`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

میشه یکم زودتر تبدیل بشه به خاطره؟!

یک‌ازهفت| روزها چندان ملایم نمیگذرند.تو این چند هفته به ندرت دو روزِ کامل پشت سر هم خونه بوده‌ام.ذکرم شده:"خدایا من واقعا آدمِ هرروز بیرون رفتن نیستم" و این جمله هرروز بیشتر به من اثبات میشه.و شبا به خدا التماس میکنم که ساعتا کش بیان و دیرتر صبح بشه..
یکی از دور میبینه فکر میکنه چه خوب، چه با پرستیژ،
اما سختی‌هایی هست که دیده نمیشوند و هرروز، واقعا هرروز تمام انگیزه‌ی من، یه روز نزدیک شدن به پایان این شرایطه...


[غافلیم از خویش و آگاهیم به این فقدانِ خود..]

.
دوازهفت| برخی روزها مسافت زیاد و به تبع، هزینه ی اسنپ هم بالاست. اسنپ میگیریم و همان موقعی که تائید میشود با طرف تماس میگیریم که" ببخشید ما فلان نفریم اما هممون با هم یه جا پیاده میشیم. مشکلی نیست؟" اکثر راننده ها اول مکث میکنند و بعد میگویند اگر جا میشید نه مشکلی نیست..و ما تشکر میکنیم و میگوییم احتمالا جا بشویم. البته خودمان میدانیم که احتمالا و اگر معنی ندارد. باید جا بشویم. مکانش جوریست که هزینه‌ی رفت و آمدش خیلی بالا میشود. ما هم یک اسنپ میگیریم و مقصد را میزنیم جایی که برای همه‌مان مناسب است و دسترسی آسانی هم به حمل و نقل عمومی برای رسیدن به خانه های همه‌مان دارد. وقتی میرسیم آنجا نخود نخود هرکه رود خانه ی خود.. خداحافظی میکنیم و هرکداممان از طریق حمل و نقل عمومی بقیه ی راه را تا خانه اش میرود. دیروز ظهر در انتظار تائید اسنپ، هر کس غُری میزد. من خنده‌ام گرفته بود.
# قرار نبود شرایطمان اینجوری شود :)
.
سه‌ازهفت| یک روز ۵ نفر بودیم و قراربود از جایی به جای دیگر برویم. درواقع ۳، ۴ساعتی بینشان زمان داشتیم.در عین اینکه زمان زیادی بود اما برای رفتن به خانه و دوباره برگشتن کافی نبود. باران بود و علیرغم تصورمان تا درخواست اسنپ دادیم تایید شد و به فاصله ی شاید ۲۰، ۳۰ ثانیه رسید. فرصت نکرده بودیم که اعلام کنیم ۵ نفریم. ۵ تایی زیر باران رفتیم سمت ماشین. یکی نشست دومی درحال نشستن بود ، بقیه مان هم در حال رسیدن به ماشین بودیم. به او اعلام کردند ۵ نفریم.راننده که مردی مسن بود گفت نمیشه حداکثر ۲ نفر سوار میکنم.ما سه نفر هم رسیدیم به ماشین.این را که شنیدیم همانطور ایستادیم و مظلوم‌وار گفتیم "باشد پس ما سه نفر یک ماشین دیگر میگیریم." لازم به ذکر است که مواقعی که بارش باشد هم گرانتر است و هم به سختی اسنپ تایید میشود. اما دیگر چاره ای نداشتیم. با آن دو نفر خداحافظی کردیم و آنها داشتند در ماشین را میبستند که یکهو نظر راننده برگشت و شیشه ی سمت شاگرد را آورد پایین و گفت اشکال نداره سوار شید:) به مقصد که رسیدیم "الف" پیشنهاد داد بیاید بستنی بخریم تا این شرایط دیوانه‌وارمان تکمیل شود :) نگذاشتیم بیشتر وسوسه‌مان کند و به خرید کاپوچینو از سوپری نظرش را تغییر دادیم. زیر باران بدو بدو خودمان را به نمازخانه/مسجد رساندیم. خیس شده بودیم، در کفش‌هایمان هم آب رفته بود.هوا سرد.. در بد وضعیتی قرار داشتیم:)  (بعد میگن پرستیژ:/) گفتم"یعنی ۵ تا آدم عاقل و بالغ یکیمون یه چتر با خودش نیوورده :)" واقعا خجالت هم نمیکشند.حالا من از همه‌شان کوچکترم.آنها دیگر چرا؟! :) بعداز نماز، در زمانی کوتاه کاپوچینوهایمان به انضمام خوراکیهایمان را خوردیم.و بعد راهی کتابخانه ی نزدیک آنجا شدیم. کمی که گذشت دیدیم نمیشود. سیستم گرمایشی ضعیفی داشت و واقعا سرد بود. رفتیم چسبیدیم به یکی از بخاری‌ها که نزدیکمان بود و سعی کردیم لباسهایمان را خشک کنیم..!
.

+من با آوردن صندلیم و چادرم کنار بخاری شروع کننده‌ی جریان خشک‌سازی بودم. لحظاتی بعداز این عکس، از هرکس لباسی کنار بخاری درحال خشک شدن بود.جوراب، پالتو،کفش،... :))

+درجه‌ش هم بیشتر نمیشد:/

+خداروشکر خشک رسیدیم به جای دوم!


[گفتی سفرِ عِشق به جز در به دری نیست...]


چهارازهفت| چند روز بعد، مینا طی حادثه ای با اتو دچار سوختگی شدید و عمیقی روی زانوش شد. و اصلا یه وضعیت ناجوری بود یجوریکه واقعا عمیق بود و من اصلا نمیتونستم نگاهش کنم.
"ح" اذعان داشت دارای تجربه ی مشابهه و کار کشته‌ست تو درمان سوختگی.اصلا یه چیزی بلده که رد خور نداره و اگه مینا هم انجامش بده زود خوب میشه و یه نقطه هم از جاش نمیمونه.من به شخصه چیز خاصی درمورد سوختگی به اون شدت بلد نبودم و نظری هم درمورد صحبتای "ح" نداشتم؛ اما "ح" گفت ایمان بیارید به طبابت من.و ما هم ایمان اووردیم :) چند روز بعدش که فقط من و مینا و "ح" بودیم، ایمانمون وارد مرحله ی عملی شد و قبل از رفتن به نمازخونه/مسجد رفتیم داروخانه و طبق دستورات"ح"، مصدوممون کلی چیز خرید و چون استثنائا اون روز تا اذان وقت داشتیم، گفتیم بشینیم پای سوختگی این بچه تا وقت نماز بشه. آقا شروع کردن ما همانا و کمی بعدش بال بال زدن مینا همانا..و پی بردن"ح" به یه اشتباه محاسباتی همانا :)) اذان که گفت هیچ، اون روز نمازخونه نسبت به همیشه شلوغتر هم شد و نماز جماعت اول هم خونده و تمام شد در حالیکه پای مینا دراز بود و جای سوختگی‌ش هم سوزش شدیدی پیدا کرده بود و داشت بال بال میزد و ما رو لعنت میکرد  و من و "ح" از خنده روده بر شده بودیم و فقط سعی میکردیم بیصدا بخندیم. و دیگه هم راضی نمیشد این خرابکاری رو جمع کنیم و براش با سرم شست و شو بشوریمش تا آروم بشه. "ح" هم هی اشتباهشو بررسی و تحلیل میکرد.منم شروع کردم به باد زدن جاش بلکه کمک کنه به آروم شدن مینا :) هرکی از کنارمون رد میشد یه نگاه با ناراحتی مینداخت به مینا و همدلی میکرد باهاش و میگفت اشکال نداره خوب میشه :))
الان یه مدت گذشته و خوب شده و خبری از اون عمق نیست.حتی ردی هم از سوختگی نمونده. اما اعتماد بین مینا و "ح" دیگه اون اعتماد سابق نیست :)


+وقتی اصرار داریم حالِ یکیو خوب کنیم :))


پنج‌ازهفت| معجزه رخداد و من دو هفته پیش، سه روز پشت سر هم خونه بودم. روز دوم خانواده چندساعتی خونه نبودن..اصلا رو ابرا راه میرفتم..تصمیم گرفتم اتاقمو جارو بزنم. درِ جاروبرقی رو که قبلا یبار برادر از روی بی احتیاطی باعث شده بود یه تیکه ی کوچیکش بشکنه و دیگه درست چفت نشه، از دستم افتاد و چند تیکه شد :| حساسیت قضیه بالاست و یه جاروبرقیِ معمولی نیست..جهزیه ی مامانه! و این همه سال آخ نگفته..اصلا حق آب و گل داره تو این خونه :) چه روزهایی که سخاوتمندانه و مثل یک ابرقهرمان به دادمون رسیده..حالا با این دست گل من قیافه‌ش شبیه یه ژنرالِ زخمی شده بود:) چکار کردم؟ نشستم با چسب نواری تیکه هاشو چسبوندم و رو جارو جاش انداختم و چند دور چسبو دور تا دور جارو و درش تابوندم تا دیگه جدا نشه. فقط هراز گاهی برای عوض کردن پاکتش احتمالا یکم داستان داشته باشیم که اشکالی نداره.فقط قیافه‌ش با اون چسبها دیدنی شده.. این لوس بازیها به ابهتش نمیاد‌ ولی به هرحال بهتراز این بود که همینطور ولش کنم و مامان بیاد با شکل فروپاشیده‌‌ش مواجه بشه :)

بعداز مرتب کردن و جارو، نشستم تکیه دادم به دیوار اتاق و بی هدف رو به رویم را نگاه میکردم. من چند هفته‌ایست که جز خوابیدن(بیهوش شدن درواقع) و کارهای مختصر، در این اتاق و خانه وقت نگذرانده‌ام. صدایی در دلم گفت حالا بوی کیک در خانه نپیچد؟ شب عید هم که بود..اصلا بشود نذر امام علی(ع) به نیت حل شدن و آسان گذشتن گره زندگی‌ام در این ایام. میروم پرتقال آب میگیرم و نتیجه میشود کیکی پرتقالی با تکه های شکلات روی آن که نفوذ کرده اند تا مغزش. البته اگر به من بود، کنجد میریختم؛ اما به هرحال شب عید بود و میخواستم برای تمام خانواده لذت بخش باشد

+عکسِ تو فِرِشه این. از تزئین شده‌ش عکسی در دست نیست =_=

.

شش‌ازهفت| داشتم فکرمیکردم با این شرایط، احتمالا امسال جایی که میخوام قبول نشم.بعد یادم اومد اگه بخوام سال دیگه مجدد شرکت کنم، باید بشینم آپدیت جدید کتابارو بخونم :'| یکی از منابع هر ۴ سال یکبار آپدیت میشه یکی هر دو سال و ... .الان مثلا یکی از منابع خیلی مهممون که سه جلده و هر۴سال یکبار ویرایش میشه، جدیدا ۲۰۲۲ش اومده.و من ۲۰۱۸ش رو دارم..جدیدشو تهیه‌ نکردم هنوز اما دیدمش.. تغییراتش نسبت به ۲۰۱۸ بسیار بوده :') امسال هم شاید بشه گفت خیلی سوسکی با دوهزارو هیجدهش میشه ارشدو گذروند اما سال دیگه قطعا نه!

واقعا نیازمندم به دعا..هم سردرگمم هم شرایطم یه چیز پایداری نیست که یذره ثبات داشته باشم و بتونم اونطور که میخوام جلو برم..


هفت‌ازهفت| هرچندوقت یکبار میرم بلیط برای یه خانواده شش نفره به مقصد مشهد چک میکنم.اول هواپیما و بعد قطار‌‌‌‌..یه برآورد تقریبی میکنم.امروز دوباره اینکارو کردم‌..تمام روزهای اسفند رو چک کردم..بعدش به خودم گفتم خب اصلا برادرو نبریم. اون که خودش سرگرمه و هرسال هم برنامه های خودشو داره.. کمی بعد از این فکرم پشیمون شدم و تشر زدم به خودم که به چه حقی برای یکی تصمیم میگیری و اصلا چرا انقدر ذهنت محدوده که همچین فکری کنی؟


.

[در این کشاکشِ سختِ میانِ موت و حیات، امیدِ وصلِ تو ما را دلیل هر نفس است . . ‌.]


++اعیاد شعبانیه مبارک:)

میگه:[با تو قشنگه زندگیم؛ دوستِ همیشگیم

دوسِت دارم قَدِّ همون دَه‌تای بَچِّگیم

موندنی‌ترین رفیقِ من؛ امام حسین . . .] (بغض)

ترجیحاًدرتاریکی‌خوانده‌شود_۲

دقت کرده ام در اتوبوس که مینشینم احساساتی ترین آدم کره‌ی زمین میشوم..مخصوصا از بعدازظهر به بعد..دلیلش را خودم هم نمیدانم..اما با سوار شدنم به اتوبوس، انگار قلبم می آید و پشت فرمان مینشیند.هرچه احساس در سر راه خود میبیند را سوار میکند و درجه‌ی لطافتِ فضا و حال و هوایم روی هزار میرود. البته اکثر اوقاتی که فشرده درس میخوانم هم نسبتاً همینطورم. اما در اتوبوس شدیدتر! شاید هم ترکیب روزهایی پراز درس و اتوبوس و قلم نادر ابراهیمی مرا این روزها از همیشه مبتلاتر کرده.نمیدانم‌‌...گفتم نادر ابراهیمی؛ دیروز" ابن مشغله"اش را تمام کردم. کتاب قشنگی‌ست..هم ماجرایش و هم قلم مخصوص به نویسنده اش. مدتها بود دوست داشتم بخوانمش. اما از همان روزی که آقای "مدرسِ دوره" در خصوص کتاب خواندنِ روزانه سوالی پرسید و پاسخ دلخواهش را ندادیم(درواقع دلخواهش که هیچ..کلا پاسخ داغونی دادیم) و با تاسف گفت "موفق و موید باشید"، خجالت کشیدم. درس دارم خب:d تا قبل از پرسش او، در این یکی دوسالِ اخیر واقعیتش کتاب خواندن مداومِ روزانه که نه، اما ازفضای کتاب ها خیلی هم دور هم نبودم..بالاخره ماهی، دو ماهی،نهایت سه ماهی کتابی میخواندم..اما بعد از آن پرسش و تاسفش، با هزار زحمت رساندمش به هفته و با حداقل تعداد صفحات قابل انتظارش...
البته مدتی قبل از جریانِ این پرسش هم، منِ سرشلوغ، در یک روز رکورد زدم و کتابی را شروع و تمام کردم.الکی که نبود.پای یک مسابقه با هدیه‌ای نقدی در میان بود.
به هرحال دختری که فعلا حقوقی ندارد (ودر این اواخر هم نداشته و تا چندماه آینده هم نخواهد داشت)و از طرفی در بحران مالی قرار دارد و از طرف دیگر با دیدنِ اتفاقیِ فراخوان یک دوره که از قبل دوستش داشته و از قضا در این فراخوان هم میبیند مدرسش همان کسی‌ست که میخواهد و از قبل دید مثبتی نسبت به او دارد ،باید چه کند؟
میشود از دیدنِ باز هم اتفاقیِ یک مسابقه ی کتابخوانی که عبارت"هدیه ی نقدی" نوشته شده روی پوسترِ آن در جان رسوخ میکند، ساده بگذرد؟
خییییر نمیشود! :) یعنی خواستم بگذرم اما با دیدن آن مسابقه ی دارای هدیه ی نقدی ، فهمیدم این اتفاق اتفاقی نیست..شاید هم دلم میخواست که اتفاقی نباشد..
زین رو آن روز کتابهای درسی و کنکور ارشد را دنبال نخود سیاه فرستاده و کتاب مسابقه را خوانده و سر ساعت به مسابقه ی آنلاین پاسخ دادم. و حرص خوردم از اینکه اصلا سوالهای مناسبی را برای این کتاب طرح نکرده اند.

و اقرار میکنم که تمامِ مدت، نیروی محرکه ام، تصور بودنم جزء برندگان و دریافت جایزه ی نقدی بود. تا آن مبلغ را بدهم برای دوره ی جان.
چهارچشمی حواسم به بازه ی مهلت ثبت نام در دوره بود. و چهارچشمی تر، منتظر خبری مربوط به اعلام برندگان مسابقه بودم. هزینه ی دوره زیاد نبود..شاید به اندازه ی یک کافه رفتنِ من و "تو"(ی مجهول) در منطقه ای متوسط در یک عصر پاییزی و بعداز یک عالمه پیاده روی. دو فنجان هات چاکلت سفارش بدهیم و یک بشقاب کیک هویج و گردو. همان حین، پیامک واریز حقوق هم برایت بیاید و به شکرانه‌اش یک سالاد سزار هم سفارش بدهی تا جانِ کافی داشته باشیم برای تا شب راه رفتن :)
یا شاید به اندازه ی مبلغ صرف فقط یک وعده ناهارِ آدمی باشد که اغلب روزها میبینمش. در رستوران لاکچریِ نزدیکِ خانه شان که پاتوقش است. اما دروغ و خودسانسوری که نداریم، مسئله اینست که واقعا همین بودجه را نداشتم. آیا بار اول است در چنین وضعی ام؟ خیر.آیا بار اول است که در تقابل بین دلخواهیاتم و سرمایه ام قرار گرفته ام؟ خیییر.

فقط دستی از درونم، پیشِ خودم دراز شده بود و از من شرکت در این دوره و نشستن پای صحبت مدرسش را طلب میکرد.
چند روز بعد، اسامی برندگانِ آن مسابقه را در کانال گذاشتند و نفر سوم نام خودم را دیدم..خدای من..! از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم و بیصبرانه منتظر بودم پیام بدهند و شماره کارتم را بخواهند یا بگویند بیا کارت هدیه ات را تحویل بگیر.
اما خبری نبود..دو روز گذشت و نگران اتمام مهلت ثبت نام دوره بودم، خواستم پیامی به برگزارکنندگان آن مسابقه بدهم و پیگیر جایزه شوم اما نه رویَش را داشتم و نه این کار را در شأن خودم میدیدم.
تا چند روز خبری نبود..در این بین، چشمم روشن شد به پیامِ "تمدید مهلت ثبت نام در دوره".نفس راحتی کشیدم. دستی که گفتم از درونم، پیشِ خودم دراز شده بود، بیتابتر و طلبکارتر شد که نکند با این وجود هم نشود ثبت نام کنم. به دلایل مسائل دیگر، از لحاظ روحی، کششم پایین آمده بود. به علاوه ی آن، درمورد بحران مالی و رسم روزگار هم ناراحت بودم و این دوره هم نمک روی زخمم شده بود..
سرانجام، جایزه را دادند. مبلغش برای من و در این زمانه، در عین اینکه هیچ نبود اما خیلی بود..با همین کم، میشد یکی از نیازهایی که در روزهایم با آن مواجه هستم برطرف شود، اما نیت کرده بودم که سهم دوره باشد.و شد. :)
و مدتی است هفته ای یک روزم سهم دوره‌ی جان است. میرویم مینشینیم.استاد می‌آید.دست ما را میگیرد و ما را به کهکشان ها میبرد. در بین آن همه نور و زیبایی، در پهنایی بینهایت که تمام زمانها و مکانها جزء ناچیزی از آن هستند، رها و معلق‌وار میغلتیم و هر سنگِ درخشانی را که بخواهیم لمس میکنیم و حیاتی تازه درونمان جاری میشود..

با دوستانِ نزدیکم سَرِ سبک زندگی و عمق دادن به زندگی و رشد و جوانه زدن و پرداختن به هنر (در اغلب انواعش) و لزوم آن و چند بعدی بودن و این حرفها، آنقدر تفاوت دیدگاه داریم که خیلی خیلی کم در این باره نظر مشترکی پیدا میشود..(نه اینکه بشینیم درموردش بحث کنیم نه..در عمل، سبک زندگی و دیدگاه های متفاوتی داریم). درجریان تلاشهایم برای میناکاری و کیک و شیرینی پختن و حتی مواقعی که عکس بهترین کارهایم را بهشان نشان میدادم هیچ وقت از ته دل ذوق و درک نکردند و مشوق واقعی من نبوده اند. البته همانطور که من آنها را درخصوص انیمه دیدن و روزی چندین ساعت سریال دیدن و صحبتهایشان در این مورد، هیچ وقت واقعا از ته دل درک نکردم D: و این موضوع کاملا بر هر دو طرف مبرهن است. وجود اختلاف نظر طبیعت هر ارتباطی است و نقاط مثبت این دوستیهایمان آنقدر هستند بشود از این تفاوتها چشم پوشی کرد و به رو نیاورد(هرچند که گاهی نیاز به درک این موارد هم احساس میشه).

اما درمورد این دوره، من از گفتنش به دوست که هیچ، از گفتنش در اینجا و درک و قضاوتی که با خواندنش در ذهن به وجود می آید هم نگرانم. که مثلا چنین جمله هایی گفته شود:" برای چیته آخه؟" یا مثلا تصورهای قلمبه سلمبه شکل بگیرد.و هیچ کس نبیند که چقدرر به این استاد و این جمع و حال و هوای جاری در آن نیاز داشته‌ام و دریافت هایی که میشود از یک جمع داشت محدود به صرفاً موضوع آن کلاس نمیشود و مَنِ الان چقدر از مَنِ چند هفته پیش بهتر است. درنتیجه به علت نگرانیهایی که حتی نمیدانم چطور باید بنویسمشان تا منظورم را به درستی منتقل کنم، در عین اینکه مسیرم برای خودم روشن است، در این لحظه احساس میکنم اینجا نوشتن از اینکه چه دوره ای است، از گفتنش به دوستم سختتر شده •_•' پس از آن میگذرم..(شاید فعلا)

بذار پای این آرزوم وایستم

پنج شنبه:
چندوقتی ست برنامه ی درسی‌ام آنطور که باید پیش نمیرود. صبح، بیشتر مدتی که در ایستگاه و بعد در اتوبوس بودم را درس خواندم. قبل از اینکه پیاده شوم کتابم را در کیفم گذاشتم و آن مسیر از ایستگاه اتوبوس تا مقصد را خواستم رها قدم بردارم. من در هوای پاییز زنده میشوم.انگار که تا قبل از آن ادای زنده بودن را درمی‌آوردم.در پاییز سلولهایم به جنب و جوش می افتند و خون مثل یک قطارِ سریع السیر که تازه سوخت گیری کرده جریان دارد. پیاده روی را دوست دارم، صبحِ زود و هوای پاییز هم به آن اضافه کنید دیگر چه شود.. شب قبل با وجود خستگی در این حد که از بیخوابی چشمم میسوخت و ازش اشک می آمد خوابم نمیبرد.چهارشنبه خانواده بعداز چند ماه راهی خانه ی مادربزرگ شده بودند و تا قبل از ۱۲ شب میرسیدند آنجا.اما در راه به علت خراب شدن نمیدانم چه ی ماشین، مجبور میشوند مکانیکی بروند.و ساعت ۱ و نیم رسیدند.نگرانشان بودم.چک کردن کانالهای گوشی و خواندن خبر درگیری ها هم مزید بر علت شد و علاوه بر ناراحتیِ مربوط به خبرها، این ترس هم را پیدا کردم که اگر در جاده تنها گیرشان بیاورند، اگر اتفاقی برایشان بیفتد چه..
از وقتی مطمئن شدم که رسیدند، بقیه ی شب را مثلا خوابیده بودم اما خواب عمیق نمیرفتم و تماما هوشیار بودم.
هوای صبح، همه ی اینها همه ی خستگی های روز قبلم را شست برد که هیچ، انرژی مضاعفی هم در وجودم تزریق کرد.
در مقصد، همان اول خلوت بود..بعد کم کم مراجعه کننده هایی آمد که بیشترشان برایم یکجورایی جالب بودند و هرکدام ماجرایی داشتند.
یکی از آنها خانمی باردار بود که با تیپی خیلی اکتیو آمد.تازه وارد ماه هفتم بارداری شده بود و به علت نگرانی‌ای که شب قبل برایش پیش آمده بود مراجعه کرده بود. کمی که درمورد نگرانی‌اش صحبت کردیم، فشارش را گرفتم. بالابود.پرسیدم که معمولا فشارت چنده؟ گفت ۱۰ ،۱۱.. پرسیدم پیاده آمده ای؟ تائید کرد.گفتم پس بذار یه چند دقیقه دیگه دوباره فشارتو بگیرم، شاید برای همین بالاست. گفت "نه بابا مگه کوه کنده‌م."

نگاهم رفت سمت ساک ورزشی ای که کنارش بود.گفتم باشگاه بودید؟یا..مثلا(کمی مکث)مربی هستید؟ گفت آره چندساله که حرفه ای کار میکنم.و مربی هم هستم..الانم از باشگاه چون اینجا نزدیک بود اومدم.با لبخند گفتم الان که ورزش سنگین نمیکنید؟ با لحن مظلومانه و توجیه گرانه ای گفت نمیتونم هیچ کاری نکنم..(ابروهام بالارفت.) سریع با خنده گفت هیچی نمیشه عادت دارم. (آدمی که باشگاه بوده و بعدهم پیاده روی کرده.باردار بودن هم به آن اضافه کنید.با مفهوم کوه نکندن آشنا شدید یا بیشتر توضیح بدهد؟ :)) ) نشستیم درمورد محدوده ی "نمیتونم هیچ کاری نکنم"ش حرف زدیم و مقدار مجاز ورزش و فعالیت را برایش توضیح دادم.نشست حرف زد.از بچه نخواستن گفت.از چند مورد سقطی که خودخواسته انجام داده گفت.از دخترش که باید برود مسابقات در کشوری دیگر و باید پابه پایش باشد اما گیر این بچه افتاده گفت.از بالای پانزده بار اقدامی که برای سقط این‌یکی جنینش هم انجام داده اما سقط نشده گفت. گفتم: تو به قول خودت تمام تلاشتو کردی.اما نشده.درسته؟ مگه از آینده خبر داری؟ به این فکرکن که خیرتون در اینه که این بچه به دنیا بیاد. ببین چقدر دوست داره تو مامانش باشی.پس پناهش باش.دیگه هم این حرفا رو نزن.  دست کشیدم سمت شکمش و گفتم الانم داره میشنوه ها.

نگاهی که مظلومیت و محبت داشت به شکمش انداخت.وگفت مامان،عزیزم این حرفا رو منظورم تو نبودی منظورم این خانوم(یعنی من) بود.و بعد به من چشمک زد :| (این جمله رو چندبار دیگه هم وقتی که حواسش نبود و حرفیو میزد که نباید، دست میذاشت رو شکمش و میگفت :)) .باز مشغول صحبت شدیم.یهو بین حرفش گفت بهتون نمیخوره سِنی داشته باشید.مجردید؟ تائید کردم.با خنده گفت پس نمیشه الان بعضی چیزا رو بگم، چشم و گوشتون باز میشه.   :| 

مورد بعدیِ جالب خانم جوان بارداری بود که باید آمپولی تزریق میکرد. و چون چند عدد بود، خواست که همسرش هم بیاید یادبگیرد که تزریق روزهای بعدش را او در خانه برایش انجام دهد.تزریق این آمپول در بازو رایج است و با زاویه ۴۵ درجه هم انجام میشود.توضیحات را برایشان دادم و بعد به همسرش گفتم اصلا بیایید الان هم خودتون تزریق کنید که دستتون بیاد چجوریه‌.آمپول را دستش دادم و گفتم بیاید جای من بایستد‌. انقدر این زوج ترکیب بامزه ای بودند که با نوشتن حق مطلب ادا نمیشود. آقا دستش میلرزید و از پیشونی‌اش عرق چکه میکرد.خانم هم هی تشویقش میکرد و میگفت تو میتونی نترس. بعداز این همه توضیح، انقدر استرس داشت که میخواست یک دستی انجام دهد(یعنی فقط همان دستی که سرنگ دستش بود را بالا آورد که تزریق کند:/ چنین حالتی را تصور کنید :| )

یک مورد هم خانمی مسن بود که همراه دخترش که فرزند سومش را باردار بود آمده بود و ته لهجه ی شیرینی داشت و انقدر بامزه صحبت میکرد و حرص میخورد و با هر حرصش دستایش را روی هم میگذاشت که دلم برایش رفته بود.اما بعد، برای دوکلام حرف زدن با دخترش مجبور شدم غیرمستقیم و جوری که حرمتش را زیرپا نگذارم بفرستمش بیرون.آخر سر هم که دخترش از اتاق خواست بیرون برود، مادرش دوباره آمد داخل و باز با همان لحن شیرینش کمی از حرص خوردنهایش درمورد دخترش گفت و باز من دلم رفت و هی لبخندم عمیق تر میشد.

 

+ درمورد پست قبل، در روزشمارم، ۱۹ روز از یک ماه گذشت..


|کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می‌شود از حافظه‌ی آب گرفت؟!
_فاضل نظری.

این عکس رو بهار گرفتم.یه جایی که خرابه بود و هیچ منظره یا گیاه قابل توجهی نداشت و بیشترش بُتُنی بود و همینطور هم خاک و خس و خاشاک ریخته بود.هربار میبینمش حس خوبی میگیرم.لطیف و زیبا.

ولی باید سه تا پستِ جداگانه میشد :/

توضیحاین پست درمورد سه تا موضوعِ کاملا جداگانه ست.


یک از سه| چون قبلا اینجا اسم دایی جان مجرد رو بردم میخوام این آپدیتِ قشنگ رو هم بدم که تو چندماه گذشته، این عنوان به دایی جان متاهل تغییر پیدا کرد :) بالاخره و خداروشکر!!
شب قبلش هم عروسی مینا بود..واقعا مراسم عروسی دوست خیلیییی خوبه..حتی اگه شرایطِ مراسم جوری باشه که ملاحظات شخصیت رو رعایت کنی. فرداش هم عقد دایی بود و من انقدر خسته بودم از شیفتهای پشت سر همِ اون چند روز(خوشبختانه استثنائاً اون روز رو خونه بودم) و استراحت درست و حسابی هم نداشتم و اون روز هم در حجمی از بدو بدوها بودم که دقیقا تا قبل از اینکه پامو بذارم تو محضر درحال آماده شدن بودم. اولش یذره هم معذب بودم و راحت نبودم.(اگر میخواید به یکی ضدحال بزنید، سه چهارروز قبل از یه مراسم مهم که هم شما حضور دارید هم اوشون ، مادرتون برای خواستگاری تماس بگیره خونشون! الان باز که یادم اومد اعصابم خورد شد.) ازاینکه میدونستم به طور نامحسوس زیر ذره بینم اذیت بودم و همش تو دلم به خودم میگفتم "خودت باش..طبیعی باش..اصلا اون قضیه رو فراموش کن و.."همینطور نشسته بودم و به کارهایی که عکاس داشت انجام میداد نگاه میکردم و تو دلم هم سعی میکردم آرامشمو بدست بیارم..تا اینکه موقع عقد شد و عاقد با لحن و لبخند شیرینی گفت سه تا دخترخانم دم بخت تشریف بیارن برای قند سابیدن.. و من در حجمی از لبخند و خجالتِ همزمان مسئولیتِ خطیرِ "یه طرفِ پارچه گرفتن" رو به عهده گرفتم.اون طرفش هم دخترخواهر عروس گرفت.و چون دیگه دختر دم بختی وجود نداشت زنداداش عروس هم برای قندسابیدن اومد.
عکسای مناسبتهای خاص حساسن ..یعنی نمیشه بعدا اگه ببینی خوب نیفتادی بخوای که حذف بشه..اما خوشبختانه اینبار از عکسایی که توشون هستم راضیم. هم خودم هم روسری و چادرم حالت قشنگی افتادن تو عکسا :)

ولی "قسمت" واقعا چیز جالبیه...

دو از سه| از اولین کاراموزی دانشگاه که ترم دو رفتیم تاااااا الان ، هیچ وقت به کار چند روز پشت سر هم و بدونِ حداقل یه روز استراحت عادت نکردم..همیشه این غر رو میزنم که من به عنوان کار ثابت که قرار باشه مدت زیادی سر اون کار باشم اصلا نمیتونم تحمل کنم که هرررروز برم سرکار..برای همین، الان هرموقع اینطوری میشه و خسته میشم، دلمو خوش میکنم به موقتی بودنِ این اوضاع..من از جون و دل عاشق رشته م هستم و از بچگی هم رویای کار تو بیمارستانو داشتم ولی درمورد استخدامی واقعیت اینه که خوبه و دوست دارم اما برخلاف جوّ موجود، دلسردم نسبت بهش و عطشی درموردش ندارم..و این حسم درمورد هرر فضای کاریِ ممکنه... تو این حس خستگیم مکان شغلی دخیل نیست..فقط حالم با این قضیه که یه جای ثابت برای چندسال تعهد داشته باشم که هرروز(تقریبا) برم کار کنم خوب نیست..نمیدونم این چه حسیه و چقدر درسته یا اشتباه ولی تا الان داشتمش..اما اگه روزای کاری یه روز درمیون باشه یا مثلا در هفته سه روز پشت سر هم، این خستگی و حس منفیم برطرف میشه :) این موضوع باعث شده که بترسم از استخدامی و به موقعیتهای دیگه فکرکنم...(نیست که الان فرش قرمز پهن کردن برام و اصرااار میکنن که بیا استخدامت کنیم.. :)) )
موقعیت حالِ حاضرمم اینه که چندروز پیش اول ظرفیت ارشد رو نگاه کردم و با زمزمه ی "فقط همین؟؟" رفتم درصدهای موردنیازو نگاه کردم و بعد با دستانی سرد و چهره ای که به رنگ گچ شده بودِ این شکلی : •_•' نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم که بخوانم.(نتیجه گیری مناسبی برای این جمله نبود اما شد دیگه :| )
الان منم و درسایی که عنوانهاشون به ظاهر گوگولیه اما محتواشون موهای آدمو سپید میکنه.("سپید" در این موقعیت رنگیست از سفیدی اونور تر :) ) توکل بر خدا.


سه از سه| اردیبهشتِ امسال از نمایشگاه کتاب مجازی، یکی از کتابایی که خریدم "داستان رویان" (تاریخ شفاهی تاسیس موسسه ی رویان) بود. و امروز شروع کردم به خوندنش.اولش این دید رو بهش داشتم که برای اطلاعات عمومی میخونمش..اما الان که وسطای کتابم واقعا هیجان زده م و شیفته ی شخصیت دکتر کاظمی آشتیانی شدم..آخه یه آدم چه وسعتی میتونه داشته باشه..کجاها رو میتونه ببینه.. چه همتی میتونه داشته باشه..اونم با یه بینش و درک نامحدود در پس زمینه ی همه ی اینا..بعد تازه با چه سِنّی؟؟ تو چه جامعه ای با چه سطح و جایگاه و امکاناتی؟ خدایا عجبببب...
متاسفانه ایشون سال ۸۴ و تو ۴۴ سالگی فوت کردن..پشت کتاب یکی از جمله هایی که نوشته اینه:" اگر داستان آرش واقعیت دارد، این آدم آرش بود"...واقعا به دلم نشست این جمله.چقدر توصیف و مثالش دقیقه...

این آدم واقعاً باران بود.


|بی حرمتی ست پا نزدن بر بساطِ عَقل

وقتی که عِشق، این همه اِصرار میکند . . .

این پست اندکی طوولاااانی ست

+به دلیل بهم ریختن تنظیمات دوباره منتشر شد و در مقایسه با انتشار دیروزش، مطلب جدیدی نداره.



 اگر تقویمم مثل ساعتِ اتاقم که چندروزه باتریش تمام شده و از حرکت ایستاده، ایستاده بود و خودم باید مثل ساعت که حدس میزنم الان چه ساعتیه ، زمان آخرین باری که اینجا نوشتم (بدون درنظر گرفتن پست تولدم) تا امروز رو حدس میزدم ، مطمئناً چیزی غیراز روز و ماه میگفتم.مثلا یک سال یا دو سال...اما واقعیت این است که‌‌ تنها چندماه گذشته.چندماهِ متلاطم..لازم بود دنیای واقعی را با تمامِ خودم زندگی کنم. در حالتِ عادی هم ترجیحم بیشتر ، "بودن" در دنیای واقعی ست تا مجازی، چون معتقدم در آن حالت دنیا جای قشنگتری برای زندگی میشود.اما حالا ، حتی گاهی آخر شب قبل از خواب که گوشی را چک میکردم ، سر خواندن و نوشتن پیام ، از خستگی خواب میرفتم.

۱_از ماجراهای یک قصه ی ناگفته:  اولش دو سه ماهی یک ماجرای مفصل داشتم. وسط ماجرا گره خورد به شرایط کشور و محدودیتها و تعطیلی های کرونایی و کمی درگیری ذهنی دیگر و یکسری دورِ خود چرخیدن را هم به آن اضافه کرد. راستش بنظرم خیلی چیزهایی که میتوانستم از آنها و ماجراهایی که با آنها دارم بنویسم را ننوشته ام و تعریف نکرده ام و الان هم اگر بخواهم بنویسم نمیشود یکهو وسط قضیه را بگویم و قبل از آن یک عالمه چیز باید تعریف کنم...پس بیخیالش میشوم :)) (به دلیل جلوگیری از حدسهای احتمالی در پرانتز بگویم که هروقت بخواهم طرح یا ارشد را شروع کنم حتما شروع و روندش را اینجا مینویسم D: و الان صحبت از موضوع دیگریست) داشتم میگفتم که در حال حاضر در دورانی هستم که همانطور که گفتم، نمیشود یکهو وسطش را بنویسم.. :))) پس تنها یک عکس از آن روزها به یادگار میگذارم و بعد بگذریم..

[اگر مقصد پرواز است

قفسِ ویران بهتر. . . ]

تو این عکس به دلیل اینکه ۵ دقیقه زود رسیده بودم و درِ مکان نظر هنوز باز نشده بود و یه بزرگواری داشت تو راهرو سیگار میکشید ، رفتم پیش این پنجره و زمانم رو با دیدن منظره ی قشنگی که ازش پیداست گذروندم. و اون نسیمی که میخورد به صورتم ، ذهن آشفته م رو سامان داد و منظم کرد..یکم هم به این فکرکردم که یعنی قصه ی زندگی آدمایی که از این بالا میبینم چیه؟! یا مثلا همون لحظه تو ساختمونای اطراف ، یا زمانای دیگه که تو خیابون هستیم، چندنفر پشت پنجره ایستادن و خوشحال ، غمگین یا بی تفاوت ، عبورِ ما رو نگاه میکنن؟!


این عکس بی ربطه فقط از نظر تاریخی(زمانی) نزدیکه به مورد بالا :) این رو برای اولین بار پختم.خونه ی مادربزرگ.مواد شاخصش آرد برنج و گلاب و زعفرون بودن. خوشمزه بود(یه مزه ای شبیه شله زرد میداد) به خصوص برای مادربزرگ اینا که مزه های سنتی رو بیشتر از مثلا مزه های جدید یا کاکائویی دوست دارن.


۲_تنها در خانه :) : آن دو سه ماه که گذشت، سه روز بعداز برگشتن به روال عادی زندگی ، دو هفته تنها بودن در خانه را تجربه کردیم..شرایط ایجاب میکرد.و به دلیل رعایت پروتکل های بهداشتی هم ترجیح دادیم این مدت را در خانه بمانیم و به منزل کسی نرویم‌.واقعا با مسائل پیچیده ای رو به رو بودیم.وگرنه که مامان اینا و این حرفها؟!!

تنها درخانه ماندنِ تنهایی یا با افرادی که از نظر سنی بزرگ باشند(منظور سنی بزرگتر از کودکی است) به مراتب آسانتر از تنها در خانه ماندن با دوکودک و یک نوجوان (خواهر و برادرهایم) است!
از روزهای تنها در خانه‌ای باید بگویم که زمانی که خانه به معنای واقعی کلمه رو هوا بود و اندکی هم مشاجره و ضرب و شتم!(اغراق) مشاهده میشد،از پشت تلفن به مادر دلگرمی میدادم که خیالت رااااحت همه چی آرووومه :)). مادربزرگ ها اکثر روزها تماس میگرفتند و باید خیالشان را راحت میکردم که گازِ اجاق باز نمانده و منفجر نشدیم ، شبها همه ی درها را قفل میکنیم و دیشب که خواب بودیم دزد نیامده بالا سرمان ، داداش که بیرون میرود سر چهارراه ها و برای رد شدن از خیابان حواسش را جمع میکند و هنوز تصادف نکرده، غذا میخوریم و به خودمان میرسیم و از سوء تغذیه نمردیم ، حواسم به خواهر و داداش کوچیکه هست و... .البته حق داشتند..اگر من هم مادربزرگ بودم هم برای چهار نوه‌ی دسته گلم(یه لحظه تصور کننن♡_♡) که در خانه تنهایند هم همینطور نگران بودم.راستش اول قرار بود مدت نبود والدین یک هفته باشد، ظهر هفتمین روز، زمانیکه با ذوق زنگ زدیم تا ساعت برگشتشان را بپرسیم، دیدیم باید یک هفته ی دیگر هم بگذرد.سخت است برای تمام شدن یک مدتی روزشماری کنی بعد دقیقا سر موعد ، بفهمی تمدید شده.مخصوصا برای بچه ها. این شد که دیگر دو روز را رفتیم مهمانی.مهمانی اول ، روز هشتم بود. وقتی از در هم تنیده بودنِ اتفاقات میگویم یعنی همه چیز قاطی. قرار بود از حدود ساعت ۱۰،۱۱صبح برویم و شب هم حدود ۱۰،۱۱ برگردیم. بااینکه از صبحش ساعت ۸ بیدار بودم و پای کتاب دفترم و تا ساعت۲ ظهر باید کاری را انجام میدادم، اما تا موقعِ رفتن کارم تمام نشد و با خودم بردمشان مهمانی.و آنجا بعداز یه سلام احوال پرسی هول هولکی، تا ساعت یک و نیم نشستم گوشه ی پذیراییشان پای بساطم. و بعداز آن تازه احساس فراغت آمد سراغم که البته با خواب آلودگی ناشی از کمبود خواب همراه بود‌.برخلاف میل خودم و اصرار میزبان که کمی بخوابم، آنقدر به این تغییر حال و هوا احتیاج داشتم که هرطور بود خودم را بیدار نگهداشتم. حال و هوای همه مان واقعا تغییر کرد و گرفتگی دلمان هم تا حد زیادی بهتر شد.


+فرشته؛ دختری در آشپزخانه :) : برای یکی دیگر از چالش های تنها در خانه ای باید بگویم که من بعداز کمی دور بودن از فضای آشپزی و روزهایی که از صبح تا شب درگیری ذهنی و فیزیکی شدید با مسائل دیگر داشتم ،بلافاصله یکهو تک و تنها پرت شدم در وسط آشپزخانه :) به طوریکه وظیفه ی تغذیه ی نه تنها خودم بلکه سه نفر دیگر به عهده ی من بود.این هم مشکلی نیست.عاشقِ آشپزی را از آشپزی چه باک :)) مشکل آنجاییست که من همیشه در مقدار نمک و فلفلی که به غذا اضافه میکنیم مشکل دارم! یعنی زردچوبه، آویشن، دارچین، فلفل قرمز و فلان را برای هر غذا میدانم چقدر بریزم و به اندازه میریزم و اما نمک و فلفل سیاه.. D: خب بالاخره هرکسی ضعف هایی دارد :) مادر که باشد ، همیشه اندازه ها را از او میپرسم..اما حالا که نبود آیا شایسته بود دم به دقیقه زنگ بزنم اندازه ی نمک و فلفل سوال کنم؟! :)) قطعا نه! از گوگل جویا شدم.فرمود: "نمک و فلفل به میزان لازم".کامل و جامع و واقعا من را از ظلمات رهانید :)) آخر این چه جمله ی مسخره ایست! آخه شما که بالای دستور غذا مینویسی مثلا برای ۴ نفر ، خب نمک و فلفلی که برای این غذا به اندازه ی ۴ نفر لازمه هم بنویس بعد بگو نرمال اینه و شما با توجه به تعداد نفرات و ذائقه و شرایطتون میتونید کمتر یا بیشتر بریزید :/ مسئولین رسیدگی کنند. اینجا با یکی از اسااسی ترییین مسائل چالش برانگیز اما پنهانِ جامعه رو به رو میشیم که بهش بی توجهی میشه. الان من نمک کم یا زیاد بریزم تو غذا بعد تیروئیدمون درگیر بشه کی جوابگوئه؟! تیروئید فقط یه اسم نیست آقا(با لحن خانم شیرزاد در سریال ساختمان پزشکان خوانده شود)! هزارتا مسئله پشتِ مسئله دار شدنش هست! شکوفه های محصل جامعه که آینده ساز این مملکتن بی حوصله و افسرده و چاق یا لاغر بشن خوبه؟ اصلا میدونید هرکدوم از عارضه هاش چه عواقب شخصی و اجتماعی به دنبالشه؟!

 #رسیدگی در اسرع وقت را خواهانیم.`•_•' اصلا شاید این خانم های بارداری که مدام بهشون تذکر میدیم مصرف نمکشون رو پایین بیارن ، بخاطر این مصرفشون بالاست که تو "نمک و فلفل به میزان لازمِ" دستورهای غذایی گیر کردن! و نمیدونن چقدر نمک تو غذا بریزن D: خلاصه آقا هربار طبق محاسبات پیچیده و در حالیکه نفس تو سینه م حبس بود این مرحله ی نمک و فلفل رو رد کردم "•_•  خداروشکر هیچ وقت غذا شور نشد.. :)


۳_مامان: حوالی نیمه ی شهریور، یک عمل برای مامان پیش آمد که به خیر گذشت خداروشکر..طبق دستور دکتر، مامان باید استراحت کنه و جز زمانهای کوتاه سرپا نشه.برای مامان ها(مخصوصا مادرهای ایرانی) اینکه برن سیاره ی مشتری و یه گیاه از اونجا پیدا کنن بیارن زمین آسونتر از عملی کردنِ این قضیه ست :| به همین جهت فردای روزی که مامان از بیمارستان مرخص شد ،با لبخندی ملیح و لحنی لطیف! چندتا کتاب با موضوعات مختلف بردم پیشش و گفتم فرصت خوبیه کتاب بخونی :) ببین کدومشو دوست داری :)
همونجور که پیش بینی میشد و قاعدتا! مخالفت شد و گفت کلی کار دارم و نمیشه خونه رو ول کنم و مدرسه بچه ها شروع شده و نمیرسم و فلان بیسار..گفتم باشه باشه :))
آیا عقب کشیدم؟! خیییر..! محرم بود. از ایام استفاده کردیم و خیلیی نرررم ، مادر یک کتابِ داستان طورِ مذهبی با موضوع مرتبط رو شروع و تموم کرد :))) یعنی جوری بود که از وسطای کتاب به بعد ، مامان خودش اضافه سرپا یا نشسته نمیموند و میگفت میخوام برم ادامه شو بخونم :))) (مثلا تو غذا پختن نتونستم حریفش بشم و خودش میپزه..همین هم طبق نظر دکتر نباید انجام بده و زیادیه ولی خب دیگه :/ ولی از وقتی کتاب میخونه بلافاصله بعد از غذا پختن از آشپزخونه میزنه بیرون..نمیگه حالا این کارم انجام بدم اونکارم انجام بدم و اینا :) ) . در همون زمان، تو مسابقه ای که به مناسبت اون ایام شرکت کرده بودم جزء برنده ها شدم( *_*) و جایزه ش که یه کتاب بود رسید. 

(این عکسِ بسیار هنری =) رو از کتاب گرفتم و برای گروه برگزار کننده ی مسابقه فرستادم و تشکر کردم.)

و اینم شد کتاب دومی که مامان خوند و تمام کرد(من هنوز نخوندمش). وهمینطور کتاب سوم ووو الان آخرای کتاب ششمه! :)) 

#عملیات جنگ نرم موفقیت آمیز بود! :)

۴_ مهمان حبیب خداست : باز داشتیم به روند جدید زندگی عادت میکردیم که یه مهمان خیلی عزیز به جهت انجام کاری از شهرستان اومد و قرار بود به ما یه سر بزنن و بعد ، چندروز از مدتی که اینجا هستن رو برن خونه ی یکی از بچه هاشون و چند روز هم برن خونه ی یکی دیگه از بچه هاشون. از قضا یکی از بچه های مذکور(اینجا منظور از بچه ، برای نشان دادن نسبت فرزندی ست نه اینکه واقعا بچه باشن :) این افراد ، برای خودشون عیالوارنD: ) چند روزی بود که میگفتن سرمای شدید خورده.البته با علائمی که میگفتن ، مشخص بود سرماخوردگی نیست و کروناست ولی میگفتن نه بخاطر آب و هوای پاییز اینطور شده و باد سرد خورده بهش`•_•'.خلاصه این مهمانی اومدن خونه ی ما مصادف شد با تست دادنِ هر دو بچه شون (هم فردی که میگفتن سرماخورده هم برادرش یا عبارتی اون یکی فرزندِ مهمان) و متوجه شدن مبتلا به کرونا هستن.این شد که مهمونا موندگار شدن پیش ما(حدود ۱۲ ، ۱۴ روز) .اینجا دیگه شیفت هام هم شروع شده بود.


شرایطی که مادر داشت+شیفت رفتنِ من+ مهمانداری. "•_•


(این تصویر گرم و تازه ست♡_♡ 

بااینکه از مادرش اجازه گرفتم اما به دلیل حفظ حریم خصوصی دخترک و خانواده ش عکس کاملشو نذاشتم)

این جوجه روز به دنیا اومدنش خیلیی ما رو احساساتی کرد :)) و خیلی هم ناز بود. هنوز پشیمونم که چرا نزدمش زیر بغلم بیارمش خونه :) این عکسشو که نشون مادرش دادم کلی خوشحال شد و ذوق کرد.وقتی اومدم خونه ، یکی از بچه ها پیام داد گفت خانمه گفته عکسه خیلی قشنگ بود و چون تو رفتی خونه ، خانمه شماره ش رو داده بهش و گفته اون عکسه رو بهش بدم که براش بفرسته.(چقدر پیچیده گفتم).

#اولین پرتره ی فرزندان خود را با ما تجربه کنید :))

+اسمش رقیه ست.

+کلا این مورد خیلی شیرین بود برام.حداقل تو این سه هفته ی اخیر ، با همه فرق داشت.


۵_ بودن یا نبودن؟! مسئله اینست : دیگه گفتم تا قبل از پیش اومدن یه اتفاق تازه و ورود به مرحله ی بعد ، یه خلاصه ی خیلی مختصر از آنچه گذشت بنویسم :)


۶_تولد : دوشنبه تولد برادر شماره۱ بود.از شنبه هربار بیرون میرفت و میومد یا بعداز درساش که پا میشد یه دوری بخوره ، به طور نامحسوس و مظلومانه ای :) میرفت تو آشپزخونه دنبال کیک و آثار تولد میگشت :/ کادویی که براش اینترنتی سفارش داده بودیم جمعه رسید(جمعه ی بعداز دوشنبه که تولدش بود) خودشم بیرون بود. در یک اقدام ضربتی کیک پختم و یه نیمچه سورپرایزی شکل گرفت.


۲ ++ : تو اون تنها در خانه ی دو هفته ای که داشتیم ، هر شب قبل از خواب، یک فیلم سینمایی یا انیمیشن ترجیحاً کمدی متناسب با گروه سنی هر چهارتامون! میدیدیم :) و بعدش، بینهایت بار به صوت آیت الکرسی گوش میدادیم و میخوابیدیم..یکی از فیلم هایی که دیدیم، فیلم روز بله گویی(yes day) بود..داستان یک پدر و مادر با سه بچشون که تصمیم میگیرند یک روز را مشخص کنند به نام روز بله گویی و بچه هاشون در اون روز هر خواسته ای که داشته باشند باید پدر و مادر موافقت کنند و انجامش بدهند.بعد تو روزِ بله گوییِ این خانواده ماجراهای جالبی پیش میاد و اینا...
قشنگ بود فیلمش و ما هم خوشمون اومده بود‌‌...تموم که شد و خواستیم بخوابیم ، ریحانه با بغض اومد سمتم و برای والدین ابراز دلتنگی کرد :)). از اون به بعد تو انتخاب کارتون و فیلم ، این فیلتر هم به فیلترای مورد توجهم اضافه شد که ترجیحا پدر و مادری تو فیلم نباشه :/ :))). به قول مینا(دوستم) باید فیلمای خواهران غریب طور نگاه میکردیم :)) لازم به ذکره که ریحانه روزی چندبار ویدیوکال میگرفت با مامان اینا..مثلا اینجوری نبود که خیلی سخت بگذره بشون و زیاد دلتنگ و اینا بشن..و دلتنگی اون شب مشخص بود که تحت تاثیر فیلم شکل گرفته.. حتی داداش کوچیکه تو اون مدت چندبار گفت چه خوبه که مامان اینا نیستن و بشون بگیم دیرتر بیان و این حرفا :)) یعنی دراین حد ما تو خونه برنامه های شاد و مفرح داشتیم :)))


++++: به این نتیجه رسیدم واقعا شبا تنها خوابیدن(یا خوابیدن تو جمعی که تو بزرگترین عضوشونی) خیلی سخته ...یعنی اگه بخوام رو راست باشم باید بگم که میترسم! و اگه جوری بود که اونقدر خسته نشم تا نفهمم کی خواب میرم ، واقعا نمیدونم چجور باید میگذروندم اون چند روزو...

۷_نیاز به غذا یا محبت؟! : در خسته ترین حالتِ ممکن ایستاده بودم تو محوطه ی بیمارستان نزدیک نگهبانی. و منتظر. یکم دورتر یه سگ بود برای خودش میچرخید.دیدم هی داره میاد نزدیک. اول واکنشی نشون ندادم و سعی کردم آروم آروم راه برم و جام رو تغییر بدم.بعد دیدم نه باز داره میاد نزدیکتر.من متاسفانه اینجوری نیستم با دیدن سگ وگربه و کلا حیوانات بگم وای عزیزم و برم جلو ناز و نوازششون کنم D:" من یه کفشدوزک بخوام رو انگشتم نگهدارم باید از نیم ساعت قبل به خودم بگم نمیخورتت که ببین چه نازه ببین چه کوچولوئه و اینجور آمادگی های روحی به خودم بدم :|

اون لحظه واقعا ترسیده بودم.شنیده بودم حرکت ناگهانی نباید نشون داد. ولی حرکت آروم و نامحسوس هم جواب نبود.یجوری که تو فاصله ی چهار پنج قدمیم ایستاده بود زل زده بود بهم. سعی کردم منم مظلومانه تو چشماش نگاه کنم بلکه بفهمه منم گرسنه مه و خوردن یه آدم خسته ی گرسنه ی بی دفاع خوبیت نداره :) فکرکنم نفهمید.یه قدم دیگه اومد جلو:/ بعد گفتم نکنه مثلا به رنگ خاصی حساسه..نکنه به مشکی حساسه و منم که چادر سرمه.نکنه چون باده چادرم تکون میخوره به این تکون خوردنه حساسه. نشد احتمالهای دیگه بررسی کنم چون بازم آروم یه پاشو اوورد جلو. انقدر ترسیده بودم که تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که رو به پنجره نگهبانی که نزدیکم بود بگم آقا ببخشید . یکی از نگهبانا اومد لب پنجره .بهش که گفتم این سگه هی میاد جلو ، به سگه گفت بره اونور و سگه رفت :| بعد رو به من گفت چیزی نیست این لوس شده یکم ، کاری نداره.و برگشت تو اتاقک نگهبانی و به همکارش گفت صدبار گفتم یه قلاده ببند بهش.

حالا اینجا دو چیز ذهنمو درگیر کرد.لوس شده یعنی چه؟ یعنی سگه منتظر بود بهش بگم که بره اونور؟ یا مثلا ارتباط با آدمها رو دوست داره و انتظار نوازش داشته؟ 

بعد به خودم گفتم کاش من باعث نشم که براش قلاده ببندن. من همیشه وقتی میبینم یه حیوانی قلاده داره ناراحت میشم.همونطور که وقتی میبینم یه پرنده تو قفسه.یه لاکپشت تو خونه ست.و موردای این مدلی :( ولی از یه طرف هم آخه چه باید کرد؟!

مینا گفت که سگها بوی ترس رو حس میکنن.یعنی بااینکه من واکنش ناگهانی نشون ندادم اما اون سگ ترسیدن من رو متوجه شده و این جذبش میکرده.


حرفِ واقعا حرف، برای گفتن زیاده..حرفهایی برای نگفتن، بیشتر...اما چی بگم؟ اصلا از کجا شروع کنم..؟


[بار ، سنگین است و در گردابِ این آشوبها

کوه را بر دوشِ خود از کوه بالا میبرم..]

درسخوانِ درون+هفته ای که گذشت

*یمدت پیش جزء انتخاب شده های غربالگری دانشگاه برای المپیاد شدم و هفته ی گذشته پنج شنبه۱۳ خرداد رفتم سرجلسه ی آزمون مرحله اول.
منبع المپیاد ۱۲ تا مقاله به زبان انگلیسی+۱مقاله به زبان فارسی بود و با اون رویه ای که من داشتم و روزی یه ساعت وقت میذاشتم کلی مطلب نخونده مونده بود و این شد که دیگه هفته ی آخر با سقفِ ظرفیتم انرژی گذاشتم..از همون زمان محدودی که بین کار و زندگی مینشستم میخوندم با وجود اینکه گاهی خسته بودم لذت میبردم چون مطالبشو دوست داشتم..درنهایت تونستم ۱۰ تا از مقاله ها رو کامل بخونم و روز آزمون سریع مرورشون کنم.یکی دیگه رو همون اولِ اول خونده بودم و بعدیشو تا نصفه..این دوتا رو نرسیدم مرور کنم و فقط یه کلیاتی ازشون تو ذهنم مونده بود.یکی هم که تنها مقاله ی فارسی بین این مقاله ها بود ، سه چهار روز مونده به المپیاد فهمیدم جزء منابعه :| و کلا نخونده موند(خیلیم طولانی بود). حیطه م مطالعات میان رشته ای علوم انسانی و سلامت بود و موضوع امسالش تحلیل و نقد هوش مصنوعی و تکنولوژی تو مراقبت از سلامت و پزشکی با یه دید انسانی.موضوعاتش فلسفه ی پزشکی،بررسی تکنولوژی و نقشش، هوش مصنوعی تو مراقبت از سلامت و پزشکی،نقاط قوت و ضعفش، چالش هایی که باهاش رو به روهستن ، بعضی راه حلها و اینا بود..حالا تو این کلمه هایی که گفتم حق مطلب ادا نمیشه و مطالبش خیلییی خیلییییی قشنگ بودن بنظرم. و من همینطور که میخوندم خیلی جاها یاد بیمکس تو انیمیشن شش ابر قهرمان(big hero 6)می افتادم :')فرض کن وارد بیمارستان بشی یهو یه ربات به گوگولیَتِ بیمکس بیاد جلوت بگه : " سلام من مسئول حفظ سلامت شما هستم" شما باشی دردت یادت نمیره؟؟ :")  ♡_♡  البته بیمکس بیشتر مناسب مراقبت تو خونه ست..

یا مثلا فرض کن مثلا داروهاتو اینجوری بگیره بیاره ♡_♡

(البته اینجا میکروربات/میکروچیپ (دقیق یادم نیست) دستش بود)

یا مثلا برای همدلی بغلت کنه :)

از غش و ضعف برای بیمکس که بگذریم ؛

آزمون المپیاد امسال مجازی ای بود که حضوری برگزار میشد!شایدم حضوری ای که مجازی برگزار میشد! در هر صورت امسال مثل سالهای قبل آزمون کاغذی نبود و باید از سیستم های دانشگاه استفاده میکردیم.خوب بود ولی مثلا از اونجایی که پیش اومدن هر اتفاقی تو کشور ما ناممکن نیست! ما استرس هنگ کردن سایت ، رفتن برق، قطع شدن اینترنت و کلا هرر اتفاقی رو داشتیم :) و یه معضل دیگه هم که برای سوالاتkf بیشتر به چشم می اومد این بود که مثلا تو این سوالات که باید از بین چندمورد ، سه مورد رو به عنوان جواب انتخاب کنیم حذف چشمی موارد سخت بود :| یعنی قشنگ کمبود خط کشیدن با مداد رو مواردی که از نظرت جزء اون ۳ مورد نیست حس میشد.بعد تو گروه کشوری دیدم مثل اینکه این قضیه یه درد مشترک بود :)


آزمون بد نبود ولی با این وضعیت خوندنِ من کلا کاری به نتیجه ندارم .حیف که زمانم خیلی کم بود اما به هرحال از مطالبی که خوندم و تلاشم حس خوبی دارم(یعنی میدونم واقعا بیشتر از این مقدار نمیشد بخونم).و انقدر مطالبشو دوست داشتم که خوشحالم المپیاد بهانه ای شد برای خوندنشون...

برای آزمون از اونجایی که ساعت خودم خراب شده و دادیمش تعمیر، ساعت داداشمو برده بودم همراهم بعد اینو نذاشتم دستم و بعداز اینکه گوشیمو تحویل دادم و کیفمو گذاشتم جایی که برای وسایل مشخص کرده بودن همینطوری با کارت ورود به جلسه و شناسنامه م گرفتمش دستم و رفتم تو سالنی که باید میرفتیم.بعداز آزمون باز ساعت و شناسنامه و کارت ورود به جلسه به اضافه ی آب و آبمیوه و کیکی که بهمون داده بودن گرفتم دستم که بیام بیرون.قبلش رفتم از خانومی که جزء مراقبین بود یه سوال بپرسم.بعد که جوابمو داد پرسید کدوم دانشگاهی و رشتت چیه.وقتی اومدم بیرون و داشتم میرفتم سمت جایی که کیفامونو گذاشته بودیم و نسبتاً هم شلوغ اما بی سر و صدا بود وسطای راه بودم که یهو تقققققق ساعت داداشم افتاد زمین=_= با صدایی که تو اون سکوت تولید شد یه لحظه همه سراشونو برگردوندن سمت من. همچین مواقعی خیلی آدم یجوری میشه•_•حالا نگران هم شدم که چیزیش نشده باشه که خداروشکر برش که داشتم دیدم صحیح و سالمه.. دیگه به کیفم رسیدم و وسایلمو گذاشتم توش و اومدم برم سمت در که تا رومو کردم اونطرف با همون خانومه رو در رو شدم. اومده بود چندتا سوال مربوط به مسائل دانشگاه بپرسه.بعد که یخورده حرف زدیم خداحافظی کردیم و باز اومدم برم که یهو یه آقایی(همون آقایی که بهش گوشی هامون رو تحویل داده بودیم) گفت خانوم گوشی تحویل نداده بودین؟ و من تاااااازه یادم افتاد که عه گوشیییییم!! '_' حالا من آدمیم که تقریبا هییییییچ وقت هیچیییی هیییچ جاااا جا نذاشتم‌.حتی خونه ی مامانبزرگ که معمولا با بند و بساطِ مفصل میرم شاید به تعداد انگشتای یه دست پیش اومده باشه که یه چیز کوچیکی جا بمونه ازم. برای موبایل هم کلا همیشه ترس شدیدی دارم از دزدیده شدن ، شکستن یا خراب شدنش..با اینکه زیاد دستم نیست و تایم محدودی از روز برای گوشی وقت میذارم اما رو محتویاتش خیلی تعصب دارم:)
و این شد تجربه ی دومم از فراموش کردن گوشیم...(اولیش چندماه پیش تو همون بیمارستان کذایی بود.)
خلاصه آقا..واقعا خجالت کشیدم.و صدای درونم این شکلی بود:"😐😐😐😐چارتا وسیله نمیتونی کنترل کنی😐😐!! " البته من اولش حواسم بوداا ولی تقصیر خانومه بود که اومد بام حرف زد و حواسمو پرت کرد(جهت توجیه و تسکین!).
گوشیمو که تحویل گرفتم  استرس اومد سراغم که نکنه باز کاری یا وسیله ای یادم رفته باشه ! ولی خب همه چی با نظم و ترتیب یکجا نشسته بود خداروشکر!



*یکشنبه چهلم شوهر عمه بود و قرار بود ما ۴ تا بمونیم خونه و پدر و مادر یکی دو روزه سریع برن و برگردن(که البته براشون کار پیش اومد و تا برگردن سه روز شد) از اونجایی هیچکدوم از مادربزرگها در دسترس نبودن تا ما این چندروز بریم پیشش موندیم خونه و زندایی و بچه ها اومدن پیشمون..از اینکه بعداز مدتها زندایی و بچه ها رو میدیدم و واقعاااا حال و هوام عوض شد و خوش گذشت اما داداشم و پسردایی(کلاس نهم) نمیتونستن پیش هم باشن و تفریح کنن و مجبور بودن تنهایی بشینن برای امتحانشون مطالعات اجتماعی ببخونن با خباثتِ تمام خوشحال بودم :)) گوشیهاشونم جمع کرده بودیم..و فقط یه تایمایی بهشون استراحت میدادیم و میتونستن پیش هم باشن.


+ داشتیم پانتومیم بازی میکردیم و دختر دایی داشت با حرکاتش یه حیوونی رو به ما نشون میداد..ی جا داشت شاخ نشون میداد ما هرچی میگفتیم هی میگفت نه..بعداز کلی حدس زدن من گفتم شترمرغ؟ بعد یهو پسردایی"۵ ساله" با جدیتِ با مزه ای رو کرد به من گفت آخه شترمرغ شاخ داره؟! :) :/



*بازم پناه به پخت و پز..از دست غمِ رنج های ناخواسته..

نان با مغز شکلات..یه چیزی شبیه کروسان.(اینم داخلش) سریع و راحت و کلا خوب بود.از نرم دراومدنش هم خوشم اومد.

میترسم نکنه یموقع من هم باعث گریه ی شبانه ی یه نفر یا ناامیدی و غمش بشم...



+اگه برامون مقدوره یه صلوات به همه ی درگذشتگان هدیه کنیم..

دلی که پای تو گیره

مینا یه آهنگ برام فرستاد گفت گوشش کن..یاد چی می افتی؟
گوش دادم.. آهنگ سریال فاصله ها بود :)

گفتم الان فقط یاد سفال می افتمD: تو هفته ی اخیر به واسطه ی بررسی چندتا پیج و چندتا ویدیو از یوتیوب ، یسری نکته ی اصولی و جدید توی هنر زیرلعابی (همون هنری که روی یه لیوان/ماگ با کشیدن زرافه اجراش کردم و اینجا عکس شاهکارمو گذاشتم) یاد گرفتم و حس میکنم تا الان چقدرررر اشتباه کردم و چقدر سختی بیخودی کشیدم(حالا خوبه فقط یدونه کار انجام دادم :| )
"تو کاری با دلم کردی که فکرشم نمیکردم" :)...
از یه طرف دلم مییییره برای اینکه دوباره سفال خام بخرم از یه طرف هم این زیرلعابی یخورده زده تو ذوقم و میناکاری رو با همه ی ظرافت و دقتی که میخواد ترجیح میدم و الانم شرایط اینکه برم سمتش رو ندارم..
ولی ویدیوهای آموزشی رو که میدیدم فهمیدم انقدر علاقه م زیاده که ارزششو داره که حتی بدون یادگرفتن روش اصولی دوباره تجربه ش کنم...

"که از این بدتر هم باشی واسه تو نفسش مییره" :) 

و البته اینم متوجه شدم که اون خانومی که بهمون تو دو جلسه میناکاری و زیرلعابی آموزش داد با اینکه خودش از این هنر کسب درآمد میکرد اما چه نکته های کلیدی ای بهمون نگفته...

مینا در جواب اینکه گفتم یاد سفال می افتم گفت:"😐فقط؟؟"
میدونستم منظورش چیه...اصلا از همون اول فهمیده بودم..مگه میشد یاد اون بیمارستان کذایی که سال ۹۹ میرفتیم نیفتم..اولش از اونجا ناراضی بودیم..میگفتیم اصلا ما رو چه به اینجا..ولی اتفاق ها و خاطره های خوب و بدی که اونجا پیش اومد برامون دلتنگی عجیبی باقی گذاشت...تا الان nبار اونجا رو مرور کردیم و تحلیل و بررسی انجام دادیم :)) و هربار هم آخر سر میگیم فلانی(اسم بیمارستان) با ما چه کردی :)
بگذریم... با این آهنگ یاد یه چیز دیگه هم افتادم..دوران مدرسه! موقعی که کافی بود یه نفر بگه "اگه فااصله افتاده" بعدش کل کلاس بود که داشت باهاش همراهی میکرد :) 



++فاصله یعنی دوری از تو..دوری از حرم..

کاشکی‌فاصله‌ها‌این‌همه‌تعبیر‌نداشت

اذنِ‌پابوسیِ‌توحکمت‌و‌تقدیر‌نداشت . . .

دلِ‌پوسیده‌ی‌من‌حالِ‌تو‌را‌میطلبد

و‌به‌جز‌مرقدِ‌تو‌درگهِ‌تعمیر‌نداشت

#دلتنگی

روز_نوشت ۱۴

باید بگم که اسم نوشتم المپیاد..اولش برای تنوع و علاقه به المپیاد شرکت کردن و یه چیز خارج از زندگی روزمره و یه حس ریز علاقه به قرار گرفتن تو فضای رقابتی ثبت نام کردم...برای انتخاب حیطه ، بدون هیچ تعللی یه حیطه ای رو انتخاب کردم(بالین)که هم علاقه داشتم و هم فکر میکردم خیلی بدردم میخوره و مناسب با رشته م و دروسی که خوندیم هم هست...ولی بعداز چندروز طبق اطلاعاتی که ازش بدست اووردم دیدم برای من مناسب نیست...دوباره نشستم با کلی مشقت و چند روز بالا و پایین کردن ، طبق معیارایی که داشتم بالاخره یه حیطه ی دیگه رو انتخاب کردم..یکم تردید داشتم ولی حس میکردم خوب باشه...با همون تردید جلو رفتم و منبعشو دانلود کردم..
الان که یخورده خوندم و تا یه حدی پیش رفتم میبینم این موضوع ، چیزیه که من از همون اوایلِ دانشجوییم و حتی قبل از اون ، ناخودآگاه بهش دقت میکردم...و نه تنها اون تردیدم از انتخاب این حیطه به طور صد درصد از بین رفت بلکه به اون علاقه ی پنهانم بها داد و کاری کرد که مطالعه ی اختصاصی تری درموردش داشتم باشم..الان به این نتیجه رسیدم که چه المپیاد باشه چه نباشه من این منبع رو برای خودمم که شده حتما میخونم..
خلاصه که دخترکی در من ساز امیدواری مینوازد و این حرفها :) ...فقط اینکه مرحله ی اولِ المپیاد خرداد ماهه و من به تازگی شروع کردم و روزی بیشتر از یکی دو ساعت هم نمیتونم وقت بذارم برای خوندن .. درنتیجه مشکلِ بزرگم کمبود زمانه که قابل حل شدن هم نیست..

حالا اگه خدا بخواد میام مفصللل از حیطه م و نتایجی که خودم تو این چندسال بدست اووردم مینویسم...


چند وقتیه که شب و روزِ خونه خاکستری رنگه...تو این مدت مدام خبر فوت شنیدیم و تسلیت گفتیم..بیشتر از همه مون هم پدر خبر فوت شنیده..از فوتِ دوستها و همکار های چندین ساله تا جدیداً هم فامیل...آدمایی که از هرکدومش حتی من اگر هر یادآوری یا خاطره ای دارم خاطره های خوبه چه برسه به پدر...سوزناک ترین قسمت قضیه هم اینه که اکثرشون بچه های کوچیک یا جوون داشتن...

خلاصه خونه ، حال روحیش تعریفی نیست...
برنامه ی "زندگی پس از زندگیِ" شبکه ۴ بنظرم یکی از بهترین برنامه های کلِ دوران تلویزیونه..از وقتی میبینمش خیلی دیدگاهم نسبت به مرگ عوض شده و تو زندگی کردن و استفاده از لحظه هام هم بهتر شدم...
دیگه نسبت به مرگ ترس خاصی ندارم(تازه وقتی برنامه و صحبتهای افرادی که تجربه ی نزدیک به مرگ داشتن رو میبینم ذوق هم میکنم :)  ) ،  برای فردی که مُرده هم کمتر ناراحت میشم اما هنوزم از از دست دادن و نداشتنِ آدمای عزیزِ زندگیم خیلی میترسم...

از تهِ دل میخوام که هرچی زودتر این روزای خاکستری تموم بشن...دنیا خیلی دلگیر شده.کاری به زندگی خودم ندارم ، و نه فقط از لحاظ مرگ و میر..کلاً...


+خدایا از تو به سوی خودت گریخته ام...



به شوقِ یک نفس تازه

از همون روزای اولی که متوجه علاقه م به پختن کیک و شیرینی شدم ، مادر تاکید داشت که حداقل پخت یه نوع شیرینی پایه و اصیل رو باید بلد باشم..یه شیرینی مناسب پذیرایی، با قرتی بازی و دنگ و فنگ کم ، با موادِ معمول و خلاصه یه چیز خوشمزه و‌ مناسب...
اما با وجود علاقه ی خودم هم به تحقق حرف مادر تا الان خیلی کم سمت پختن شیرینی رفتم(برخلاف کیک و چیزای دیگه)
تا دیگه برای عید سعی کردم به این قضیه لبیک بگم :) بین اون روزای پراز خستگی ، شبها قبل از خواب کارم شده بود پیدا کردن دستور شیرینی هایی با ویژگی های مورد نظرم..در نهایت سه نوع شیرینی رو درنظر گرفتم تا از بینشون یکی رو انتخاب کنم.. به خانواده هم گفتم که برای عید شیرینی نخرن چون قراره درست کنم ..اما این شیرینی پختن موند برای دقیقه نود یعنی دقیقا صبحِ روزِ تحویل سال :) و من مصرانه از ۷ صبح بیدار شدم و بعداز دوش گرفتن رفتم تو آشپزخونه و سعی کردم بدون سر و صدا مشغول درست کردن ساده ترین گزینه ای که داشتم(شیرینی نعل اسبی) بشم..دقیقا ساعت ۱۲ و ۴۵ بود که تزیین شده و چیده شده تو ظرف گذاشتمشون رو سفره ی هفت سین...
و بعداز تحویل سال و خوردن شیرینی ، ابراز رضایتِ شدیدِ خانواده از شیرینی ها واسم شد اولین قشنگیِ سال جدید :)
درحدی که همون روز تمام شدن و فردا صبحش دوباره دست به کار شدم و مقدار مواد رو هم نسبت به روز قبل ، سه چهار برابر کردم تا اگه مهمان هم اومد داشته باشیم..ولی طبق دستور کره میخواست و ما نداشتیم دیگه :)) یه دستور دیگه برای همین شیرینی نعل اسبی پیدا کردم که تغییرات جزئی ای داشت نسبت به قبلی..از جمله اینکه به جای کره روغن مایع میخواست..
میدونستم که با این دستور ، احتمالا یه چیز دیگه درمیاد و به خوبیِ روز قبل نمیشه اما دلُ زدم به دریا و طبقش پیش رفتم...
بعد کلا خمیرِ این شیرینی استراحت نمیخواد اما یسری کار و اینا پیش اومد که نزدیک سه چهار ساعت وقفه افتاد و خمیر استراحت کرد...
و در نهایت یه نوع شیرینی دیگه تحویل داد :)


این شیرینی ها نمیدونم اسمشون چیه و اگه اون وقفه ی اجباری پیش نمیومد و خمیر استراحت نمیکرد خلق نمیشدن اما بازم انقدر خوب شدن که واقعا راضیم(و هرکی خورد راضی بودD: ) از این نتیجه وگرنه ممکن بود دیگه هیچ وقت با این نوع شیرینی آشنا نشم..همیشه که "خیر" دقیقا اون چیزی نیست که ما میخوایم.... :)


غمِ زمانه به پایان نمیرسد
برخیز
به شوقِ یک نَفَسِ تازه
در هوای بهار... :)
(مشیری)

بچه رئیس

امروز یه نوزاد ۲۰ روزه اومد بیمارستان..پسر آرومی بود ولی یجوری نگاهم میکرد و جدی بود که ناخودآگاه یاد عنوان بچه رئیس افتادم :) 

از مامانش اجازه گرفتم تا عکس بگیرم ازش ..اجازه داد. تا خواستم عکس بگیرم بچه هه (اسمش صدرا بود) یه خمیازه کشید بعد شروع کرد به کش و قوس رفتن.. بعد که آقا کش و قوساش تموم شد باز یه خمیازه دیگه کشید :|

 بعدشم با یه اخم منتظر موند ازش عکس بگیرم :/

انگار میگفت "این لوس بازیا چیه زود عکستو بگیر برو حوصله ندارم :|"

مادره هم هی قربون صدقه رفتار مردونه ی پسرش میرفت :/

بعد متوجه شدم که بعله
ایشون از اون دسته افرادِ نُهِ نُهیه..درواقع من امروز سعادت عکس گرفتن از یه متولد۹۹/۹/۹ رو داشتم :))

 دیگه واقعا بچه رئیس بود..نه؟! :)


+ باید خیلی قوی باشیم

خیلی کارا مونده که نکردیم
خیلی ذوقا مونده که نداشتیم
باید خیلی امید داشته باشیم
خیلی کارا داریم هنوز... :)

یلداتون مبارک:)🍉

که این دیوانه سرگردان بماند

امشب انگار تنها نشستم وسط یه بیابون و تا هرجا که چشمم میتونه ببینه خالی از هرگونه موجوده...ثانیه ها بدونِ وقفه رد میشن ..تنها صدا سکوته ولی حس میکنم صدای حرفهای مونده روی دلم انگار سینه م رو میشکافه و بیرون میزنه تا شاید کمی بارِ دل سبک بشه...یکم که میگذره دیگه صدای درونم هم قطع میشه...دیگه نمیدونم چی بگم...شروع میکنم به سرزنش کردن...دِ آخه تو چِت شده فرشته؟؟!
درعین اینکه فکری و جسمی مشغول زندگی و ابعاد مختلفشم ولی تهش ذهنم پر شده از دوتا مسئله...یکی کهنه ست و یکی جدید‌...با خودم میگم "ذهنتو درگیر این چیزا نکن‌...انتظارم از تو بیشتر بود دختر!"
نمیدونم چرا تیکه ی دومِ جملم واسم سنگینی میکنه..کمی مکث میکنم و نگاهم به کیبورد،تار میشه..نمیخوام بهش بها بدم...دوباره برمیگردم به اصل قضیه...کمی که واکاوی میکنم یادم می آد روزهایی بود که مسئله ی جدید برام اهمیتی نداشت... بعدتر حساس شدم ولی بازهم نه اینکه ذهنم رو درگیر کنه..مدتی قبل،با پیش اومدن چند نشانه حساستر شدم ...سعی کردم بیخیال بشم و خدا خدا میکردم که دیگه هیچ نشانه ای نبینم و هیچ پیش آمدِ احتمالی اتفاق نیفته...اما باز هم مهم نبود کجا هستم؛خونه،بیرون،مشغولِ خوندنِ یک کتاب درسی یا دیدنِ تلویزیون،تو آشپزخونه،در سکوت یا مشغول صحبت با یک نفر دیگر هرکسی که باشد..یکهو یک کلمه یا جمله ی سرکش که برای استتار خودش رو ربط میداد به آن لحظه ، می اومد و یادآور اون مسئله میشد‌‌...
تصمیم گرفتم بسپارم به خدا تا هرچه خیر است پیش بیاید..و دیگر نه به آن مسئله فکرکنم و نه بیخیال باشم...عادیِ عادی...
بازهم گاهی برایم آن مسئله یادآوری میشود...کاری به کارش ندارم...اما امشب برام خیلی آزاردهنده شده..اینکه تکلیف این مسئله به کجا میرسه و باید دلگرم بشم یا برای همیشه پروندش بسته بشه سردرگمم کرده‌‌...
راستی چقدر خوبه که شب رو داریم...
چقدر خوبه که پاییزه با این هوای بارونیِ قشنگش....
پی نوشت: مسئله ی جدید به مسئله ی قدیم ربط دارد...


سنجاقبرای گفتن از شادیها باید اشاره کنم به تولد سرکار خانوم خواهرکوچولویمان و کیک خودم پز و این حرفا :)   = عکس
( ۱_اون پاپیون ریزا کار من نبود:|  ۲_عجله در تولد گرفتن و خوردن کیک باعث میشه بعداً که عکسارو نگاه میکنی ببینی عههه اینجاش چرا اینجوریه، اونورو چرا اونجوری کردی و... :/   ۳_#نه_به_خود_سانسوری)
ته تغاریمون رسماً وارد ۶ سال شد..البته با زبون و سیاستِ شگفت آوری که در گفتار و رفتار و دلبری داره اصلا این مرزهای تاریخی و سِنی در برابرش حرفی برای گفتن ندارن :)

یادداشت خودکاری: بارون D:


یادداشت مدادی: چیدمان طبقه های کتابخونه رو تغییر دادم..بماند که وسط کار موقعی که کل زمین پراز کتاب و برگه بود حس پشیمونی بسیاری بهم دست داد ولی بالاخره جمع و جورشون کردم و الان هردفعه چشمم بهش میخوره حس رضایتمندی دارم‌‌ و به خودم میگم چرا این همه مدت اونجوری بود :|

+ببخشید که نظرات رو میبندم.

ره رو منزلِ عشقیم

تو فکر بودم..و شاید غمگین..و حسِّ همراهِ روز و شبِ این چند وقتم،خیلی دلتنگ...گوشی دستم بود و خبرها رو میخوندم...
نمیدونم از کجا صدای مولودی میومد
"کسی که یاری مثل تو داره بیاره بیاره بیاره
یه سرِ زلفِ تو تموم عالم نداره نداره نداره"
یهو به سرم زد یبار دیگه اجازه بگیرم(برای رفتن به بخش کرونای بیمارستان)..البته اجازه ی اجازه هم که نه..چون تهش اختیار با خودمه..ولی دوست ندارم خانوادم تهِ دلشون راضی نباشه...مخصوصا این قضیه که به شرایط و زندگی هممون مربوط میشه...
همینجوری و معمولی تر از تمامِ این چندماه بهشون گفتم..قبول کردن...!!!
تعجب کردم..! برای اینکه مطمئن بشم چندبار پرسیدم واقعا؟؟؟!! جدی برم؟؟! میخوام هماهنگ کنماا ؟!

راضی بودن..نمیدونم چیشده...نکنه ازم خسته شدن؟! : ))
مولودیش قشنگ بود: "تو
                                ماهِ دلارایی
                                امیرِ دلهایی..."
واقعا نمیدونم تصمیم عاقلانه ای هست یا نه...
به وجود با این همه ضربه و فشاری که از طرف تصمیمات بعضی از مسئولین داریم تحمل میکنیم...نمیدونم...
و من در صحرا
پی نشانی میگردم
شاید آوای زنگوله ی اُشتُران
شاید یک صورت فلکی
و یا خطی از ردِّ پا
هر آنچه که مرا برساند به 
مهربانی
عشق
زیستن
چونان ماهیِ در تُنگِ آب
زنده به امید... : )

+مولودی ای که صداش میومد:
++عنوان:ره رو منزل عشقیم و ز سر حد عدم/تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم (حافظ)
 
+به وقتِ دلتنگیِ طولانی...

چنین مظلوم : )

کاش رهگذری در حالِ عبور
از تکرارِ روزهای خواهرانه ام میپرسید : )
و من میگفتم
صبحها با نوای آلارم های بی پایان گوشی برادرم که از تاریکی تا روشنایی های روز در گوشمان طنین انداز است بیدار میشوم.. همان آلارم هایی که تو به غلط گمان میکنی آخرینش را خاموش کردی اما بعداز ده دقیقه خوابیدن دوباره میبینی این قصه سر دراز دارد
بالاخره با آخرین آلارم بالاخره او هم چشم باز میکند و دست و رویی میشوید تا سر کلاس حاضر شود
با خیال راحت از اینکه دیگر آلارمی نیست و برادر هم بیدار است و کمی دیگر کلاسهای مجازی اش شروع میشود‌ میروم تا اندکی دیگر چشم روی هم بگذارم تا فقط دو سه در صدِ دیگر به انرژی ذخیره ام برای شروع یک روزِ پرکار اضافه کنم و بعد استارت روزم را بزنم
اما همین موقع آوای دلنشینِ صدای برادر! به گوش میرسد که در حال توضیح مسئله ی فیزیک جلسه قبل برای معلم و همکلاسهای خود است
و مگر میشود با "ما میدونیم فرمول چگالی میشه جرم به روی حجم.اینجا مسئله به ما چگالی یه مکعب رو داده که یه کُره از داخلش خالی شده و...." به خواب رفت؟!
در آن لحظه همه چیز ، حرص در آر است و بی منطق...
مثلا چرا باید از داخل یک مکعبِ تو پُر یک کره درآورد؟؟!
اصلا چرا جوری با تسلط توضیح میدهد که انگار تمامش را خودش حل کرده و من هیچ راهنمایی برایش نکردم؟؟!!

از خیر خواب و آن سه درصد شارژ میگذرم و به ۷۷ درصد راضی میشوم..
دقایقی بعد و درحالیکه داری روز خود را شروع میکنی، یکهو برادر را میبینی که گوشی و کتاب به دست چشمانش را بسته است!
و تو با فکر به اینکه "نکند خواب رفته" در دوراهی میمانی که به "اگه خواب رفتی من دیگه بیدارت نمیکنم" هایی که صبح شونصد بار به او گفتی عمل کنی یا نه؟!
سرانجام تسلیم دل مهربانت میشوی و در جواب بیدار کردن میشنوی"بیدارم..شاد کُنده منتظرم درست بشه" یادت می آید امروز از روزهای شادی ست! (طبق برنامه ای که دارن، بعضی روزا تو شادن کلاساشون و بعضی روزا تو اسکای روم)
با نگاه به گوشی و دیدن تصویر معلمِ زبون بسته در لایو که به علت سرعت ماورایی برنامه ی شاد ، درحالت دهن باز و دست در هوا گیر کرده ، از صدقِ گفتارِ برادر مطمئن میشوی
و امان از "شاد" و آن سرعت حلزونیش...

برادر را به امان خدا میسپارم و مشغول رسیدگی به بعضی امورِ خانه میشوم تا بعد از آن بروم سراغ کارهای خودم
و به راستی چه کسی با خبر است از تنهاییِ من
که در هجومِ بی رحمانه ی کارآموزی و درس و مقاله میگذرد؟؟!
شب به محض نشستن برای استراحت ، برادر هم گوشی و کتاب عربی به دست در کنارت مینشیند و از معلمشان که بخش هایی کوتاه از انیمشین ها را به منظور آموزش قواعد ، دوبله های بامزه کرده حرف میزند (زمان ما چه مظلومانه عربی میخوندیم!) و بعد میگوید معلم پرسیدا بچه ها کسی بلده کلیپهای کوتاه اینجوری درست کنه؟ و او جواب مثبت داده..
در دل میگویم به سلامتی هر خانه یک مدرسه به هر خانه یک آموزش و پروش تبدیل شده :|
با " تجربه ی جالبی میشه براش و با این کار عربی هم بهتر یاد میگیره" خودم را تسکین میدهم...
اولین کارتونی که از آرشیو کارتوهای داداش کوچیکه به چشممان خورد ، پَتِ پستچی بود..نشستیم تکه ای ۲۰ ثانیه ای از آن انتخاب کردیم و برای آموزش یکی از قواعد عربیشان دیالوگی ساختیم به اینصورت:

_مرده از پشتِ پیانو(:/) به پتِ پستچی میگه: سلااام..بلدی کلمه های مونث و مذکر رو جمع ببندی؟
+پت پستچی: آره آسونه..به کلمه های مذکر ونَ و ینَ و به کلمه های مونث ات اضافه میکنیم..همین تموم شد( "همین تموم شد" به حرکت دستای کاراکتر خیلییی نشست :)) )
_مرده از پشت پیانو (با ذوق) : همینه آفرین دمت گرم :| : )))

(بسی متن قوی و کار کشته ای بود میدانم :|)
و نگویم از بارها و بارها تمرینِ برادر برای گفتن دیالوگ و تغییرِ صدایش :/
و سر انجام ساعت ۱۲:۵۰ بعداز کلی فکر درمورد زرد یا سفید بودنِ رنگِ نوشته هایی که روی تصویرها می آیند کلیپش ساخته شد : )

(خیلی بامزه شد جوریکه چندبار نگاهش میکردیم میخندیدیم امیدوارم جنبه آموزشیش هم خوب باشه :| آقای معلم هم خوشش اومد و بعداز فرستادن کلی استیکر خنده به برادر گفت اگه میتونه هنوز هم بسازه:/ )

چه بگویم از تکرار روزهای غریبانه
آنگاه که میگویی حق الزحمه ی راهنمایی برای این مسئله ، ۵ تومان میشود
و برادر یادآور آن ۲۵ تومان نقدیِ کذایی میشود که مدتی پیش از او قرض گرفته بودی و هنوز پس نداده ای...

آه ای رهگذر...برو و نمان به شنیدنِ این غم نامه
نگرانم از اشکهای روانت سیلی جاری شود
برو و نمان... 

که این تنها گوشه ای از یکی از خواهرانه هاست...

پشت دریاها شهریست...

تو برو

من هم قایقی خواهم ساخت... 



_یک سال و دو سه ماه پیش یه لیوان سفالی خریده بودم و یسری رنگ...بماند که رنگ اشتباهی خریدم و هنری که مدنظرم بود رنگهای جنس دیگه ای میخواست...و بماند که سعی کردم با همین رنگها اون هنر رو انجام بدم و چه مصیبتها کشیدم آخرش هم بخاطر جنس رنگش تمیز درنیومد..و هنوز هم نمیدونم چرا رنگش یه دست نشد...بماند که فهمیدم تو این جنس رنگ ترکیب رنگ نمیشه انجام داد و ترکیب سفید و قرمز که صورتی شده بود ، برخلاف تصورم بعداز پختن شد قرمز :/ (رنگهایی که برای سفال استفاده میشن قبل و بعداز پخت تفاوت دارن)
اما بالاخره بعداز یکسال کار رنگش تمام شد و دادمش کوره برای پختن و نتیجه شد این تصویر(از نزدیک براقه)


_فرشته ۵ ساله از تهران : ))

اول یه طرح مثل طرح هایی که برای ماندالا میکشن کشیده بودم میخواستم رنگش کنم که اتفاقی یه عکس زرافه دیدم

و به خودم گفتم چرا زرافه نکشم؟؟!😶😐 دو راهی سختی بود..آخر هم اونو پاک کردم و زرافه کشیدم😅ولی تو این یه سال که کمی کمی ازش رنگ میکردم فوق العاده کار حال خوب کنی بود..

جهان و هر چه درو هست پایدار نماند

۱_به "آ" (۴ ساله) میگم چی میخوری؟
میگه کیک و زبون بسته!
زبون بسته=گل گاو زبون : )))

۲_پساپس عید غدیر مبارک : ) 🎊🎉

۲_یجوری شده ‌که
¤تو ۷۲ ساعتِ گذشته تونستم روی هم رفته فقط یازده ساعت بخوابم و انقدر خوابم میاد که احتمال اینکه با هر پلک زدنی که چشمام بسته میشه ، دیگه باز نشه و خوابم ببره بالاست.

¤_مثلا اولِ صبح متوجه میشم دو تا درسو ۲۰ و ۱۹ گرفتم و انقدر خوشحال میشم که قشنگ انرژی اینو دارم برم با پای پیاده کل شهر رو شیرینی بدم
دوساعت بعد ، یه استادی که هرروز باش جریان داریم میاد یه چیزی بهمون میگه که‌ همه مونو بهم میریزه
یه ساعت بعدش میاد حرفی که اول زده بود رو خیلی بدتر میکنه(در حد فاجعه) چرا؟ چون فهمیدن یکی از بچه ها تو امتحان تقلب کرده(البته همه تقلب میکنن و اینکه حالا اینو چجوری فهمیدن و اینا داستان داره)
و این اتفاق خیلی رو مسائل دیگه هم اثر داره..(چرا متوجه نمیشیم این زرنگ بازیای شخصی رو بقیه تاثیر داره و موقع سوختن ، تر و خشک رو با هم میسوزونه)

اصلا این پیام دومشو که خوندم همینطور مونده بودم
هیچ کاری نمیتونستم بکنم کار از حرف با استاد و غر زدن تو گروه خودمون و اعتراض و عصبانیت گذشته بود
فقط بعداز نیم ساعت با خودم کنار اومدم که برم پیاما رو بخونم ببینم بچه ها دارن به استادمون چی میگن
یکم بعد هم گوشیمو خاموشِ خاموش کردم پا شدم رفتم تو آشپزخونه..مثل همیشه که کلی حرف دارم نشستم رو زمین و تکیه مو دادم به یخچال (رو زمین نشستن و تکیه دادن به یخچال مکان امن منه!)
و شروع کردم برای مامان تعریف کردن البته اتفاق دوم یعنی اصلی ترین و فاجعه ترینو تعریف نکردم و احتمالا نکنم‌...
حالا فرض کنید دارم با دل پر حرف میزنم ، مامانم میگه:از جلوی یخچال پاشو میخوام فلان چیزو در بیارم :| : )
و من هنووز نمیدونم چرا دقیقا هرموقع من میام میشینم جلوی یخچال به چیزای توش نیاز پیدا میشه!
خونه ی مامان بزرگ هم قدیما تکیه مو میدادم به یخچال...
بعد دیدم اونجا خیلی نیاز به یخچالشون بالاست و هی باید برم کنار...جامو تغییر دادم و دیگه میشینم جلوی فریزر(یخچال و فریزرشون جداست) با این استدلال که در روز به جز موقع غذاپختن نیاز دیگه ای به فریزر نیست و با اونجا نشستن دیگه راحتم..
حالا مثلا زمانیه که هر کی مشغول کاری غیر مرتبط با مواد غذایی و یخچال و ایناست ولی
دقیقااا همون موقع که میام میشینم و یا درحال حرف زدنم یا برای غذا یه چیزی خورد میکنم ، یکی میاد از تو فریزر یه چیزی میخواد
حتی در حد اینکه یه بچه نوه میاد میگه چند دقیقه پیش  شکلاتشو که آب شده بود رو گذاشته تو فریزر و الان میخوادش :/ چرا واقعا چراااااا
البته با این اتفاقات مکان های دیگه رو برای نشستن امتحان کردم ولی هیچ جا مثل اونجا نمیشه!

¤یادتونه گفته بودم نتونستم یه میانترم مهم رو بدم و امیدوارم مشکلی پیش نیاد
باید بگم که پیش اومد :|  (استادش همون استادیه که بالاتر درموردش نوشتم)
یه مختصری باهاش حرف زدم ، میگه اگه میخواستم واقعا اثر بدم که فلان میشد با توجه به سابقه خوبی که داشتی مراعات کردم و اینا
من تو دلم : این مراعاتهههه؟؟ نه واقعااا این مراعاتههه؟؟!! آقا مراعات نمیخوام فقط حقمو بده!!! حیف که نمیشه کامل و دقیق با جزئیات تعریف کنم و خیلی طولانی میشه
ولی آخه یه آدم چقدر میتونه بی منطق باشه؟؟!  از این که انقدر بی اخلاق باشه چی گیرش میاد؟؟  واقعا اینکه هی بحث کنه و هرروز هرروز با دانشجو ها جریان داشته باشه چیز لذت بخشیه؟؟؟!
(یه آب قند لدفا!)

۴_بیا و یک نفس آرام جان شو از رهِ لطف
که آرزوی تو جان را در اضطراب انداخت
ز بهر آنکه دل از دام زلف او نرهد
بهر خمی گره افکند و پیچ و تاب انداخت . . .
_هلالی جغتایی


(+نوشتم که بماند به یادگار)

و نیست نجاتی جز درگاهش+بعداً نوشت




تا مقصدِ عشّاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه عشق مجاز است
در عشق اگر بادیه ای چند کنی طی
بینی که در این ره
چه نشیب و
چه فراز است...
_وحشی بافقی

بعداً نوشت: خودم جان اسیر این مردم و جوّ کاذب و مسخرشون نشو..هرچقدر هم که ناحقی ها زیاد باشن تو راه درست و اخلاقی رو انتخاب کن...حتی به قیمت اینکه بعضیا با طرز فکرِ خودشون قضاوتت کنن و برای خودشون نتیجه بگیرن...
+گاهی نمیدونی با کی مشورت کنی...انگار اونی که باید باشه نیست..فقط خودتی و خدات..و میبینی این بودنش چقدر می ارزه به تمام نبودنها...
به قول حافظ جز آستانِ تواَم در جهان پناهی نیست
سرِ مرا به جز این در ، حواله گاهی نیست . . .

++دنیا خیلی کثیف تر از آرمان شهر منه...

آبِ یخ چه کم دارد از یک قهوه ی داغ

نشستم رو نیمکتِ محوطه ی دانشکده به انتظارِ میم..و رو به روم یه آدم فضایی شلنگ به دسته که داره سبزه های محوطه رو آب میده..حس رغبت به لمس خُنَکی این چمن ها و به صورت درازکش ، چهل نامه ی کوتاه به همسرمِ نادر ابراهیمی خوندن رو نمیتونم کامل پس بزنم و همینطور بلاتکلیف نگهش داشتم!

از دیروز که دوباره پا گذاشتیم تو دانشگاه هرلحظه و هر قدم مغزمون با حسرت درحال ریکاوری خاطراته..
از دیدن هم هیجان زده و خوشحالیم اما ته چشمامون غم داره...درعین اینکه دوست داریم همدیگه رو تو بغلمون از شدت فشاردادن مچاله کنیم یه ترسِ ریز از هم داریم و حتی خیلی نزدیک نمی ایستیم
حالا که سهممون از دیدن لبخند همدیگه شده فقط چندتا چین خوردگی ریز کنار چشمامون ، حالا که چند لایه محافظ سدّ راهِ صدامون شده و مدام باید بگیم: "چی؟! یذره بلندتر حرف بزن"
شاید نتیجه ی آهِ اون لحظه هاییه که لبخندها و حرفهامون رو دستِ کم گرفتیم و از هم دریغ کردیم یا دهن باز و ‌کلمه ها رو بدون بازرسی به بیرون پرت کردیم . . .

................................................................................................

به یاد بیاور امتحانات ،

درس های نخوانده

و جریان چند واحد کارآموزی نرفته را
و بعد
ول کن جهان را
آب یخت گرم شد! : )

..................................................................................................
+مثلا بعداز چندماه دوری با کلی حرف روی دلت برای گفتن ، اولِ صبح باشد با اون هوای قشنگ ، تو و شهید گمنام و حس خلاء و تلاش برای پیداکردن کلمه ها از گوشه و کنار ذهن و چیدنشون کنارِ هم...
که یهو یه آدم فضاییِ پسر برای زیارت بیاد و تو مجبوربشی فقط فاتحه خوندنتو تمام کنی و بری :|

تو نگات چی داری که مهربونم میکنه : )

خونه مامانبزرگ نشسته بودیم دور سفره‌..ناهار کله پاچه بود

راستش کله پاچه دوست ندارم اما از بچگی اینطور در من نهادینه شده که لوس بازی در نیارم و یکم از آب کله پاچه با نون تلیت کنم بخورم : )) از این رو یکم از آبش تلیت کردم و با اضافه کردن مقدار زیادی آبلیمو سعی کردم با هر زور و زحمتی که هست بخورم...

اون بین بقیه داشتن درمورد اینکه کدوم تیکه ی این بره ی زبون بسته خوشمزه تره حرف میزدن و تعارف که از این بردار از اون بردار🤦🏻‍♀️مامانبزرگ منو دید..گفت فرشته چرا هیچی بر نداشتی؟ بیا از این فلان بهمانا بذارم برات ..درحالیکه میخواست واسم بذاره گفتم نههههههه مامانبزرگ دستتون دردنکنه همین خوبه...

بعداز یکم حرف و خنده و اصرار به خوردن،دایی جان مجرد گفت دیوار نچین برای خودت که این قبلا بره بوده و زنده بوده و این حرفا.."دیوارای ذهنتو بشکن"..دیسو گرفت سمتمو گفت بیا از این بردار خیلی خوشمزس(انقدر ذهنم درگیر بره بود نفهمیدم چی نشونم داد)..

همون لحظه یه بره با چشمای دلربا اومد تو ذهنم که زل زده بهم و داره با ناز بع بع می کنه🥺😖😓نتیجه این شد که جلوشو گرفتم و با اعتراض و بُهت گفتم دایییی این بره بوده😖🤦🏻‍♀️

باز بعداز کلی حرف ، دایی جان مجرد به شوخی گفت من ازدواج که خواستم کنم یه زن میگیرم که شجاع باشه..هی نگه اینو دوست ندارم اونو دوست ندارم..اینا نشون میده تو ذهنش دیوار ساخته..مثلا همین کله پاچه خوردن یا نخوردنش خیلی چیزا رو مشخص میکنه!

گفتم میپرسی ازش؟😂 گفت آره..جزء سوالای نکته داره😶

دارم فکرمیکنم مثلا مامانبزرگم زنگ میزنه یه جایی برای خواستگاری بعد بپرسه ببخشید دخترخانمتون کله پاچه میخورن؟ اگه نمیخورن که مزاحمتون نشیم🙊😂

قرار شد از این به بعد دور و بر کله پزیا دنبال زندایی بگردیم که مطمئن باشیم کله پاچه دوست داره😶😂



بابابزرگ عادت داره از تلویزیون دوتا برنامه رو نگاه کنه..یکی دکتر سلام! و یکی هم اخبار...

یکی دو روز بود بخاطر یسری عوامل ، تنظیم تلویزیونشون به کل خراب شده بود و حتی تصویر نداشت.. یکم شاکی بود که دوروزه برنامه هاشو ندیده : ) تعمیرکار گفته بود صدهزار تومن میگیرم برای درست کردنش...از نظر بابابزرگ قیمتش بی انصافی بود درنتیجه یکم خودش تنظیمات تلویزیونو دست کاری کرد تا درست بشه اما نشد..

بعداز ناهار(همون روزِ کله پاچه ای)  یکی از نوه ها از دایی جان مجرد طلب برنامه کودک و کارتون از تلویزیون کرد..

دایی بهش گفت تلویزیون خرابه و باید تعمیرکار بیاد تا درستش کنه..

منم که تحت تاثیر حرفای سر سفره ناهار بودم ، گفتم دایی بیا دیوار ذهنمون خراب کنیم!

بدین ترتیب یکم خودمون سعی کردیم یکم هم طبق راهنمایی ها و آموزه های دلسوزانه ی مهندس گوگل پیش رفتیم

بعداز یک ساعت و چهل و پنج دقیقه پیروزی از آنِ ما شد ..

دایی جان گفت نتیجه ی دیوار شکستنو ببین : ))


خلاصه اینکه تعمیرکار تلویزیون خواستید درخدمتم! قیمت توافقی : )))

 +یه کِیسِ کله پاچه خور سراغ ندارید زنداییم بشه؟! : ))


++ دیوارهایی که تو ذهنمون ساختیم رو بشکنیم...دست برداریم از فکرهای منفی و مانع تراشی تو ذهنمون...

________________________________


خداحافظی موقت : )

"یا من الیه یلجأ المتحیّرون"
__ای آنکه به سوی او پناهنده شوند سرگردانان______

عکسای گوشیمو که نگاه میکردم دیدم چقدر از ابرها عکس دارم : ) 

یادش بخیر ..دبیرستان که بودم تو اردوها یا روزایی که یواشکی گوشی میبردیم مدرسه یا تو خونه و کلا هرکجا هرموقع میدیدم آسمون قشنگه سریع عکس میگرفتم...عکس گرفتن از آسمون حس خوبی بهم میداد...
سوم،چهارم دبیرستان موقعایی که درمورد کنکور و قیمت بالای کتاب و کلاسهای خصوصی و اینجور چیزا با دوستام حرف میزدیم ، همیشه میگفتم میخوام عکس ابرا رو چاپ کنم بذارم کنار خیابون بفروشم که درآمدشو صرف درس خوندن کنم : )))  زمان گذشت و گذشت اما این عکس گرفتن از ابرها همچنان ادامه داره : )


چندروز یا شاید چندوقتی نیستم..این روزا باید بیشتر از قبل آروم و قوی باشم و آرامش بدم...مثل این چندوقتِ گذشته باید غلبه کنم رو استرس و فشار روی خودم و بیشتر حواسم به بقیه باشه و تمرکز کنم رو زندگی...
خیلی وقت بود گریه نکرده بودم‌..اصلا اجازه ی ناراحت شدن و گریه به خودم نمیدادم..تاجاییکه کم کم نگران خودم شده بودم : )) اما دیروز باز برای مشکلم ناراحت شدم و البته نه بخاطر خودم..و دو قطره اشک مزاحم سر خورد...دو تا اشک الکی و تو موقعیت نا مناسب...سریع گفتم آخ آخ مژه افتاد تو چشمم...بعدشم چشممو بستمو با انگشت سعی کردم مژه فرضی رو در بیارم...!
امروز داشتم کتاب* میخوندم...برای یه قسمتیش بی اراده به پهنای صورتم اشک ریختم..
فهمیدم هنوز گریه دونم فعاله : )) و خیالم راحت شد..!

اول میخواستم وب رو غیرفعال کنم اما بخاطر صفحه ی درس و پاسخ به سوالات منصرف شدم...
پس یمدت نیستم..تا ببینیم خدا چی میخواد...یا با ورژن جدید دوباره فعال میشم یا با ورژن فعلی شایدم دیگه عمری نبود : ))


 [  لذتِ عشق به این حسِّ بلاتکلیفی ست
  لطفِ تو شاملم آیا بشود؟! یا نشود؟!  ]


بشدت التماس دعا.

___________________________________________
*کتاب(رمان کوتاه) "بی تو هرگز" از زبان همسر و دختر شهید سید علی حسینی.

جنگ اگر فرسایشی گردد

[مثل بیماری که بالاجبار خوابش می‌برد

مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می‌برد

می‌شمارد لحظه ها را؛ گاه اما جای او
ساعت دیواری از تکرار خوابش می‌برد

در میان بسترش تا صبح می‌پیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش می‌برد...

جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ
در دژ فرماندهی سردار خوابش می‌برد

رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه
ارتشی در ضمن استقرار خوابش می‌برد...
]
اصغر عظیمی مهر/قسمتی از شعر


از قشنگیای! کلاس مجازی اینه که سر کلاس ۸ صبح ، وقتی یه استادی که به دقیق و منظمی معروفه داره درس میده  بچه ی کوچیکش از خواب بیدار بشه و ما صدای گریه شو بشنویم : )

و هرچی هم که استاد سعی کنه کلاس تحت تاثیر قرار نگیره و همونطور که آرومش میکنه ، بدون وقفه درس بده اما بچه آروم نشه و آخرش استادِ عزیز مجبور بشه بگه یه آنتراک ۵ دقیقه ای داشته باشیم!

ولی قشنگ خوابِ همه پرید : )

روز_نوشت۱۲

[دنیا محل آسایش نیست و نمیشود به طور کامل به آسایش کامل رسید ولی باید به حدّ اعلای آرامش برسیم و این امکان دارد.
آسایشِ زیاد عقل انسان را زایل میکند و آرامشِ زیاد موجب رشد انسان میشود.
آدم های راحت طلب بخاطر آسایش حاضرند آرامشِ خود را از دست بدهند و آدم های عاقل و عاشق حاضرند برای رسیدن به آرامش،آسایش خود را از دست بدهند.]
______
اگه میشد میرفتم قسمتِ دوپهلو حرف زدنِ مغز بعضیها رو دست کاری میکردم و هرچی سیم تو اون قسمت هست رو قطع میکردم!
_______
امروز طیِ اولین بار نون باگت پختنم  فهمیدم یک و نیم ساعت استراحت برای خمیر نون باگت کمه و موقع پختن ، اونطور که باید ، خوب پُف نمیکنه..(هر کلیپِ ظاهراً آموزشی ، واقعا آموزشی نیست!)
_______
برادر یا خواهر بزرگتر نعمت با ارزشیه.(الان توجه کردم دیدم این حرف خودم هم دو پهلو بود : )

۱_نعمتی که من ازش محرومم ، ۲_ نعمتی که خواهرم و برادرام باید روزی هزار بار شُکر به جا بیارن بخاطر داشتنش!)
________
فشار درسها زیاد شده..امیدوارم این ترم به خوبی و خوشی بگذره :/
________
دوتا عکسِ بسیاااررر حال خوب کن : )

  
(هر دو عکس از مجازی..)
_______
درسته محدودیتها خیلی کم شده ولی لطفا هنوز هم مسائل بهداشتی رو رعایت کنیم و برای کارهای غیرضروری و مهمونی از خونه بیرون نریم..
من امسال عیددیدنی که هیچ ، تو سال جدید حتی خونه ی دوتا مامانبزرگام هم نرفتم..بااینکه خیلییییی دلتنگشونم و گاهی هم مامانبزرگم اعتراض میکنه..
یخورده دیگه هم مراعات کنیم.. انشاءالله روزهای خوب در راهه : )
_______
+متنِ اول: از استاد پناهیان.
_______
اردیبهشت را باید
بیشتر
زندگی کرد . . .

روز_نوشت۱۱

یه حس عجیبی تو بعضی آدما میبینم..یه حسی که باعث شده آدمای مختلف از خانم دکتر گرفته تا حوزوی و دختر دبیرستانی و دانشجوهای مختلف و بچه دار و نوه دار و... بیان پای کار‌ و با جون و دل کار کنن..
حدود یه ماه از راه افتادنِ این کارگاه گذشت و اون از صفر شروع کردن و سیستمِ کاریِ اولیه ، الان تبدیل شده به یه سیستمِ کاربلد و خیلی پیشرفته تر از قبل..روزی حدودِ صد نفر داوطلبانه و خستگی ناپذیر مشغول برش و دوخت و مراحل بسته بندی و حمل و نقل و نظارت بهداشتی رو کارگاه و هماهنگی و... هستن
( به لطف خدا الان روی هم رفته بیشتر از ۹۰ هزار ماسک و گان برای بیمارستانها تولید کردن...و البته متاسفانه باز هم از طرف بیمارستانها اعلام کمبود شدید شده....)

امروز موقعی که صدای دعای توسل خوندنِ حاج آقا از بلندگوهای کارگاه پخش میشد ، یه جوّ آرامش بخشِ شیرینِ خاصی بود که مدتها بود تجربه ش نکرده بودم...
____________________________________

۳ ساعت از مدت زمانی که اونجا بودم دوتا کلاس دانشگاه هم حاضرشدمD: 
هندزفری گذاشتم تو گوشم و درحالیکه کلاس رو پام بود ، به نخ چینی ماسک نیز میپرداختم!  
یه ساعتِ آخر ،صدای استاد یا هی قطع و وصل میشد یا هی اِکو میشد ..فقط هر از گاهی متوجه میشدم که استادمون میگه مبحث سنگینه بخونید حتما :|  ..برای بعضی از بچه های دیگه هم همینطور بود و از طرف استاد و ما چندبار تلاش کردیم برای درست شدنش اما نشد...
دیگه به این نتیجه رسیدم که هرکسی سرش تو کار خودش باشه بهتره : ) به این ترتیب که فقط برای اینکه حضوریمو بخورم همچنان در کلاس موندم اما در کمال آرامش هندزفری ها را در آورده و صدای گوشیو بستم و به ادامه ی نخ چین کردن ماسکهای مبارز با کرونا پرداختم! 
صلح قشنگی بود..استاد درسشو میده بدون اینکه به من کاری داشته باشه..منم ماسک نخ چین میکنم بدون اینکه به استاد کاری داشته باشم D: بعداز یکم هم صدای گوشیمو باز کردم اما همچنان صدا اکو میشد(اصلا خدا رو چه دیدی شاید سایت درست بوده و استاد از تو حمام داشت درس میداد! )آخر کلاس هم از کامنت بچه ها فهمیدم آخرای کلاسه و منم نوشتم ممنون استاد خسته نباشید : )
 #همزیستی_بین_اساتید_و_دانشجویان
______________________________

موقعی که داشتم با هویه برقی ، ماسکها رو بسته بندی میکردم ، با اون همه دقت و حواس جمع بودن و مرتب کارکردنم ، تو هزارمِ ثانیه ، یه موقعیتی پیش اومد که میدونستم چادرم و هویه به هم نزدیک شدن اما واقعا برخوردشون با همدیگه رو پیش بینی نمی کردم ، و چادرم از هویه اندازه یه سکه ی پونصدتومنی سوراخ شد..احساس کردم این اتفاق ، میتونه صورت مادیِّ کاری باشه که چندروز پیش انجام دادم..اونموقع هم حواسم بود..میدونستم برخلاف باورهامه و ممکنه اشتباه باشه و خطر نزدیکه..فقط چندلحظه بود اما دهن کجی شد به ارزشهام..
درواقع همون موقع اتفاق امروز افتاد و من نخواستم ببینمش...

[در خودم گم شده ام
آه ؛ بگو راه کجاست
خسته ام از شبِ پر ابر
بگو ماه کجاست...]
_______________________________
کتاب حیفا رو بالاخره تمام کردم...نگم چقدر هضم بعضی جاهاش واسم سنگین بود...
_________________________
دلِ پر زخمِ زمین گفته کسی می آید . . .

شاید شد . . !

عاشقان هم همه خوابند در این موقع شب
بی گمان یک دل ویران شده از عشق فقط بیدار است . ‌. .

_حامد عسکری


کلیک》 دنیامی

نه پای یه مخاطب خاص از نوع مذکر درمیونه 

و نه الان نصفِ شبه

اما اگه یه روز_نوشت از احساس این چندروزم بگم

همین بیته بالاست...

کاملا بی مخاطبِ مخاطب دارِ مجهول...


الان که فکرمیکنم بنظرم میشه تعمیمش داد به کل زندگی و دنیا و مسائلش. . .

امیدوارم به مرحله ی "یک دلِ ویران شده از عشق" تو زندگیم برسم...اونموقع زندگیم یه زندگی واقعی میشه...


آخرین ساعات ۹۸ ، اولین لحظات ۹۹

الان که شروع این پست رو مینویسم ، ساعت ۳ و ۵۰ دقیقه ی بامدادِ یکمِ فروردین ماهه و کمتر از۴ ساعت دیگه به شروع سال جدید مونده...
شیرینی نخودچی های جانم تو فر دارن میپزن و کلی دعا بدرقه ی راهشون کردم تا خوب بشن ، سفره ی هفت سینمون رو چیدم و تخم مرغ هایی که داداش کوچیکه و خواهرکوچولوم رنگ کردن به سفره روح بخشیده..احساس میکنم یه چیزی کمه..یه بار دیگه سین های سفره رو چک میکنم
خب سبزه نیست..
نه یه چیز دیگه؟
خب ماهی هامون هم واقعی نیستن! راستش تنگ ماهی رو پراز آب کردم و دوتا ماهی اسباب بازی کوچیک که از قبل داشتیم گذاشتم توش..تا از بیرون ماهیِ احتمالا مریض نخریم...
چشمم میره سمت سین هشتم...جات خیلی خالیه سردار...آخه یه عکس چقدر میتونه زنده باشه؟! کدوم عکس به این اندازه با آدم حرف میزنه؟! با چه منطقی اشکهای یه ملت بی اراده میریزه برای یه آدمی که خیلیا از نزدیک ندیدنش و حتی اخبارش هم اونقدر پیگیری نمیکردن؟!
سردار؛ وقتی عکست تا عمق جان نفوذ میکنه و با آدم حرف میزنه پس حتما تو هم میتونی حرف منو بشنوی..
میشه امسال برام دعا کنی؟!
امسال ، سرِ سفره ی هفت سین،درست همون لحظه که میخونیم "حول حالنا الی احسن الحال" میشه برای برآورده شدنِ حاجتِ دلم دعا کنی؟!

میرم فر رو خاموش میکنم و یه لحظه با خودم میگم:راستی از کجا باید بفهمم شیرینی نخودچی ها پختن یا هنوز جا دارن؟!
جوابی برای سوالم نمیدونم..یکم نگاهشون میکنم و طبق مشاهدات بالینی براشون تجویز میکنم دودقیقه دیگه به پختن ادامه بدن..
دوباره غرق فکرکردن به نود و هشتِ گذشته و کارنامه ای که از این سال دارم میشم...سال ۹۸ با همه ی بدی ها و تلخی هاش اما اتفاقات خوبی هم داشت..تا یه حدی راضیم از عملکردهام. . و دستاوردهام رو دوست دارم..امسال وقت تلف شده و به بطالت گذشته م کم بود...خداروشکر...
اما حالِ کلی امسال ، سخت و اذیت کننده بود...غم هاش از شادیهاش بیشتر بود
با این حال از یه چیزی مطمئنم
اونم اینکه با این همه سختی اما حس و حال امسالم با سالای قبل فرق میکنه..دوستش دارم و امیدوارم ادامه پیداکنه ..باید بیشتر روش کار کنم...
شیرینی ها پختن و روشون یه سبد میذارم تا خنک بشن و صبح بچینمشون تو ظرف...
همه ی چراغ های خونه بجز آشپزخونه خاموشن...خیلی خستم و برای اینکه برای تحویل سال خواب نمونم ، رختخوابم رو میارم تو پذیرایی پهن میکنم..داداشم هم که تا الان بیدار مونده همین کار رو به تبعیت از من انجام میده...یبار دیگه با حرص بهش تاکید میکنم که جون هرکی دوست داری صبح برای عید که صدات میزنم بیدارشو! میگه باش..ولی خودت خواب نمونیاا
دراز میکشم و انقدر چشمام خوابالودن که بعید میدونم اگه خوابیدم بتونم یکم دیگه بیدار بشم...تصمیم میگیرم بیدار بمونم
ولی مگه میتونممم؟؟!!..حتی کشش مطلب خوندن ندارم...
به زور خودمو تا اذان بیدار نگه میدارم
نمازمو میخونم و با اینکه بشدت خوابم میاد ولی یه ذوقی وادارم میکنه بُرُس موهام و گیره ای که میخوام رو بیارم بذارم پیش رختخوابم تا صبح زحمتم کمتر بشه :| (نخندید خیلی خوابم میومد : )) )
و میخوابم بالاخره...!
ساعت ۷ و پنج دقیقه ی صبح یهو از خواب پریدم و درحالیکه داشتم داد میزدم بیدار شییییید عید شدددد اول از همه تو همون رختخواب ، موهامو شونه کردم و با گیره ی مورد نظر بستمشون!..به زور از گرمی پتو جدا شدم و دست و صورتمو شستم و یبار دیگه همه رو صدا کردم و وقتی مطمئن شدم این ذوق و شوق مسخره فقط مخصوص خودمه دوباره نشستم تو جام و با چشمای پف کرده به تلویزیون که حرم امام رضا(ع) رو نشون میداد خیره شدم
با یادآوری لحظه ی تحویل سال ۹۶ که تو یکی از این صحنها نشسته بودیم و بخاطر حجم جمعیت حتی نمیشد تکون خورد ، اما الان میبینم خالین و هزار هزار تا دل اونجاست دلم میگیره...
تند تند هرچی به ذهنم میرسه دعا میکنم.. برای سلامتی همه و نابودی هرچی بیماریه ، ظهور آقا ، کم شدن مشکلات، پر خیر و برکت شدن زندگیها ، پیشرفت کشور،آزمون تیزهوشان داداشم که هرچی صداش زدم آخرش بیدار نشد و...
بعداز تحویل سال ، گیره ی مذکور رو در میارم و دیگه با خیال راحت دراز میکشم و درحالیکه همچنان مقاومت شدیدی در بسته شدن پلکهام میکنم منتظر به تصویر رهبر نگاه میکنم تا اسم امسال رو بگه...
بعداز تمام شدن سخنرانی رهبر تلویزیون رو خاموش میکنم و میام که بخوابم
صدای یه نفر از خانواده میاد که میپرسه سال چی شد؟
+(من با چشمای بسته) جهش ملی
_جهش ملی؟؟!
+آره جهش ملی..پارسال رونقش بود امسال جهشش
_ جهش تولید یا جهش ملی؟!
+نمیدونم فکرکنم تولید.. شب بخیر.
و بعدش هم انگار که یه باری از رو دوشم برداشته شده و با حس سبکی خواب میرم : )


و اینگونه سال قبل خود را تحویل دادیم و وارد سال جدید گشتیم! : )

+..اللهم عجل لولیک الفرج..

+یه امسال رو تو خونه بمونیم و مهمونی نریم..بخاطر خودمون..و مردممون..تا کِی فقط از عملکرد مسئولین ایراد بگیریم ؟! الان هممون مسئولیم! یه یا علی بگیم و به وظیفه مون عمل کنیم : )


۱ ۲ ۳
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan