک میکنیم و کم کم به مواد اضافه میکنیم تااا جاییکه خمیر به دست نچسبه.(حواستون باشه دیگه زیادی آرد نریزید) یکم ورز میدیم بعد ظرفو میذاریم تو یه پلاستیک(راه هوا نداشته باشه) و میذاریم یه جای گرم(میتونیدم تو حوله ای پارچه ای چیزی ببندینش) تا یکی دوساعت استراحت کنه.
سریع ظرفایی که استفاده کردید رو بشورید.چونکه مادر پخت و پزِ تمیز میپسنده =)

به محتوای نونهاتون فکرکنید...شکلات تخته ای، گردو،خرما ، کشمش یا هرررچی که دوست دارید.
برای شکلات تخته ای : شکلاتتون رو از یخچال بذارید بیرون تا به دمای محیط برسه.که موقع استفاده راحت باشید.
برای خرما: من این دفعه حدود ۲۰ تا خرمای هسته گرفته و یه قاشق چای خوریِ(فکرکنم سرخالی) زنجبیل و یکممم آب یا شیر(جهت نرم کردن) رو با چنگال با هم مخلوط کردم تا یه ترکیب نرم به وجود بیاد.

حالا میتونید برید دنبال زندگیتون. یکی دوساعت که از شروع استراحت خمیر گذشت برگردید.در ظرف خمیر رو باز کنید و از اینکه پف کرده ذوق زده بشید :) یکم ورزش بدید و بعد ، گلوله های کوچیک یه اندازه درست کنید.هر گلوله خمیر رو یکم کف دستتون صاف و توش رو با هر موادی که درنظر گرفتید پر کنید(مثلا یک تکه شکلات ، یک قاشق مرباخوری ترکیب خرما یا...) و ببندید. و اونها رو به شکل گل یا هر مدل دیگه، تو ظرف(ظرفی که نچسب باشه یا توش کاغذ روغنی پهن کردید یا با روغن چربش کردید) بچینید که بره تو فر‌.
اگه دوست دارید روشون رو یکم با آب خیس کنید(جهت چسبیدن کنجدها) و بعد کنجد و سیاهدانه بپاشید.
حالا میتونید بذاریدشون تو فر یا اینکه باز ۲۰ دقیقه بهشون استراحت بدید بعد بذارید تو فر.
دما : ۱۸۰ درجه سانتی گراد
زمان: بستگی داره به تنظیمات فرتون.دقیقشو نمیتونم بگم مثلا ۲۰ ، ۲۵ دقیقه...کلا زیاد نیست.

وقتی پخت، یه ربع صبر کنید و بعد از ظرف درش بیارید. نوش جان :)

+این فرم گلی رو میتونید خیلی جذابتر درست کنید..مثلا اندازه و تعداد گلبرگهاش، یا مثلا تا هراندازه دوست داشته باشید بزرگش کنید و از بیرون تا چند ردیف بین هر دو گلوله ، گلوله بچینید.
یا اصلا میتونید خمیر رو ببافید یا هر مدل دیگه ای..

این پست اندکی طوولاااانی ست

+به دلیل بهم ریختن تنظیمات دوباره منتشر شد و در مقایسه با انتشار دیروزش، مطلب جدیدی نداره.



 اگر تقویمم مثل ساعتِ اتاقم که چندروزه باتریش تمام شده و از حرکت ایستاده، ایستاده بود و خودم باید مثل ساعت که حدس میزنم الان چه ساعتیه ، زمان آخرین باری که اینجا نوشتم (بدون درنظر گرفتن پست تولدم) تا امروز رو حدس میزدم ، مطمئناً چیزی غیراز روز و ماه میگفتم.مثلا یک سال یا دو سال...اما واقعیت این است که‌‌ تنها چندماه گذشته.چندماهِ متلاطم..لازم بود دنیای واقعی را با تمامِ خودم زندگی کنم. در حالتِ عادی هم ترجیحم بیشتر ، "بودن" در دنیای واقعی ست تا مجازی، چون معتقدم در آن حالت دنیا جای قشنگتری برای زندگی میشود.اما حالا ، حتی گاهی آخر شب قبل از خواب که گوشی را چک میکردم ، سر خواندن و نوشتن پیام ، از خستگی خواب میرفتم.

۱_از ماجراهای یک قصه ی ناگفته:  اولش دو سه ماهی یک ماجرای مفصل داشتم. وسط ماجرا گره خورد به شرایط کشور و محدودیتها و تعطیلی های کرونایی و کمی درگیری ذهنی دیگر و یکسری دورِ خود چرخیدن را هم به آن اضافه کرد. راستش بنظرم خیلی چیزهایی که میتوانستم از آنها و ماجراهایی که با آنها دارم بنویسم را ننوشته ام و تعریف نکرده ام و الان هم اگر بخواهم بنویسم نمیشود یکهو وسط قضیه را بگویم و قبل از آن یک عالمه چیز باید تعریف کنم...پس بیخیالش میشوم :)) (به دلیل جلوگیری از حدسهای احتمالی در پرانتز بگویم که هروقت بخواهم طرح یا ارشد را شروع کنم حتما شروع و روندش را اینجا مینویسم D: و الان صحبت از موضوع دیگریست) داشتم میگفتم که در حال حاضر در دورانی هستم که همانطور که گفتم، نمیشود یکهو وسطش را بنویسم.. :))) پس تنها یک عکس از آن روزها به یادگار میگذارم و بعد بگذریم..

[اگر مقصد پرواز است

قفسِ ویران بهتر. . . ]

تو این عکس به دلیل اینکه ۵ دقیقه زود رسیده بودم و درِ مکان نظر هنوز باز نشده بود و یه بزرگواری داشت تو راهرو سیگار میکشید ، رفتم پیش این پنجره و زمانم رو با دیدن منظره ی قشنگی که ازش پیداست گذروندم. و اون نسیمی که میخورد به صورتم ، ذهن آشفته م رو سامان داد و منظم کرد..یکم هم به این فکرکردم که یعنی قصه ی زندگی آدمایی که از این بالا میبینم چیه؟! یا مثلا همون لحظه تو ساختمونای اطراف ، یا زمانای دیگه که تو خیابون هستیم، چندنفر پشت پنجره ایستادن و خوشحال ، غمگین یا بی تفاوت ، عبورِ ما رو نگاه میکنن؟!


این عکس بی ربطه فقط از نظر تاریخی(زمانی) نزدیکه به مورد بالا :) این رو برای اولین بار پختم.خونه ی مادربزرگ.مواد شاخصش آرد برنج و گلاب و زعفرون بودن. خوشمزه بود(یه مزه ای شبیه شله زرد میداد) به خصوص برای مادربزرگ اینا که مزه های سنتی رو بیشتر از مثلا مزه های جدید یا کاکائویی دوست دارن.


۲_تنها در خانه :) : آن دو سه ماه که گذشت، سه روز بعداز برگشتن به روال عادی زندگی ، دو هفته تنها بودن در خانه را تجربه کردیم..شرایط ایجاب میکرد.و به دلیل رعایت پروتکل های بهداشتی هم ترجیح دادیم این مدت را در خانه بمانیم و به منزل کسی نرویم‌.واقعا با مسائل پیچیده ای رو به رو بودیم.وگرنه که مامان اینا و این حرفها؟!!

تنها درخانه ماندنِ تنهایی یا با افرادی که از نظر سنی بزرگ باشند(منظور سنی بزرگتر از کودکی است) به مراتب آسانتر از تنها در خانه ماندن با دوکودک و یک نوجوان (خواهر و برادرهایم) است!
از روزهای تنها در خانه‌ای باید بگویم که زمانی که خانه به معنای واقعی کلمه رو هوا بود و اندکی هم مشاجره و ضرب و شتم!(اغراق) مشاهده میشد،از پشت تلفن به مادر دلگرمی میدادم که خیالت رااااحت همه چی آرووومه :)). مادربزرگ ها اکثر روزها تماس میگرفتند و باید خیالشان را راحت میکردم که گازِ اجاق باز نمانده و منفجر نشدیم ، شبها همه ی درها را قفل میکنیم و دیشب که خواب بودیم دزد نیامده بالا سرمان ، داداش که بیرون میرود سر چهارراه ها و برای رد شدن از خیابان حواسش را جمع میکند و هنوز تصادف نکرده، غذا میخوریم و به خودمان میرسیم و از سوء تغذیه نمردیم ، حواسم به خواهر و داداش کوچیکه هست و... .البته حق داشتند..اگر من هم مادربزرگ بودم هم برای چهار نوه‌ی دسته گلم(یه لحظه تصور کننن♡_♡) که در خانه تنهایند هم همینطور نگران بودم.راستش اول قرار بود مدت نبود والدین یک هفته باشد، ظهر هفتمین روز، زمانیکه با ذوق زنگ زدیم تا ساعت برگشتشان را بپرسیم، دیدیم باید یک هفته ی دیگر هم بگذرد.سخت است برای تمام شدن یک مدتی روزشماری کنی بعد دقیقا سر موعد ، بفهمی تمدید شده.مخصوصا برای بچه ها. این شد که دیگر دو روز را رفتیم مهمانی.مهمانی اول ، روز هشتم بود. وقتی از در هم تنیده بودنِ اتفاقات میگویم یعنی همه چیز قاطی. قرار بود از حدود ساعت ۱۰،۱۱صبح برویم و شب هم حدود ۱۰،۱۱ برگردیم. بااینکه از صبحش ساعت ۸ بیدار بودم و پای کتاب دفترم و تا ساعت۲ ظهر باید کاری را انجام میدادم، اما تا موقعِ رفتن کارم تمام نشد و با خودم بردمشان مهمانی.و آنجا بعداز یه سلام احوال پرسی هول هولکی، تا ساعت یک و نیم نشستم گوشه ی پذیراییشان پای بساطم. و بعداز آن تازه احساس فراغت آمد سراغم که البته با خواب آلودگی ناشی از کمبود خواب همراه بود‌.برخلاف میل خودم و اصرار میزبان که کمی بخوابم، آنقدر به این تغییر حال و هوا احتیاج داشتم که هرطور بود خودم را بیدار نگهداشتم. حال و هوای همه مان واقعا تغییر کرد و گرفتگی دلمان هم تا حد زیادی بهتر شد.


+فرشته؛ دختری در آشپزخانه :) : برای یکی دیگر از چالش های تنها در خانه ای باید بگویم که من بعداز کمی دور بودن از فضای آشپزی و روزهایی که از صبح تا شب درگیری ذهنی و فیزیکی شدید با مسائل دیگر داشتم ،بلافاصله یکهو تک و تنها پرت شدم در وسط آشپزخانه :) به طوریکه وظیفه ی تغذیه ی نه تنها خودم بلکه سه نفر دیگر به عهده ی من بود.این هم مشکلی نیست.عاشقِ آشپزی را از آشپزی چه باک :)) مشکل آنجاییست که من همیشه در مقدار نمک و فلفلی که به غذا اضافه میکنیم مشکل دارم! یعنی زردچوبه، آویشن، دارچین، فلفل قرمز و فلان را برای هر غذا میدانم چقدر بریزم و به اندازه میریزم و اما نمک و فلفل سیاه.. D: خب بالاخره هرکسی ضعف هایی دارد :) مادر که باشد ، همیشه اندازه ها را از او میپرسم..اما حالا که نبود آیا شایسته بود دم به دقیقه زنگ بزنم اندازه ی نمک و فلفل سوال کنم؟! :)) قطعا نه! از گوگل جویا شدم.فرمود: "نمک و فلفل به میزان لازم".کامل و جامع و واقعا من را از ظلمات رهانید :)) آخر این چه جمله ی مسخره ایست! آخه شما که بالای دستور غذا مینویسی مثلا برای ۴ نفر ، خب نمک و فلفلی که برای این غذا به اندازه ی ۴ نفر لازمه هم بنویس بعد بگو نرمال اینه و شما با توجه به تعداد نفرات و ذائقه و شرایطتون میتونید کمتر یا بیشتر بریزید :/ مسئولین رسیدگی کنند. اینجا با یکی از اسااسی ترییین مسائل چالش برانگیز اما پنهانِ جامعه رو به رو میشیم که بهش بی توجهی میشه. الان من نمک کم یا زیاد بریزم تو غذا بعد تیروئیدمون درگیر بشه کی جوابگوئه؟! تیروئید فقط یه اسم نیست آقا(با لحن خانم شیرزاد در سریال ساختمان پزشکان خوانده شود)! هزارتا مسئله پشتِ مسئله دار شدنش هست! شکوفه های محصل جامعه که آینده ساز این مملکتن بی حوصله و افسرده و چاق یا لاغر بشن خوبه؟ اصلا میدونید هرکدوم از عارضه هاش چه عواقب شخصی و اجتماعی به دنبالشه؟!

 #رسیدگی در اسرع وقت را خواهانیم.`•_•' اصلا شاید این خانم های بارداری که مدام بهشون تذکر میدیم مصرف نمکشون رو پایین بیارن ، بخاطر این مصرفشون بالاست که تو "نمک و فلفل به میزان لازمِ" دستورهای غذایی گیر کردن! و نمیدونن چقدر نمک تو غذا بریزن D: خلاصه آقا هربار طبق محاسبات پیچیده و در حالیکه نفس تو سینه م حبس بود این مرحله ی نمک و فلفل رو رد کردم "•_•  خداروشکر هیچ وقت غذا شور نشد.. :)


۳_مامان: حوالی نیمه ی شهریور، یک عمل برای مامان پیش آمد که به خیر گذشت خداروشکر..طبق دستور دکتر، مامان باید استراحت کنه و جز زمانهای کوتاه سرپا نشه.برای مامان ها(مخصوصا مادرهای ایرانی) اینکه برن سیاره ی مشتری و یه گیاه از اونجا پیدا کنن بیارن زمین آسونتر از عملی کردنِ این قضیه ست :| به همین جهت فردای روزی که مامان از بیمارستان مرخص شد ،با لبخندی ملیح و لحنی لطیف! چندتا کتاب با موضوعات مختلف بردم پیشش و گفتم فرصت خوبیه کتاب بخونی :) ببین کدومشو دوست داری :)
همونجور که پیش بینی میشد و قاعدتا! مخالفت شد و گفت کلی کار دارم و نمیشه خونه رو ول کنم و مدرسه بچه ها شروع شده و نمیرسم و فلان بیسار..گفتم باشه باشه :))
آیا عقب کشیدم؟! خیییر..! محرم بود. از ایام استفاده کردیم و خیلیی نرررم ، مادر یک کتابِ داستان طورِ مذهبی با موضوع مرتبط رو شروع و تموم کرد :))) یعنی جوری بود که از وسطای کتاب به بعد ، مامان خودش اضافه سرپا یا نشسته نمیموند و میگفت میخوام برم ادامه شو بخونم :))) (مثلا تو غذا پختن نتونستم حریفش بشم و خودش میپزه..همین هم طبق نظر دکتر نباید انجام بده و زیادیه ولی خب دیگه :/ ولی از وقتی کتاب میخونه بلافاصله بعد از غذا پختن از آشپزخونه میزنه بیرون..نمیگه حالا این کارم انجام بدم اونکارم انجام بدم و اینا :) ) . در همون زمان، تو مسابقه ای که به مناسبت اون ایام شرکت کرده بودم جزء برنده ها شدم( *_*) و جایزه ش که یه کتاب بود رسید. 

(این عکسِ بسیار هنری =) رو از کتاب گرفتم و برای گروه برگزار کننده ی مسابقه فرستادم و تشکر کردم.)

و اینم شد کتاب دومی که مامان خوند و تمام کرد(من هنوز نخوندمش). وهمینطور کتاب سوم ووو الان آخرای کتاب ششمه! :)) 

#عملیات جنگ نرم موفقیت آمیز بود! :)

۴_ مهمان حبیب خداست : باز داشتیم به روند جدید زندگی عادت میکردیم که یه مهمان خیلی عزیز به جهت انجام کاری از شهرستان اومد و قرار بود به ما یه سر بزنن و بعد ، چندروز از مدتی که اینجا هستن رو برن خونه ی یکی از بچه هاشون و چند روز هم برن خونه ی یکی دیگه از بچه هاشون. از قضا یکی از بچه های مذکور(اینجا منظور از بچه ، برای نشان دادن نسبت فرزندی ست نه اینکه واقعا بچه باشن :) این افراد ، برای خودشون عیالوارنD: ) چند روزی بود که میگفتن سرمای شدید خورده.البته با علائمی که میگفتن ، مشخص بود سرماخوردگی نیست و کروناست ولی میگفتن نه بخاطر آب و هوای پاییز اینطور شده و باد سرد خورده بهش`•_•'.خلاصه این مهمانی اومدن خونه ی ما مصادف شد با تست دادنِ هر دو بچه شون (هم فردی که میگفتن سرماخورده هم برادرش یا عبارتی اون یکی فرزندِ مهمان) و متوجه شدن مبتلا به کرونا هستن.این شد که مهمونا موندگار شدن پیش ما(حدود ۱۲ ، ۱۴ روز) .اینجا دیگه شیفت هام هم شروع شده بود.


شرایطی که مادر داشت+شیفت رفتنِ من+ مهمانداری. "•_•


(این تصویر گرم و تازه ست♡_♡ 

بااینکه از مادرش اجازه گرفتم اما به دلیل حفظ حریم خصوصی دخترک و خانواده ش عکس کاملشو نذاشتم)

این جوجه روز به دنیا اومدنش خیلیی ما رو احساساتی کرد :)) و خیلی هم ناز بود. هنوز پشیمونم که چرا نزدمش زیر بغلم بیارمش خونه :) این عکسشو که نشون مادرش دادم کلی خوشحال شد و ذوق کرد.وقتی اومدم خونه ، یکی از بچه ها پیام داد گفت خانمه گفته عکسه خیلی قشنگ بود و چون تو رفتی خونه ، خانمه شماره ش رو داده بهش و گفته اون عکسه رو بهش بدم که براش بفرسته.(چقدر پیچیده گفتم).

#اولین پرتره ی فرزندان خود را با ما تجربه کنید :))

+اسمش رقیه ست.

+کلا این مورد خیلی شیرین بود برام.حداقل تو این سه هفته ی اخیر ، با همه فرق داشت.


۵_ بودن یا نبودن؟! مسئله اینست : دیگه گفتم تا قبل از پیش اومدن یه اتفاق تازه و ورود به مرحله ی بعد ، یه خلاصه ی خیلی مختصر از آنچه گذشت بنویسم :)


۶_تولد : دوشنبه تولد برادر شماره۱ بود.از شنبه هربار بیرون میرفت و میومد یا بعداز درساش که پا میشد یه دوری بخوره ، به طور نامحسوس و مظلومانه ای :) میرفت تو آشپزخونه دنبال کیک و آثار تولد میگشت :/ کادویی که براش اینترنتی سفارش داده بودیم جمعه رسید(جمعه ی بعداز دوشنبه که تولدش بود) خودشم بیرون بود. در یک اقدام ضربتی کیک پختم و یه نیمچه سورپرایزی شکل گرفت.


۲ ++ : تو اون تنها در خانه ی دو هفته ای که داشتیم ، هر شب قبل از خواب، یک فیلم سینمایی یا انیمیشن ترجیحاً کمدی متناسب با گروه سنی هر چهارتامون! میدیدیم :) و بعدش، بینهایت بار به صوت آیت الکرسی گوش میدادیم و میخوابیدیم..یکی از فیلم هایی که دیدیم، فیلم روز بله گویی(yes day) بود..داستان یک پدر و مادر با سه بچشون که تصمیم میگیرند یک روز را مشخص کنند به نام روز بله گویی و بچه هاشون در اون روز هر خواسته ای که داشته باشند باید پدر و مادر موافقت کنند و انجامش بدهند.بعد تو روزِ بله گوییِ این خانواده ماجراهای جالبی پیش میاد و اینا...
قشنگ بود فیلمش و ما هم خوشمون اومده بود‌‌...تموم که شد و خواستیم بخوابیم ، ریحانه با بغض اومد سمتم و برای والدین ابراز دلتنگی کرد :)). از اون به بعد تو انتخاب کارتون و فیلم ، این فیلتر هم به فیلترای مورد توجهم اضافه شد که ترجیحا پدر و مادری تو فیلم نباشه :/ :))). به قول مینا(دوستم) باید فیلمای خواهران غریب طور نگاه میکردیم :)) لازم به ذکره که ریحانه روزی چندبار ویدیوکال میگرفت با مامان اینا..مثلا اینجوری نبود که خیلی سخت بگذره بشون و زیاد دلتنگ و اینا بشن..و دلتنگی اون شب مشخص بود که تحت تاثیر فیلم شکل گرفته.. حتی داداش کوچیکه تو اون مدت چندبار گفت چه خوبه که مامان اینا نیستن و بشون بگیم دیرتر بیان و این حرفا :)) یعنی دراین حد ما تو خونه برنامه های شاد و مفرح داشتیم :)))


++++: به این نتیجه رسیدم واقعا شبا تنها خوابیدن(یا خوابیدن تو جمعی که تو بزرگترین عضوشونی) خیلی سخته ...یعنی اگه بخوام رو راست باشم باید بگم که میترسم! و اگه جوری بود که اونقدر خسته نشم تا نفهمم کی خواب میرم ، واقعا نمیدونم چجور باید میگذروندم اون چند روزو...

۷_نیاز به غذا یا محبت؟! : در خسته ترین حالتِ ممکن ایستاده بودم تو محوطه ی بیمارستان نزدیک نگهبانی. و منتظر. یکم دورتر یه سگ بود برای خودش میچرخید.دیدم هی داره میاد نزدیک. اول واکنشی نشون ندادم و سعی کردم آروم آروم راه برم و جام رو تغییر بدم.بعد دیدم نه باز داره میاد نزدیکتر.من متاسفانه اینجوری نیستم با دیدن سگ وگربه و کلا حیوانات بگم وای عزیزم و برم جلو ناز و نوازششون کنم D:" من یه کفشدوزک بخوام رو انگشتم نگهدارم باید از نیم ساعت قبل به خودم بگم نمیخورتت که ببین چه نازه ببین چه کوچولوئه و اینجور آمادگی های روحی به خودم بدم :|

اون لحظه واقعا ترسیده بودم.شنیده بودم حرکت ناگهانی نباید نشون داد. ولی حرکت آروم و نامحسوس هم جواب نبود.یجوری که تو فاصله ی چهار پنج قدمیم ایستاده بود زل زده بود بهم. سعی کردم منم مظلومانه تو چشماش نگاه کنم بلکه بفهمه منم گرسنه مه و خوردن یه آدم خسته ی گرسنه ی بی دفاع خوبیت نداره :) فکرکنم نفهمید.یه قدم دیگه اومد جلو:/ بعد گفتم نکنه مثلا به رنگ خاصی حساسه..نکنه به مشکی حساسه و منم که چادر سرمه.نکنه چون باده چادرم تکون میخوره به این تکون خوردنه حساسه. نشد احتمالهای دیگه بررسی کنم چون بازم آروم یه پاشو اوورد جلو. انقدر ترسیده بودم که تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که رو به پنجره نگهبانی که نزدیکم بود بگم آقا ببخشید . یکی از نگهبانا اومد لب پنجره .بهش که گفتم این سگه هی میاد جلو ، به سگه گفت بره اونور و سگه رفت :| بعد رو به من گفت چیزی نیست این لوس شده یکم ، کاری نداره.و برگشت تو اتاقک نگهبانی و به همکارش گفت صدبار گفتم یه قلاده ببند بهش.

حالا اینجا دو چیز ذهنمو درگیر کرد.لوس شده یعنی چه؟ یعنی سگه منتظر بود بهش بگم که بره اونور؟ یا مثلا ارتباط با آدمها رو دوست داره و انتظار نوازش داشته؟ 

بعد به خودم گفتم کاش من باعث نشم که براش قلاده ببندن. من همیشه وقتی میبینم یه حیوانی قلاده داره ناراحت میشم.همونطور که وقتی میبینم یه پرنده تو قفسه.یه لاکپشت تو خونه ست.و موردای این مدلی :( ولی از یه طرف هم آخه چه باید کرد؟!

مینا گفت که سگها بوی ترس رو حس میکنن.یعنی بااینکه من واکنش ناگهانی نشون ندادم اما اون سگ ترسیدن من رو متوجه شده و این جذبش میکرده.


حرفِ واقعا حرف، برای گفتن زیاده..حرفهایی برای نگفتن، بیشتر...اما چی بگم؟ اصلا از کجا شروع کنم..؟


[بار ، سنگین است و در گردابِ این آشوبها

کوه را بر دوشِ خود از کوه بالا میبرم..]

درسخوانِ درون+هفته ای که گذشت

*یمدت پیش جزء انتخاب شده های غربالگری دانشگاه برای المپیاد شدم و هفته ی گذشته پنج شنبه۱۳ خرداد رفتم سرجلسه ی آزمون مرحله اول.
منبع المپیاد ۱۲ تا مقاله به زبان انگلیسی+۱مقاله به زبان فارسی بود و با اون رویه ای که من داشتم و روزی یه ساعت وقت میذاشتم کلی مطلب نخونده مونده بود و این شد که دیگه هفته ی آخر با سقفِ ظرفیتم انرژی گذاشتم..از همون زمان محدودی که بین کار و زندگی مینشستم میخوندم با وجود اینکه گاهی خسته بودم لذت میبردم چون مطالبشو دوست داشتم..درنهایت تونستم ۱۰ تا از مقاله ها رو کامل بخونم و روز آزمون سریع مرورشون کنم.یکی دیگه رو همون اولِ اول خونده بودم و بعدیشو تا نصفه..این دوتا رو نرسیدم مرور کنم و فقط یه کلیاتی ازشون تو ذهنم مونده بود.یکی هم که تنها مقاله ی فارسی بین این مقاله ها بود ، سه چهار روز مونده به المپیاد فهمیدم جزء منابعه :| و کلا نخونده موند(خیلیم طولانی بود). حیطه م مطالعات میان رشته ای علوم انسانی و سلامت بود و موضوع امسالش تحلیل و نقد هوش مصنوعی و تکنولوژی تو مراقبت از سلامت و پزشکی با یه دید انسانی.موضوعاتش فلسفه ی پزشکی،بررسی تکنولوژی و نقشش، هوش مصنوعی تو مراقبت از سلامت و پزشکی،نقاط قوت و ضعفش، چالش هایی که باهاش رو به روهستن ، بعضی راه حلها و اینا بود..حالا تو این کلمه هایی که گفتم حق مطلب ادا نمیشه و مطالبش خیلییی خیلییییی قشنگ بودن بنظرم. و من همینطور که میخوندم خیلی جاها یاد بیمکس تو انیمیشن شش ابر قهرمان(big hero 6)می افتادم :')فرض کن وارد بیمارستان بشی یهو یه ربات به گوگولیَتِ بیمکس بیاد جلوت بگه : " سلام من مسئول حفظ سلامت شما هستم" شما باشی دردت یادت نمیره؟؟ :")  ♡_♡  البته بیمکس بیشتر مناسب مراقبت تو خونه ست..

یا مثلا فرض کن مثلا داروهاتو اینجوری بگیره بیاره ♡_♡

(البته اینجا میکروربات/میکروچیپ (دقیق یادم نیست) دستش بود)

یا مثلا برای همدلی بغلت کنه :)

از غش و ضعف برای بیمکس که بگذریم ؛

آزمون المپیاد امسال مجازی ای بود که حضوری برگزار میشد!شایدم حضوری ای که مجازی برگزار میشد! در هر صورت امسال مثل سالهای قبل آزمون کاغذی نبود و باید از سیستم های دانشگاه استفاده میکردیم.خوب بود ولی مثلا از اونجایی که پیش اومدن هر اتفاقی تو کشور ما ناممکن نیست! ما استرس هنگ کردن سایت ، رفتن برق، قطع شدن اینترنت و کلا هرر اتفاقی رو داشتیم :) و یه معضل دیگه هم که برای سوالاتkf بیشتر به چشم می اومد این بود که مثلا تو این سوالات که باید از بین چندمورد ، سه مورد رو به عنوان جواب انتخاب کنیم حذف چشمی موارد سخت بود :| یعنی قشنگ کمبود خط کشیدن با مداد رو مواردی که از نظرت جزء اون ۳ مورد نیست حس میشد.بعد تو گروه کشوری دیدم مثل اینکه این قضیه یه درد مشترک بود :)


آزمون بد نبود ولی با این وضعیت خوندنِ من کلا کاری به نتیجه ندارم .حیف که زمانم خیلی کم بود اما به هرحال از مطالبی که خوندم و تلاشم حس خوبی دارم(یعنی میدونم واقعا بیشتر از این مقدار نمیشد بخونم).و انقدر مطالبشو دوست داشتم که خوشحالم المپیاد بهانه ای شد برای خوندنشون...

برای آزمون از اونجایی که ساعت خودم خراب شده و دادیمش تعمیر، ساعت داداشمو برده بودم همراهم بعد اینو نذاشتم دستم و بعداز اینکه گوشیمو تحویل دادم و کیفمو گذاشتم جایی که برای وسایل مشخص کرده بودن همینطوری با کارت ورود به جلسه و شناسنامه م گرفتمش دستم و رفتم تو سالنی که باید میرفتیم.بعداز آزمون باز ساعت و شناسنامه و کارت ورود به جلسه به اضافه ی آب و آبمیوه و کیکی که بهمون داده بودن گرفتم دستم که بیام بیرون.قبلش رفتم از خانومی که جزء مراقبین بود یه سوال بپرسم.بعد که جوابمو داد پرسید کدوم دانشگاهی و رشتت چیه.وقتی اومدم بیرون و داشتم میرفتم سمت جایی که کیفامونو گذاشته بودیم و نسبتاً هم شلوغ اما بی سر و صدا بود وسطای راه بودم که یهو تقققققق ساعت داداشم افتاد زمین=_= با صدایی که تو اون سکوت تولید شد یه لحظه همه سراشونو برگردوندن سمت من. همچین مواقعی خیلی آدم یجوری میشه•_•حالا نگران هم شدم که چیزیش نشده باشه که خداروشکر برش که داشتم دیدم صحیح و سالمه.. دیگه به کیفم رسیدم و وسایلمو گذاشتم توش و اومدم برم سمت در که تا رومو کردم اونطرف با همون خانومه رو در رو شدم. اومده بود چندتا سوال مربوط به مسائل دانشگاه بپرسه.بعد که یخورده حرف زدیم خداحافظی کردیم و باز اومدم برم که یهو یه آقایی(همون آقایی که بهش گوشی هامون رو تحویل داده بودیم) گفت خانوم گوشی تحویل نداده بودین؟ و من تاااااازه یادم افتاد که عه گوشیییییم!! '_' حالا من آدمیم که تقریبا هییییییچ وقت هیچیییی هیییچ جاااا جا نذاشتم‌.حتی خونه ی مامانبزرگ که معمولا با بند و بساطِ مفصل میرم شاید به تعداد انگشتای یه دست پیش اومده باشه که یه چیز کوچیکی جا بمونه ازم. برای موبایل هم کلا همیشه ترس شدیدی دارم از دزدیده شدن ، شکستن یا خراب شدنش..با اینکه زیاد دستم نیست و تایم محدودی از روز برای گوشی وقت میذارم اما رو محتویاتش خیلی تعصب دارم:)
و این شد تجربه ی دومم از فراموش کردن گوشیم...(اولیش چندماه پیش تو همون بیمارستان کذایی بود.)
خلاصه آقا..واقعا خجالت کشیدم.و صدای درونم این شکلی بود:"😐😐😐😐چارتا وسیله نمیتونی کنترل کنی😐😐!! " البته من اولش حواسم بوداا ولی تقصیر خانومه بود که اومد بام حرف زد و حواسمو پرت کرد(جهت توجیه و تسکین!).
گوشیمو که تحویل گرفتم  استرس اومد سراغم که نکنه باز کاری یا وسیله ای یادم رفته باشه ! ولی خب همه چی با نظم و ترتیب یکجا نشسته بود خداروشکر!



*یکشنبه چهلم شوهر عمه بود و قرار بود ما ۴ تا بمونیم خونه و پدر و مادر یکی دو روزه سریع برن و برگردن(که البته براشون کار پیش اومد و تا برگردن سه روز شد) از اونجایی هیچکدوم از مادربزرگها در دسترس نبودن تا ما این چندروز بریم پیشش موندیم خونه و زندایی و بچه ها اومدن پیشمون..از اینکه بعداز مدتها زندایی و بچه ها رو میدیدم و واقعاااا حال و هوام عوض شد و خوش گذشت اما داداشم و پسردایی(کلاس نهم) نمیتونستن پیش هم باشن و تفریح کنن و مجبور بودن تنهایی بشینن برای امتحانشون مطالعات اجتماعی ببخونن با خباثتِ تمام خوشحال بودم :)) گوشیهاشونم جمع کرده بودیم..و فقط یه تایمایی بهشون استراحت میدادیم و میتونستن پیش هم باشن.


+ داشتیم پانتومیم بازی میکردیم و دختر دایی داشت با حرکاتش یه حیوونی رو به ما نشون میداد..ی جا داشت شاخ نشون میداد ما هرچی میگفتیم هی میگفت نه..بعداز کلی حدس زدن من گفتم شترمرغ؟ بعد یهو پسردایی"۵ ساله" با جدیتِ با مزه ای رو کرد به من گفت آخه شترمرغ شاخ داره؟! :) :/



*بازم پناه به پخت و پز..از دست غمِ رنج های ناخواسته..

نان با مغز شکلات..یه چیزی شبیه کروسان.(اینم داخلش) سریع و راحت و کلا خوب بود.از نرم دراومدنش هم خوشم اومد.

میترسم نکنه یموقع من هم باعث گریه ی شبانه ی یه نفر یا ناامیدی و غمش بشم...



+اگه برامون مقدوره یه صلوات به همه ی درگذشتگان هدیه کنیم..

به شوقِ یک نفس تازه

از همون روزای اولی که متوجه علاقه م به پختن کیک و شیرینی شدم ، مادر تاکید داشت که حداقل پخت یه نوع شیرینی پایه و اصیل رو باید بلد باشم..یه شیرینی مناسب پذیرایی، با قرتی بازی و دنگ و فنگ کم ، با موادِ معمول و خلاصه یه چیز خوشمزه و‌ مناسب...
اما با وجود علاقه ی خودم هم به تحقق حرف مادر تا الان خیلی کم سمت پختن شیرینی رفتم(برخلاف کیک و چیزای دیگه)
تا دیگه برای عید سعی کردم به این قضیه لبیک بگم :) بین اون روزای پراز خستگی ، شبها قبل از خواب کارم شده بود پیدا کردن دستور شیرینی هایی با ویژگی های مورد نظرم..در نهایت سه نوع شیرینی رو درنظر گرفتم تا از بینشون یکی رو انتخاب کنم.. به خانواده هم گفتم که برای عید شیرینی نخرن چون قراره درست کنم ..اما این شیرینی پختن موند برای دقیقه نود یعنی دقیقا صبحِ روزِ تحویل سال :) و من مصرانه از ۷ صبح بیدار شدم و بعداز دوش گرفتن رفتم تو آشپزخونه و سعی کردم بدون سر و صدا مشغول درست کردن ساده ترین گزینه ای که داشتم(شیرینی نعل اسبی) بشم..دقیقا ساعت ۱۲ و ۴۵ بود که تزیین شده و چیده شده تو ظرف گذاشتمشون رو سفره ی هفت سین...
و بعداز تحویل سال و خوردن شیرینی ، ابراز رضایتِ شدیدِ خانواده از شیرینی ها واسم شد اولین قشنگیِ سال جدید :)
درحدی که همون روز تمام شدن و فردا صبحش دوباره دست به کار شدم و مقدار مواد رو هم نسبت به روز قبل ، سه چهار برابر کردم تا اگه مهمان هم اومد داشته باشیم..ولی طبق دستور کره میخواست و ما نداشتیم دیگه :)) یه دستور دیگه برای همین شیرینی نعل اسبی پیدا کردم که تغییرات جزئی ای داشت نسبت به قبلی..از جمله اینکه به جای کره روغن مایع میخواست..
میدونستم که با این دستور ، احتمالا یه چیز دیگه درمیاد و به خوبیِ روز قبل نمیشه اما دلُ زدم به دریا و طبقش پیش رفتم...
بعد کلا خمیرِ این شیرینی استراحت نمیخواد اما یسری کار و اینا پیش اومد که نزدیک سه چهار ساعت وقفه افتاد و خمیر استراحت کرد...
و در نهایت یه نوع شیرینی دیگه تحویل داد :)


این شیرینی ها نمیدونم اسمشون چیه و اگه اون وقفه ی اجباری پیش نمیومد و خمیر استراحت نمیکرد خلق نمیشدن اما بازم انقدر خوب شدن که واقعا راضیم(و هرکی خورد راضی بودD: ) از این نتیجه وگرنه ممکن بود دیگه هیچ وقت با این نوع شیرینی آشنا نشم..همیشه که "خیر" دقیقا اون چیزی نیست که ما میخوایم.... :)


غمِ زمانه به پایان نمیرسد
برخیز
به شوقِ یک نَفَسِ تازه
در هوای بهار... :)
(مشیری)

که این دیوانه سرگردان بماند

امشب انگار تنها نشستم وسط یه بیابون و تا هرجا که چشمم میتونه ببینه خالی از هرگونه موجوده...ثانیه ها بدونِ وقفه رد میشن ..تنها صدا سکوته ولی حس میکنم صدای حرفهای مونده روی دلم انگار سینه م رو میشکافه و بیرون میزنه تا شاید کمی بارِ دل سبک بشه...یکم که میگذره دیگه صدای درونم هم قطع میشه...دیگه نمیدونم چی بگم...شروع میکنم به سرزنش کردن...دِ آخه تو چِت شده فرشته؟؟!
درعین اینکه فکری و جسمی مشغول زندگی و ابعاد مختلفشم ولی تهش ذهنم پر شده از دوتا مسئله...یکی کهنه ست و یکی جدید‌...با خودم میگم "ذهنتو درگیر این چیزا نکن‌...انتظارم از تو بیشتر بود دختر!"
نمیدونم چرا تیکه ی دومِ جملم واسم سنگینی میکنه..کمی مکث میکنم و نگاهم به کیبورد،تار میشه..نمیخوام بهش بها بدم...دوباره برمیگردم به اصل قضیه...کمی که واکاوی میکنم یادم می آد روزهایی بود که مسئله ی جدید برام اهمیتی نداشت... بعدتر حساس شدم ولی بازهم نه اینکه ذهنم رو درگیر کنه..مدتی قبل،با پیش اومدن چند نشانه حساستر شدم ...سعی کردم بیخیال بشم و خدا خدا میکردم که دیگه هیچ نشانه ای نبینم و هیچ پیش آمدِ احتمالی اتفاق نیفته...اما باز هم مهم نبود کجا هستم؛خونه،بیرون،مشغولِ خوندنِ یک کتاب درسی یا دیدنِ تلویزیون،تو آشپزخونه،در سکوت یا مشغول صحبت با یک نفر دیگر هرکسی که باشد..یکهو یک کلمه یا جمله ی سرکش که برای استتار خودش رو ربط میداد به آن لحظه ، می اومد و یادآور اون مسئله میشد‌‌...
تصمیم گرفتم بسپارم به خدا تا هرچه خیر است پیش بیاید..و دیگر نه به آن مسئله فکرکنم و نه بیخیال باشم...عادیِ عادی...
بازهم گاهی برایم آن مسئله یادآوری میشود...کاری به کارش ندارم...اما امشب برام خیلی آزاردهنده شده..اینکه تکلیف این مسئله به کجا میرسه و باید دلگرم بشم یا برای همیشه پروندش بسته بشه سردرگمم کرده‌‌...
راستی چقدر خوبه که شب رو داریم...
چقدر خوبه که پاییزه با این هوای بارونیِ قشنگش....
پی نوشت: مسئله ی جدید به مسئله ی قدیم ربط دارد...


سنجاقبرای گفتن از شادیها باید اشاره کنم به تولد سرکار خانوم خواهرکوچولویمان و کیک خودم پز و این حرفا :)   = عکس
( ۱_اون پاپیون ریزا کار من نبود:|  ۲_عجله در تولد گرفتن و خوردن کیک باعث میشه بعداً که عکسارو نگاه میکنی ببینی عههه اینجاش چرا اینجوریه، اونورو چرا اونجوری کردی و... :/   ۳_#نه_به_خود_سانسوری)
ته تغاریمون رسماً وارد ۶ سال شد..البته با زبون و سیاستِ شگفت آوری که در گفتار و رفتار و دلبری داره اصلا این مرزهای تاریخی و سِنی در برابرش حرفی برای گفتن ندارن :)

یادداشت خودکاری: بارون D:


یادداشت مدادی: چیدمان طبقه های کتابخونه رو تغییر دادم..بماند که وسط کار موقعی که کل زمین پراز کتاب و برگه بود حس پشیمونی بسیاری بهم دست داد ولی بالاخره جمع و جورشون کردم و الان هردفعه چشمم بهش میخوره حس رضایتمندی دارم‌‌ و به خودم میگم چرا این همه مدت اونجوری بود :|

+ببخشید که نظرات رو میبندم.

خُنَکای سبزِ سایه

بنظرم یکی از آفت های خیلی مهم زندگی (زندگی شخصی و زندگی کاری) ، اینه که آدم ها دچار روزمرگی و فرمالیته بشن...تو این حالت آدم اهدافش یادش میره ، نسبت به اطرافیان و وقایع دور و برش بی تفاوت میشه و دیگه خبری از احساس نیست...
اگه دقت کنیم این دچار شدن رو تو خیلی از آدمها میبینیم که مشکلات زیادی هم برای خودشون و جامعه ایجاد کرده ...مسئولی که دچار روزمرگی میشه و دیگه "مسئولیتش" یادش میره و مثل یه ماشین صرفاً میره سرکار و یسری کار همیشگی رو انجام میده و برمیگرده ... دکتری که دچار روزمرگی میشه و مثل یه ماشین میره مطب و با بی تفاوتی یسری مریض رو ویزیت میکنه و برمیگرده خونه...راننده ای که دچار روزمرگی میشه و مثل یه ربات هرروز یه تعداد مسافر میزنه و میره خونه و...
یا حتی مثلا دانشجویی که مثل هرروز با بی تفاوتی و یه تعداد غُر! میره دانشگاه و بر میگرده:d
درحالیکه اگه از این "دچاری" خودمونو خلاص کنیم ، کلی لحظه های مهم و خوب تو زندگیمون میبینیم که میتونن برای ما و آدم های دوروبرمون پر از تاثیر باشن...
اگه از روزمرگی و فرمالیته دور بشیم ، میتونیم معنی زندگی رو بفهمیم...


+دیروز خانواده باید میرفتن یه شهر دیگه(حدود ۱ و نیم ساعت راهه) ...داداش کوچیکه(داداش دومی)حوصله ی رفتن نداشت گفت من میمونم خونه پیش فرشته...هرچی بهش گفتیم نرفت باهاشون...گفتم ببین من میخوام بشینم درس بخونماااا  گفت باشه منم میخوام کارای خودمو بکنم :|
آخرش موند خونه و تا ۱۱ شب تنها بودیم...به همین کتابی که الان جلوم بازه ، یه خط هم درس نخوندم :/
ازجمله فعالیت هایی که انجام دادیم این بود که شعرهایی که یادگرفته بود تمرین کردیم ، باهمدیگه کیک پختیم و انیمیشن "منِ نفرت انگیز" رو برای بار n ام نگاه کردیم :|



اون تیکه ای که از اون قلبها نداره،قلبش تو راهِ رسیدن به کیک بود اما طی یک تغییر مسیرِ ناگهانی ، خورده شد! توسط برادرعزیزم :/
وقتی داشتیم مایه(مایع؟) کیک رو آماده میکردیم ، داداشم خیلی دوست داشت ازش بخوره...هی من میگفتم نههه نپخته ست و فلان...موقعی که مایه ی کیک رو ریختم تو قالب که بذاریمش تو فر ، گوشیم زنگ خورد..حین صحبت با گوشی یه لحظه چشمم خورد به برادر جان که داشت انگشتی که تا ته کرده بود تو قالب رو درمی اوورد و بعد با لذت و چشمانی پراز برق شیطنت، شروع به خوردن انگشت کیکیش کرد =_=

+بالاخره کتاب انسانِ ۲۵۰ ساله رو خریدم...

روز_نوشت_۸ : )

۱_یقین پیداکردم که اگه زمانی که تو یه مکان عمومی مخصوصا خیابون و بازار دارم راه میرم و یه آقا از رو به روم بیاد ، اگه من راهم رو عوض نکنم ، به احتمال ۹۸ درصد به هم برخورد میکنیم ...دریغ از یه سانتی متر جا به جاشدنِ آقا..

برادرم نگاهَت؟!  این چه وضعیه؟!


۲_هفته ی گذشته بالاخره یکی از دو دوست صمیمیم و سین رو دیدم
قرارِ خیلی مثبتی داشتیم : ساعت ۹ صبح ، دانشگاه : )
تو آفتاب و هوای گرم همینجور راه رفتیم و حرف زدیم(البته من کلی از حرفام مونده چون بیشتر ، میم و سین داشتن برام جریان تعریف میکردن)
چهارتا از دانشکده ها رو گشتیم و تو بوفه ی چهارمین دانشکده نشستیم تا خستگی درکنیم... خوراکیِ این قرار عاشقانه ی بعداز شش ماه دوری ، یدونه املت! با سه تا آبمیوه ی هلو بود که واقعا چسبید : )
کتاب "ما تمامش میکنیم" رو هم بهش هدیه دادم...

۳_کیک پختم ولی ...!
ولی پنجاه نفر مشارکت کردن :/ (اغراق بود...دقیقش میشه سه چهار نفر )
اولش خانوم "ر" و آقای "میم" پیشنهاد دادن کیک رو بپزیم...یه بررسی کردم دیدم شرایط و زمان خوبه و با خودم گفتم خوبه بچه ها هم سرگرم میشن.. برای همین موافقت کردم...
مناسبتش برای تولد جناب پدر بود و از قبل یه مدلی تو ذهنم درنظر داشتم...اما همینطور که وسایل رو آماده میکردیم خانوم "ر" میگفتن باید دخترونه و با طرح کیتی باشه و آقای "ر" اصرار که باید یا ماشینی باشه یا نارنجی باشه :| منم توضیح دادم که اول باید بپزیم بعدا به یه مدلی تزیینش کنیم و الان فعلا نوبت پختنه : )
و ما سرِ هر مرحله جریان داشتیم...هممون به نوبت آرد الک کنیم ، به نوبت تخم مرغ بشکنن و بدن به من که سفیده و زده ش رو جدا کنم ، حالا همه با هم همزن رو بگیریم :| هر بار همزن روشن میکردم ، سه تا دست همزمان دسته ی همزنو میگرفتن^_^ و... 

تازه بین کار هم نظرشونو درمورد اینکه اینو نریز اونو بریز و اینها هم بیان میکردن : )
بعد از پختن و سرد شدن کیک ، چون تجربه ی بس نفس گیری از مرحله ی قبل داشتم ، بعداز ظهر که برخی خواب و برخی درحالت درازکش ، کارتون نگاه میکردن ، بی سر و صدا رفتم تو آشپزخونه و مرحله ی دوم رو شروع کردم...
اما آفرین بر حسِ آدمی...
آقای "میم" و خانوم "ر" متوجه نبودِ من شدن و پرسون پرسون دنبال من گشتن تا رسیدن به آشپزخونه و ...
و کار به جایی رسید که پارچه پهن کردم زمین و همه چیز رو گذاشتیم زمین تا راحتتر به کار گروهی بپردازیم :/
همه با هم! کیک رو وارونه کردیم و چه لحظه ی دلچسبیه لحظه ای که کاغذروغنیِ زیر کیک رو برمی داریم *_*



از اینجا به بعد ، برادر هم به ما ملحق شد...
_فرشته چکارمیکنی؟
+داریم برش وسطِ کیک رو میزنیم ^__^
ربع ساعت بعد:
_فرشته چکارمیکنی؟
+لایه ی بالاییِ کیک رو داریم بلند میکنیم ^__^
ده دقیقه بعد:
_فرشته چکار میکنی؟
+داریم با هم لایه ها رو تر میکنیم ^__^
_بده من این یکی رو تر کنم
+اوکی :| ...
بچه ها اون لایه مال فلانیه(اسم برادر)
_فرشته چکارمیکنی؟
+گردوها رو خورد میکنیم برای وسط کیک ^__^
_فرشته چکار میکنی؟
+همچنان گردو خورد میکنیم^__^ (چون دوبرابر مقداری که خورد میشد رو خانوم "ر" و آقای "میم" میخوردن:/)

_فرشته چکار میکنی؟

+( اینجا دیگه داشتیم یکم گیس و گیس کشی میکردیم :|  )
و...
خلاصه بعداز تمام شدنِ این مرحله و خامه کشی ای که بدون درنظر گرفتن جریانات، خوب شد ، کیک رو گذاشتیم تو یخچال و برای لحظاتی نفسی راحت کشیدم...
حالا درنظر بگیرید شب شده و من خیلی نامحسوس مشغول تهیه ی شکلاتِ رویِ کیکم...اما خب^__^ به دلیل همون حس و نیروی جاذبه و این حرفا ، باز همگان باخبر و وارد عمل شدن :|
طی یک کار تیمی! ، شکلات آماده شد و ریختیمش روی کیک...خیلییی خوب شد...صاف و قشنگ و همون جوری که میخواستم *_*
اما در کسری از ثانیه ، دریک طرف چند فرورفتگی که شکلات و خامه ی زیرش رو برده بود ، روی کیک مشاهده شد و دریک طرف هم بچه هایی که با لذت انگشتشان را میخورند :/
رویه ی کیک ناهنجار شد و شکلاتی که درست کرده بودیم هم تمام شده بود :|
دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم ماماااااااان :'(

(اینجا شاعر میگه : خسته شدیم از بس زدیم فریاد...برگرد یکاری کن منو دریاب)
اینجا مادر هم وارد صحنه شد و تصمیم گرفتیم یکم دیگه شکلات درست کنم که خرابی ها رو درست کنیم...
درست کردم و دادم دست مامان که درستشون کنه...اما گفت شکلات نباید انقدرکش بیاد و چون کره نداره اینجوریه...
منم توضیح دادم که نه این مدلشه...گاناش کره نمیخواد اصلا و اینها...
مامان نظرش این بود که کره بریزیم بهتر میشه...و خلاصه کمی کره هم اضافه کرد و با این شکلات خرابی ها رو پوشوند...اما خب..یه وضعی شد :/
وقتی گاناش کاملا ماسید، یه وضعی تر شد ://
چون رگه های کره هم بعضی جاها مشخص بود :/
به خودم دلداری میدادم که اشکال نداره بعدا با خامه گل و اینا میزنم رو خرابیها و پوشیده میشن...
اما بعد هرکاری میکردم خامه فرم نمیگرفت(بِتِّرِکَن این مارکهای بد) و قیف هیچ اثری روش نداشت...
دیگه آهی از ته دل برآوردم و مستاصل مونده بودم که چکار کنم...
مامان گفت اشکال نداره..اینو کاری نداشته باش دیگه و همینجوری بخوریمش بعد که تنها بودی ، یکی دیگه درست کن...

منم که غذاها و کیکها و شیرینیام رو واقعا با علاقه درست میکنم و بهشون حس زیادی دارم گفتم نههه این همه زحمت کشیدیم...کیک اصلا مشکلی نداره...تو تزیینش گیر کردیم یکم که باید درست بشه...

(به قول شاعر: نمی تونی بد بشی تویی که مال منی) 

یکم بعد گفت یادته اون دفعه(همون دفعه ی خیلی دور!) که کیک خریده بودیم روش یه پاندا(که با خمیر فوندانت درست شده بود)بود؟! اونو تو یخچال نگه داشتم...بیارش ببین اگه خمیرش بدردت میخوره استفادش کن...

که همون جور که عکس میبینید ازش استفاده کردم : )


بماند که سرِ همین گل درست کردن ، جریان داشتیم و نشد اونطور که باید ، خوب بشن...
پاندا بود و خمیرش سفید و سیاه ، و من هم رنگهایی که داشتم محدود بودن ، بقیه نظرشون این بود که رو این کیک ، همین سفید جلوه اش بیشتره و رنگ قاطیشون نکنم...
برای چیدنشون رو کیک هم به دلایل متعدد ، ده بار مدل عوض کردیم و حتی مدل اون مرواریدها قرار نبود اینطور بشه...اما از قدیم گفتن پنج نفر بالاسرِ یه کیک باشن ، کیک چی میشه؟! : )

( این آخراش کمی چاشنی بی حوصلگی هم بهش اضافه شد)
و اینگونه کیک نه طرح مدنظر من شد نه کیتی و صورتی شد و نه ماشینی و نه نارنجی ^__^
البته تعریف از خود نباشه :) مثل همیشه! واقعا خوشمزه بود...(یه خاطره درمورد تعریف از خوشمزگی کیکهام شاید بعداً تعریف کنم)


پیام اخلاقی:
باطن کیک های خود را با ظاهر کیک های دیگران مقایسه نکنید : )


روز_نوشت_۶

تا ۲۵ تیر روزا به طور mp3 فشرده هستن‌...
اوضاع اینجوریه که:
_درس، درس و درس!
(تو این گرونی ، ۲۱ هزارتومن عضویت کتابخونه رو تمدید کردم...آخه واقعا چخبره؟؟! ...همش هم برای یه ساله و من در طول یکسال ، حداکثر روی هم رفته دو ، سه ماه میرم کتابخونه و از سالن مطالعه استفاده میکنم...خلاصه درصدد این برآمدم که نهایت استفاده رو ببرم...فردای روزیی که این پول گزاف! رو واسه عضویت دادم ، درحالی پا به کتابخونه گذاشتم که یه لیست با ۱۲ عنوان کتاب دستم بود تا امانت بیارمشون...اما فقط یکی شون موجود بود :/  و با دلی مملو از اندوه ، همون یکی رو گرفتم و اومدم...)

_تولد پدر خانواده رو داریم...و میخوام کیک تولد بپزم...
مواد اولیه تمام شده و یسری وسیله هم نیاز دارم... حساب کردم حداقل ۸۹هزار و ۷۰۰ تومن باید خرید کنم...
برای هدیه، محدودیت بودجه یه طرف ، "برای پدر چی میشه بخرم" هم یه طرف دیگه...
بادرنظر گرفتن همه ی جوانب ، برای اولین بار از دیجی کالا یه چیزی سفارش دادم که ازش خوشم اومد ، قیمتش هم مناسبت و به عنوان یادگاری بنظرم خوبه...
این هدیه میشه از طرف من و جناب برادر البته همه ی هزینش با خودمه :/
برای روز مادر هم هدیه ی مشترک من و برادر ، انتخاب و خریدش به عهده ی اون بود ، نتیجش شد چهارتا کش مو کوچولو و رنگی رنگی که به درد بستن پایین موی بافته شده میخورن به اضافه ی یه دفترچه یادداشت :|

_ برنامه ریزی کردم که از شنبه ۱۵ تیر به بعد ، به طور جدی خودم غذاپختن رو به عهده بگیرم...بلکه مامان با کارهای پیش اومده ، کمتر بهش فشار بیاد.. میخوام یه برنامه ی غذایی و آشپزیِ هدفمند و در راستای سلامتی داشته باشم نه صرفاً آشپزی...یه کلیاتی تو ذهنم دارم اما باید بشینم طبق تعالیم کُتُب و دقیقتر ، مکتوبش کنم...


_دوهفته دیگه عروسیِ بچه ی عموئه(بچه که میگم ، هفت ، هشت سال از من بزرگتره!) و من هنوز هیچ حرکتی دراین راستا انجام ندادم...البته واقعا نمیرسم...بااین وضع برنامه ریزیم هم ، هفته ی دیگه ، وقتم پُر تره...دراوضاعی هم به سر میبرم که بشدت به روسری و لباس برای این مراسم نیاز دارم... حالا خر بیار و باقالی بارکن...

_بعداز شیش ماه قراره دوستای خیلی صمیمیم رو ببینم...و از این جهت بسیار خوشحالم...کلی حرف نگفته داریم که باید بزنیم...و البته دو تا پیشنهاد دارم که اگه قبول کنن ، تو این دوماه عملیش میکنیم و حتما میام ازش مینویسم...

_از ۲۵ ام میتونم یه نفس راحت بکشم...
میخوام یه دوره ی دوروزه ی شیرینی پزی ثبت نام کنم..تو فکرم حلوامجلسی باشه یا شیرینی مجلسی‌‌‌...نظر شما چیه؟

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan