`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

راهِ قانونی

مدتی بود که پی پرس و جو بودم.دوست نداشتم در این راه تنها باشم اما شرایط مختلف دوستانِ گروهِ شش نفره‌مان باعث شده بود که هریک تصمیم‌های جداگانه‌ای بگیریم و صرفا بشود با هم درمورد آنها و رخدادها و تجربیاتمان حرف بزنیم.دو راه وجود داشت:

یک مسیرِ سنگلاخی و پر چاله 

و یک "مسیرِ دوم"که به یک آدمِ گردن کلفت ختم میشد و مقدار زیادی هزینه‌ی مالی هم در پی داشت. ازمدتها پیش، من اعتراض داشتم به مسیر دوم. میگفتم آن آدم دارد سرِ گردنه‌ای رفتار میکند و اینکه باعث گردن کلفت تر شدنِ یک گردن کلفت شوم در کَتَم نمیرفت. اعتراض کردم، راه‌های دیگر پیشنهاد دادم..نشد..عزمم را جمع کردم برای مسیر اول. خانواده با من موافق بود اما گاهی سختی‌ها را که می‌دید میگفت "مسیر دوم" را برو خودت را رها کن. گفتم "اینطوری رها نمیشوم..تا ابد مدیون خودم و خدا میمانم.طرف رسماً دارد کاسبی میکند. به علاوه اینکه مسیرِ سنگلاخیِ اولِ  با تمام سختی هایش، اما احتمالا نفع هایش از "مسیر دوم" بیشتر باشد" به علاوه اینکه در دلم این دلیل را هم داشتم که دوست ندارم با این شرایط زندگیمان، این هزینه‌ی زور را هم به خانواده تحمیل کنم.  

مدتی بود که پی پرس و جو بودم.. نه به اندازه ی "دال" پرعجله بودم و نه به اندازه ی "ح" آرام و خونسرد. از هرکه مشورت میگرفتم در جملاتش کلیدواژه های "آشنا" و "پارتی" بود و میگفت در غیر این صورت "مسیر دوم" را برو. میگفتم پارتی را نه دارم و نه میخواهم به داشتن یا نداشتنش فکر کنم و یا پیدا کنم. "مسیر دوم" هم که من حتی نمیخواهم یکبار چشمم به چشمِ آن گردن کلفت بیفتد چه برسد که از او بخواهم کارم را حل کند. میگفتند اشتباه میکنی و من جواب میدادم ما باید پای ادعاهایمان بایستیم. نمیشود همش ادای فرهیخته‌ها را دربیاوریم اما پایش که بیفتد کثیف ترین کارها را انجام دهیم. "دال" با رو زدن و توقع از پارتی‌ای که پیدا کرده بود کارش انجام شد و چنان حرف میزد که احساس عقب بودن بهمان دست میداد. من هنوز پی پرس و جو بودم. تااینکه بالاخره آن شنبه ی دو هفته پیش که بین التعطیلین بود با پدر به جاده زدیم.‌ مسئولینِ مقصد مرخصی بودند و برگشتیم. شنبه ی هفته ی پیش مجدد رفتیم. بودند. حرف زدم، پرس و جو کردم، پیشنهاد "یک شهری دیگر" را دادند و گفتند آنجا به نفعم است. رفتیم آنجا و بعداز صحبت با آنها، قرارشد برگردیم برایشان نامه ببریم. در این خلال، "ح"( از بچه های گروه شش نفره مان که واقعا به بودنش و دوستی با او میبالم و  ساکن آن "شهر دیگر" است)گفت یعنی میشود همراه هم باشیم؟ حساب کردیم که احتمالا بشود و همینطور که چشمهایمان ستاره باران شده بود، قرارشد با هم کارهایمان را بکنیم تا جوری شَوَد که همراه هم باشیم. حس شیرینی در رگهایم،کنار آن حس های منفی به جریان افتاده بود. یک همراه برایم پیدا شده بود آن هم "ح" *_*  اینجا پیگیر نامه شدیم. از شنبه تا چهارشنبه طولش دادند. به علاوه اینکه باید یک روز پیدا میکردیم تا برنامه ی هردویمان جور باشد و بتوانیم با هم برویم "آن شهرِ دیگر" برای تحویل نامه. به طور معجزه آسایی برای همان چهارشنبه که باید نامه را تحویل میگرفتیم وقت خالی پیدا کردیم تا برویم "آن شهر دیگر" و تحویلش دهیم. "ح" هم اتفاقا خانه ی خودشان یعنی آن"شهر دیگر" نبود. اینجا بود خانه ی خواهرش اینها. تنها مشکلمان این بود که اگر صبح اول وقت برویم نامه را بگیریم و بلافاصله به آن شهر دیگر برویم، آیا فرصت میشود که تا پایان تایم اداری تمام کارهایمان انجام شود یا نه. چون معلوم‌نبود بعداز چهارشنبه کِی دوباره فرصت کنیم. دل را به دریا زدیم. ۷ و ۲۰ صبح در مکانی بودیم که باید نامه را میگرفتیم. بعداز نامه و رفتن پیش شخص دیگری که باید مهرش میکرد، اسنپ بین شهری گرفتیم تا "شهر دیگر". از شبِ قبل چون تصمیم بر این شده بود که با اسنپ بین شهری برویم، مادر برای ملاحضات امنیتی:)برادربزرگه(۱۶ساله) را هم همراهمان کرد.  و خلاصه بعداز امتحانِ امکانات و سرویس های مختلف تپسی و اسنپ مثل داروخانه و دکتر و سوپر مارکت و باکس و... ، اینبار نوبت به امتحان سرویس بین شهری رسید :) برادر جلو نشست و ما دوتا عقب. و تا خودِ مقصد، بدور از فکر به سنگها و چاله هایی که به محض رسیدن، پیش رویمان بود ریز ریز حرف های متفرقه زدیم و چندتایی هم از نامه هایمان عکس گرفتیم. به آن "شهر دیگر" که رسیدیم، نقشه یک مسیر میانبر برای رسیدن به مقصد از خارج شهر نشان میداد."ح" ژست "من مال اینجام و بلدم" گرفت و به راننده مسیری به گفته ی خودش"سرراست" نشان داد. حالا راننده گوشیش رو نقشه، برادر هم گوشیش دستش تو تو گوگل مپ، خود"ح" هم با گوشیش نقشه‌ رو اوورد که خودش از روی اون مسیر سر راستو بگه. راننده که از قبل، تو مسیر یموقعایی درمورد راه ها از برادر کمک گرفته بود،"ح" که آدرس میداد، راننده هی از برادر میپرسید از نقشه ببین درسته؟ برادر از همون اولین اشتباه که طبق نقشه باید میرفتیم سمت چپ اما "ح" گفت مستقیم، متوجه وخامت اوضاع شد و دیگه سکوت کرد :) و "ح" هم فقط تلاششو میکرد تا قبل از اینکه راننده متوجه این اشتباه بشه، درستش کنه :)

و چه اشتباهاتیکه سر چهارراه ها و میدونها نکرد و تو چه ترافیکهایی که نموندیم و به چه خیابونهای یه طرفه‌ای که نرسیدیم:)) دیگه به حدی شد که راننده دیگه گفت"خانم الان جریمه میشم، بذار از روی همون نقشه بریم بهتره" و بعد به برادر گفت که از نقشه راهنماییش کنه. درنهایت و دو قدمی رسیدن، باز "ح" یه راهنمایی کرد که وقتی فهمیدیم اشتباست فقط داشتیم سعی میکردیم کسی متوجه خنده‌مون نشه چون درست کردنش و برگشتن از خیابون و دوربرگردون و رسیدن به مقصد حداقل ده دقیقه زمان میبرد. دیگه واقعا آقاهه گناه داشت. همونجا از راننده تشکر کردیم و گفتیم که چون دوبرگردون فاصله‌ش خیلی زیاده و بعدش بازم باید همین مسیرو برگشت، همینجا پیاده میشیم و خودمون پیاده میریم تا مقصد.

۱۰:۴۵ رسیدیم. بعداز بردن نامه به مقصد، اونا هم یه نامه دیگه دادن برای یه جا دیگه تو یه مکان دیگه. اسنپ گرفتیم رفتیم اونجا. بعداز ثبتش گفت ۴ جای دیگه هم باید برده بشه :') که خوشبختانه سه تاش تو همون ساختمون بود. رفتیم جای اول. آقای مسئول داشت با تلفن حرف میزد.قبل از ما هم یه نفر تو اتاق بود.کلی معطل موندیم تا تلفنش تمام بشه.بعد کمی با آقای قبل از ما صحبت کرد و دیدیم طرف از همکاراشه و کار ضروری نیست و ما هم وقتمون کمه و ساعت ۱ هم دیگه ساعت اداری تموم میشه. وسط حرفشون گفتیم که ببخشید  ما فلانیم و نامه اووردیم و اینا.نامه ها رو دید گفت باید کپی تمام صفحات شناسنامه،کپی پشت و روی کارت ملی و یه قطعه عکس بدید. و ما فرو ریختیم چون هیچکدوم همراهمون نبود. گفتیم میشه بریم امضای بقیه ی جاها رو بگیریم، نامه ببریم به مقصد و تکلیفمون مشخص بشه بعد این مدارکو براتون بیاریم؟ گفت قبول نمیکنن. گفتیم شما هماهنگ کنید باهاشون.قبول نکرد و گفت یه روز دیگه میتونید بیاید. و ما نمیتونستیم...من مدارکمو همینطوری شانسی اوورده بودم با خودم اما کپی نداشتم."ح" هم کلا مدارکش خونه‌شون بود و کپیشونو هم نداشت. جایی هم نزدیک نبود که پرینت کنیم."ح" پیشنها داد که اسنپ بگیریم و اون یه کافینتی تو راه خونه‌شون میشناسه، ما رو پیاده کنه اونجا و تا ما از مدارکم پرینت بگیریم، خودش بره خونه مدارکشو برداره بیاد کافینتی اونم کپی بگیره بعد باز اسنپ بگیریم ببریم مدارکو تحویل بدیم.حالا ساعت چنده؟ ۱۱:۴۵. تند تند همین کارو انجام دادیم.و درنهایت ۱۲:۱۵ درحالیکه دیگه نفسمون از شدت بدو بدوهایی که کرده بودیم بالا نمیومد، مدارکو تحویل آقاهه دادیم. ساعت ۱ هم تایم اداری تموم میشد و ما کلی مهر و امضای نگرفته داشتیم و قلبمون تو دهنمون بود. بعد آقاهه یه فرم چند برگه ای پشت و رو بهمون داد  پر کنیم :| با تذکر اینکه کامل پر کنیم و خط خوردگی هم نداشته باشه ..تو دلم غر میزدم که نامرد خب قبلش که گفتی مدارک بیارید اینم بهمون میدادی تو راه پرش میکردیم. خلاصه نشستیم به پر کردن..و به جز اطلاعات فردی که کامل نوشتیم، بقیه رو جواب ندادیم و بعضیا رو هم نصفه نیمه پر کردیم تا فقط تموم بشه. آقاهه رفته بود تو راهرو با همکارش صحبت میکرد. رفتیم صداش زدیم.با خونسردی اومد یه نگاهی به فرمامون کرد و بابت ننوشته ها تذکر داد که بایددد کامل پر بشه. و اینجا دیگه من دوست داشتم فقط گریه کنم..

نشستیم کاملللل پر کردیم. و وقتی هم فرم هم مدارک و نامه رو بهش دادیم، با حوصلهههه شروع کرد به منگنه کردن مدارک و عکس و چک جوابامون تو فرم.

وقتی به اسم و فامیل "ح" دقت کرد و قسمتی که باید اطلاعات خانوادگیو به طور کامل مینوشتیم دید، یهو رو به "ح" گفت خانم فلانی شما خواهر فلانی؟ "ح"گفت بله. گفت پس چرا همون اول خودتو معرفی نکردی و آقای فلانی(فامیل نزدیک "ح") بزرگ ماست و از این حرفا."ح" گفت "درست نیست.میخواستیم از راه قانونیش جلو بریم." آقاهه با حس افتخار گفت آفرین احسنت.و رو کرد به همکارش گفت میبینی؟از راه قانونیش دارن جلو میرن. و از"ح" سراغ بچه ی اون آقای فلانیو گرفت که گویا مریض شده بود و درآخر بهش سلام رسوند. حالا من یه چشمم به ساعت و استرس تموم شدن ساعت اداری، از یه طرف هم بهت زده که "ح" این آشنای مهمو داشته و نگفته و ما الان تو این وضعیتیم؟:)) و این همه هم وقتمون بخاطر مدارک و فرم تلف شد؟ :) (البته که درمورد استفاده از آشنا مخالفم) خلاصه مهر و امضای این اتاقِ عذاب دهنده رو هم گرفتیم و راهی اتاق بعدی شدیم. تو راهرو به "ح" با خنده گفتم "ح" تو کییی؟ و اونجا بود که گفت فامیل نزدیکش چه سِمَتی داره و اون آقاهه هم یجورایی زیر دست اینه و هم چون شهر کوچیکه، خانواده‌ و برادرشم میشناخته.."ح" گفت که من واقعا دوست ندارم آشنابازی کنم و هم آشناش آدم مخالف سر سخت آشنابازیه و تو کارش خیلی مستحکمه و تاحالا هم کلی تشویق و افتخار کسب کرده. من طبق شناختی که از "ح" تو این چندسال دوستیمون دارم، واقعا هم همین انتظار رو ازش داشتم. واقعا دختر با عزت نفسیه و اهل اینکه منم منم کنه و بخواد خودی نشون بده و یا به کسی رو بزنه و اینا نیست.واقعایه دختر تلاش گرِ آروم، بدون حاشیه،بدون غرور و تکبره و سرش تو کار خودشه و بسیار مهربونه..و واقعا دیدن این کارش هم حس خوبی داشت..فرض کن اگه میخواست از رانتش استفاده کنه چه تو این چندسال چه الان، چقدررر راحت بود و اصلا نیازی به سختی کشیدنش نبود..خلاصه بعدش سه جای دیگه هم رفتیم و یسری معطل شدنها از بیخ گوشمون گذشت. مثلا یکی از اتاقا بهمون گفتن که مسئول رفته برای بازدید و فعلا نیست و باید بشینید تا بیاد..پرسیدیم خیلی وقته که رفته یا تازه رفته؟ گفت خیلی وقته..و یه نور امیدی تو دلمون روشن شد اما از یه طرف هم خیلی خیلی وقتمون کم بود و استرس داشتیم که نکنه خیلی دیر بیاد.اما خوشبختانه ۵ دقیقه بعدش از بازدید برگشت.

بعدش برای رسیدن به آخرین جا که اصلی ترین مرحله هم بود، باید میرفتیم یه جا و ساختمون دیگه .تاکسی دربست گرفتیم تا اونجا. برای این مرحله چون اصلی ترین مرحله بود و تصمیم نهایی با این خانمِ مسئول بود، گفتار و رفتارمون و برخوردمون واقعا مهم بود اما دیگه واقعا جون نداشتیم..هم گرم بود هم از صبح کلی بدو بدو کرده بودیم.ساعت ۱و نیم شده بود و قاعدتاً خانم مسئول نباید میبود و ما فقط با عینک خوش بینی وارد شدیم. و خدا لطف کرد و بود اما گفتن رفته یه قسمت دیگه و باید بشینید تا بیاد. پرسیدم بظرتون برمیگردن یا ممکنه از همونجا برن خونه؟ گفتن برمیگرده چون کیف و وسایلش اینجاست*_*. نشستیم و با "ح" کلی تصمیم گرفتیم و برنامه های شیکی ریختیم. از نامه هامونم کلی عکس گرفتیم چون بابت هر کلمه‌ای که توی متنش نوشته شده بود و مهر و امضاهای پایینش هفت خان رستم طی کرده بودیم و موفقیت برامون محسوب میشد :) مامان"ح" باهاش تماس گرفت و من و برادرو برای ناهار دعوت کرد خونه‌شون. و من بعداز کلی تشکر گفتم که باید به قطار برسیم و زحمت نکشید.

تااینکه خانم مسئول که اومد و رفتیم تو اتاقش. اما فقط "سلام ، وقتتون بخیر"مون رضایت بخش پیش رفت. نامه هامونو که دید قشنگ شستمون و تیربارونمون کرد. گفت اصلا کی این نامه رو بهتون داده پیش کی بردین مهر و امضا زده ..تو عمق حرفاش "شما غلط کردین نامه گرفتین" بود..گفتم من شنبه اومده بودم هم همینجا و هم فلانجا پرس و جو کرده بودم همه راهنماییم کردن و اوکی دادن هیچ کس صحبتی مبنی بر اینکه نمیشه نزد..با عصبانیت گفت باید با من میومدی حرف میزدی من مسئول اینجام. گفتم شنبه شما نبودین با اتاق فلان(که اونم صاحب تصمیمه) صحبت کردم. بعدش باز دعوا کرد که بازم مضمونش این بود که "غلط کردی اومدی پرسیدی." دیگه یه بغضی گلومو گرفت و چشمام پر اشک شد کافی بود دهنمو باز کنم تا اشکام بریزه‌.و اصلا نباید اینجور میشد. دیگه یکم سکوت کردم و سعی کردم مسلط بشم به خودم و تمرکز کنم که چی باید بگم الان. تو این فاصله "ح" گفت خانم فلانی ما دونه به دونه همممه ی کارای اداری و اقداماتشو انجام دادیم. خانمه نمیذاشت حرف بزنیم یا جملاتمون تموم بشه.تند تند حرفای خودشو میزد و با لحن خیلی بدی هم دعوا کرد و هم توهین کرد. دیگه نامه هامونو گذاشت عقب میز(سمت ما) و خیلی صریح گفت نامه هاتونو بردارید برید. بشدت خسته بودم و با این حرفاش بغضم شدیدتر شد جوریکه داشت خفم میکرد. هیچ کلمه ای نمیومد رو زبونم که بگم..فقط بعداز سکوتم یادمه فکرکنم با استیصال گفتم خانم فلانی نمیشه که..و دو جمله ی دیگه مربوط به خودمون و خواسته‌مون..در آخر خانم مسئول گفت شماره هاتونو پشت نامه هاتون بنویسید من میذارم اینجا هرموقع صلاح دیدیم باهاتون تماس میگیریم. سریع نوشتیم بهش دادیم و تو یه جای تو قفسه مانندِ کوچیک گذاشتشون."ح" اگر ممکنه شماره تون رو داشته باشیم برای هماهنگی. گفت نه من شماره نمیدم حوصله زنگ و پیام های وقت و بیوقت ندارم.گفتیم نه باورکنید ما اونجوری نیستیم..یه لبخند عصبی زد گفت شماره داخلی اتاقمو اگه میخواید بهتون میدم و سریع در کسری از ثانیه شماره اتاقشو گفت. منم زود تو دفترچه‌م و "ح" هم تو گوشیش یادداشتش کردیم. گفت میتونید برید دیگه..باز پافشاری کردیم..گفتیم خانم فلانی کِی بیایم برای جواب؟ به زووور گفت آخر تیر بیاید..و بعد جوری نگاهمون کرد که یعنی برید دیگه. و ما بعداز تشکر از اتاقش بیرون اومدیم. احساس میکردیم تو خلاء مطلقیم. چند دقیقه در سکوت بودیم و کم کم نطقمون باز شد."ح" به تردید افتاد و گفت بنظرت باید خودمو معرفی میکردم؟ برگردیم معرفی بدم؟ گفتم نمیدونم..ولی نه.. تا اینجاش درست اومدی جلو بقیه شم درست میشه. و بعد احتمال دادیم که شاید خانمه میخواسته گربه رو دم حجله بکشه وگرنه موافقه..اگر هدفش این بوده که بهش رسیده و این گربه دیگه برا ما گربه نمیشه :) شایدم واقعا مخالفه ولی ممکنه بخاطر این نامه و این همممه کار اداری انجام شده کارمونو انجام بده. حالا خوبه ما خواسته‌مون یه چیز عرف و مطابق قانون بود و دنبال یه کار ماورایی نبودیم. هرچی هست دیگه ما بشدت ضعف کرده بودیم و جانی در بدن نمانده بود..بیرون ساختمون بعداز تعارفهای "ح" که بریم خونه‌شون خستگی درکنیم، از هم خداحافظی کردیم. دیگه اون رفت خونه‌شون، من و برادر هم رفتیم نماز و راه آهن..
برادر هم انصافا خسته شد..البته اینو تو روی خودش نمیگم :) کلی بدو بدو کرده بود با ما و بعضی از مسئولیتا مثل ماشین گرفتن و صحبت با اسنپ‌ها به عهده‌ی اون بود.. :) و اینکه فرایند دویدن بین اینور اونور برای صحبت و نامه و امضا، برای یه نفرِ سوم که تو قضیه نیست خیلی بیشتر از کسایی که تو قضیه هستن خسته کننده‌ست. همه ی اتاقا هم همراهمون اومده بود به جز همین جای آخر که اونم نگهبان بهش اجازه نداد.

و جالبه که از همون اولِ صبح تا ظهر، هررر اتاقی که میرفتیم و خودمونو معرفی میکردیم، همه ی مسئولا(که ۹۸ درصدشون آقا بودن) یه نگاه به برادر مینداختن و با شوخی بهش میگفتن شما هم مامایی؟ یا شما هم نامه اووردی؟ یا شما رشته‌تون چیه؟ :) حتی اون آقایی که خیلی معطلمون کرد و کارمون تو اتاقش خیلی طول کشید، آخر سر موقع مهر و امضا زدن زیر نامه‌مون، با خنده به برادر گفت "نامه ی تو رو امضا نمیکنم گفته باشم :)" جای آخر هم که نگهبان بهش اجازه نداد بیاد، تا ما صحبت کنیم و بیایم رفته بود سه تا کیک خریده بود و برای خودش یه نوشیدنی و نشسته بود خورده بود و ما که اومدیم به من و "ح" کیکامونو داد :)

 تو راه آهن تا موقع تا حرکت قطار یمقدار وقت داشتیم..با شوخی به برادر گفتم بیا از بوفه یچیزی انتخاب کن برات بخرم جایزه‌ی زحمتای امروزت :) و کلی کل کل کرد که حالا باشه بخر ولی با خوراکی جبران نمیشه :) (البته خوراکی‌هاییم که از خونه اوورده بودیم تو کیفامون بود.)


تو قطار به طور نامحسوس حواسم بود جایی بشینیم که پشت سرمون و جلو و تو ردیفمون، ترجیحاً خانواده یا خانم نشسته باشه. خوشبختانه تا حدودی همینطور هم شد. جلومون هم یه زوج بودن و امااا من پیش‌بینیِ تازه بودنِ ارتباطشون و جیک جیک کردنشونو نکرده بودم. بعد از ربع ساعت دیدم اینطور نمیشه و این صحنه‌ها مناسب سن برادر نیست. به برادر گفتم یه فیلم بگو ببینیم..گفت حوصله داریها..باتوجه به اینکه قبلا هری پاتر یک رو دیده بودیم و دیگه فرصت نشده بود بقیه ی قسمتهاشو ببینیم، خودم هری پاتر دو رو گذاشتم و از برادر هندزفری‌‌ش رو خواستم. یک گوشی برای او شد و یک گوشی هم برای من و نشستیم به تماشای هری پاتر. بیست دقیقه بعد، دیدم این بچه خواب رفته :) از آن خوابهای عمیق که البته با توجه به اون حجم از خستگی، دور از انتظار هم نبود. زوج جلویی هم کلا در فازی برای خودشان بودند و کارشون هم از جیک جیک گذشته بود. دو پسر جوانِ همردیف آنها اما در لاین چپ، که به آنها دید داشتم هم در فاز رفیق بازی و گوش دادن به آهنگ و مسخره بازی با دوستان دیگه‌شون که طبقه‌ی پایین نشسته بودند بودند و بعدا از برادر فهمیدم آن چیزی که دست یکیشان بود و میکشید، سیگار الکترونیکی بوده :| پشت سر ما، گمان میکنم دو ردیف عقب از ما، یک خانواده بودند که دخترکی ۳،۴ ساله داشتند و این بچه ۲۰۰ بار رفت دستشویی و آمد :) رفت و آمدشان را میدیدم که به نوبت، یکبار با مادرش و یکبار با پدرش هی میرود و می آید.و صدای شیرینش که بعد از چند دقیقه باز میگفت "مامان دستشویی" :)) برادر هم که خواب بود.من هم یک گوشه نشسته بودم هری پاترم را میدیدم :) و انصافا حالم را بهتر کرد و کمی از فکرها و ناراحتی های ظهر دورم کرد. حالا یک مدت دیگر باز هم باید برویم "آن شهر دیگر" پیش خانم مسئول ببینیم چه میشود..


+وقایع این مدت رو نصفه نوشته بودم و در صدد تکمیلش بودم. اما حجم ننوشته ها انقدر زیاد شد و من نمیدونستم همشو یه پست خیلی خیلی طولانی کنم یا از همون اولِ یک ماه پیش شروع کنم و هر شب پستهای کوتاه منتشر کنم تا بالاخره برسیم به زمان حال. اما الان تصمیم گرفتم اول پریروز رو بنویسم و بعد بقیه رو هم کم کم به صورت موضوعی پست میکنم. خلاصه تیترهایی که درموردشون خواهم‌نوشت اینان: آزمون ارشد، نامه ای برای دخترم، ماجراهای اتوبوسی، او،  گروه‌ شش نفره‌مان و...


+|چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون...(مولانا)

ترجیحاًدرتاریکی‌خوانده‌شود_۲

دقت کرده ام در اتوبوس که مینشینم احساساتی ترین آدم کره‌ی زمین میشوم..مخصوصا از بعدازظهر به بعد..دلیلش را خودم هم نمیدانم..اما با سوار شدنم به اتوبوس، انگار قلبم می آید و پشت فرمان مینشیند.هرچه احساس در سر راه خود میبیند را سوار میکند و درجه‌ی لطافتِ فضا و حال و هوایم روی هزار میرود. البته اکثر اوقاتی که فشرده درس میخوانم هم نسبتاً همینطورم. اما در اتوبوس شدیدتر! شاید هم ترکیب روزهایی پراز درس و اتوبوس و قلم نادر ابراهیمی مرا این روزها از همیشه مبتلاتر کرده.نمیدانم‌‌...گفتم نادر ابراهیمی؛ دیروز" ابن مشغله"اش را تمام کردم. کتاب قشنگی‌ست..هم ماجرایش و هم قلم مخصوص به نویسنده اش. مدتها بود دوست داشتم بخوانمش. اما از همان روزی که آقای "مدرسِ دوره" در خصوص کتاب خواندنِ روزانه سوالی پرسید و پاسخ دلخواهش را ندادیم(درواقع دلخواهش که هیچ..کلا پاسخ داغونی دادیم) و با تاسف گفت "موفق و موید باشید"، خجالت کشیدم. درس دارم خب:d تا قبل از پرسش او، در این یکی دوسالِ اخیر واقعیتش کتاب خواندن مداومِ روزانه که نه، اما ازفضای کتاب ها خیلی هم دور هم نبودم..بالاخره ماهی، دو ماهی،نهایت سه ماهی کتابی میخواندم..اما بعد از آن پرسش و تاسفش، با هزار زحمت رساندمش به هفته و با حداقل تعداد صفحات قابل انتظارش...
البته مدتی قبل از جریانِ این پرسش هم، منِ سرشلوغ، در یک روز رکورد زدم و کتابی را شروع و تمام کردم.الکی که نبود.پای یک مسابقه با هدیه‌ای نقدی در میان بود.
به هرحال دختری که فعلا حقوقی ندارد (ودر این اواخر هم نداشته و تا چندماه آینده هم نخواهد داشت)و از طرفی در بحران مالی قرار دارد و از طرف دیگر با دیدنِ اتفاقیِ فراخوان یک دوره که از قبل دوستش داشته و از قضا در این فراخوان هم میبیند مدرسش همان کسی‌ست که میخواهد و از قبل دید مثبتی نسبت به او دارد ،باید چه کند؟
میشود از دیدنِ باز هم اتفاقیِ یک مسابقه ی کتابخوانی که عبارت"هدیه ی نقدی" نوشته شده روی پوسترِ آن در جان رسوخ میکند، ساده بگذرد؟
خییییر نمیشود! :) یعنی خواستم بگذرم اما با دیدن آن مسابقه ی دارای هدیه ی نقدی ، فهمیدم این اتفاق اتفاقی نیست..شاید هم دلم میخواست که اتفاقی نباشد..
زین رو آن روز کتابهای درسی و کنکور ارشد را دنبال نخود سیاه فرستاده و کتاب مسابقه را خوانده و سر ساعت به مسابقه ی آنلاین پاسخ دادم. و حرص خوردم از اینکه اصلا سوالهای مناسبی را برای این کتاب طرح نکرده اند.

و اقرار میکنم که تمامِ مدت، نیروی محرکه ام، تصور بودنم جزء برندگان و دریافت جایزه ی نقدی بود. تا آن مبلغ را بدهم برای دوره ی جان.
چهارچشمی حواسم به بازه ی مهلت ثبت نام در دوره بود. و چهارچشمی تر، منتظر خبری مربوط به اعلام برندگان مسابقه بودم. هزینه ی دوره زیاد نبود..شاید به اندازه ی یک کافه رفتنِ من و "تو"(ی مجهول) در منطقه ای متوسط در یک عصر پاییزی و بعداز یک عالمه پیاده روی. دو فنجان هات چاکلت سفارش بدهیم و یک بشقاب کیک هویج و گردو. همان حین، پیامک واریز حقوق هم برایت بیاید و به شکرانه‌اش یک سالاد سزار هم سفارش بدهی تا جانِ کافی داشته باشیم برای تا شب راه رفتن :)
یا شاید به اندازه ی مبلغ صرف فقط یک وعده ناهارِ آدمی باشد که اغلب روزها میبینمش. در رستوران لاکچریِ نزدیکِ خانه شان که پاتوقش است. اما دروغ و خودسانسوری که نداریم، مسئله اینست که واقعا همین بودجه را نداشتم. آیا بار اول است در چنین وضعی ام؟ خیر.آیا بار اول است که در تقابل بین دلخواهیاتم و سرمایه ام قرار گرفته ام؟ خیییر.

فقط دستی از درونم، پیشِ خودم دراز شده بود و از من شرکت در این دوره و نشستن پای صحبت مدرسش را طلب میکرد.
چند روز بعد، اسامی برندگانِ آن مسابقه را در کانال گذاشتند و نفر سوم نام خودم را دیدم..خدای من..! از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم و بیصبرانه منتظر بودم پیام بدهند و شماره کارتم را بخواهند یا بگویند بیا کارت هدیه ات را تحویل بگیر.
اما خبری نبود..دو روز گذشت و نگران اتمام مهلت ثبت نام دوره بودم، خواستم پیامی به برگزارکنندگان آن مسابقه بدهم و پیگیر جایزه شوم اما نه رویَش را داشتم و نه این کار را در شأن خودم میدیدم.
تا چند روز خبری نبود..در این بین، چشمم روشن شد به پیامِ "تمدید مهلت ثبت نام در دوره".نفس راحتی کشیدم. دستی که گفتم از درونم، پیشِ خودم دراز شده بود، بیتابتر و طلبکارتر شد که نکند با این وجود هم نشود ثبت نام کنم. به دلایل مسائل دیگر، از لحاظ روحی، کششم پایین آمده بود. به علاوه ی آن، درمورد بحران مالی و رسم روزگار هم ناراحت بودم و این دوره هم نمک روی زخمم شده بود..
سرانجام، جایزه را دادند. مبلغش برای من و در این زمانه، در عین اینکه هیچ نبود اما خیلی بود..با همین کم، میشد یکی از نیازهایی که در روزهایم با آن مواجه هستم برطرف شود، اما نیت کرده بودم که سهم دوره باشد.و شد. :)
و مدتی است هفته ای یک روزم سهم دوره‌ی جان است. میرویم مینشینیم.استاد می‌آید.دست ما را میگیرد و ما را به کهکشان ها میبرد. در بین آن همه نور و زیبایی، در پهنایی بینهایت که تمام زمانها و مکانها جزء ناچیزی از آن هستند، رها و معلق‌وار میغلتیم و هر سنگِ درخشانی را که بخواهیم لمس میکنیم و حیاتی تازه درونمان جاری میشود..

با دوستانِ نزدیکم سَرِ سبک زندگی و عمق دادن به زندگی و رشد و جوانه زدن و پرداختن به هنر (در اغلب انواعش) و لزوم آن و چند بعدی بودن و این حرفها، آنقدر تفاوت دیدگاه داریم که خیلی خیلی کم در این باره نظر مشترکی پیدا میشود..(نه اینکه بشینیم درموردش بحث کنیم نه..در عمل، سبک زندگی و دیدگاه های متفاوتی داریم). درجریان تلاشهایم برای میناکاری و کیک و شیرینی پختن و حتی مواقعی که عکس بهترین کارهایم را بهشان نشان میدادم هیچ وقت از ته دل ذوق و درک نکردند و مشوق واقعی من نبوده اند. البته همانطور که من آنها را درخصوص انیمه دیدن و روزی چندین ساعت سریال دیدن و صحبتهایشان در این مورد، هیچ وقت واقعا از ته دل درک نکردم D: و این موضوع کاملا بر هر دو طرف مبرهن است. وجود اختلاف نظر طبیعت هر ارتباطی است و نقاط مثبت این دوستیهایمان آنقدر هستند بشود از این تفاوتها چشم پوشی کرد و به رو نیاورد(هرچند که گاهی نیاز به درک این موارد هم احساس میشه).

اما درمورد این دوره، من از گفتنش به دوست که هیچ، از گفتنش در اینجا و درک و قضاوتی که با خواندنش در ذهن به وجود می آید هم نگرانم. که مثلا چنین جمله هایی گفته شود:" برای چیته آخه؟" یا مثلا تصورهای قلمبه سلمبه شکل بگیرد.و هیچ کس نبیند که چقدرر به این استاد و این جمع و حال و هوای جاری در آن نیاز داشته‌ام و دریافت هایی که میشود از یک جمع داشت محدود به صرفاً موضوع آن کلاس نمیشود و مَنِ الان چقدر از مَنِ چند هفته پیش بهتر است. درنتیجه به علت نگرانیهایی که حتی نمیدانم چطور باید بنویسمشان تا منظورم را به درستی منتقل کنم، در عین اینکه مسیرم برای خودم روشن است، در این لحظه احساس میکنم اینجا نوشتن از اینکه چه دوره ای است، از گفتنش به دوستم سختتر شده •_•' پس از آن میگذرم..(شاید فعلا)

به شوقِ یک نفس تازه

از همون روزای اولی که متوجه علاقه م به پختن کیک و شیرینی شدم ، مادر تاکید داشت که حداقل پخت یه نوع شیرینی پایه و اصیل رو باید بلد باشم..یه شیرینی مناسب پذیرایی، با قرتی بازی و دنگ و فنگ کم ، با موادِ معمول و خلاصه یه چیز خوشمزه و‌ مناسب...
اما با وجود علاقه ی خودم هم به تحقق حرف مادر تا الان خیلی کم سمت پختن شیرینی رفتم(برخلاف کیک و چیزای دیگه)
تا دیگه برای عید سعی کردم به این قضیه لبیک بگم :) بین اون روزای پراز خستگی ، شبها قبل از خواب کارم شده بود پیدا کردن دستور شیرینی هایی با ویژگی های مورد نظرم..در نهایت سه نوع شیرینی رو درنظر گرفتم تا از بینشون یکی رو انتخاب کنم.. به خانواده هم گفتم که برای عید شیرینی نخرن چون قراره درست کنم ..اما این شیرینی پختن موند برای دقیقه نود یعنی دقیقا صبحِ روزِ تحویل سال :) و من مصرانه از ۷ صبح بیدار شدم و بعداز دوش گرفتن رفتم تو آشپزخونه و سعی کردم بدون سر و صدا مشغول درست کردن ساده ترین گزینه ای که داشتم(شیرینی نعل اسبی) بشم..دقیقا ساعت ۱۲ و ۴۵ بود که تزیین شده و چیده شده تو ظرف گذاشتمشون رو سفره ی هفت سین...
و بعداز تحویل سال و خوردن شیرینی ، ابراز رضایتِ شدیدِ خانواده از شیرینی ها واسم شد اولین قشنگیِ سال جدید :)
درحدی که همون روز تمام شدن و فردا صبحش دوباره دست به کار شدم و مقدار مواد رو هم نسبت به روز قبل ، سه چهار برابر کردم تا اگه مهمان هم اومد داشته باشیم..ولی طبق دستور کره میخواست و ما نداشتیم دیگه :)) یه دستور دیگه برای همین شیرینی نعل اسبی پیدا کردم که تغییرات جزئی ای داشت نسبت به قبلی..از جمله اینکه به جای کره روغن مایع میخواست..
میدونستم که با این دستور ، احتمالا یه چیز دیگه درمیاد و به خوبیِ روز قبل نمیشه اما دلُ زدم به دریا و طبقش پیش رفتم...
بعد کلا خمیرِ این شیرینی استراحت نمیخواد اما یسری کار و اینا پیش اومد که نزدیک سه چهار ساعت وقفه افتاد و خمیر استراحت کرد...
و در نهایت یه نوع شیرینی دیگه تحویل داد :)


این شیرینی ها نمیدونم اسمشون چیه و اگه اون وقفه ی اجباری پیش نمیومد و خمیر استراحت نمیکرد خلق نمیشدن اما بازم انقدر خوب شدن که واقعا راضیم(و هرکی خورد راضی بودD: ) از این نتیجه وگرنه ممکن بود دیگه هیچ وقت با این نوع شیرینی آشنا نشم..همیشه که "خیر" دقیقا اون چیزی نیست که ما میخوایم.... :)


غمِ زمانه به پایان نمیرسد
برخیز
به شوقِ یک نَفَسِ تازه
در هوای بهار... :)
(مشیری)

103


یه نفر نوشته بود:
[اینکه آدما چقدر زندگی میکنن رو با آرامششون باید سنجید...]

تا حالا شده ببینین بعضی آدما چقدر آرامش دارن..؟ حتی خیلی شوخ و شیطون باشن ولی با آرامشن...
طمع ندارن..تقلید نمیکنن..حسودی نمیکنن..چشمشون به دیگران نیست..خانواده دوستن..بنده ی پول نیستن و اگه پول و مادیات ازشون گرفته بشه ضربه ای به زندگی و شخصیتشون نمیخوره..عزت نفس دارن..با رشته و شغل و موقعیتشون قالب گیری نشدن..زور نمیزنن تا نشون بدن دارن زندگی میکنن..منفعت طلب نیستن..کینه ای نیستن..از عالم و آدم طلبکار نیستن..

نه اینکه زندگی براشون تنش نداشته باشه..نه اصلا! فقط اونا رو با حالت گِله به زبون نمیارن...


بنظر من اینا آدمای واقعین... واقعا دوست داشتنی و منبع آرامش و حال خوبن..حیف که کمن...


+کار از اونجایی سخت شد که بعضی صفتهایی که شاید همه در لغت ازشون بدشون میاد( مثل طمع و چشم رو هم چشمی و... ) به روز و مدرنیته شدن..

 

+نمیدونم چرا نمیتونم نظراتو تائید کنم؟! اصلا گزینه ی تائید نظر واسم نیست..!

+مکان تصویر: مسجدِ تو جاده ی خونه ی مامانبزرگ اینا :)

درگیر آسمان باید..زمین را اعتباری نیست...

_سحابی قشنگترین قبرستونیه که تا به حال دیدم.

+قبرستون؟!

_آره سحابی هم محل تولد و هم محل مرگ ستاره هاست.همشون برمیگردن به همون جایی که ازش متولد شدن..

+من نمیدونستم ستاره ها هم میمیرن...!

_همشون میمیرن.خیلی از ستاره هایی که ما الان داریم میبینیم، شاید میلیون ها سال پیش مردن،ولی به خاطر مسافتی که ما باشون داریم، هنوز داریم اونا رو می بینیم.

+یعنی اینقدر دورن؟
_خیلی دور، خیلی نزدیک. وقتی با دنیای خودمون مقایسه کنیم خیلی دورن. اما اگه با کهکشانای دیگه مقایسه کنیم تازه میفهمیم چقدر به ما نزدیکن و ما خبر نداریم.

(دیالوگی از فیلم خیلی دور،خیلی نزدیک)

خانم"عین" کرونا گرفت و خیلی زود فوت کرد...ستاره بود و نورش برای خیلیا روشنی...این خبر بینهایت برام باورنکردنی بود و ناراحت کننده ..راستش خیلی تلخه که نمیشه آرزو کرد ستاره ها ابدی باشن...
نمیدونم جای خالیش رو چه کسی و کدوم گوشه از دنیا پر میکنه...بعضی ها بخاطر خانم "عین" متاثر شدن و دست به تصمیم ها و کارهای جدید زدن..ولی واقعا این حفره ی خالی پر میشه...؟! 

+نورِ زندگی از آتش برمیخیزد و 
آتش از  
مرگِ   
چوب . . .

تو نگات چی داری که مهربونم میکنه : )

خونه مامانبزرگ نشسته بودیم دور سفره‌..ناهار کله پاچه بود

راستش کله پاچه دوست ندارم اما از بچگی اینطور در من نهادینه شده که لوس بازی در نیارم و یکم از آب کله پاچه با نون تلیت کنم بخورم : )) از این رو یکم از آبش تلیت کردم و با اضافه کردن مقدار زیادی آبلیمو سعی کردم با هر زور و زحمتی که هست بخورم...

اون بین بقیه داشتن درمورد اینکه کدوم تیکه ی این بره ی زبون بسته خوشمزه تره حرف میزدن و تعارف که از این بردار از اون بردار🤦🏻‍♀️مامانبزرگ منو دید..گفت فرشته چرا هیچی بر نداشتی؟ بیا از این فلان بهمانا بذارم برات ..درحالیکه میخواست واسم بذاره گفتم نههههههه مامانبزرگ دستتون دردنکنه همین خوبه...

بعداز یکم حرف و خنده و اصرار به خوردن،دایی جان مجرد گفت دیوار نچین برای خودت که این قبلا بره بوده و زنده بوده و این حرفا.."دیوارای ذهنتو بشکن"..دیسو گرفت سمتمو گفت بیا از این بردار خیلی خوشمزس(انقدر ذهنم درگیر بره بود نفهمیدم چی نشونم داد)..

همون لحظه یه بره با چشمای دلربا اومد تو ذهنم که زل زده بهم و داره با ناز بع بع می کنه🥺😖😓نتیجه این شد که جلوشو گرفتم و با اعتراض و بُهت گفتم دایییی این بره بوده😖🤦🏻‍♀️

باز بعداز کلی حرف ، دایی جان مجرد به شوخی گفت من ازدواج که خواستم کنم یه زن میگیرم که شجاع باشه..هی نگه اینو دوست ندارم اونو دوست ندارم..اینا نشون میده تو ذهنش دیوار ساخته..مثلا همین کله پاچه خوردن یا نخوردنش خیلی چیزا رو مشخص میکنه!

گفتم میپرسی ازش؟😂 گفت آره..جزء سوالای نکته داره😶

دارم فکرمیکنم مثلا مامانبزرگم زنگ میزنه یه جایی برای خواستگاری بعد بپرسه ببخشید دخترخانمتون کله پاچه میخورن؟ اگه نمیخورن که مزاحمتون نشیم🙊😂

قرار شد از این به بعد دور و بر کله پزیا دنبال زندایی بگردیم که مطمئن باشیم کله پاچه دوست داره😶😂



بابابزرگ عادت داره از تلویزیون دوتا برنامه رو نگاه کنه..یکی دکتر سلام! و یکی هم اخبار...

یکی دو روز بود بخاطر یسری عوامل ، تنظیم تلویزیونشون به کل خراب شده بود و حتی تصویر نداشت.. یکم شاکی بود که دوروزه برنامه هاشو ندیده : ) تعمیرکار گفته بود صدهزار تومن میگیرم برای درست کردنش...از نظر بابابزرگ قیمتش بی انصافی بود درنتیجه یکم خودش تنظیمات تلویزیونو دست کاری کرد تا درست بشه اما نشد..

بعداز ناهار(همون روزِ کله پاچه ای)  یکی از نوه ها از دایی جان مجرد طلب برنامه کودک و کارتون از تلویزیون کرد..

دایی بهش گفت تلویزیون خرابه و باید تعمیرکار بیاد تا درستش کنه..

منم که تحت تاثیر حرفای سر سفره ناهار بودم ، گفتم دایی بیا دیوار ذهنمون خراب کنیم!

بدین ترتیب یکم خودمون سعی کردیم یکم هم طبق راهنمایی ها و آموزه های دلسوزانه ی مهندس گوگل پیش رفتیم

بعداز یک ساعت و چهل و پنج دقیقه پیروزی از آنِ ما شد ..

دایی جان گفت نتیجه ی دیوار شکستنو ببین : ))


خلاصه اینکه تعمیرکار تلویزیون خواستید درخدمتم! قیمت توافقی : )))

 +یه کِیسِ کله پاچه خور سراغ ندارید زنداییم بشه؟! : ))


++ دیوارهایی که تو ذهنمون ساختیم رو بشکنیم...دست برداریم از فکرهای منفی و مانع تراشی تو ذهنمون...

________________________________


روز_نوشت۱۱

یه حس عجیبی تو بعضی آدما میبینم..یه حسی که باعث شده آدمای مختلف از خانم دکتر گرفته تا حوزوی و دختر دبیرستانی و دانشجوهای مختلف و بچه دار و نوه دار و... بیان پای کار‌ و با جون و دل کار کنن..
حدود یه ماه از راه افتادنِ این کارگاه گذشت و اون از صفر شروع کردن و سیستمِ کاریِ اولیه ، الان تبدیل شده به یه سیستمِ کاربلد و خیلی پیشرفته تر از قبل..روزی حدودِ صد نفر داوطلبانه و خستگی ناپذیر مشغول برش و دوخت و مراحل بسته بندی و حمل و نقل و نظارت بهداشتی رو کارگاه و هماهنگی و... هستن
( به لطف خدا الان روی هم رفته بیشتر از ۹۰ هزار ماسک و گان برای بیمارستانها تولید کردن...و البته متاسفانه باز هم از طرف بیمارستانها اعلام کمبود شدید شده....)

امروز موقعی که صدای دعای توسل خوندنِ حاج آقا از بلندگوهای کارگاه پخش میشد ، یه جوّ آرامش بخشِ شیرینِ خاصی بود که مدتها بود تجربه ش نکرده بودم...
____________________________________

۳ ساعت از مدت زمانی که اونجا بودم دوتا کلاس دانشگاه هم حاضرشدمD: 
هندزفری گذاشتم تو گوشم و درحالیکه کلاس رو پام بود ، به نخ چینی ماسک نیز میپرداختم!  
یه ساعتِ آخر ،صدای استاد یا هی قطع و وصل میشد یا هی اِکو میشد ..فقط هر از گاهی متوجه میشدم که استادمون میگه مبحث سنگینه بخونید حتما :|  ..برای بعضی از بچه های دیگه هم همینطور بود و از طرف استاد و ما چندبار تلاش کردیم برای درست شدنش اما نشد...
دیگه به این نتیجه رسیدم که هرکسی سرش تو کار خودش باشه بهتره : ) به این ترتیب که فقط برای اینکه حضوریمو بخورم همچنان در کلاس موندم اما در کمال آرامش هندزفری ها را در آورده و صدای گوشیو بستم و به ادامه ی نخ چین کردن ماسکهای مبارز با کرونا پرداختم! 
صلح قشنگی بود..استاد درسشو میده بدون اینکه به من کاری داشته باشه..منم ماسک نخ چین میکنم بدون اینکه به استاد کاری داشته باشم D: بعداز یکم هم صدای گوشیمو باز کردم اما همچنان صدا اکو میشد(اصلا خدا رو چه دیدی شاید سایت درست بوده و استاد از تو حمام داشت درس میداد! )آخر کلاس هم از کامنت بچه ها فهمیدم آخرای کلاسه و منم نوشتم ممنون استاد خسته نباشید : )
 #همزیستی_بین_اساتید_و_دانشجویان
______________________________

موقعی که داشتم با هویه برقی ، ماسکها رو بسته بندی میکردم ، با اون همه دقت و حواس جمع بودن و مرتب کارکردنم ، تو هزارمِ ثانیه ، یه موقعیتی پیش اومد که میدونستم چادرم و هویه به هم نزدیک شدن اما واقعا برخوردشون با همدیگه رو پیش بینی نمی کردم ، و چادرم از هویه اندازه یه سکه ی پونصدتومنی سوراخ شد..احساس کردم این اتفاق ، میتونه صورت مادیِّ کاری باشه که چندروز پیش انجام دادم..اونموقع هم حواسم بود..میدونستم برخلاف باورهامه و ممکنه اشتباه باشه و خطر نزدیکه..فقط چندلحظه بود اما دهن کجی شد به ارزشهام..
درواقع همون موقع اتفاق امروز افتاد و من نخواستم ببینمش...

[در خودم گم شده ام
آه ؛ بگو راه کجاست
خسته ام از شبِ پر ابر
بگو ماه کجاست...]
_______________________________
کتاب حیفا رو بالاخره تمام کردم...نگم چقدر هضم بعضی جاهاش واسم سنگین بود...
_________________________
دلِ پر زخمِ زمین گفته کسی می آید . . .

چالش ۱۰ کاری که باید قبل از مرگ انجام دهم


شهید آوینی :
[نفس های انسان گام هایی است که به سوی مرگ برمی دارد...مرگ آگاهی کیفیت حضور مردان خدا را در دنیا بیان می دارد. تا آنجا که هر که مقرب تر است مرگ آگاه تر است.]


 ۱۰ کاری که من باید حتما قبل از مرگ انجام بدم :

۱_از دوران راهنمایی تا الان ، یسری نوشته دارم که باید منهدمشون کنم...و فقط یه دفتر هست که نگهش میدارم و باید به یادگار بمونه!

۲_ همه ی نذر و نیازهاییکه تا الان کردم رو ادا کنم!

۳_حداقل یبار دیگه شربت نعنای خونه ی مامانبزرگ رو بخورم.. و همینطور قورمه یا قیمه با اون سالادشیرازی های همیشه سر سفره...

۴_درسم به یه نقطه ی بدردبخور و خوب برسه ..و تو یه شهر محروم یا یکی از محله های خیلی پایین شهر کار کنم(احساس میکنم اگر قبل از اینکه اینکارو انجام بدم بمیرم یا اگر یه روز کلا از این مورد صرف نظر کنم ، از بخش قابل توجهی که میشد زندگیش کنم محروم شدم)

۵_حداقل یه بار دیگه ترن هوایی سوار بشم تا به طور آزمایشی آمادگی پیداکنم برای مرگ! و همینطور وسایلی که تاحالا تو شهر بازی سوارنشدم امتحان کنم.

۶_بتونم از لحاظ اعتقادی به مرحله ای برسم که اگه به چیزی معتقدم ، هرچی هم که بشه پای ارزشهام بایستم..و اینکه انقدر رشد کنم که همیشه تو زندگیم تحت هر شرایطی هیچ دروغی نگم..

۷_لیستی که نوشتم از کتابهایی که باید بخونم و هرروز هم درحال پُرتَر شدنه رو کامل بخونم.

۸_[عشق اتفاق است اما اتفاقی عاشقت نشدم] اتفاق بیفته! (به اون صورت انجام دادنی نیست و"باید" هم نداره اما خوبه که بشه : ) )

به بعضی از آدمهای زندگیم هم باید بگم که چقدرررررر دوستشون دارم..

۹_بتونم مسبب "راضیم ازت" گفتنِ مادرم بشم..هرچند که خیلی فاصله دارم از دختری که میخواستن..

۱۰_حلالیت بگیرم بخصوص از خانوادم..و اینکه باید حتما از دوتا دکتر بخاطر کاری که تو نوجوونیم انجام دادم حلالیت بخوام..واقعا روم نمیشه و الانم انقدر دیر شده که یکیشون برای همیشه از ایران رفت و باید بجای حلالیت واسش یه فکر دیگه کنم..
همه ی اونایی که تو زندگیم قراربود و قراره که هیچ وقت نبخشم رو ببخشم..البته تا الان همه ی قبلیها رو بخشیدم حتی دقیق یادم نمیاد کیا رو میخواستم نبخشم! ولی تازگی ها یسری آدم جدید هستن که هنوز نتونستم ببخشمشون ...


راستش وقتی به چالش دعوت شدم و میخواستم بنویسم دیدم هیچ آمادگی ای برای مُردن ندارم...

ممنون از نویسنده ی وب سکوت که شروع کننده ی این چالش خوب بودن.و ممنون از آشنای عزیزم که دعوتم کرد..منم از همه ی خواننده های این پست دعوت میکنم که شرکت کنن : )

...........................................................................

عید قشنگمون مبارک : )

کوچه پراز عطرِ گلِ نرگسه

می رسد لحظه ی میعاد به امّید خدا . . .

عشق می پنداشتم آسانتر از این حرفهاست

۱》این روزا من و یکی از همکلاسیهام از طرف هلال احمر میریم برای آموزش به مردم..وخب هم من و هم خانم همکلاسی تجربه ی این مدلی تاحالا نداشتیم..
و برخلاف تصورمون ، هم شرایط محیطی و هم صحبت با هر قشری از مردم و با هر نوع برخوردی ، یکی دو روز اول خیلی زیاد سخت بود...
اما کم کم به خودمون مسلط شدیم و به سختی هاش عادت کردیم ...
یه لحظه های شیرینی دیدم که بنظرم به همممه ی سختی کشیدن ها ارزید...
برعکس
یه لحظه هایی بود که یک لحظه بود و تمام اما ما رو به اندازه ی یک قرن باخودمون تنها گذاشت ...
یکی دو روزِ اول ، گاهی با خودم میگفتم چه سوژه های خوبی برای نوشتن هست
اما کم کم دیدم نمیتونم یه آدمِ در به در دنبال یه دارو رو سوژه ی نوشتن کنم..
دیدم نمیتونم از آدمی بنویسم که راننده تاکسیه و چندسالِ آسم داره و این روزا سهمِ ماسکش تو یه انبار درکنار صدهاهزار ماسکِ دیگه احتکار شده و با کلی امید خیال کرد ما ماسک و دستکش توزیع میکنیم...و کاری که از دست ما بر اومد فقط فروریختنِ سلول به سلولِ وجودمون برای نگاه ناامیدش شد..
حتی نوشتنش هم سخته چه برسه به دیدنِ آدمهایی که هنوز تو باغ نیستن یا بهتر بگم ؛ نمیخوان باشن! و حتی یه بهداشتِ معمول همیشگی رو هم رعایت نمیکنن و ازاونور هم ادعاهاشون سر به فلک کشیده...و همینطور آدمهایی که از مهمونی ها و چشم رو هم چشمی های خریدها و تغییر دکوراسیون های عیدشون برای یک سال نمیتونن بگذرن..
دیدم دروغ گفتن و سوء استفاده ی یه عده از این شرایط اونقدر ناراحت کننده و قابل تامَله که من نمیتونم چیزی درموردش بنویسم...
چی بنویسم درمورد آدمهایی که بخاطر این اوضاعِ نابسامان اعصابِ خط خطیشون رو سر ما خالی میکردن و البته حق هم داشتن...
تو این چند روزی که رفتیم ، با سه‌مورد کرونایی‌ صحبت کردیم و من تازه تونستم کمی شرایط دکتر و پرستارهایی که الان تو بیمارستان ها مشغول خدمت و مبارزه هستن رو درک کنم...

تو این روزها گاهی اوقات هم با بچه های بسیج علوم پزشکی میریم بسته بندی الکل... اونقدر کار میکنیم که دیگه یه چیزی تموم میشه و دیگه نمیشه کار کرد...از تمام شدن لیبل هایی که رو بطری ها میزنیم تا تمام شدنِ الکلِ خطِ تولید...!
شاید تعدادمون اونقدر زیاد نباشه..و به لطف ماسکهای رو صورتمون ، از همه فقط دوتا چشم مشخصه .. اما تو این چشم ها ، عجیب علاقه و امید و شور دیده میشه...

و البته نتیجه ی ساعت ۶، ۷ صبح بیدار شدن و تحمل دوری راه ها و استرس و نگرانی و گردن درد گرفتن و با این شرایط ، داوطلبانه و بدون حقوق کار کردن! و طی کردنِ مراحل ضدعفونی وقتی به خونه میرسم همین میشه که تو دو هفته از وزن ۵۳ به ۵۰ میرسم! : )

۲》دیشب مهمون برنامه ی دورهمی ، دکتر عبدالجلیل کلانتر هرمزی بود‌...برای اولین بار موقعی که دبیرستان بودم ، اسم ایشونو شنیدم و فهمیدم چه "انسانیه" ...احساس میکنم همچین آدمهایی به تعریفِ واقعیِ خیلی از کلمات در فکر و عمل رسیدن...
(تفاوت سطح مهمان ها هم که موج میزنه!)

۳》چندماهی میشه که دوباره اینستاگرام نصب کردم..و از همون چندماه پیش هم مثل بار قبل که داشتمش ناراضی ام و هی میام حذفش کنم اما هربار فقط به خاطر دلایلی اینکارو نمیکنم..(آرزومه یه بار اشتباهی دستم بخوره روش حذف بشه!) دیگه هم جذابیت خاصی واسم نداره و هفته ای یکی دوبار سر میزنم بهش.‌‌‌
آقا یه فاجعه ای پیش اومده که زبانم قاصره از گفتنش..! چندروز پیش بعد از چندماه فالو کردن و صحبت کردن با یه نفر ، فهمیدم اشتباهی گرفتم!! :/ درواقع یه پیج اشتباهی رو به جای پیج یه نفر فالو کرده بودم (اونم دنبالم کرده بود) و دو سه بار تو دایرکت با هم حرف زدیم و حتی همون اول که برای بار اول بهش پیام داده بودم کامل خودمو معرفی کرده بودم =_= بزرگوار هم هیچ وقت به روش نیوورده بود که اشتباه گرفتم! یعنی وقتی پیام معرفیم رو دوباره میخوندم دوست داشتم سر به بیابون بذارم =_= تفاوت آیدی این بزرگوار با آیدی شخص اصلی این بود که همون بود ولی بین حروفش نقطه گذاشته بود‌‌..هیچ وقت هم پستی هم نذاشت...بیوش هم یه جوری بود که به اون شخص اصلی میشد بخوره :|
هیچی دیگه درجا بلاکش کردم :/ اصلا از اینکه جواب پیامام رو میداد در تعجبم =_= حتی بیارم خودش سرصحبت رو باز کرد =_=
هنوزم نمیخوام این داستان ناجوانمردانه رو باور کنم :(

۴》پیشنهادِ دیدن برنامه ی عصر از شبکه ی افق.. با حضور دکتر کرمی درمورد کرونا و جنگ بیولوژیکی.چهارشنبه ۹۸/۱۲/۲۱..(لینکش هم اگه شد فردا اضافه میکنم)



هواپیمای اوکراین

ویروس تبخال تو عصب مخفی میشه و هر موقع که سیستم ایمنی بدن ضعیف بشه ، خودشو نشون میده و رو زخم آدمی که بخاطر شرایط روحی یا جسمی بد ، سیستم ایمنیش ضعیف شده نمک میپاشه‌‌‌...

بعضی آدما هم دقیقا همین شکلین...موقعی که شرایط خودش به اندازه ی کافی بد و ناراحت کننده و تنش زا هست ، هی قضیه رو داغ و داغتر میکنن و از موقعیت استفاده میکنن و چیزهای کاملا بی ربط رو به هم ربط میدن...
خودشون یک ذره احساس مسئولیت دربرابر خودشون و جامعه شون ندارن و تو مدیریت زندگی فردیشون موندن اما دائماً خودشونو منتقد وقایع زمین و زمان نشون میدن و تحلیل های استراتژیک سیاسی و مدیریتیشون هم گوش فلک رو کر کرده...

تو روزایی که مردم داغدار عزیزانشون هستن و همیجوریش هرروز با یه شوک جدید مواجه میشیم ،
الان که مشخص شده خودمون هواپیما رو زدیم ، واقعا احساس میشه که بعضیا از شادی رو پا بند نیستن...
کسایی که چند ساله برای هییییچ حادثه ی انسانی یا طبیعی نه تنها مرهم نبودن و اقدام مفیدی از خودشون نشون ندادن بلکه حتی خم هم به ابرو نیووردن و ری اکشنی نشون ندادن و به قول یکی از بچه ها ، به هیچ کجاشون هم نبوده ، الان شدن دغدغه مند و ناراحت و دائم جملات فلسفی میگن و هرچی قیمه هست رو میریزن تو ماستا...
باز خوبه بین این همه نامردِ کفتار صفت چه داخلی چه خارجی ، ینفر پیداشد که اونقدر "مرد" باشه که بیاد بخاطر چیزی که تقصیر خودش نیست عذر بخواد و بگه تقصیر ما بوده و گردن ما از مو نازکتر...
نگید بعداز چندروز مجبور شد بگه و فلان ؛ همونطور که مستحضرید ، بساط تکذیب و انکار و به رو نیووردن بین مسئولین عزیز ، پهنه(تا دلمون بخواد میشه به طور مستند ثابت کرد) اما اینکه یه مسئول اونم به این مهمی مثل ایشون خیلی صریح اشتباه رو قبول کنه و عذرخواهی کنه ، رویداد کمیابیه...

_وقتی حرف از بصیرت و دشمن و اتاق فکر و صهیونیست و نفوذ و امثالهم میشه ، نه نشون دهنده ی جنگ طلبیه نه توهمِ دشمن داشتن...اما چه کنیم که فقط گذر زمان میتونه اهمین خیلی چیزا رو به خیلی از آدمای ظاهربین ثابت کنه...

_(قسمتهایی از این پاراگراف کپی شده)
فعلا وقت برای انکار این موضوع هست که اون فیلمِ اولی که از سقوط هواپیما منتشر شد ، بسیار فرصت طلبانه ، با زاویه ی خوب و بدون هیچ هول شدن و استرس گرفته شده و اولین منتشر کننده ش ، نریمان غریب (از عوامل شبکه ی من و تو و ایران اینترنشنال(شبکه ی سعودی) ) بود و کمتر از یه ساعت هم برای اولین بار تو رویترز منتشر شده و رویترز هم صحت رو تائید کنه...!
گذر زمان پرده ها رو برمیداره...

_(کپی شده، ازصحتش مطمئن نیستم) با توجه به آمریکایی بودن هواپیمای بوئینگ ، تغییر در کد شناسایی هواپیما از نوع مسافربری به جنگنده و همچنین اختلال در مسیریابی و القای مسیر مجازی و تغییر مختصاتGPSتوسط ارتش آمریکا موجب هدف قرارگرفتن این هواپیما شده...

______________________

+بین درگیری های زندگی و با این اتفاقات پیش اومده ، حجم کار و شوک و ناراحتی زیاده اما نمیدونم این چه حسیه که انگار "باید" پست بذارم و چند خط بنویسم...
میخواستم درباره ی اینکه برخلاف بعضی پستهام واقعا زیاد خوشم نمیاد از سیاست و حرفای سیاسی بنویسم اما دیدم خسته م و الان تو ذهنم کلی اصطلاح تخصصی درسی با امورات زندگی و با هواپیما و سردار و دشمن و اینا باهم قاطی شده و کشش نوشتن ندارم...در این حد بگم که نظرم اینه که وظیفه ی هر آدمیه که  بخاطر زندگی شخصی و اجتماعیش تا یه جایی وارد سیاست بشه
______________________
_سلیمانی ها دارد این خا‌ک
______________________
______________________
++"تو" هم دلتنگی؟!
مثل من...؟!

واقعا آماده م ؟!

دیروز بین بحثهای تو گروه ، یکی از بچه ها گفت

متعادل زندگی کنید ؛ با لذت زندگی کنید ؛ شاید فردا که سوار اتوبوس شدیم بریم دانشگاه ،

اتوبوس ما هم چپ کرد یا آتیش گرفت و زندگیمون تموم شد . . .


...


+

_یک نازنین دخت اومد واسم دزد کشید : )

#انتقامِ_سخت

وای بر ما

ننگ بر ما

اگر بخواهیم با خونِ سردار معامله کنیم.‌ . .

 

+سردارِ دلها ؛ چه داشتی در وجودت ، جریان چیست که اقتدار و آرامش و جوانمردیِ نگاهت

حتی در عکسها ، چنان در عمقِ جان و دل نفوذ میکند و پر حرارت است که یخِ هر چشمی را آب میکند...

 

+الان وقت بلند شدنه...وقت عهد بستن و رفتن تو میدون جنگ...

همه ی ما باید لباس رزم بپوشیم...نه فقط برای جنگ نظامی،بلکه تو هر زمینه ای که تخصص و توانمندی داریم...در راستای اهداف مقدسی که سردارِ اسطوره مون براشون تلاش میکرد...

#این_عَلَم_زمین_نمی افتد . . .

 

+برای شهید سپهبد قاسم سلیمانی_میثم مطیعی

سه روزِ سخت

اون امتحانی که تو پست قبلی گفته بودم رو خوب دادم..احتمالا نمره ی کامل رو بگیرم...

دوشنبه یه امتحان خیلیی مهمتر از اون داشتم که واقعا واسش زحمت کشیدم...قرار بود امتحان از ۱۰ صبح شروع بشه ..من از همون ساعت ۱۰ اونجا بودم تا اینکه ساعت ۵ عصر نوبت من شد که برم امتحان بدم :|و تو این ۷ ساعت انتظار ، ۱۰ بار مردم و زنده شدم...گاهی برای عوض شدن فضا یکم مسخره بازی میکردیم ولی همه نگران بودن و هیچکی حال و حوصله نداشت...حتی انقدر دست و پام یخ کرده بود که حال راه رفتن نداشتم و فقط کشون کشون رفتم نماز ظهر و عصر خوندم و برگشتنی هم ۱۰ دقیقه رفتم سر مزار شهدای گمنام...

نمره ی این امتحانم از ۱۹/۵ شد ۱۸/۵... قبول دارم که دوجا اشتباه داشتم و از نمره م راضیم...


از امتحان داشتیم با حدیث برمی گشتیم خونه که دیدیم دم در یه خانومی نشسته رو زمین و با لحن سوزناکی اصرار داره بهش پول بدیم...یکم نگاه کردم دیدم یه بچه ی ۳، ۴ ساله هم کنارش رو زمین خوابه و یه پتوی نازک روشه...و این دقیقا خط قرمز منه..بچه!

تصورکنید هوا سرده ، یه بچه ی لاغر و نحیف و احتمالا گرسنه رو زمین خوابیده با یه پتوی نازک...و پدر و مادری که این بچه اندازه ی یه دوتومنی که مردم بهشون بدن براشون اهمیت داره...اونروز انقدر از لحاظ جسمی و روحی خسته شده بودم که با دیدن این بچه همینطور بی اختیار اشکام میومد...عمیقاً دوست داشتم همونجا بچه رو بغل کنم و باخودم ببرمش...

خیلی فکرکردیم که برای این بچه چکارکنیم..آخرش ته کاری که از دستمون برمیومد این بود که حدیث یه کم گردو و مغز تو کیفش داشت منم رفتم دوتا کیک و آبمیوه خریدم و دادیم بهشون...

بعدشم به مقصد خونه هامون سوار اتوبوس شدیم...انقدر فکرمون درگیر شده بود که آخر تصمیم گرفتیم زنگ بزنیم اورژانس اجتماعی (۱۲۳) و گزارش بدیم...چندبار زنگ زدیم و موقع صحبت با کارشناسهاشون که میشد تلفنو قطع میکردن :/

و اون بچه و دنیاش همونطور موند . . .

راستی چندتا بچه دیگه شبیهش هست؟!!!


بالاخره رسیدم خونه...و از وقتی گرمای خونه رو حس کردم یخ بستم برای اون فرشته ی مونده تو سرما...برای زبریِ جای قدمهاش و خشونتِ دنیاش...


تو فکر امتحانِ فرداش(یعنی سه شنبه) بودم که خانواده یادآوری کردن امشب نوبت دکتر دارم...و من یادم اومد که به کل نوبتمو یادم رفته بود...دیگه ظرفیتم تکمیل بود..شایدم حتی مازاد بر ظرفیتم بود...اما باید میرفتم..


بعداز دکتر دو سه ساعت خوابیدم و بعدش بیدار شدم برای امتحان سه شنبه بخونم...که بیشتر از دو ساعت کشش بیدار موندن و درس خوندن نداشتم(تا ۵ صبح بیدارموندم) ..از اونورم ۹ صبح رفتم دانشگاه و با امتحانی بس بیرحمانه مواجه شدیم...و بعداز امتحان با حالی داغونتر برگشتم خونه...الان فقط آرزو دارم نمره م حداقل ۱۳ ، ۱۴ بشه...


بعداز دو وعده غذا نخوردن داشتم غذا میخوردم که گوشیم زنگ زد و شماره هم ناشناس بود...احتمال میدادم حدیث باشه که اندازه ی موهای سرش شماره داره...همینطور که آماده بودم بهش بگم "بازم شماره ی جدید؟!!" ، جواب دادم و دیدم یه نفر از دانشگاه تماس گرفته و گفت دوست داری بری دیدار رهبری؟

و اون لحظه که اینو شنیدم زمان ایستاد...بعداز کمی سکوت با بُهت گفتم آره اما باید اجازه بگیرم..و نتیجه این شد که ده دقیقه دیگه تماس بگیرم و نتیجه رو بگم...به طور فشرده با خانواده صحبت کردم و اجازه دادن و اطلاع دادم و اسمم تو لیست نوشته شد...ولی نیم ساعت بعدش خبر دادن که دیدار برای پرستارهاست و اشتباهی به من زنگ زدن :/

ولی خب همین تماس اشتباهیم واسم شیرین بود...خیلی شیرین...


+میلاد حضرت زینب (س) و روز پرستار مبارک باشه : )


__________________________________

++برای چنین بچه هایی راه حلی ندارید؟

خُنَکای سبزِ سایه

بنظرم یکی از آفت های خیلی مهم زندگی (زندگی شخصی و زندگی کاری) ، اینه که آدم ها دچار روزمرگی و فرمالیته بشن...تو این حالت آدم اهدافش یادش میره ، نسبت به اطرافیان و وقایع دور و برش بی تفاوت میشه و دیگه خبری از احساس نیست...
اگه دقت کنیم این دچار شدن رو تو خیلی از آدمها میبینیم که مشکلات زیادی هم برای خودشون و جامعه ایجاد کرده ...مسئولی که دچار روزمرگی میشه و دیگه "مسئولیتش" یادش میره و مثل یه ماشین صرفاً میره سرکار و یسری کار همیشگی رو انجام میده و برمیگرده ... دکتری که دچار روزمرگی میشه و مثل یه ماشین میره مطب و با بی تفاوتی یسری مریض رو ویزیت میکنه و برمیگرده خونه...راننده ای که دچار روزمرگی میشه و مثل یه ربات هرروز یه تعداد مسافر میزنه و میره خونه و...
یا حتی مثلا دانشجویی که مثل هرروز با بی تفاوتی و یه تعداد غُر! میره دانشگاه و بر میگرده:d
درحالیکه اگه از این "دچاری" خودمونو خلاص کنیم ، کلی لحظه های مهم و خوب تو زندگیمون میبینیم که میتونن برای ما و آدم های دوروبرمون پر از تاثیر باشن...
اگه از روزمرگی و فرمالیته دور بشیم ، میتونیم معنی زندگی رو بفهمیم...


+دیروز خانواده باید میرفتن یه شهر دیگه(حدود ۱ و نیم ساعت راهه) ...داداش کوچیکه(داداش دومی)حوصله ی رفتن نداشت گفت من میمونم خونه پیش فرشته...هرچی بهش گفتیم نرفت باهاشون...گفتم ببین من میخوام بشینم درس بخونماااا  گفت باشه منم میخوام کارای خودمو بکنم :|
آخرش موند خونه و تا ۱۱ شب تنها بودیم...به همین کتابی که الان جلوم بازه ، یه خط هم درس نخوندم :/
ازجمله فعالیت هایی که انجام دادیم این بود که شعرهایی که یادگرفته بود تمرین کردیم ، باهمدیگه کیک پختیم و انیمیشن "منِ نفرت انگیز" رو برای بار n ام نگاه کردیم :|



اون تیکه ای که از اون قلبها نداره،قلبش تو راهِ رسیدن به کیک بود اما طی یک تغییر مسیرِ ناگهانی ، خورده شد! توسط برادرعزیزم :/
وقتی داشتیم مایه(مایع؟) کیک رو آماده میکردیم ، داداشم خیلی دوست داشت ازش بخوره...هی من میگفتم نههه نپخته ست و فلان...موقعی که مایه ی کیک رو ریختم تو قالب که بذاریمش تو فر ، گوشیم زنگ خورد..حین صحبت با گوشی یه لحظه چشمم خورد به برادر جان که داشت انگشتی که تا ته کرده بود تو قالب رو درمی اوورد و بعد با لذت و چشمانی پراز برق شیطنت، شروع به خوردن انگشت کیکیش کرد =_=

+بالاخره کتاب انسانِ ۲۵۰ ساله رو خریدم...

دست در دستِ خطر بود و نمی دانستم...!

×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×

سلام! امیدوارم حالِ خوبی داشته باشید!

[شاعری خسته ام از دستِ تو بیمار منم
راویِ چشمِ تو در این همه اشعار ، منم
]

ما با خانواده ، دوستان و عزیزانمون و بیشترِ افرادی که دیدار میکنیم ، دست میدیم...حالا ممکنه این دست دادن برای نشون دادن علاقه و احترام باشه یا به طور فرمالیته باشه...
تو همین چند ثانیه دست دادن ، علاوه بر احساسات و امواجی که رد و بدل میشه ، به طور فیزیکی هم انتقالاتی هست...دست های ما مثل یه وسیله ی نقلیه برای میلیونها موجود زنده و غیرزنده عمل میکنن...
ما با دستهامون، به دنیای همدیگه ، کلی موجودِ زنده هدیه میدیم(⚠️خطر در کمین است) یموقع باعث نشیم که فردِ مقابلمون، یه چنین حالی پیداکنه:
[تو اگر می دانستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دستِ عزیزان خوردن
از منِ خسته نمیپرسیدی
آه ای مَرد ؛ چرا تنهایی؟!]
!!

فصل پاییز علاوه بر اینکه پادشاهِ فصلهاست و زیبایی های فراوان و چشم نوازی داره ، یسری مراقبت ها هم میطلبه تا بهتر بتونیم از دنیا تو این فصل قشنگ لذت ببریم...میزانِ رفت و آمدِ باکتریها و ویروسهای دوست داشتنی ، تو این فصل خیلی زیاده و باید مراقب باشیم پذیرا یا ناقل چه باکتریها و ویروسهایی میشیم... که یه دست شستنِ ساده خیلی تو این موضوع موثره : )
پس لطفا چندتا نکته رو رعایت کنیم:
اول: بعداز انجامِ هرکاری که می دونیم بهداشت دستهامون رو کم کرده ، دستهامون رو بشوریم.
دوم: صابون بزنیم! (صابونهای جامد تو مکانهای عمومی به انتشار آلودگی کمک میکنه .برای همین استفاده از صابون مایع بهتره)
سوم: یه دست شستنِ معمولی ، باید حداقل ۱۵ ثانیه طول بکشه(البته بعضی هم میگن حداقل ۱۰ ثانیه و بعضی میگن حداقل ۲۰ ثانیه)
وقتی صابون می ریزیم تو دستمون، شیرآب رو ببندیم و حین شستنِ دستها ، با خودمون بشماریم(هزارویک ، هزارو دو، هزاروسه ،...،هزاروپونزده) یا میشه به جای شمردن و استفاده ی مفیدتر از وقت ، ۱۰ تا صلوات بفرستیم یا یه آهنگ زمزمه کنیم و...خلاصه یجوری حواسمون به زمان باشه.
چهارم:بین انگشتها و پشتِ دست و زیر ناخن ها رو خوب بشوریم.
پنجم:در آخر با دستِ کفی شیر آب رو کفی کنیم و بعد بازش کنیم‌ و با آب خوب کفِ دستها و در آخر شیر آب رو بشوریم...

شاید به ظاهر وقت گیر یا سخت به نظر برسه اما باور کنید اصلاً زمان زیادی نمیبره و با چندبار مکلف کردنِ خودمون به درست دست شستن ، به انجامِ صحیحِ اون عادت میکنیم...
درنظر بگیرید اگه به واسطه ی همین بهداشتی نبودنِ دستها مریض بشیم ، حساب کنید یه دکتر رفتن و بیحالیِ ناشی از بیماری و دارو خوردن و ... چه هزینه و زمانی میبره...پس این چند ثانیه وقت گذاشتن جای دوری نمیره و سودش اول به خودمون و بعد به اطرافیانمون میرسه...
خواهشاً اگر سرماخورده هستیم یا آنفولانزا گرفتیم ، رعایت کنیم و با دیگران دست ندیم..باور کنید با دست ندادن ، محکوم به ۱۰۰ ضربه شلاق نمیشیم!! میشه خیلی راحت از دست دادن اجتناب کنیم و بگیم که سرماخورده هستیم...
[مرا ببخش اگر دوستت دارم و کاری از دستم برنمی آید!]
ما خیلی راحت میتونیم تو به دردسر افتادن های دیگران نقش داشته باشیم و خودمون هم ندونیم..! شاید اون فردی که به وسیله ی دست دادن بیمار میشه هم متوجه نشه که به این طریق بیمار شده اما وقتی میتونیم خیلی ساده ، یه سری نکات ابتدایی رو رعایت کنیم و حواسمون جمع باشه ، چرا کاری کنیم که اثر منفی از خودمون به جا بذاریم؟!
[با رفتنِ خود سست کردی دست و پایم را
این دستمزدم بود؟ ...کم دادی بهایم را !
]
یادمون بمونه
" سلامتی عجله بردار نیست! "


#دست_در_دستِ_خطر_بود_و_نمیدانستم

پی نوشت: با دیدِ سلامتی به مفهوم شعر ها و متن های آبی رنگ نگاه کنید : )

×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan