`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

میشه یکم زودتر تبدیل بشه به خاطره؟!

یک‌ازهفت| روزها چندان ملایم نمیگذرند.تو این چند هفته به ندرت دو روزِ کامل پشت سر هم خونه بوده‌ام.ذکرم شده:"خدایا من واقعا آدمِ هرروز بیرون رفتن نیستم" و این جمله هرروز بیشتر به من اثبات میشه.و شبا به خدا التماس میکنم که ساعتا کش بیان و دیرتر صبح بشه..
یکی از دور میبینه فکر میکنه چه خوب، چه با پرستیژ،
اما سختی‌هایی هست که دیده نمیشوند و هرروز، واقعا هرروز تمام انگیزه‌ی من، یه روز نزدیک شدن به پایان این شرایطه...


[غافلیم از خویش و آگاهیم به این فقدانِ خود..]

.
دوازهفت| برخی روزها مسافت زیاد و به تبع، هزینه ی اسنپ هم بالاست. اسنپ میگیریم و همان موقعی که تائید میشود با طرف تماس میگیریم که" ببخشید ما فلان نفریم اما هممون با هم یه جا پیاده میشیم. مشکلی نیست؟" اکثر راننده ها اول مکث میکنند و بعد میگویند اگر جا میشید نه مشکلی نیست..و ما تشکر میکنیم و میگوییم احتمالا جا بشویم. البته خودمان میدانیم که احتمالا و اگر معنی ندارد. باید جا بشویم. مکانش جوریست که هزینه‌ی رفت و آمدش خیلی بالا میشود. ما هم یک اسنپ میگیریم و مقصد را میزنیم جایی که برای همه‌مان مناسب است و دسترسی آسانی هم به حمل و نقل عمومی برای رسیدن به خانه های همه‌مان دارد. وقتی میرسیم آنجا نخود نخود هرکه رود خانه ی خود.. خداحافظی میکنیم و هرکداممان از طریق حمل و نقل عمومی بقیه ی راه را تا خانه اش میرود. دیروز ظهر در انتظار تائید اسنپ، هر کس غُری میزد. من خنده‌ام گرفته بود.
# قرار نبود شرایطمان اینجوری شود :)
.
سه‌ازهفت| یک روز ۵ نفر بودیم و قراربود از جایی به جای دیگر برویم. درواقع ۳، ۴ساعتی بینشان زمان داشتیم.در عین اینکه زمان زیادی بود اما برای رفتن به خانه و دوباره برگشتن کافی نبود. باران بود و علیرغم تصورمان تا درخواست اسنپ دادیم تایید شد و به فاصله ی شاید ۲۰، ۳۰ ثانیه رسید. فرصت نکرده بودیم که اعلام کنیم ۵ نفریم. ۵ تایی زیر باران رفتیم سمت ماشین. یکی نشست دومی درحال نشستن بود ، بقیه مان هم در حال رسیدن به ماشین بودیم. به او اعلام کردند ۵ نفریم.راننده که مردی مسن بود گفت نمیشه حداکثر ۲ نفر سوار میکنم.ما سه نفر هم رسیدیم به ماشین.این را که شنیدیم همانطور ایستادیم و مظلوم‌وار گفتیم "باشد پس ما سه نفر یک ماشین دیگر میگیریم." لازم به ذکر است که مواقعی که بارش باشد هم گرانتر است و هم به سختی اسنپ تایید میشود. اما دیگر چاره ای نداشتیم. با آن دو نفر خداحافظی کردیم و آنها داشتند در ماشین را میبستند که یکهو نظر راننده برگشت و شیشه ی سمت شاگرد را آورد پایین و گفت اشکال نداره سوار شید:) به مقصد که رسیدیم "الف" پیشنهاد داد بیاید بستنی بخریم تا این شرایط دیوانه‌وارمان تکمیل شود :) نگذاشتیم بیشتر وسوسه‌مان کند و به خرید کاپوچینو از سوپری نظرش را تغییر دادیم. زیر باران بدو بدو خودمان را به نمازخانه/مسجد رساندیم. خیس شده بودیم، در کفش‌هایمان هم آب رفته بود.هوا سرد.. در بد وضعیتی قرار داشتیم:)  (بعد میگن پرستیژ:/) گفتم"یعنی ۵ تا آدم عاقل و بالغ یکیمون یه چتر با خودش نیوورده :)" واقعا خجالت هم نمیکشند.حالا من از همه‌شان کوچکترم.آنها دیگر چرا؟! :) بعداز نماز، در زمانی کوتاه کاپوچینوهایمان به انضمام خوراکیهایمان را خوردیم.و بعد راهی کتابخانه ی نزدیک آنجا شدیم. کمی که گذشت دیدیم نمیشود. سیستم گرمایشی ضعیفی داشت و واقعا سرد بود. رفتیم چسبیدیم به یکی از بخاری‌ها که نزدیکمان بود و سعی کردیم لباسهایمان را خشک کنیم..!
.

+من با آوردن صندلیم و چادرم کنار بخاری شروع کننده‌ی جریان خشک‌سازی بودم. لحظاتی بعداز این عکس، از هرکس لباسی کنار بخاری درحال خشک شدن بود.جوراب، پالتو،کفش،... :))

+درجه‌ش هم بیشتر نمیشد:/

+خداروشکر خشک رسیدیم به جای دوم!


[گفتی سفرِ عِشق به جز در به دری نیست...]


چهارازهفت| چند روز بعد، مینا طی حادثه ای با اتو دچار سوختگی شدید و عمیقی روی زانوش شد. و اصلا یه وضعیت ناجوری بود یجوریکه واقعا عمیق بود و من اصلا نمیتونستم نگاهش کنم.
"ح" اذعان داشت دارای تجربه ی مشابهه و کار کشته‌ست تو درمان سوختگی.اصلا یه چیزی بلده که رد خور نداره و اگه مینا هم انجامش بده زود خوب میشه و یه نقطه هم از جاش نمیمونه.من به شخصه چیز خاصی درمورد سوختگی به اون شدت بلد نبودم و نظری هم درمورد صحبتای "ح" نداشتم؛ اما "ح" گفت ایمان بیارید به طبابت من.و ما هم ایمان اووردیم :) چند روز بعدش که فقط من و مینا و "ح" بودیم، ایمانمون وارد مرحله ی عملی شد و قبل از رفتن به نمازخونه/مسجد رفتیم داروخانه و طبق دستورات"ح"، مصدوممون کلی چیز خرید و چون استثنائا اون روز تا اذان وقت داشتیم، گفتیم بشینیم پای سوختگی این بچه تا وقت نماز بشه. آقا شروع کردن ما همانا و کمی بعدش بال بال زدن مینا همانا..و پی بردن"ح" به یه اشتباه محاسباتی همانا :)) اذان که گفت هیچ، اون روز نمازخونه نسبت به همیشه شلوغتر هم شد و نماز جماعت اول هم خونده و تمام شد در حالیکه پای مینا دراز بود و جای سوختگی‌ش هم سوزش شدیدی پیدا کرده بود و داشت بال بال میزد و ما رو لعنت میکرد  و من و "ح" از خنده روده بر شده بودیم و فقط سعی میکردیم بیصدا بخندیم. و دیگه هم راضی نمیشد این خرابکاری رو جمع کنیم و براش با سرم شست و شو بشوریمش تا آروم بشه. "ح" هم هی اشتباهشو بررسی و تحلیل میکرد.منم شروع کردم به باد زدن جاش بلکه کمک کنه به آروم شدن مینا :) هرکی از کنارمون رد میشد یه نگاه با ناراحتی مینداخت به مینا و همدلی میکرد باهاش و میگفت اشکال نداره خوب میشه :))
الان یه مدت گذشته و خوب شده و خبری از اون عمق نیست.حتی ردی هم از سوختگی نمونده. اما اعتماد بین مینا و "ح" دیگه اون اعتماد سابق نیست :)


+وقتی اصرار داریم حالِ یکیو خوب کنیم :))


پنج‌ازهفت| معجزه رخداد و من دو هفته پیش، سه روز پشت سر هم خونه بودم. روز دوم خانواده چندساعتی خونه نبودن..اصلا رو ابرا راه میرفتم..تصمیم گرفتم اتاقمو جارو بزنم. درِ جاروبرقی رو که قبلا یبار برادر از روی بی احتیاطی باعث شده بود یه تیکه ی کوچیکش بشکنه و دیگه درست چفت نشه، از دستم افتاد و چند تیکه شد :| حساسیت قضیه بالاست و یه جاروبرقیِ معمولی نیست..جهزیه ی مامانه! و این همه سال آخ نگفته..اصلا حق آب و گل داره تو این خونه :) چه روزهایی که سخاوتمندانه و مثل یک ابرقهرمان به دادمون رسیده..حالا با این دست گل من قیافه‌ش شبیه یه ژنرالِ زخمی شده بود:) چکار کردم؟ نشستم با چسب نواری تیکه هاشو چسبوندم و رو جارو جاش انداختم و چند دور چسبو دور تا دور جارو و درش تابوندم تا دیگه جدا نشه. فقط هراز گاهی برای عوض کردن پاکتش احتمالا یکم داستان داشته باشیم که اشکالی نداره.فقط قیافه‌ش با اون چسبها دیدنی شده.. این لوس بازیها به ابهتش نمیاد‌ ولی به هرحال بهتراز این بود که همینطور ولش کنم و مامان بیاد با شکل فروپاشیده‌‌ش مواجه بشه :)

بعداز مرتب کردن و جارو، نشستم تکیه دادم به دیوار اتاق و بی هدف رو به رویم را نگاه میکردم. من چند هفته‌ایست که جز خوابیدن(بیهوش شدن درواقع) و کارهای مختصر، در این اتاق و خانه وقت نگذرانده‌ام. صدایی در دلم گفت حالا بوی کیک در خانه نپیچد؟ شب عید هم که بود..اصلا بشود نذر امام علی(ع) به نیت حل شدن و آسان گذشتن گره زندگی‌ام در این ایام. میروم پرتقال آب میگیرم و نتیجه میشود کیکی پرتقالی با تکه های شکلات روی آن که نفوذ کرده اند تا مغزش. البته اگر به من بود، کنجد میریختم؛ اما به هرحال شب عید بود و میخواستم برای تمام خانواده لذت بخش باشد

+عکسِ تو فِرِشه این. از تزئین شده‌ش عکسی در دست نیست =_=

.

شش‌ازهفت| داشتم فکرمیکردم با این شرایط، احتمالا امسال جایی که میخوام قبول نشم.بعد یادم اومد اگه بخوام سال دیگه مجدد شرکت کنم، باید بشینم آپدیت جدید کتابارو بخونم :'| یکی از منابع هر ۴ سال یکبار آپدیت میشه یکی هر دو سال و ... .الان مثلا یکی از منابع خیلی مهممون که سه جلده و هر۴سال یکبار ویرایش میشه، جدیدا ۲۰۲۲ش اومده.و من ۲۰۱۸ش رو دارم..جدیدشو تهیه‌ نکردم هنوز اما دیدمش.. تغییراتش نسبت به ۲۰۱۸ بسیار بوده :') امسال هم شاید بشه گفت خیلی سوسکی با دوهزارو هیجدهش میشه ارشدو گذروند اما سال دیگه قطعا نه!

واقعا نیازمندم به دعا..هم سردرگمم هم شرایطم یه چیز پایداری نیست که یذره ثبات داشته باشم و بتونم اونطور که میخوام جلو برم..


هفت‌ازهفت| هرچندوقت یکبار میرم بلیط برای یه خانواده شش نفره به مقصد مشهد چک میکنم.اول هواپیما و بعد قطار‌‌‌‌..یه برآورد تقریبی میکنم.امروز دوباره اینکارو کردم‌..تمام روزهای اسفند رو چک کردم..بعدش به خودم گفتم خب اصلا برادرو نبریم. اون که خودش سرگرمه و هرسال هم برنامه های خودشو داره.. کمی بعد از این فکرم پشیمون شدم و تشر زدم به خودم که به چه حقی برای یکی تصمیم میگیری و اصلا چرا انقدر ذهنت محدوده که همچین فکری کنی؟


.

[در این کشاکشِ سختِ میانِ موت و حیات، امیدِ وصلِ تو ما را دلیل هر نفس است . . ‌.]


++اعیاد شعبانیه مبارک:)

میگه:[با تو قشنگه زندگیم؛ دوستِ همیشگیم

دوسِت دارم قَدِّ همون دَه‌تای بَچِّگیم

موندنی‌ترین رفیقِ من؛ امام حسین . . .] (بغض)

ترجیحاًدرتاریکی‌خوانده‌شود_۲

دقت کرده ام در اتوبوس که مینشینم احساساتی ترین آدم کره‌ی زمین میشوم..مخصوصا از بعدازظهر به بعد..دلیلش را خودم هم نمیدانم..اما با سوار شدنم به اتوبوس، انگار قلبم می آید و پشت فرمان مینشیند.هرچه احساس در سر راه خود میبیند را سوار میکند و درجه‌ی لطافتِ فضا و حال و هوایم روی هزار میرود. البته اکثر اوقاتی که فشرده درس میخوانم هم نسبتاً همینطورم. اما در اتوبوس شدیدتر! شاید هم ترکیب روزهایی پراز درس و اتوبوس و قلم نادر ابراهیمی مرا این روزها از همیشه مبتلاتر کرده.نمیدانم‌‌...گفتم نادر ابراهیمی؛ دیروز" ابن مشغله"اش را تمام کردم. کتاب قشنگی‌ست..هم ماجرایش و هم قلم مخصوص به نویسنده اش. مدتها بود دوست داشتم بخوانمش. اما از همان روزی که آقای "مدرسِ دوره" در خصوص کتاب خواندنِ روزانه سوالی پرسید و پاسخ دلخواهش را ندادیم(درواقع دلخواهش که هیچ..کلا پاسخ داغونی دادیم) و با تاسف گفت "موفق و موید باشید"، خجالت کشیدم. درس دارم خب:d تا قبل از پرسش او، در این یکی دوسالِ اخیر واقعیتش کتاب خواندن مداومِ روزانه که نه، اما ازفضای کتاب ها خیلی هم دور هم نبودم..بالاخره ماهی، دو ماهی،نهایت سه ماهی کتابی میخواندم..اما بعد از آن پرسش و تاسفش، با هزار زحمت رساندمش به هفته و با حداقل تعداد صفحات قابل انتظارش...
البته مدتی قبل از جریانِ این پرسش هم، منِ سرشلوغ، در یک روز رکورد زدم و کتابی را شروع و تمام کردم.الکی که نبود.پای یک مسابقه با هدیه‌ای نقدی در میان بود.
به هرحال دختری که فعلا حقوقی ندارد (ودر این اواخر هم نداشته و تا چندماه آینده هم نخواهد داشت)و از طرفی در بحران مالی قرار دارد و از طرف دیگر با دیدنِ اتفاقیِ فراخوان یک دوره که از قبل دوستش داشته و از قضا در این فراخوان هم میبیند مدرسش همان کسی‌ست که میخواهد و از قبل دید مثبتی نسبت به او دارد ،باید چه کند؟
میشود از دیدنِ باز هم اتفاقیِ یک مسابقه ی کتابخوانی که عبارت"هدیه ی نقدی" نوشته شده روی پوسترِ آن در جان رسوخ میکند، ساده بگذرد؟
خییییر نمیشود! :) یعنی خواستم بگذرم اما با دیدن آن مسابقه ی دارای هدیه ی نقدی ، فهمیدم این اتفاق اتفاقی نیست..شاید هم دلم میخواست که اتفاقی نباشد..
زین رو آن روز کتابهای درسی و کنکور ارشد را دنبال نخود سیاه فرستاده و کتاب مسابقه را خوانده و سر ساعت به مسابقه ی آنلاین پاسخ دادم. و حرص خوردم از اینکه اصلا سوالهای مناسبی را برای این کتاب طرح نکرده اند.

و اقرار میکنم که تمامِ مدت، نیروی محرکه ام، تصور بودنم جزء برندگان و دریافت جایزه ی نقدی بود. تا آن مبلغ را بدهم برای دوره ی جان.
چهارچشمی حواسم به بازه ی مهلت ثبت نام در دوره بود. و چهارچشمی تر، منتظر خبری مربوط به اعلام برندگان مسابقه بودم. هزینه ی دوره زیاد نبود..شاید به اندازه ی یک کافه رفتنِ من و "تو"(ی مجهول) در منطقه ای متوسط در یک عصر پاییزی و بعداز یک عالمه پیاده روی. دو فنجان هات چاکلت سفارش بدهیم و یک بشقاب کیک هویج و گردو. همان حین، پیامک واریز حقوق هم برایت بیاید و به شکرانه‌اش یک سالاد سزار هم سفارش بدهی تا جانِ کافی داشته باشیم برای تا شب راه رفتن :)
یا شاید به اندازه ی مبلغ صرف فقط یک وعده ناهارِ آدمی باشد که اغلب روزها میبینمش. در رستوران لاکچریِ نزدیکِ خانه شان که پاتوقش است. اما دروغ و خودسانسوری که نداریم، مسئله اینست که واقعا همین بودجه را نداشتم. آیا بار اول است در چنین وضعی ام؟ خیر.آیا بار اول است که در تقابل بین دلخواهیاتم و سرمایه ام قرار گرفته ام؟ خیییر.

فقط دستی از درونم، پیشِ خودم دراز شده بود و از من شرکت در این دوره و نشستن پای صحبت مدرسش را طلب میکرد.
چند روز بعد، اسامی برندگانِ آن مسابقه را در کانال گذاشتند و نفر سوم نام خودم را دیدم..خدای من..! از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم و بیصبرانه منتظر بودم پیام بدهند و شماره کارتم را بخواهند یا بگویند بیا کارت هدیه ات را تحویل بگیر.
اما خبری نبود..دو روز گذشت و نگران اتمام مهلت ثبت نام دوره بودم، خواستم پیامی به برگزارکنندگان آن مسابقه بدهم و پیگیر جایزه شوم اما نه رویَش را داشتم و نه این کار را در شأن خودم میدیدم.
تا چند روز خبری نبود..در این بین، چشمم روشن شد به پیامِ "تمدید مهلت ثبت نام در دوره".نفس راحتی کشیدم. دستی که گفتم از درونم، پیشِ خودم دراز شده بود، بیتابتر و طلبکارتر شد که نکند با این وجود هم نشود ثبت نام کنم. به دلایل مسائل دیگر، از لحاظ روحی، کششم پایین آمده بود. به علاوه ی آن، درمورد بحران مالی و رسم روزگار هم ناراحت بودم و این دوره هم نمک روی زخمم شده بود..
سرانجام، جایزه را دادند. مبلغش برای من و در این زمانه، در عین اینکه هیچ نبود اما خیلی بود..با همین کم، میشد یکی از نیازهایی که در روزهایم با آن مواجه هستم برطرف شود، اما نیت کرده بودم که سهم دوره باشد.و شد. :)
و مدتی است هفته ای یک روزم سهم دوره‌ی جان است. میرویم مینشینیم.استاد می‌آید.دست ما را میگیرد و ما را به کهکشان ها میبرد. در بین آن همه نور و زیبایی، در پهنایی بینهایت که تمام زمانها و مکانها جزء ناچیزی از آن هستند، رها و معلق‌وار میغلتیم و هر سنگِ درخشانی را که بخواهیم لمس میکنیم و حیاتی تازه درونمان جاری میشود..

با دوستانِ نزدیکم سَرِ سبک زندگی و عمق دادن به زندگی و رشد و جوانه زدن و پرداختن به هنر (در اغلب انواعش) و لزوم آن و چند بعدی بودن و این حرفها، آنقدر تفاوت دیدگاه داریم که خیلی خیلی کم در این باره نظر مشترکی پیدا میشود..(نه اینکه بشینیم درموردش بحث کنیم نه..در عمل، سبک زندگی و دیدگاه های متفاوتی داریم). درجریان تلاشهایم برای میناکاری و کیک و شیرینی پختن و حتی مواقعی که عکس بهترین کارهایم را بهشان نشان میدادم هیچ وقت از ته دل ذوق و درک نکردند و مشوق واقعی من نبوده اند. البته همانطور که من آنها را درخصوص انیمه دیدن و روزی چندین ساعت سریال دیدن و صحبتهایشان در این مورد، هیچ وقت واقعا از ته دل درک نکردم D: و این موضوع کاملا بر هر دو طرف مبرهن است. وجود اختلاف نظر طبیعت هر ارتباطی است و نقاط مثبت این دوستیهایمان آنقدر هستند بشود از این تفاوتها چشم پوشی کرد و به رو نیاورد(هرچند که گاهی نیاز به درک این موارد هم احساس میشه).

اما درمورد این دوره، من از گفتنش به دوست که هیچ، از گفتنش در اینجا و درک و قضاوتی که با خواندنش در ذهن به وجود می آید هم نگرانم. که مثلا چنین جمله هایی گفته شود:" برای چیته آخه؟" یا مثلا تصورهای قلمبه سلمبه شکل بگیرد.و هیچ کس نبیند که چقدرر به این استاد و این جمع و حال و هوای جاری در آن نیاز داشته‌ام و دریافت هایی که میشود از یک جمع داشت محدود به صرفاً موضوع آن کلاس نمیشود و مَنِ الان چقدر از مَنِ چند هفته پیش بهتر است. درنتیجه به علت نگرانیهایی که حتی نمیدانم چطور باید بنویسمشان تا منظورم را به درستی منتقل کنم، در عین اینکه مسیرم برای خودم روشن است، در این لحظه احساس میکنم اینجا نوشتن از اینکه چه دوره ای است، از گفتنش به دوستم سختتر شده •_•' پس از آن میگذرم..(شاید فعلا)

گمشده

چهارشنبه:
استیصال_سری که داشت منفجر میشد_گرگرفتگی و افزایش دمای بدن ناشی از تصمیم گیری برای یه قضیه ی فوق مهم_بازم استیصال و سردرگمی_ساعت ۳ هم باید یه جایی میرفتم.


از برادر خواستم همراهم بیاد و اون گفت به شرطی که خودت اسنپو حساب کنی _ وقتِ کم و بدو بدو برای حاضر شدن_تصمیم یهویی برای دوش گرفتن که شاید کمک کنه آروم بشم درحالیکه ساعت ۲ بود و باید زودتر آماده میشدم و حرکت میکردیم که تا ۳ اونجا باشیم.


نرسیدم موهامو خشک کنم و فقط با حوله نَمِ شونو گرفتم_آماده شدن با سرعت نور و بینش گفتن به برادر که اسنپ بگیره_ روسری ای که برای سه گوش شدن همکاری نمیکنه و هی تاب میفته توش_همزمان ذهنی که داره درمورد پیشامدهای ساعت ۳ خودشو آماده میکنه_ حرفایی که تو دلم دارم مرور میکنم_غم و غم و تاحدی عصبانیت بابت موضوع اول که ارتباط پیدامیکرد با موضوع ساعت۳_برادری که این وسط میگه کارتتو بده_آخه چقدر وقت نشناس؟؟!


نشستیم تو ماشین_آهنگ رپ با صدای بالا_صدای نخراشیده، خیلی تند تند گفتن جملات، و اگه دقت میکردی محتوای چرت و پرت، ولوم بالاا_ غم و احساس مستاصلی و دل آشوبه_برادر بدون اینکه من چیزی بگم یا حتی نگاهش کنم از راننده خواهش کرد آهنگو خاموش کنه یا صداشو کمتر کنه_تعجب تو دلیِ من بابت این وقت شناسی و درکش.


راننده صدا رو کم کرد اما قضیه بدتر شد_اون جملات تند تند که حالا صداش کم بود مثل مورچه هایی شده بودن که رو مغز راه میرفتن و میخوردنش_حالم خوب نبود_ دیدم راننده شیشه ش پایینه منم سه چهارم شیشه ی سمت خودم رو اووردم پایین_باد به صورتم میخورد و یکم سردم شده بود اما وضعیتم بهتر از اون حالتِ شیشه بالا بود_حداقل برای من صدای باد به صدای اون آهنگ کمی غلبه میکرد.


رانندگیش وحشتناک بود_ویراژ بین ماشینها_هر لحظه احساس میکردم داریم میریم تو یه ماشین دیگه_به ترافیک که میرسیدیم خوشحال میشدم چون مجبور بود کمی بایسته بااینکه از ساعت ۳ کمی گذشته بود و دیرم شده بود اما "دیگه" برام مهم نبود.


تمام طول نشستنم تو ماشین بخاطر رانندگیش منقبض بودم و بدنم تو حالت دفاع و آماده باش رفته بود_جوش و خروشی که داشتم بدتر شد_ مغزم که از قبل درحال انفجار بود با اون آهنگ دیوانه شد_متوجه جوشش اشک تو حلقه ی چشمام شدم_دوست داشتم گریه کنم،عمیق...


بالاخره رسیدیم_با پیاده شدن از اون ماشین احساس آزادی کردم_نفس کشیدم...


صبرکردن ۲ دو نوع داره_یا خودت "انتخاب" میکنی که صبر کنی در حالیکه میتونی گزینه ای رو کنی که همون موقع خواسته ت براورده بشه و به نتیجه برسی و تمام.برای نتیجه ی بهتر یا به هر دلیلِ اختیاریِ دیگه انتخابت اینه که صبر کنی.
یا اینکه "مجبوری" صبر کنی چون هیچ راه دیگه ای جز گذر زمان نداری و هیچییی دست تو نیست..فقط باید بشینی و برای گذر روزها چوب خط بکشی و تماشا کنی...


نتیجه ی ساعت ۳ شد برای حدود یک ماه دیگه_

و صبوریِ حالت دوم_اسمش میشه صبوری یا اجبار؟!


هنوزم استیصال و سری که داره منفجر میشه_سردرگمی_
یه جمله هست که میگه بعداً دیگه به درد نمیخوره، بعدا چایی سرد میشه، بعدا زندگی تموم میشه...اما مسئله م اینه که حتی این موضوع هم نمیدونم...

نمیدونم یه ماهِ دیگه چایی سرد شده یا میتونم گرمش کنم یا اصلا چایی جدیدی با عطر بهتر دم کنم؟

مسئله م اینه که "الان" و تو این موقعیت نمیدونم به طور "قطعی" با خودم چند چندم...


یذره آبریزش بینی پیدا کردم_حدود ده روزه آنفولانزام خوب شده_انگار اون موهای خیس و شیشه ی پایین و باد سرد کار خودشو کرده.



جمعه: 

امروز با یه دختر کلاس شیشمی حدود یه ساعت والیبال بازی کردم_اولش حالشو نداشتم_محض ناراحت نشدنش و سرگرمی قبول کردم_بعد به خودم اومدم دیدم چه جدی گرفتم_دوست نداشتم تموم بشه_از جوش و خروش درونی و غمم خالی کردم سر توپ و بازی_یکم حالم بهتره_البته یکم!



الان داشتم تقویمو نگاه میکردم دیدم فردا وفات حضرت معصومه(س)ست. یادم افتاد زیارت یکی دو ساعته ی ساعت ۲ نصف شب اسفندماهِ گذشته..خیلی کوتاه بود اما چسبید و هنوزم حس خوبش یادمه_هوا سرررد و باد بود وصحن های حرم، خالی.

موقع برگشت ایستادم عکس بگیرم صدای گریه به گوشم خورد_درواقع چون خیلی خلوت بود صداش میپچید تو فضا_به جز خودمون و ۱۰ ، ۱۱ نفرِ دیگه که یا داشتن برمیگشتن یا وارد حرم میشدن کسی تو صحن نبود_ نگاهمو چرخوندم ببینم صدای گریه از کجاست_

دیدم کنار دیوارِ رو به روی گنبد یه آقایی نشسته رو زمین و آرنجاش رو زانوهاشه و دستاش رو صورتش و با صدای بلند گریه میکنه_سوز داشت و معلوم بود از عمقِ عمقِ وجوده_ 

یه لحظه با خودم گفتم یعنی چی میتونه باعث بشه آدم ۳ نصف شب تو این هوا و باد یخخخ اونم روی زمین بدون هیچ فرش و زیر اندازی بشینه و اینجوری مثل ابر بهار گریه کنه؟
منم رو به گنبد دعا کردم براش.

الان چقدر دلم اون لوکیشنو میخواد_

شب، صحنِ خالی، دیوارِ رو به رویِ گنبد.

به بهانه ی ۴/۱۳

رئوف یعنی دوست دارم و ضامنتم که تو بطنِ روزگارت حالِ خوب و آرامش رو تجربه کنی..رئوف یعنی اگر یموقع مسیرت سخت شد و پر از فراز و فرود ، من هواتو دارم و تو دردهای موقت و کم اووردنات بغلت میکنم.میشم اونی که سرش داد میزنی و خودتو خالی میکنی.بعد که آروم شدی، اشکاتو پاک میکنم و کمکت میکنم سرپا بشی و ادامه بدی..
رئوف یعنی مهم نیست تو درموردم چی فکر میکنی اما هر زمانیکه بخوای ، رو من حساب کن..

.

و الان..فقط میتونم بگم خداروشکر...نه اینکه همه چی عالی و بی نقص باشه اما خیلی از مسائلِ اساسی که سالها درگیرشون بودم و گاهی هم اینجا به غمشون یه اشاره کوچیک میکردم به طور کامل یا نصفه و نیمه حل شدن ، و البته نه همشون و هنوزم درگیریم با بعضی مسائل ادامه داره..
دلم میخواست از آقا یه تشکر حسابی کنم..هم بخاطر این چندوقت اخیر که تیکه های فروریخته ی وجودم دیگه هییییچ جوره جمع نمیشد و همه چیز برام سیاه و تاریک بود.با اینکه با خودش و خدا قهر بودم اما تنها کسی بود که باهاش حرف زدم و شاهد حال و روزم بود و کمکم کرد رو به راه بشم و هم بخاطر یه مسئله ی دیگه ای که برام فرسایشی شده بود و همین دوهفته پیش حل شد.

یکشنبه هم تولدم هم بود و دلم یه هدیه ی خاص میخواست.یه کاری (عملی) به نیت تشکر انجام دادم.ولی خب‌ دلم حرم میخواست..یهو یادم اومد عبارت "زیارت نیابتی" رو که چندروز قبل درمورد یه موضوع خیلی بی ربط شنیده بودم.. اینکه یکی از خُدّامِ حرم ، به نیت من زیارت کنه ایده ی خوبی میتونست باشه.. هرچند که زیارت به وصل بودنِ سیمه و به صرفاً حضور تو حرم نیست..ولی من به بودن تو اون فضا و حداقل پیچیدنِ اسمم لا به لای مولکولهای هوای اونجا احتیاج داشتم... سریع تو گوگل نوشتم زیارت نیابتی . سایت رضوی اومد.اسم و شماره تلفنِ همراه و یه متنِ دلی نوشتم و بعداز چندروز (دیروز) این پیام اومد:

با قلبی که از هیجان ضربانش تند شده بود لینکو باز کردم..♡_♡



+"خدا از جایی که فکرشو نمیکنی روزی میده" ..روزی صرفا پول یا رسیدن به یه چیزی نیست..حتی عمق پیدا کردن زندگی به واسطه ی غم هم روزیه..و مثلا وزش یه نسیم که حس تازگی بهت بده :)

+نوشته بود که : غم به شما عمق میده و شادی ارتفاع.غم ریشه هایتان را گسترده میکنه و شادی شاخه هایتان را.شادی مثل درختی است که به سمت آسمان میرود و غم مانند ریشه هایی که تا بطن زمین میروند.هردو مورد نیازند و هرچه درختی بلندتر شود ، همزمان ریشه هایش عمیق تر میشوند.

+یه ماما از روز زایمان یکی از مراجعینش که بعداز چندسال انتظار برای بچه‌دار شدن ، باردارشده بود و حالا زمان زایمان و تموم شدن انتظارشون بود یه کلیپ درست کرده بود و این آهنگ رو گذاشته بود روش.خیلیی کلیپ احساسی و قشنگی بود :')
بعد دیدم عه! آهنگش داره منو میگه :))

خلاصه که فرشته ها روی زمین همیشه پیدا نمیشن :)))

.

.

+* تولدت مبارک من *

سخت جان

[ و من تازگیها کشف کرده ام

روی این کره‌ی خاکی

موجوداتی زندگی میکنند ؛ ناشناخته..!

به نام " سخت جانان "

همان‌هایی که

عاشقند و

امیدوار و

زنده . . . ]

                  

خدایا دلم فقط گرمه به تو.. به اینکه میدونی،میبینی‌، میشنوی

و هستی.


+فوتو بای می.

103


یه نفر نوشته بود:
[اینکه آدما چقدر زندگی میکنن رو با آرامششون باید سنجید...]

تا حالا شده ببینین بعضی آدما چقدر آرامش دارن..؟ حتی خیلی شوخ و شیطون باشن ولی با آرامشن...
طمع ندارن..تقلید نمیکنن..حسودی نمیکنن..چشمشون به دیگران نیست..خانواده دوستن..بنده ی پول نیستن و اگه پول و مادیات ازشون گرفته بشه ضربه ای به زندگی و شخصیتشون نمیخوره..عزت نفس دارن..با رشته و شغل و موقعیتشون قالب گیری نشدن..زور نمیزنن تا نشون بدن دارن زندگی میکنن..منفعت طلب نیستن..کینه ای نیستن..از عالم و آدم طلبکار نیستن..

نه اینکه زندگی براشون تنش نداشته باشه..نه اصلا! فقط اونا رو با حالت گِله به زبون نمیارن...


بنظر من اینا آدمای واقعین... واقعا دوست داشتنی و منبع آرامش و حال خوبن..حیف که کمن...


+کار از اونجایی سخت شد که بعضی صفتهایی که شاید همه در لغت ازشون بدشون میاد( مثل طمع و چشم رو هم چشمی و... ) به روز و مدرنیته شدن..

 

+نمیدونم چرا نمیتونم نظراتو تائید کنم؟! اصلا گزینه ی تائید نظر واسم نیست..!

+مکان تصویر: مسجدِ تو جاده ی خونه ی مامانبزرگ اینا :)

قابِ دلخواهِ خانه من

آخرای سال ۹۳ مهمونِ خونمون شد...انقدر کوچیک بود که خورد تو ذوقم...آخه همیشه با لذت و حسرت خاصی از کنار خونه هایی که درخت گل کاغذی داشتن رد میشدم و فکرنمیکردم گل کاغذی ای که این همه ذوق به خونمون اومدنشو دارم یه نهال جوونِ بدونِ گل باشه...یادمه میپرسیدم یه بزرگترشو نداشت؟ کی گل درمیاره؟ چقدر طول میکشه تا بزرگ بشه؟
اولین باری که گل داد ، تو پوست خودم نمیگنجیدم...مگه ترکیبی قشنگتر از ترکیب سبز و صورتی و دیوار حیاطمون هم بود؟! وقتی بعد از یکی دو روز گلش افتاد زمین ، برش داشتم و گذاشتم لای کتاب زیستم...
اون سالها روزای خیلی سختی داشتیم...وجودش تو حیاط شد مایه ی روحیه دهی و امید...
صبحهایی که تو حیاط منتظر سرویس مدرسه بودم و هول هولکی کتابمو برای امتحانی که براش هیچی نخونده بودم ورق میزدم...روزای پر درد و استرسِ مامان...روزای پر کارِ بابا...روزایی که اکثر کارای خونه شده بود به عهده ی منی که چیز زیادی بلد نبودم...
کافی بود نگاهم بهش بیفته تا دوباره زنده بشم...
کم کم بزرگ شد..کم کم بزرگ شدم..کم کم اون بحرانهای زندگیمون گذشت...

یروز وقتی اومدم تو حیاط تو دمپایی گل افتاده بود...و این یعنی نقطه ی عطف برآورده شدن آرزوم و نگاهِ خدا... 

تو یه جمله؛ وجودش برای من یعنی "وَ بَشِّرِ الصّابرین"
بالاخره رسید به بالای دیوار و بعدشم اونور دیوار...حواسش هم به ماست و هم به همسایه ها و عابرای کوچه...
چند شب پیش هم دیدم ماه رو بغل کرده...

انگار ماه هم یوقتایی کم میاره...


+این رنگ زرد بخاطر نور چراغ حیاطه...

++موقعی که رنگ وبلاگم بجای سورمه ای سبز بود ، و عکس پروفایل هم صورتی و رنگ پاسخ هام آبی، دقیقا بخاطر درخت گل کاغذی بود...الان تغییر کرده ولی باز الهاماتی از همونه : )


به دعوت: مریم بانوی عزیزم 

شروع چالش:بلاگردون

همه دعوتید : )

با سایه خو گرفته وز آفتاب مانده

پیش نوشت: این پست شاید در ظاهر زیاد منسجم نباشه.. فقط یسری جمله که جای عمیق شدن و پیگیری دارن رو میخواستم ثبتشون کنم..
...................

انسان در جستجوی راحت و فراغت است و سامان و قرار میطلبد.
سخن از اهل فسق و بندگان لذت نیست.سخن از آنان است که اسلام آورده اند اما درجستجوی حقیقت ایمان نیستند.
کنج فراغتی و رزق مکفی دلخوش به نمازی غراب وار و دعایی که بر زبان می گذرد اما ریشه اش در دل نیست، در باد است.درجستجوی ایمنی که او را از مکر خدا پناه دهد، در جستجوی غفلت کده ای که او را از ابتلائات ایمانی ایمن سازد،
غافل که خانه  غفلت پوشالی است و ابتلائات دهر طوفانی ست که صخره های بلند را نیز خُرد می کند و در مسیر دره ها آن همه میغلتاند تا پیوسته به خاک شود...


آنچه حُرّ را در دستگاه بنی امیه نگه داشته غفلت است...غفلتی پنهان..شاید تعبیر "غفلت در غفلت" بهتر باشد.

هر انسانی را لیلة القدری است که در آن ناگزیر از انتخاب میشود.


عقل میگوید بمان و عشق میگوید برو؛ و این هردو ، عقل و عشق را خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود. "اگرچه" عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمه خورشید نَبُرَد عشق را در راهی که میرود تصدیق خواهد کرد؛آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصله ای نیست.

_تیکه های پراکنده از کتاب فتح خون

......................
ای ز شرابِ غفلت مست و خراب مانده
با سایه خو گرفته وز آفتاب مانده
وانجا که بازخواهند از جان و دل نشانی
هم دل سیاه بینی هم جان خراب مانده
وانجا که عاشقان را از صدق بازپرسند
صد عاشق مجازی کاندر جواب مانده...

_عطار نیشابوری

و نیست نجاتی جز درگاهش+بعداً نوشت




تا مقصدِ عشّاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه عشق مجاز است
در عشق اگر بادیه ای چند کنی طی
بینی که در این ره
چه نشیب و
چه فراز است...
_وحشی بافقی

بعداً نوشت: خودم جان اسیر این مردم و جوّ کاذب و مسخرشون نشو..هرچقدر هم که ناحقی ها زیاد باشن تو راه درست و اخلاقی رو انتخاب کن...حتی به قیمت اینکه بعضیا با طرز فکرِ خودشون قضاوتت کنن و برای خودشون نتیجه بگیرن...
+گاهی نمیدونی با کی مشورت کنی...انگار اونی که باید باشه نیست..فقط خودتی و خدات..و میبینی این بودنش چقدر می ارزه به تمام نبودنها...
به قول حافظ جز آستانِ تواَم در جهان پناهی نیست
سرِ مرا به جز این در ، حواله گاهی نیست . . .

++دنیا خیلی کثیف تر از آرمان شهر منه...

آبِ یخ چه کم دارد از یک قهوه ی داغ

نشستم رو نیمکتِ محوطه ی دانشکده به انتظارِ میم..و رو به روم یه آدم فضایی شلنگ به دسته که داره سبزه های محوطه رو آب میده..حس رغبت به لمس خُنَکی این چمن ها و به صورت درازکش ، چهل نامه ی کوتاه به همسرمِ نادر ابراهیمی خوندن رو نمیتونم کامل پس بزنم و همینطور بلاتکلیف نگهش داشتم!

از دیروز که دوباره پا گذاشتیم تو دانشگاه هرلحظه و هر قدم مغزمون با حسرت درحال ریکاوری خاطراته..
از دیدن هم هیجان زده و خوشحالیم اما ته چشمامون غم داره...درعین اینکه دوست داریم همدیگه رو تو بغلمون از شدت فشاردادن مچاله کنیم یه ترسِ ریز از هم داریم و حتی خیلی نزدیک نمی ایستیم
حالا که سهممون از دیدن لبخند همدیگه شده فقط چندتا چین خوردگی ریز کنار چشمامون ، حالا که چند لایه محافظ سدّ راهِ صدامون شده و مدام باید بگیم: "چی؟! یذره بلندتر حرف بزن"
شاید نتیجه ی آهِ اون لحظه هاییه که لبخندها و حرفهامون رو دستِ کم گرفتیم و از هم دریغ کردیم یا دهن باز و ‌کلمه ها رو بدون بازرسی به بیرون پرت کردیم . . .

................................................................................................

به یاد بیاور امتحانات ،

درس های نخوانده

و جریان چند واحد کارآموزی نرفته را
و بعد
ول کن جهان را
آب یخت گرم شد! : )

..................................................................................................
+مثلا بعداز چندماه دوری با کلی حرف روی دلت برای گفتن ، اولِ صبح باشد با اون هوای قشنگ ، تو و شهید گمنام و حس خلاء و تلاش برای پیداکردن کلمه ها از گوشه و کنار ذهن و چیدنشون کنارِ هم...
که یهو یه آدم فضاییِ پسر برای زیارت بیاد و تو مجبوربشی فقط فاتحه خوندنتو تمام کنی و بری :|

تنها دلیل برای نوشتن

حَرَم یعنی کسی در شهرِ خود سر میکند
امّا
دلش در کنجِ گوهرشادِ مشهد(♡) مانده آواره . . .


این روزا حال خوب کن ترین و شیرین ترین اتفاقِ ممکن این بود که امسال روز تولدم با روز تولد شما یکی بشه!

آقا جان ؛ تولدت مبارک..

 

من دخیلِ دلِ خود را به تو طوری بستم
که به این راحتی آقا
گره اش
وا نشود . . .


_۱۳/تیر

+دلم برای وبم تنگ شده بود..

+همچنان تصمیم به برگشت ندارم!

اما این یه پست حسابش جداست : )

(قسمتهایی از این پست حذف شد)

خداحافظی موقت : )

"یا من الیه یلجأ المتحیّرون"
__ای آنکه به سوی او پناهنده شوند سرگردانان______

عکسای گوشیمو که نگاه میکردم دیدم چقدر از ابرها عکس دارم : ) 

یادش بخیر ..دبیرستان که بودم تو اردوها یا روزایی که یواشکی گوشی میبردیم مدرسه یا تو خونه و کلا هرکجا هرموقع میدیدم آسمون قشنگه سریع عکس میگرفتم...عکس گرفتن از آسمون حس خوبی بهم میداد...
سوم،چهارم دبیرستان موقعایی که درمورد کنکور و قیمت بالای کتاب و کلاسهای خصوصی و اینجور چیزا با دوستام حرف میزدیم ، همیشه میگفتم میخوام عکس ابرا رو چاپ کنم بذارم کنار خیابون بفروشم که درآمدشو صرف درس خوندن کنم : )))  زمان گذشت و گذشت اما این عکس گرفتن از ابرها همچنان ادامه داره : )


چندروز یا شاید چندوقتی نیستم..این روزا باید بیشتر از قبل آروم و قوی باشم و آرامش بدم...مثل این چندوقتِ گذشته باید غلبه کنم رو استرس و فشار روی خودم و بیشتر حواسم به بقیه باشه و تمرکز کنم رو زندگی...
خیلی وقت بود گریه نکرده بودم‌..اصلا اجازه ی ناراحت شدن و گریه به خودم نمیدادم..تاجاییکه کم کم نگران خودم شده بودم : )) اما دیروز باز برای مشکلم ناراحت شدم و البته نه بخاطر خودم..و دو قطره اشک مزاحم سر خورد...دو تا اشک الکی و تو موقعیت نا مناسب...سریع گفتم آخ آخ مژه افتاد تو چشمم...بعدشم چشممو بستمو با انگشت سعی کردم مژه فرضی رو در بیارم...!
امروز داشتم کتاب* میخوندم...برای یه قسمتیش بی اراده به پهنای صورتم اشک ریختم..
فهمیدم هنوز گریه دونم فعاله : )) و خیالم راحت شد..!

اول میخواستم وب رو غیرفعال کنم اما بخاطر صفحه ی درس و پاسخ به سوالات منصرف شدم...
پس یمدت نیستم..تا ببینیم خدا چی میخواد...یا با ورژن جدید دوباره فعال میشم یا با ورژن فعلی شایدم دیگه عمری نبود : ))


 [  لذتِ عشق به این حسِّ بلاتکلیفی ست
  لطفِ تو شاملم آیا بشود؟! یا نشود؟!  ]


بشدت التماس دعا.

___________________________________________
*کتاب(رمان کوتاه) "بی تو هرگز" از زبان همسر و دختر شهید سید علی حسینی.

روز_نوشت۱۲

[دنیا محل آسایش نیست و نمیشود به طور کامل به آسایش کامل رسید ولی باید به حدّ اعلای آرامش برسیم و این امکان دارد.
آسایشِ زیاد عقل انسان را زایل میکند و آرامشِ زیاد موجب رشد انسان میشود.
آدم های راحت طلب بخاطر آسایش حاضرند آرامشِ خود را از دست بدهند و آدم های عاقل و عاشق حاضرند برای رسیدن به آرامش،آسایش خود را از دست بدهند.]
______
اگه میشد میرفتم قسمتِ دوپهلو حرف زدنِ مغز بعضیها رو دست کاری میکردم و هرچی سیم تو اون قسمت هست رو قطع میکردم!
_______
امروز طیِ اولین بار نون باگت پختنم  فهمیدم یک و نیم ساعت استراحت برای خمیر نون باگت کمه و موقع پختن ، اونطور که باید ، خوب پُف نمیکنه..(هر کلیپِ ظاهراً آموزشی ، واقعا آموزشی نیست!)
_______
برادر یا خواهر بزرگتر نعمت با ارزشیه.(الان توجه کردم دیدم این حرف خودم هم دو پهلو بود : )

۱_نعمتی که من ازش محرومم ، ۲_ نعمتی که خواهرم و برادرام باید روزی هزار بار شُکر به جا بیارن بخاطر داشتنش!)
________
فشار درسها زیاد شده..امیدوارم این ترم به خوبی و خوشی بگذره :/
________
دوتا عکسِ بسیاااررر حال خوب کن : )

  
(هر دو عکس از مجازی..)
_______
درسته محدودیتها خیلی کم شده ولی لطفا هنوز هم مسائل بهداشتی رو رعایت کنیم و برای کارهای غیرضروری و مهمونی از خونه بیرون نریم..
من امسال عیددیدنی که هیچ ، تو سال جدید حتی خونه ی دوتا مامانبزرگام هم نرفتم..بااینکه خیلییییی دلتنگشونم و گاهی هم مامانبزرگم اعتراض میکنه..
یخورده دیگه هم مراعات کنیم.. انشاءالله روزهای خوب در راهه : )
_______
+متنِ اول: از استاد پناهیان.
_______
اردیبهشت را باید
بیشتر
زندگی کرد . . .

عشق می پنداشتم آسانتر از این حرفهاست

۱》این روزا من و یکی از همکلاسیهام از طرف هلال احمر میریم برای آموزش به مردم..وخب هم من و هم خانم همکلاسی تجربه ی این مدلی تاحالا نداشتیم..
و برخلاف تصورمون ، هم شرایط محیطی و هم صحبت با هر قشری از مردم و با هر نوع برخوردی ، یکی دو روز اول خیلی زیاد سخت بود...
اما کم کم به خودمون مسلط شدیم و به سختی هاش عادت کردیم ...
یه لحظه های شیرینی دیدم که بنظرم به همممه ی سختی کشیدن ها ارزید...
برعکس
یه لحظه هایی بود که یک لحظه بود و تمام اما ما رو به اندازه ی یک قرن باخودمون تنها گذاشت ...
یکی دو روزِ اول ، گاهی با خودم میگفتم چه سوژه های خوبی برای نوشتن هست
اما کم کم دیدم نمیتونم یه آدمِ در به در دنبال یه دارو رو سوژه ی نوشتن کنم..
دیدم نمیتونم از آدمی بنویسم که راننده تاکسیه و چندسالِ آسم داره و این روزا سهمِ ماسکش تو یه انبار درکنار صدهاهزار ماسکِ دیگه احتکار شده و با کلی امید خیال کرد ما ماسک و دستکش توزیع میکنیم...و کاری که از دست ما بر اومد فقط فروریختنِ سلول به سلولِ وجودمون برای نگاه ناامیدش شد..
حتی نوشتنش هم سخته چه برسه به دیدنِ آدمهایی که هنوز تو باغ نیستن یا بهتر بگم ؛ نمیخوان باشن! و حتی یه بهداشتِ معمول همیشگی رو هم رعایت نمیکنن و ازاونور هم ادعاهاشون سر به فلک کشیده...و همینطور آدمهایی که از مهمونی ها و چشم رو هم چشمی های خریدها و تغییر دکوراسیون های عیدشون برای یک سال نمیتونن بگذرن..
دیدم دروغ گفتن و سوء استفاده ی یه عده از این شرایط اونقدر ناراحت کننده و قابل تامَله که من نمیتونم چیزی درموردش بنویسم...
چی بنویسم درمورد آدمهایی که بخاطر این اوضاعِ نابسامان اعصابِ خط خطیشون رو سر ما خالی میکردن و البته حق هم داشتن...
تو این چند روزی که رفتیم ، با سه‌مورد کرونایی‌ صحبت کردیم و من تازه تونستم کمی شرایط دکتر و پرستارهایی که الان تو بیمارستان ها مشغول خدمت و مبارزه هستن رو درک کنم...

تو این روزها گاهی اوقات هم با بچه های بسیج علوم پزشکی میریم بسته بندی الکل... اونقدر کار میکنیم که دیگه یه چیزی تموم میشه و دیگه نمیشه کار کرد...از تمام شدن لیبل هایی که رو بطری ها میزنیم تا تمام شدنِ الکلِ خطِ تولید...!
شاید تعدادمون اونقدر زیاد نباشه..و به لطف ماسکهای رو صورتمون ، از همه فقط دوتا چشم مشخصه .. اما تو این چشم ها ، عجیب علاقه و امید و شور دیده میشه...

و البته نتیجه ی ساعت ۶، ۷ صبح بیدار شدن و تحمل دوری راه ها و استرس و نگرانی و گردن درد گرفتن و با این شرایط ، داوطلبانه و بدون حقوق کار کردن! و طی کردنِ مراحل ضدعفونی وقتی به خونه میرسم همین میشه که تو دو هفته از وزن ۵۳ به ۵۰ میرسم! : )

۲》دیشب مهمون برنامه ی دورهمی ، دکتر عبدالجلیل کلانتر هرمزی بود‌...برای اولین بار موقعی که دبیرستان بودم ، اسم ایشونو شنیدم و فهمیدم چه "انسانیه" ...احساس میکنم همچین آدمهایی به تعریفِ واقعیِ خیلی از کلمات در فکر و عمل رسیدن...
(تفاوت سطح مهمان ها هم که موج میزنه!)

۳》چندماهی میشه که دوباره اینستاگرام نصب کردم..و از همون چندماه پیش هم مثل بار قبل که داشتمش ناراضی ام و هی میام حذفش کنم اما هربار فقط به خاطر دلایلی اینکارو نمیکنم..(آرزومه یه بار اشتباهی دستم بخوره روش حذف بشه!) دیگه هم جذابیت خاصی واسم نداره و هفته ای یکی دوبار سر میزنم بهش.‌‌‌
آقا یه فاجعه ای پیش اومده که زبانم قاصره از گفتنش..! چندروز پیش بعد از چندماه فالو کردن و صحبت کردن با یه نفر ، فهمیدم اشتباهی گرفتم!! :/ درواقع یه پیج اشتباهی رو به جای پیج یه نفر فالو کرده بودم (اونم دنبالم کرده بود) و دو سه بار تو دایرکت با هم حرف زدیم و حتی همون اول که برای بار اول بهش پیام داده بودم کامل خودمو معرفی کرده بودم =_= بزرگوار هم هیچ وقت به روش نیوورده بود که اشتباه گرفتم! یعنی وقتی پیام معرفیم رو دوباره میخوندم دوست داشتم سر به بیابون بذارم =_= تفاوت آیدی این بزرگوار با آیدی شخص اصلی این بود که همون بود ولی بین حروفش نقطه گذاشته بود‌‌..هیچ وقت هم پستی هم نذاشت...بیوش هم یه جوری بود که به اون شخص اصلی میشد بخوره :|
هیچی دیگه درجا بلاکش کردم :/ اصلا از اینکه جواب پیامام رو میداد در تعجبم =_= حتی بیارم خودش سرصحبت رو باز کرد =_=
هنوزم نمیخوام این داستان ناجوانمردانه رو باور کنم :(

۴》پیشنهادِ دیدن برنامه ی عصر از شبکه ی افق.. با حضور دکتر کرمی درمورد کرونا و جنگ بیولوژیکی.چهارشنبه ۹۸/۱۲/۲۱..(لینکش هم اگه شد فردا اضافه میکنم)



باید رد شد از این پلِ شکسته . . .

این روزا پر از حس دلتنگیم... دلتنگ مامانبزرگ، F&F ، دوستای مجازی ، وبم و کلا دلتنگ!

a bout my grand mom:
دلتنگی برای مورد اول خیلی شدیده...تو این یه سالی که ازاینجا نقل مکان کردن به یه شهر آروم و کوچیک و خوش آب و هوا ، فقط دوبار تونستیم بریم خونشون که آخرین دفعه ، مرداد ماه بود ازاونموقع هم فقط دوبار اونا اومدن خونمون و چون زمان بودنشون تقسیم کرده بودن سهم ما فقط یه نصف روز بود...وقتی هم میان نوه ها میچسبن بهشون و نتیجه اینکه همون نصف روز هم که میومدن خونمون ، نوه ها هم میومدن و بعدشم کم کم مامان باباهاشون میومدن و عملا یه مهمونی میشد که یه مامان بزرگ بابابزرگی هم داشت...حالا این خیلیم خوبه...مسئله اینه که دیگه فرصت زیادی برای حرف زدن باهاشون پیش نمیومد و برای مایی ‌که دیر به دیر میبینمشون حس دلتنگیمون ارضا نمیشد...فرض کنید ۱۰ تا نوه ی غیرعاقل(از صفر تا ۸ سال) بخوان یکی یکی برای مامانبزرگ حرف بزنن ، شعر بخونن و چیزایی که یادگرفتن تعریف کنن و از کنارش تکون نخورن.. اصلا حق نوه ی ارشد! به چشم میاد؟!! تازه اونا هرچندوقت یه بار میرن شهر مامانبزرگ اینا و بهشون سر میزنن و هروقت میان نوه های عاقل(از ۸ تا ۱۴ سال) خاطرات اونجا بودنشون و کارایی که کردن تعریف میکنن . . .مثلا تو یه بازه ای هرکس میرفت خونشون از درختاشون کلی سیب و آلوچه(گوجه سبز) و گردو میچید ...ما هم با حسرت فقط شنونده بودیم..یه بار به شوخی بهشون گفتم برای ما هم بذاریدااا...دیگه مامانبزرگ به زووور ۴ تا سیب رو بالاترین نقطه ی درخت واسمون نگه داشته بود و نذاشته بود کسی به اونا دست بزنه که وقتی رفتیم ما اونا رو بچینیم!
حس و حال خونه ی مامانبزرگ وصف نشدنیه...اون پتوها و لحاف تشکهای قدیمیِ سنگییین که خستگی رو از تن هر آدمی بیرون میکنن ...کلوچه های همیشه رو میز که عصرها با چایی میخوریم...صبح بیدار شدن ها با صدای چرخ خیاطی بابا بزرگ...همیشه رادیو گوش کردن مامانبزرگ تو آشپزخونه که باعث میشه خبرها رو زودتر از ما داشته باشه!... اونجا ساعت ۸ و نیم صبح بیدار شدن یعنی خیلی دیر و تا ظهر خواب بودن!...سالاد شیرازی های سر سفره ی ناهار...بشقابهای ملامین و استیل...شربت های همیشگیِ نعنا یا گلاب...کمد رختخوابها، جایی که همه ی نوه ها خاطرات های جذابی باهاش دارن...آب بازی های تو حیاط...ظرف شستن های بی پایان!...ممنوع بودن سروصدا موقع بعداز ظهر که بابا بزرگ خوابه و با اینکه همیشه یه بالشت رو گوشش میذاره ، آخرش وقتی بیدار شد میگه چقدررر سر و صدا میکنید[لبخند] ...مامانبزرگ که راهکار هر دردی رو چرب کردن میدونه ...
هعییییی...خیلی دلم تنگشونه...پریشب تلفنی باهاشون حرف زدم...گفتم مامانبزرگ حالا اگه گوشی لمسی داشتی تصویری حرف میزدیم..
مثل همیشه با خنده گفت نه با دکمه ای خودم راحتترم[لبخند]

a bout F&F :
دو تا دوست صمیمیم هستن که از راهنمایی با هم دوستیم...نقاط اختلافمون از نقاط اشتراکمون بیشتره ، رشته و دانشگاه و اعتقادات و طرز زندگیمون باهم متفاوته ، سالی یکی دوبار همدیگه رو میبینیم! و با وجود اینکه هرکدوم دوستای دیگه ای داریم ، به دلایلی که برای خودمون هم ناشناخته ست این دوستیمون از پایداری و درک عجیبی برخورداره و معتقدیم بهترین کسایی هستیم که همدیگه رو می فهمیم...معتقدیم زمین و زمان همه ی تلاششو به کار میبره تا همون سالی یکی دوبار هم ما با هم بیرون نریم...از جمله اینکه هرموقع با کلی دنگ و فنگ قرار گذاشتیم یه کار غیرمنتظره برای یکیمون پیش اومده ، آب و هوا آلوده شده ، بارون شدید اومده یا برای یکی سفر بدون برنامه پیش اومده یا به طور کل یه چیزی میشه که قرارمون بهم بخوره...
به علاوه ی اینکه وقتی داریم برنامه میچینیم نظراتمون درمورد محل قرار گذاشتن هم با هم تفاوت زیادی داره :/ یعنی ما هر موقع با موفقیت میریم سر قرار و همدیگه رو میبینیم اشک شوق تو چشمامون حلقه میزنه! مورد داشتیم همین بار آخر که همدیگه رو دیدیم و بنظر خودمون"بالاخره موفق شدیم" در همون حین ، زلزله اومد!! البته خفیف بود ولی خب...
ماه گذشته تولد هردوتاشون بود...دیگه به همون تبریک مجازی اکتفا کردم و گفتیم همینجوری شرایط و اوضاع جامعه مساعد نیست ما برنامه ی بیرون رفتن هم بذاریم دیگه معلوم نیست چه مصیبتی پیش میاد ! :|

a bout my blog:
اعتراف میکنم از روزی که وبلاگ زدم ، چندبار نظرم درمورد اهداف و دلیل نوشتنم تغییر کرده..حالا این موضوع رو باز نمیکنم...ولی فکرکنم تنها عقیده ای که از اون اول تا الان با وجود وسوسه های زیاد ثابت مونده و دربرابر تغییرش مقاومت کردم ، اینه که از رشته و کارم حرفی نزنم...همینجوریش بخش زیادی از زندگی روحی و مادیم رو درگیر کرده ، اینجا خواستم تمرین کنم که به ابعاد دیگه ی زندگیم نگاه کنم و ازاینکه این رشته تمامِ من باشه و فقط به درسم محدود باشم و برای اطرافیانم با رشته م شناخته شده باشم خارج بشم...و یکم بقیه ی خودم رو ببینم و ببینم این "خودم" بدون درس و رشته ای که بسیار بهش علاقه منده ، چه حرفی برای گفتن داره...
تو خانواده و فامیل (اگه فامیل رو به عمو عمه دایی و خاله ی نداشته و فرزندانشون محدود کنیم) تا الان کسی رو نداشتیم که وارد اینجور رشته ها شده باشه و اکثرا مهندسی یا رشته های حوزه ی ریاضی و انسانی خوندن و بعضاً دیده میشه تعصب خاصی رو مهندسی دارن...و نمیدونم چه جهش ژنتیکی ای رخ داد که من به علوم تجربی علی الخصوص این دسته از رشته ها علاقه مند(اونم به طرز شدید) شدم...الان مثلا عمده ی صحبتهام با فامیل درمورد رشته م و یا سوالات درمانیشونه...نه اینکه فکر کنید پزشک هستم ها...نه! ولی انتظار دارن چون تو حیطه ی درمانم ، انواع مشکلات و درمانها درهرررر موردی که باشن رو پاسخگو باشم وگرنه "پس این درسایی که میخونین چیَن؟!" (البته اینطوری نمیگن ولی مضمون حرفشون همینه) حالا هی توضیح بده که به جان خودم من تخصصم چیز دیگه ایه :|
یا مثلا مامانبزرگام هربار که میبینمشون معمولا میپرسن دیگه چی یاد گرفتی؟! [لبخند] (و یا ازاین دست سوالات..چون بعضی وقتا براشون خاطره ای چیزی تعریف میکنم)
خلاصه چون مخالفم با اینکه جدیداً این موضوع خیلی پررنگ شده که تو جامعه براساس رشته ، آدمها جایگاه پیدا میکنن و رشته ها تو تعاملات تاثیر پیداکرده ، سعی کردم این روند رو تو روابط مجازیم درپیش بگیرم...(حالا فکر نکنید رشته ی خیلی شاخی میخونم!)
(برگردیم به بحث اصلی یعنی دلتنگی برای وب! )با این تفاسیر ، خیلی چیزا و اتفاقات زندگیم رو نمینویسم ولی همون چند خط پستهایی که مینویسم یه حس خوبی بهم میده و دوست دارم تندتر پست بذارم و هر موقع زیاد فاصله می افته دلم تنگ میشه...! انگار یه پناهگاه اَمنه...به خصوص اینکه اسمش(آفتابِ بارانی) تو هرروزم جاریه...

a bout my virtual friends:
دو هفته ست که بخاطر مشغله های خانوادگی و شخصی هیچ پستی (بجز دو سه تا) رو نخوندم..و دوست دارم یه فرصت گیر بیارم که بشینم با حوصله همه رو بخونم...دلم برای صحبت کردن حتی درحد یه سلام احوال پرسی با دوستای مجازیم تنگ شده...به یادشونم منتها گذاشته م یه وقتی باشه که بتونم قشنگ حرف بزنم نه اینکه مجبور بشم امروز یه کامنت بدم ، پس فردا یه کامنت دیگه در ادامه ی کامنت امروز :/ چون اینجوری هم شرمنده ی طرف مقابلم میشم هم اینکه حس خوبی نداره...


دیدین یه وقتایی آدم کلی حرف داره ولی هرچی بگه ، نمیتونه حق مطلب رو ادا کنه؟!.‌‌..هرچی میگرده نمیتونه حرفاشو تو کلمه ها جا بده؟!..نیاز داره یه نفر شنونده باشه و شروع کنه براش از هر دری حرف بزنه؟!..الان دقیقا همون شکلیم...

+برای این حالم
هرچه بازجویی کنی ،
 تنها یک جواب دارم ؛
چون "دلتنگم" . . .

#انتقامِ_سخت

وای بر ما

ننگ بر ما

اگر بخواهیم با خونِ سردار معامله کنیم.‌ . .

 

+سردارِ دلها ؛ چه داشتی در وجودت ، جریان چیست که اقتدار و آرامش و جوانمردیِ نگاهت

حتی در عکسها ، چنان در عمقِ جان و دل نفوذ میکند و پر حرارت است که یخِ هر چشمی را آب میکند...

 

+الان وقت بلند شدنه...وقت عهد بستن و رفتن تو میدون جنگ...

همه ی ما باید لباس رزم بپوشیم...نه فقط برای جنگ نظامی،بلکه تو هر زمینه ای که تخصص و توانمندی داریم...در راستای اهداف مقدسی که سردارِ اسطوره مون براشون تلاش میکرد...

#این_عَلَم_زمین_نمی افتد . . .

 

+برای شهید سپهبد قاسم سلیمانی_میثم مطیعی

میرِ علمدار نیامد

{بسم الله قاصمِ الجبّارین}


انا لله و انا الیه راجعون...به راستی چه زیبا به نمایش گذاشت از خدا بودن را...


و چه نابخردانه  #ترس خود را به نمایش گذاشتند

و افسوس

که در پریشان حالی و ناآرامی ابدی دست و پا میزنند...


دستشان باز شد آلوده به خون ، جانی ها

بی دوام است ولی خنده ی شیطانی ها

کم #علمدار ندادیم در این کرب و بلا

کم نبودند در این خاک ، #سلیمانی ها

جای هر قطره ی خون صد گل از این باغ شکفت

کِی جهان دیده از این گونه فراوانی ها

آرزو داشت به یارانِ شهیدش برسد

رفت پیوست به #حاج احمد و #طهرانی ها

#شعله شد خشم فروخورده ی ما از این داغ

کم مباد از سرشان سایه ی نادانی ها

برسانید به آنها که پشیمان نشوند

ثمری نیست در این دست پشیمانی ها

غیرت است اینکه همه پیر و جوان میبندند

#گره بر چکمه و #سربند به پیشانی ها

#انتقامش به خدا از #حججی #سختتر است

وای از #مشتِ گره کرده ی #ایرانی ها

راهی #قدس شده لشکرِ #آزادیِ #قدس

این خبر را برسانید به #سفیانی ها . . .



همینطور که میگذره ، بیشتر باورم نمیشه...

تاحالا نماز جمعه به این شلوغی تو عمرم ندیده بودم...و مردمی که بی مهابا اشک می ریختن و سوزناکانه گریه میکردند...


سردارِ دلها شهادتت مبارک. . .


قسم بر پیکرِ پاکِ شهیدان ؛ پس از مالک ، علی تنها نخواهد ماند دیگر . . .

مگر کبوترِ آواره جا نمیخواهد؟!

 مثلا

همین روزا

یهویی

طلبیده بشیم مشهد

مشهد که نه...

فقط حَرَم . . .فقط حَرَم. . . فقط حَرَم . . .

یعنی میشه؟!...

حرمِ امنِ تو کافیست هراسان شده را...

 به سرم غیر هوای تو تمنایی نیست

بطلب تا که فقط سیر نگاهت بکنم...

{السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)}

حیف تو را داشتم و غیر تو را بنده شدم

دوروزه که دلم با خودم صاف نمیشه...از خودم راضی نیستم...یه اشتباه ، یه گناه و یه کم کاری در حق خودم انجام دادم و نمی تونم از خودم ندید بگیرم چون قبلا به خودم قول دادم که دیگه این کار ازم سر نزنه...
دوروزه که برای زندگیم نگرانم...ازاینکه بین درگیری شیطان و فرشته ی درونم ، شیطان برنده شد و بدتر از اون ، از لحظه ی راحت پا گذاشتنم روی عذاب وجدانم میترسم...فهمیدم که هنوز خیلی زوده برای برآورده شدن و رسیدن به بعضی از آرزوها...
دوروزه که به روی خودم نمیتونم لبخند بزنم ، روم نمیشه صبحها مثل هرروز بگم "خدای مَن خودت هوامو داشته باش" ...
هوای دلم ابریه اما باریدنی درکار نیست؛حتی اثری از آفتاب هم نیست...فقط ابر و ابر و ابر...
حتی دیدن زیباترین روزهای سال و هوای پر از عطرِ خوشِ بارون هم نمیتونه دلگیریِ هوای دلم رو خنثی کنه...
و همینطور خوردن یه لیوان شکلات که برای من خوشمزه ترین خوردنیِ دنیاست که هیچ ، حتی درست جواب دادن پرسشهای استاد از مبحث قدیمی و پر دردسرِ انگل و میکروب شناسی هم اثری تو خوب شدن حالم نداشتن
چرا؟!
چون به خودم دروغ گفتم و خودم رو گول زدم...

خدا رو فراموش کردم و تظاهر کردم به یادشم
و بنظرم بدترین روز و حال ، وقتیه که آدم نتونه با خودش صادقانه صحبت کنه و تکلیفش با خودش مشخص نباشه...


ملتمس دعا.



+چندروزه که گروهمون روزی بالای ۵۰۰ تا چت داره...باز بین التعطیلی داریم و تو گروه کلاسیمون گیس و گیس کشی راه افتاده ...باز هم درگیری با استادها و کلاس تشکیل دادن یا ندادنشون و آخرش هم مثل همیشه هممون نتیجه گیری میکنیم که به "من نمیام" های همدیگه اعتماد نکنیم :/ هربار هم ، ترم های باقیمونده رو می شماریم و میگیم خداروشکر فقط فلان ترم دیگه باهمیم :|

+یه تغییراتی تو قالب وبلاگم دادم ، اما اون خط پایین پست و اون مثلث کوچیک بالای پست که سبز هستن رو کدشون رو پیدا نکردم..بعد باید با دقت تر نگاه کنم و رنگ اینها رو هم آبی کنم...فکرنکنید خودم سبز گذاشتمشون : )

عشق ، یعنی به تو رسیدن...



   حسین(ع) دیگر هیچ نداشت که فدا کند جز جان که میانِ او و ادایِ امانت          ازلی فاصله بود...

    و اینجا سدرةالمنتهی است.نه...که او سدرةالمنتهی را آنگاه پشت سر نهاده         بود که از مکه پای در طریق کربلا نهاد... و جبرائیل تنها تا سدرةالمنتهی              همسفر معراج انسان است...

     سدرةالمنتهی مرزدار قلمرو فرشتگان عقل است...عقلِ بی اختیار...

     اما آلِ کساء، ساحتِ امانتداری و اختیار است و جبرائیل را آنجا بار نمیدهند        که هیچ ، بال میسوزانند...

      آنجا ساحتِ انی اعلم ما لا تعلمون است...

     آنجا ساحتِ علمِ لدنی است ، رازداری خزائن غیب آسمانها و زمین ؛ آنجا              سبحات فنای فی الله است و بقای با الله...

    و مردِ این میدان ، کسی است که با اختیار ، از اختیار خویش درگذرد و طفل        اراده اش را در آستان ارادت قربان کند و چون اینچنین کرد درمی یابد که          غیر    او را در عالم اختیار و اراده ای نیست...

    اما چه دشوار است طی این عرصات! آنان که به مقصد رسیده اند میگویند         میان ما و شما تنها همین " خون " فاصله است ؛

    تا سدرةالمنتهی را با پای عقل آمده ای 

    اما از این پس جاذبه ی جنون ، تو را خواهد برد...

   طی این مرحله دیگر با پای اراده میسر نیست؛ بال میخواهد و

    بال را به عباس میدهند که دستانش را در راه خدا قربان کرد..‌.  .

   _فتحِ خون(شهید مرتضی آوینی)


     آه از سرخیِ شفقی که روز را به شب می رساند و آه از دهر آنگاه که بر         مرادِ سفلگان میچرخد...


[السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)]


تو معنای یه احساسِ قشنگی

یه دشت بزرگ که سایه های درختهای پراکنده ی اون جایی برای تزریق حس آرامش به وجود اووردن ؛ هوا آفتابیه و یه نسیم خنک ، روح و جسم رو نوازش میده و دلیلی میشه برای نواختنِ موسیقی زندگی با اجرای چمن ها و درختها ،
صدای جریانِ یه جوی تقریبا باریک آب پس زمینه ی این موسیقی رو میسازه و دمای آبش نشون میده حاصل آب شدن برفهای کوه های بالادسته و با یخ بودنش یادآوری میکنه دستِ گرمِ خورشید رو
دراز میکشم رو چمنها و دستام رو باز میکنم و با سلول به سلول وجودم ، رطوبت و خنکیِ اونها رو لمس میکنم...
چشمهام تو آبیِ آسمون غرق میشن و وسعت خورشید رو تو مردمکشون جا میدم...بعداز کمی بازی با ابرها شاید کمی چشمام رو رو هم بذارم تا فیلمی که از رویاپردازیهام با اونها ساختم رو تماشا کنم...

نگاه میکنم به کنارم به مسیر رفت و برگشت مورچه هایی که پشت سر هم و تو یه خط ، بی وقفه و سخت ، تلاش میکنن برای زندگی...البته نه! این خودِ خودِ زندگیه...
نزدیک های غروب میشه و ابرها جلوی دیده شدنِ خورشید رو میگیرن و خیلی نرم میبارن تا قطره های بلوریشون رو به زمین هدیه بدن تا زمین هم با مِهر ، اونها رو در اختیار فرزندانش بذاره...

‌و من نکته برداری میکنم از ثانیه به ثانیه ی تدریسِ طبیعت

نکته هایی که لازمه هرشب یکبار مرور بشن تا بتونم امتحان زندگیم رو خوب پس بدم...بهتر بگم ؛ "تا بتونم زندگی کنم"...

_بخشی از شیرین ترین تصوراتِ من.

..........................................................................................................

به آقای "میم" (۵ ساله) میگم دوست داری بزرگ شدی چه کاره بشی؟ میگه دوست دارم ساختمون بسازم

به خانوم "ر" (۴ ساله) نگاه میکنم و بهش میگم دوست داری بزرگ شدی چه کاره بشی؟ میگه دوست دارم دکتری کنم : )

آقای میم روش و برمیگردونه سمت خانوم ر و بهش میگه 

میخوام یه ساختمون بزرگ واست بسازم که بیای توش دکتری کنی : )


مگه میشه برای این دیالوگ ، چشمها قلب قلبی نشن؟! *_*

...........................................................................................................


+انشاءالله به زودی پیام ها رو تایید میکنم.

نمیذاری که تنهاشم...

بین تلاشِ سخت برای کمی روی آب آمدن و اکسیژن گرفتن تو دریای مشکلات...بین همه ی "نه،نمیشه" شنیدن ها و بازهم ناامید برگشتن ها ...بین همه ی روزشماری ها...بین روزایی که باید برای مادر بیشتراز هروقت دیگه مونس و مرهمی باشی برای دردهاش...بین روزایی که میخوای دخترانه،کمی آرام کنی خیال پدرت را از بابت "تو"...بین روزایی که دلت کمی خلاء مطلق میخواهد اما با شیطنت سربه سر برادرت میگذاری و  کَل کَل میکنی که تا دیر نشده ، کمی خواهرانگی کرده باشی برایش ... بین صبحایی که دوست داری کمی با خدایت خلوت کنی و اشکهایت شبنم بشوند روی گلهای جانمازت اما خواهرکوچولویت بیخواب شده و باآنکه تازه حرف زدنش تکمیل شده و چندسال مانده تا به سن تکلیف برسد ولی میخواهد پیش تو به نماز بایستد و تو عاشقانه  "آجی" گفتن هایش را میبلعی...بین روزایی که باخستگی درحال رمزگشایی از جزوات و کتابهای درسیت هستی اما برادرکوچکت می آید و مهندسانه از تراکتور اسباب بازیش برایت توضیح میدهد و تو با علاقه گوش میکنی ... بین روزایی که گرفتاری و درد مردم باعث پرت شدن حواست از خودت میشود...بین تمام تنهایی ها و تلاش برای سرسخت بودن...

بین تمام روزهای این زندگیِ لجباز ...

یک نفر هست که برایش حرف میزنی و

 چه بزرگوار است...

از تمام مخاطبانش  بی معرفت تری و او چه رئوف است...

حریمش چه خوب ملجأیی است برای منِ درمانده...

و چه تسکین گرِ کار بلدی ست... بی دریغ ، آرام میکند...


حضرتِ خورشید ؛ 

چقدرررر محتاجِ آرامشِ حرمتونم...


این عکس مال تابستونه...میلاد امام(ع)...مکان ثبت عکس: از تلویزیون!!


در محضر مادربزرگ

تعطیلات پیش اومده(از جمعه تا دوشنبه) رو خونه ی مامانبزرگ اینا گذروندم..
چقدررر دلم براشون تنگ شده بود..برای عصرای دونفرمون با مادربزرگ که بشینیم چایی و کلوچه بخوریم😍...
البته گاهی هم سه نفره،چهارنفره و بیشتراز چندنفره! میشه مثل این دفعه...
چایی خونه ی اونا یه مزه ی دیگه میده...انقدرخوشمزه که منی که خودم و خانوادم رو از چای خوردن محروم کردم! اونجا کاریشون که ندارم هیییچ ،تازه به چایی خودن فرامیخوانمشون💪

مناسبت ثبت عکس: منو مامان‌بزرگ‌_دونفره
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan