۱_به "آ" (۴ ساله) میگم چی میخوری؟
میگه کیک و زبون بسته!
زبون بسته=گل گاو زبون : )))
۲_پساپس عید غدیر مبارک : ) 🎊🎉
۲_یجوری شده که
¤تو ۷۲ ساعتِ گذشته تونستم روی هم رفته فقط یازده ساعت بخوابم و انقدر خوابم میاد که احتمال اینکه با هر پلک زدنی که چشمام بسته میشه ، دیگه باز نشه و خوابم ببره بالاست.
¤_مثلا اولِ صبح متوجه میشم دو تا درسو ۲۰ و ۱۹ گرفتم و انقدر خوشحال میشم که قشنگ انرژی اینو دارم برم با پای پیاده کل شهر رو شیرینی بدم
دوساعت بعد ، یه استادی که هرروز باش جریان داریم میاد یه چیزی بهمون میگه که همه مونو بهم میریزه
یه ساعت بعدش میاد حرفی که اول زده بود رو خیلی بدتر میکنه(در حد فاجعه) چرا؟ چون فهمیدن یکی از بچه ها تو امتحان تقلب کرده(البته همه تقلب میکنن و اینکه حالا اینو چجوری فهمیدن و اینا داستان داره)
و این اتفاق خیلی رو مسائل دیگه هم اثر داره..(چرا متوجه نمیشیم این زرنگ بازیای شخصی رو بقیه تاثیر داره و موقع سوختن ، تر و خشک رو با هم میسوزونه)
اصلا این پیام دومشو که خوندم همینطور مونده بودم
هیچ کاری نمیتونستم بکنم کار از حرف با استاد و غر زدن تو گروه خودمون و اعتراض و عصبانیت گذشته بود
فقط بعداز نیم ساعت با خودم کنار اومدم که برم پیاما رو بخونم ببینم بچه ها دارن به استادمون چی میگن
یکم بعد هم گوشیمو خاموشِ خاموش کردم پا شدم رفتم تو آشپزخونه..مثل همیشه که کلی حرف دارم نشستم رو زمین و تکیه مو دادم به یخچال (رو زمین نشستن و تکیه دادن به یخچال مکان امن منه!)
و شروع کردم برای مامان تعریف کردن البته اتفاق دوم یعنی اصلی ترین و فاجعه ترینو تعریف نکردم و احتمالا نکنم...
¤یادتونه گفته بودم نتونستم یه میانترم مهم رو بدم و امیدوارم مشکلی پیش نیاد
باید بگم که پیش اومد :| (استادش همون استادیه که بالاتر درموردش نوشتم)
یه مختصری باهاش حرف زدم ، میگه اگه میخواستم واقعا اثر بدم که فلان میشد با توجه به سابقه خوبی که داشتی مراعات کردم و اینا
من تو دلم : این مراعاتهههه؟؟ نه واقعااا این مراعاتههه؟؟!! آقا مراعات نمیخوام فقط حقمو بده!!! حیف که نمیشه کامل و دقیق با جزئیات تعریف کنم و خیلی طولانی میشه
ولی آخه یه آدم چقدر میتونه بی منطق باشه؟؟! از این که انقدر بی اخلاق باشه چی گیرش میاد؟؟ واقعا اینکه هی بحث کنه و هرروز هرروز با دانشجو ها جریان داشته باشه چیز لذت بخشیه؟؟؟!
(یه آب قند لدفا!)
میگه کیک و زبون بسته!
زبون بسته=گل گاو زبون : )))
۲_پساپس عید غدیر مبارک : ) 🎊🎉
۲_یجوری شده که
¤تو ۷۲ ساعتِ گذشته تونستم روی هم رفته فقط یازده ساعت بخوابم و انقدر خوابم میاد که احتمال اینکه با هر پلک زدنی که چشمام بسته میشه ، دیگه باز نشه و خوابم ببره بالاست.
¤_مثلا اولِ صبح متوجه میشم دو تا درسو ۲۰ و ۱۹ گرفتم و انقدر خوشحال میشم که قشنگ انرژی اینو دارم برم با پای پیاده کل شهر رو شیرینی بدم
دوساعت بعد ، یه استادی که هرروز باش جریان داریم میاد یه چیزی بهمون میگه که همه مونو بهم میریزه
یه ساعت بعدش میاد حرفی که اول زده بود رو خیلی بدتر میکنه(در حد فاجعه) چرا؟ چون فهمیدن یکی از بچه ها تو امتحان تقلب کرده(البته همه تقلب میکنن و اینکه حالا اینو چجوری فهمیدن و اینا داستان داره)
و این اتفاق خیلی رو مسائل دیگه هم اثر داره..(چرا متوجه نمیشیم این زرنگ بازیای شخصی رو بقیه تاثیر داره و موقع سوختن ، تر و خشک رو با هم میسوزونه)
اصلا این پیام دومشو که خوندم همینطور مونده بودم
هیچ کاری نمیتونستم بکنم کار از حرف با استاد و غر زدن تو گروه خودمون و اعتراض و عصبانیت گذشته بود
فقط بعداز نیم ساعت با خودم کنار اومدم که برم پیاما رو بخونم ببینم بچه ها دارن به استادمون چی میگن
یکم بعد هم گوشیمو خاموشِ خاموش کردم پا شدم رفتم تو آشپزخونه..مثل همیشه که کلی حرف دارم نشستم رو زمین و تکیه مو دادم به یخچال (رو زمین نشستن و تکیه دادن به یخچال مکان امن منه!)
و شروع کردم برای مامان تعریف کردن البته اتفاق دوم یعنی اصلی ترین و فاجعه ترینو تعریف نکردم و احتمالا نکنم...
حالا فرض کنید دارم با دل پر حرف میزنم ، مامانم میگه:از جلوی یخچال پاشو میخوام فلان چیزو در بیارم :| : )
و من هنووز نمیدونم چرا دقیقا هرموقع من میام میشینم جلوی یخچال به چیزای توش نیاز پیدا میشه!
خونه ی مامان بزرگ هم قدیما تکیه مو میدادم به یخچال...
بعد دیدم اونجا خیلی نیاز به یخچالشون بالاست و هی باید برم کنار...جامو تغییر دادم و دیگه میشینم جلوی فریزر(یخچال و فریزرشون جداست) با این استدلال که در روز به جز موقع غذاپختن نیاز دیگه ای به فریزر نیست و با اونجا نشستن دیگه راحتم..
حالا مثلا زمانیه که هر کی مشغول کاری غیر مرتبط با مواد غذایی و یخچال و ایناست ولی
دقیقااا همون موقع که میام میشینم و یا درحال حرف زدنم یا برای غذا یه چیزی خورد میکنم ، یکی میاد از تو فریزر یه چیزی میخواد
حتی در حد اینکه یه بچه نوه میاد میگه چند دقیقه پیش شکلاتشو که آب شده بود رو گذاشته تو فریزر و الان میخوادش :/ چرا واقعا چراااااا
البته با این اتفاقات مکان های دیگه رو برای نشستن امتحان کردم ولی هیچ جا مثل اونجا نمیشه!
و من هنووز نمیدونم چرا دقیقا هرموقع من میام میشینم جلوی یخچال به چیزای توش نیاز پیدا میشه!
خونه ی مامان بزرگ هم قدیما تکیه مو میدادم به یخچال...
بعد دیدم اونجا خیلی نیاز به یخچالشون بالاست و هی باید برم کنار...جامو تغییر دادم و دیگه میشینم جلوی فریزر(یخچال و فریزرشون جداست) با این استدلال که در روز به جز موقع غذاپختن نیاز دیگه ای به فریزر نیست و با اونجا نشستن دیگه راحتم..
حالا مثلا زمانیه که هر کی مشغول کاری غیر مرتبط با مواد غذایی و یخچال و ایناست ولی
دقیقااا همون موقع که میام میشینم و یا درحال حرف زدنم یا برای غذا یه چیزی خورد میکنم ، یکی میاد از تو فریزر یه چیزی میخواد
حتی در حد اینکه یه بچه نوه میاد میگه چند دقیقه پیش شکلاتشو که آب شده بود رو گذاشته تو فریزر و الان میخوادش :/ چرا واقعا چراااااا
البته با این اتفاقات مکان های دیگه رو برای نشستن امتحان کردم ولی هیچ جا مثل اونجا نمیشه!
¤یادتونه گفته بودم نتونستم یه میانترم مهم رو بدم و امیدوارم مشکلی پیش نیاد
باید بگم که پیش اومد :| (استادش همون استادیه که بالاتر درموردش نوشتم)
یه مختصری باهاش حرف زدم ، میگه اگه میخواستم واقعا اثر بدم که فلان میشد با توجه به سابقه خوبی که داشتی مراعات کردم و اینا
من تو دلم : این مراعاتهههه؟؟ نه واقعااا این مراعاتههه؟؟!! آقا مراعات نمیخوام فقط حقمو بده!!! حیف که نمیشه کامل و دقیق با جزئیات تعریف کنم و خیلی طولانی میشه
ولی آخه یه آدم چقدر میتونه بی منطق باشه؟؟! از این که انقدر بی اخلاق باشه چی گیرش میاد؟؟ واقعا اینکه هی بحث کنه و هرروز هرروز با دانشجو ها جریان داشته باشه چیز لذت بخشیه؟؟؟!
(یه آب قند لدفا!)
۴_بیا و یک نفس آرام جان شو از رهِ لطف
که آرزوی تو جان را در اضطراب انداخت
ز بهر آنکه دل از دام زلف او نرهد
بهر خمی گره افکند و پیچ و تاب انداخت . . .
_هلالی جغتایی
(+نوشتم که بماند به یادگار)
- چهارشنبه ۲۲ مرداد ۹۹