`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

خُنَکای سبزِ سایه

بنظرم یکی از آفت های خیلی مهم زندگی (زندگی شخصی و زندگی کاری) ، اینه که آدم ها دچار روزمرگی و فرمالیته بشن...تو این حالت آدم اهدافش یادش میره ، نسبت به اطرافیان و وقایع دور و برش بی تفاوت میشه و دیگه خبری از احساس نیست...
اگه دقت کنیم این دچار شدن رو تو خیلی از آدمها میبینیم که مشکلات زیادی هم برای خودشون و جامعه ایجاد کرده ...مسئولی که دچار روزمرگی میشه و دیگه "مسئولیتش" یادش میره و مثل یه ماشین صرفاً میره سرکار و یسری کار همیشگی رو انجام میده و برمیگرده ... دکتری که دچار روزمرگی میشه و مثل یه ماشین میره مطب و با بی تفاوتی یسری مریض رو ویزیت میکنه و برمیگرده خونه...راننده ای که دچار روزمرگی میشه و مثل یه ربات هرروز یه تعداد مسافر میزنه و میره خونه و...
یا حتی مثلا دانشجویی که مثل هرروز با بی تفاوتی و یه تعداد غُر! میره دانشگاه و بر میگرده:d
درحالیکه اگه از این "دچاری" خودمونو خلاص کنیم ، کلی لحظه های مهم و خوب تو زندگیمون میبینیم که میتونن برای ما و آدم های دوروبرمون پر از تاثیر باشن...
اگه از روزمرگی و فرمالیته دور بشیم ، میتونیم معنی زندگی رو بفهمیم...


+دیروز خانواده باید میرفتن یه شهر دیگه(حدود ۱ و نیم ساعت راهه) ...داداش کوچیکه(داداش دومی)حوصله ی رفتن نداشت گفت من میمونم خونه پیش فرشته...هرچی بهش گفتیم نرفت باهاشون...گفتم ببین من میخوام بشینم درس بخونماااا  گفت باشه منم میخوام کارای خودمو بکنم :|
آخرش موند خونه و تا ۱۱ شب تنها بودیم...به همین کتابی که الان جلوم بازه ، یه خط هم درس نخوندم :/
ازجمله فعالیت هایی که انجام دادیم این بود که شعرهایی که یادگرفته بود تمرین کردیم ، باهمدیگه کیک پختیم و انیمیشن "منِ نفرت انگیز" رو برای بار n ام نگاه کردیم :|



اون تیکه ای که از اون قلبها نداره،قلبش تو راهِ رسیدن به کیک بود اما طی یک تغییر مسیرِ ناگهانی ، خورده شد! توسط برادرعزیزم :/
وقتی داشتیم مایه(مایع؟) کیک رو آماده میکردیم ، داداشم خیلی دوست داشت ازش بخوره...هی من میگفتم نههه نپخته ست و فلان...موقعی که مایه ی کیک رو ریختم تو قالب که بذاریمش تو فر ، گوشیم زنگ خورد..حین صحبت با گوشی یه لحظه چشمم خورد به برادر جان که داشت انگشتی که تا ته کرده بود تو قالب رو درمی اوورد و بعد با لذت و چشمانی پراز برق شیطنت، شروع به خوردن انگشت کیکیش کرد =_=

+بالاخره کتاب انسانِ ۲۵۰ ساله رو خریدم...

سلام فرشته جونم

خوبی نازنینم؟😍

حرفای خیلی خوبو درستی زدی

دقیقاً همینه آفت زندگی دچار روزمرگی شدنه

آدمی که اهدافش یادش بره نابود میشه:(

 

عزیزم نوشتت مثل همیشه پراز حس قشنگ بود❤

کیکتم خیلی خوشگله 😍

یه بار حرف کیک بود تو یه وبلاگی 

بعد مدیر وبلاگ که آقا هم بودن خاطره تعریف کردن که ته ظرف مایع کیکو باانگشت پاک میکردن میخوردن خیلی خوشمزه بود

من گفتم مایع کیک خااااام:)))) اون موقع برااولین بار شنیدم تعجب کردم 

ولی  الان دیگه تعجب نکردم داداشتم خام دوست داشته بخوره:)))

ظاهراً برا بچه ها خوشاینده😑😂

 

 

سلام عزیزممم
مرسی سلامت باشی♡

مثل همیشه خیلی لطف داری :*
: )))

جلاد!!

عایا فخر فروشی کارخداپسندانه ایست؟؟؟؟؟؟

 

منم کیک:)

 

اونم از این کیک رنگی خوشمزه ها:))

 

+ واقعا گاهی خودمون هم متوجه نمیشیم درگیر روزمرگی شدیم:)))

اسانس موز هم زده بودم توش جات خالی خیلیییی خوشمزه شده بود : ))))

+دقیقا...خیلی زیرپوستی عمل میکنه...روزمرگی رو میگم : ))

سلام 

به به چه کدبااانویی😌

چه خوشمزه بنظر میاد😋دلم خواست😋

کارتون دیدن فقط با بچه ها میچسبه😀انقدر که وسطش بامزه هیجان زده میشن ، سر و صدا میکنن و میخندن و...😍کودک درونت سرحال میاد😁

سلام خوش اومدین : )
^__^ دیگه هنوز به مرحله ی کدبااانو نرسیدم : )))
عزیزمممم...جات خالی*_*

دقیقاااا
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan