`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

آبِ یخ چه کم دارد از یک قهوه ی داغ

نشستم رو نیمکتِ محوطه ی دانشکده به انتظارِ میم..و رو به روم یه آدم فضایی شلنگ به دسته که داره سبزه های محوطه رو آب میده..حس رغبت به لمس خُنَکی این چمن ها و به صورت درازکش ، چهل نامه ی کوتاه به همسرمِ نادر ابراهیمی خوندن رو نمیتونم کامل پس بزنم و همینطور بلاتکلیف نگهش داشتم!

از دیروز که دوباره پا گذاشتیم تو دانشگاه هرلحظه و هر قدم مغزمون با حسرت درحال ریکاوری خاطراته..
از دیدن هم هیجان زده و خوشحالیم اما ته چشمامون غم داره...درعین اینکه دوست داریم همدیگه رو تو بغلمون از شدت فشاردادن مچاله کنیم یه ترسِ ریز از هم داریم و حتی خیلی نزدیک نمی ایستیم
حالا که سهممون از دیدن لبخند همدیگه شده فقط چندتا چین خوردگی ریز کنار چشمامون ، حالا که چند لایه محافظ سدّ راهِ صدامون شده و مدام باید بگیم: "چی؟! یذره بلندتر حرف بزن"
شاید نتیجه ی آهِ اون لحظه هاییه که لبخندها و حرفهامون رو دستِ کم گرفتیم و از هم دریغ کردیم یا دهن باز و ‌کلمه ها رو بدون بازرسی به بیرون پرت کردیم . . .

................................................................................................

به یاد بیاور امتحانات ،

درس های نخوانده

و جریان چند واحد کارآموزی نرفته را
و بعد
ول کن جهان را
آب یخت گرم شد! : )

..................................................................................................
+مثلا بعداز چندماه دوری با کلی حرف روی دلت برای گفتن ، اولِ صبح باشد با اون هوای قشنگ ، تو و شهید گمنام و حس خلاء و تلاش برای پیداکردن کلمه ها از گوشه و کنار ذهن و چیدنشون کنارِ هم...
که یهو یه آدم فضاییِ پسر برای زیارت بیاد و تو مجبوربشی فقط فاتحه خوندنتو تمام کنی و بری :|

خدایی الان کارآموزی درک نمیکنم!! :|

انگار واجبه-_-

از رفتن که الان نمیریم..همینطور رو هم جمع شدن و هی عقب میفتن..
ولی بعضی مسئله هاش شده سوهان روحمون : )

هی...

فعلا دلمون به همون چندتا چروک ریز کنار چشم ها خوشه :)

: )
میترسم از روزی که همین چندتا چروک ریز هم نتونیم ببینیم..

عزیزم:( واقعا قدر حسای خوب ونعمتایی که داشتیمو ندونستیم:(

خواهر من که کلاً درهمین حدم دانشگاهشون برگذار نشده وهمش دلتنگه وناراحت :(

 

.......

+ چرا؟ صبر میکردی ادم فضایی پسره بره:))

چپ چپم نگاش میکردی زودتر بره:))

 

 

واقعا...یادش بخیر یموقعایی چقدر غر میزدیم : ))
یه موقعیتهاییم الان داریم که بعدا متوجه میشیم چه نعمتی داشتیم و نمیدونستیم..
: ((
.......
: )))))نمیشد بمونم..
بعد که دور شدم ، دوبار از همون دور چک کردم دیدم هنوز هستش..مثل اینکه حرفاش بیشتر از من بود : )

برخی خاطرات یادآوری اشون جان آدم را میگیرد...

 

تمام میشود بالاخره این دوران نه چندان دلچسب کرونایی

 

+ حالت خوش

هییی...
بعضی خاطره ها هم آدم دوست داره انقدر الکل بزنه بهشون تا یا حل بشن یا ضدعفونی..

+ممنون ماهوربانو همچنین : )

آب یخت گرم شد :))))

(((((( :
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan