`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

این قسمت: واکسیناسیون

پنج روزی میرفتیم واکسیناسیون.اصولا جای ما نبود و هیچگونه سودی هم برامون نداشت. و شاید بشه گفت تنها دلیل این بود که نیرو بود ولی کم بود :)
حقیقتا فکرنمیکردم شنبه صبح این همه آدم بخوان واکسن بزنن و از ۷ بیان تا ۸ تو سرما بایستن پشت در بسته.
قسمت تلخش اینکه اون روز ۸ و ربع اومدن در رو باز کردن و ناظر بهداشت که واکسن ها رو باید میوورد ۸ و ۴۵ اومد. تو این فاصله ما بودیم و ملتی که دیگه بی اعصاب شده بودن -_-
به محض اینکه واکسن میرسید عین اسب کار میکردیم.این بین با یسری چالش ها رو به رو شدیم.کلا برای اینکه خیال ملت راحت باشه ، سعی میکردیم یجوری که ببینن و متوجه پر کردن سرنگ از ویال واکسن و نوع واکسن بشن ، این کارو انجام بدیم..ولی مثلا تا قبل از این واکسیناسیون ، ما هر گونه تزریق یا آنژیوکتی رو اگه به بی دردترین و ملایم ترین شکل ممکن انجام میدادیم کلی دعای خیر پشت سرمون بود‌ :) ولی اینجا مثلا برای یه خانومی که واکسن زدم ، وقتی گفتم تمام شد.گفت "چقدر خوب زدی،من خیلی از واکسن و آمپول میترسم ولی اینو حس نکردم".یه ثانیه بعد با نگاهی مشکوک گفت "زدی اصلا؟! ".. حالا بیا و درستش کن که زدم و تو هوا خالیش نکردم بره -_-
متوجه شدیم تو این موقعیت بنا به حساسیت هایی که موجه هم هست، "بهترین حالت" مفهومش فرق میکنه با موقعیت هایی که تا الان تجربه کردیم.اینکه ملت یکم درد حس کنن بد نبود شاید حتی مستحب بود :)
برای نفر بعدی که یه خانوم نسبتا مسن بود و تا لحظه ی آخر به استرازنکا بودنِ واکسنش خیلی تاکید داشت ، با در نظر گرفتن معمولی زدن و دردِ مستحب :) واکسن زدم.و خب‌‌..=_= ببینید طبق تجربه ی من ارائه خدمات به خانوم های مسن مثل راه رفتن رو پل صراطه. اگه کارت خوب باشه انقدر دعات میکنن که تا آخر عمرت خیر و برکت زندگیت تضمینه و حتی ممکنه ازت برای پسر یا نوه‌ی خوش قد و بالاشون خواستگاری کنن :) ولی امان از اینکه یه جای کار خوب نشه یا با حوصله برخورد نکنی یا هرچی..قششنگ صاف میفتی تو جهنم‌.
گفت "چقدر درد داشت.دو بار قبل اصلا درد نداشت و فلان بیسار" ..بازم حالا بیا و درستش کن -_-..من که مراتب عذرخواهی و با صحبت کردن سعی بر یادش بردن رو به جا اووردم ولی تا چندروز تو فکرش بودم که خداکنه اگر عوارضی نشون داد متوجه باشه که بخاطر واکسن و علی الخصوص استرا بودنشه و از چشم "اون دختره خیلی بد واکسن زد" نبینه ¡_¡
یه پسر ۱۲ ساله هم با پدرش اومده بود که واکسن بزنه.پدرش هودی پسره رو گرفته بود دستش و ایستاده بود بالاسرش. مشخص بود که پسره سعی میکرد مثلا شجاع و بزرگونه با ترسش برخورد کنه.پیشش که داشتم پد الکلی رو بازمیکردم با لفظ آقا فلان خطابش کردم. بعداز تزریق خیلی حواسم به بچه هه نبود و سرمو برگردونده بودم که سرنگو بندازم و اینا . در همین حین همینجوری به شوخی به بچه هه گفتم گریه نکن :) ولی اون یجوری و با صدایی ‌که مشخص بود داره با بغضش مقابله میکنه گفت "گریه چیه دارم میخندم" :)) قهقهه ی پدرش بلند شد. :) 

فرداش گفتم بشینم پشت سیستم شاید بهتر باشه.و وی در ثبت اطلاعات افراد و پر کردن آمار ، از با دقت ترینان بود..در هر جا و هرمکان و هر نوع..'•_• اینجا برای ثبت اطلاعات افراد تو سیستم چندتا سوال بود که برای هرکدوم باید گزینه ی بله یا خیر رو علامت میزدیم .مثلا: فرد تو تزریق قبلی عارضه داشته؟اگه آره کدوم موارد؟(یسری موارد رو نوشته که باید هرکدومو میخوایم علامت بزنیم) الان سرما خورده ست؟ تجربه ی تزریق فراورده ی خونی داشته؟(اگه سوالش درست یادم باشه) و یه سوال دیگه که یادم نیست. اینا قاعدتا! باید از افراد پرسیده بشن .اما عملاً اینجا که ما میرفتیم این سوالا از افراد پرسیده نمیشدن و همه رو "خیر" میزدن :/ من همه رو میپرسیدم و از نظر مسئولین اونجا: "نمیخواد بپرسی بابا" '•_•  یکی نبود بهش بگه آخه تو که داری چاییتو میخوری چکار سوالا من داری. تازه من زمان هم گرفتم پرسیدن و نپرسیدن هیچ تفاوتی از نظر صرف وقت با هم نداشت. تفاوتم داشته باشه ، این زمان حق اون مراجعه کننده ست.نه؟! اینجوری سرماخورده ها پیدامیشن دیگه..مثلا خیلیا از ظاهرشون مشخص نبود اما به گفته خودشون اوایل سرماخوردگیشون بود و علائمشون رو میگفتن.و اینا رو فرستادم خونه تا هر وقت خوب شدن برن واکسن بزنن.
این موضوعات اصلا چیزای خاصی برای گفتن و یا نوشتن نیستن. اما اگه به همین سرماخوردگی ساده(که ممکنه حتی کرونا باشه و ما متوجه نباشیم) توجه نشه ممکنه بعداز واکسن حال طرف خیلی بد بشه.اونوقت برو و درستش کن :|
یا مثلا از یه خانومی درباره ی اینکه دوز قبلیش عوارض داشته یا نه پرسیدم ، گفت نهه هییچچچییی.بعد دخترش که کنارش بود گفت چراااا ..تب کرد و استفراغ و کوفتگی بدن داشت.با خنده به خانومه گفتم آخر داشتین یا نداشتین؟ :)) سعی در انکار داشت و میخواست لِولِشونو کم کنه.فکرمیکرد مثلا اگه راستشو بگه نمیزنیم براش و اینا.بهش گفتم اینا فقط محض ثبت کردنن وگرنه که واکسنتونو میزنیم.

خلاصه که نتلسید نتلسید..راستشو بگید.به همین برکت قسم اظهارات شما هیچ تاثیری نداره =)
یه آقاییم بود اطلاعاتشو ثبت کردم رفت واکسن زد.دوباره برگشت پیشم گفت ببخشید شماره ی من رو وارد کردین دیگه؟ گفتم بله چطور؟ گفت "آخه الان پدرم زنگ زد گفت کجایی رفتی واکسن بزنی؟ گفتم آره .بعد پدرم گفت پیامکش برای اون رفته..میشه دوباره چک کنین ببینین شماره م درسته؟ " (قطعا میدونید همون اولِ اول که یکی میره واکسن بزنه ازش کد ملی و شماره همراهشو میگیرن.با وارد کردن اونا ، سیستم اسم و فامیل و سن فرد رو نمایش میده و اگه درست بود و تایید کردیم اونوقت وارد مراحل دیگه و ثبت واکسن میشیم) گفتم شاید شماره تون به نام پدرتونه.گفت نه نه به نام خودمه.گفتم شاید شماره ای که به نام شماست رو گوشی پدرتونه. گفت نه نه ..میشه یدور چک کنین؟
مطمئن بودم اشتباه نشده و برای خودش ثبت شده. آمارشو دراووردم و مشخصاتشو نشونش دادم.البته شماره نشون داده نمیشه. مطمئن شد.بعد باز گفت پس چرا برا پدرم رفته.دیگه کم کم  داشتم احساس میکردم که نکنه مثلا من شماره پدرشو حفظم و از حفظ شماره باباشو ثبت کردم :| 

گفتم خطای سیستمه و چیزی نیست. به زور رفت به زووور‌.
یه روز باز ساعت ۸ و ۴۵ واکسن اووردن.و بازم از همون اول ما بودیم و ملتی که کم کم داشتن بی اعصاب میشدن.اون روز بازم پشت سیستم نشستم و قرار بود من برکت و استرازنکا ثبت کنم و حدیث سینوفارم.برای جلوگیری از خطا و سرعت بیشتر و مرتب پیش بردن کارها تقسیم کار اینجوری بهتره. تو چنین حالتی ، ترتیب مراجعه کننده ها رعایت میشه اماا ممکنه مثلا یه سینوفارمی که دیرتر اومده ، کارش زودتر از یه آسترازنکایی که زودتر اومده راه بیفته.یا برعکس.یعنی بین سینوفارمی ها ترتیب افراد رعایت شده.بین استرازنکایی ها و برکتی ها هم همینطور.اما بین یه فرد سینویی و استرایی و برکتی با هم شاید نه. اون روز اینجور شد.و یه زن و شوهر که بنده خداها رو من از صبح دیده بودم، اومدن اعتراض که این چه وضعشه ما زودتر از اون آقا اومدیم و فلان بیسار.من و حدیث به برکتِ دیر اومدن ناظر بهداشت و دیر واکسن اووردنش و سیل جمعیت قشششنگ مثل آهوی تیزپا داشتیم کار میکردیم. ناظر بهداشت اومد پیش این زن و شوهر که ببینه چیشده و اینا. بعد بشون گفت الان کارتونو انجام میدیم.کارتشونو نگاه کرد و با توجه به دو دوز قبلیشون که سینوفارم بود به حدیث گفت خارج از نوبت کارشونو راه بندازه و دوز۳ سینوفارم ثبت کنه براشون. گفتن نه آسترا میخوایم. بعد کلا آسترازنکا تو کشور بود ولی کم بود :) به ما گفته بودن فقط برای اونایی بزنیم که مثلا دوزای قبلیشون استرا یا اسپوتنیک بوده یا مثلا کادر درمانه یا شرایط شغلی خاصی داره و اینا. این خانوم ناظر بهداشت به اون زن و شوهر گفت که نمیشه و اینا و باید همون سینوفارم بزنید. و دوباره آتش خشمشون شعله ور شد که نه من بچه هام پزشکن و گفتن آسترا بزن و فلان و فیلان. ناظر بهداشت از شرایط شغلی و زندگی خودشون پرسید.من حواسم به صحبتاشون نبود ولی هرچی بود تو گروه پرخطر و ضروری و اینا نبودن. و یه ساعت از سمت خانوم ناظر توضیح که آسترا کمه و از سمت اونا اصرار.آخر قرار شد من براشون استرا ثبت کنم.با چشمایی به خون نشسته به من نگاه میکردن.ما از صبح همو دیده بودیم و تو اون وقتی که واکسن نداشتیم و شلوغ هم شده بود، رفته بودم جلو چشم مراجعه کننده هایی که منتظر نشسته بودن از جمله ایشونان(زن و شوهره) هرچی در و پنجره بود باز کردم و سوز سرما بود که همینطور میومد داخل و ملت  شاکی بودن اما برای تهویه‌ی هوا لازم بود :))و این جریانات هم پیش اومد و.. راستش حتی جرئت نمیکردم ازشون سوالایی که باید میپرسیدم رو بپرسم. خانومه رو به خوبی و خوشی ثبت کردم. اما آقاهه...دیده بودم گاهی بچه ها اشتباه ثبت میکنن..اما چرا تنها اشتباه من تو این پنج روز باید سر این مورد پیش میومد؟؟!! چرااا باید اشتباهی به جای استرا براش برکت ثبت میکردممم :/ بعد تازه همون موقع که ثبتشون کردم انقدر که معذب بودم متوجه نشدم. وقتی فرستادمش بره واکسن بزنه و نفر بعدی رو صدا زدم ، یه لحظه به خودم گفتم چیشدد؟؟ یو آی دی کدوم واکسنو براش زدمم؟؟ سریع آمارشو دراووردم و دیدم که بعله '•_• به خانوم ناظر گفتم. اونم فرو ریخت :')) گفت نگی بهشوناا..اطلاعاتشو بنویس خودم ظهر که رفتم بهداشت درستش میکنم. البته من ۵ دقیقه بعد تصمیم گرفتم برم بهشون بگم که باااور کنید ما براتون استرا زدیم ولی اشتباهی برکت ثبت کردم و اونم درستش میکنیم.تا دم در هم رفتم..اما رفته بودن :') و امیدوارم تا قبل از اینکه متوجه بشن خانوم ناظر درستش کرده باشه. وگرنه فکرمیکنن دروغ گفتیم و میگیم استرازنکا ولی برکت و هرچی خودمون میخوایم میزنیم..و مثلا دولت آمریکا میتونه ازم به عنوان نیروی خدوم و آتش به اختیارشون در ایران تجلیل کنه '•_•  :)

یروزم نزدیکای ظهر بود.یه نوع از واکسنا رو تموم کرده بودیم و هرکی میومد که میخواست از اون بزنه میگفتیم تمام شده و یا بره جای دیگه یا اگه خواست فردا صبح بیاد. که یوهوو یه خانومی اومد.مسئول مرکز شتابان و با روی گشاده سمتش رفت و خوش و بش بود و کارتی که توسط مسئول گذاشته شد جلوم و گفت خارج نوبت کاراشو انجام بدید..و من چقدر متنفرم از این خارج نوبت بودن.تو دلم به خودم گفتم خارج نوبت نداریم. داشتم اطلاعات یه نفر دیگه رو ثبت میکردم.زیرچشمی به اون کارته نگاه کردم دیدم همون واکسنیه که نداریم.به مسئول گفتم که این واکسنو تمام کردیم.گفت اِ تمام شده؟ نه هست..رفت گشت. دید نیست :/ در کسری از ثانیه گفت الان تماس میگیرم بیارن! و معذرت خواهی از خانوم آشنا که ببخشید چنددقیقه معطل میشی.

تو دلم گفتم ایول بابا :/ از این تماسا هم بلد بودی بگیری و این چند روز نمیگرفتی؟! و ازش پرسیدم حدودا تا ساعت چند میرسه که به مراجعه کننده هایی که میان و از این واکسن میخوان بگم که اگه وقت دارن بشینن منتظر. و به لطف اون آشنا کلی آدم کارشون راه افتاد :| 


خلاصه..اینم از واکسیناسیون.چیز خاصی برای نوشتن نبودن اما دلم میخواست به عنوان یادگاری یه چیزی ازش بنویسم. این واکسیناسیون رفتن ربطی به ما نداشت.اما با ماجرای خاصی، خیلی یهویی پیش اومد.
و در آخر عکس یادگاری دسته جمعی گرفتیم. 




+جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند

عقل خروش میکند بی تو  به سر  نمیشود . . .

_مولانا.


روز_نوشت ۱۴

باید بگم که اسم نوشتم المپیاد..اولش برای تنوع و علاقه به المپیاد شرکت کردن و یه چیز خارج از زندگی روزمره و یه حس ریز علاقه به قرار گرفتن تو فضای رقابتی ثبت نام کردم...برای انتخاب حیطه ، بدون هیچ تعللی یه حیطه ای رو انتخاب کردم(بالین)که هم علاقه داشتم و هم فکر میکردم خیلی بدردم میخوره و مناسب با رشته م و دروسی که خوندیم هم هست...ولی بعداز چندروز طبق اطلاعاتی که ازش بدست اووردم دیدم برای من مناسب نیست...دوباره نشستم با کلی مشقت و چند روز بالا و پایین کردن ، طبق معیارایی که داشتم بالاخره یه حیطه ی دیگه رو انتخاب کردم..یکم تردید داشتم ولی حس میکردم خوب باشه...با همون تردید جلو رفتم و منبعشو دانلود کردم..
الان که یخورده خوندم و تا یه حدی پیش رفتم میبینم این موضوع ، چیزیه که من از همون اوایلِ دانشجوییم و حتی قبل از اون ، ناخودآگاه بهش دقت میکردم...و نه تنها اون تردیدم از انتخاب این حیطه به طور صد درصد از بین رفت بلکه به اون علاقه ی پنهانم بها داد و کاری کرد که مطالعه ی اختصاصی تری درموردش داشتم باشم..الان به این نتیجه رسیدم که چه المپیاد باشه چه نباشه من این منبع رو برای خودمم که شده حتما میخونم..
خلاصه که دخترکی در من ساز امیدواری مینوازد و این حرفها :) ...فقط اینکه مرحله ی اولِ المپیاد خرداد ماهه و من به تازگی شروع کردم و روزی بیشتر از یکی دو ساعت هم نمیتونم وقت بذارم برای خوندن .. درنتیجه مشکلِ بزرگم کمبود زمانه که قابل حل شدن هم نیست..

حالا اگه خدا بخواد میام مفصللل از حیطه م و نتایجی که خودم تو این چندسال بدست اووردم مینویسم...


چند وقتیه که شب و روزِ خونه خاکستری رنگه...تو این مدت مدام خبر فوت شنیدیم و تسلیت گفتیم..بیشتر از همه مون هم پدر خبر فوت شنیده..از فوتِ دوستها و همکار های چندین ساله تا جدیداً هم فامیل...آدمایی که از هرکدومش حتی من اگر هر یادآوری یا خاطره ای دارم خاطره های خوبه چه برسه به پدر...سوزناک ترین قسمت قضیه هم اینه که اکثرشون بچه های کوچیک یا جوون داشتن...

خلاصه خونه ، حال روحیش تعریفی نیست...
برنامه ی "زندگی پس از زندگیِ" شبکه ۴ بنظرم یکی از بهترین برنامه های کلِ دوران تلویزیونه..از وقتی میبینمش خیلی دیدگاهم نسبت به مرگ عوض شده و تو زندگی کردن و استفاده از لحظه هام هم بهتر شدم...
دیگه نسبت به مرگ ترس خاصی ندارم(تازه وقتی برنامه و صحبتهای افرادی که تجربه ی نزدیک به مرگ داشتن رو میبینم ذوق هم میکنم :)  ) ،  برای فردی که مُرده هم کمتر ناراحت میشم اما هنوزم از از دست دادن و نداشتنِ آدمای عزیزِ زندگیم خیلی میترسم...

از تهِ دل میخوام که هرچی زودتر این روزای خاکستری تموم بشن...دنیا خیلی دلگیر شده.کاری به زندگی خودم ندارم ، و نه فقط از لحاظ مرگ و میر..کلاً...


+خدایا از تو به سوی خودت گریخته ام...



که این دیوانه سرگردان بماند

امشب انگار تنها نشستم وسط یه بیابون و تا هرجا که چشمم میتونه ببینه خالی از هرگونه موجوده...ثانیه ها بدونِ وقفه رد میشن ..تنها صدا سکوته ولی حس میکنم صدای حرفهای مونده روی دلم انگار سینه م رو میشکافه و بیرون میزنه تا شاید کمی بارِ دل سبک بشه...یکم که میگذره دیگه صدای درونم هم قطع میشه...دیگه نمیدونم چی بگم...شروع میکنم به سرزنش کردن...دِ آخه تو چِت شده فرشته؟؟!
درعین اینکه فکری و جسمی مشغول زندگی و ابعاد مختلفشم ولی تهش ذهنم پر شده از دوتا مسئله...یکی کهنه ست و یکی جدید‌...با خودم میگم "ذهنتو درگیر این چیزا نکن‌...انتظارم از تو بیشتر بود دختر!"
نمیدونم چرا تیکه ی دومِ جملم واسم سنگینی میکنه..کمی مکث میکنم و نگاهم به کیبورد،تار میشه..نمیخوام بهش بها بدم...دوباره برمیگردم به اصل قضیه...کمی که واکاوی میکنم یادم می آد روزهایی بود که مسئله ی جدید برام اهمیتی نداشت... بعدتر حساس شدم ولی بازهم نه اینکه ذهنم رو درگیر کنه..مدتی قبل،با پیش اومدن چند نشانه حساستر شدم ...سعی کردم بیخیال بشم و خدا خدا میکردم که دیگه هیچ نشانه ای نبینم و هیچ پیش آمدِ احتمالی اتفاق نیفته...اما باز هم مهم نبود کجا هستم؛خونه،بیرون،مشغولِ خوندنِ یک کتاب درسی یا دیدنِ تلویزیون،تو آشپزخونه،در سکوت یا مشغول صحبت با یک نفر دیگر هرکسی که باشد..یکهو یک کلمه یا جمله ی سرکش که برای استتار خودش رو ربط میداد به آن لحظه ، می اومد و یادآور اون مسئله میشد‌‌...
تصمیم گرفتم بسپارم به خدا تا هرچه خیر است پیش بیاید..و دیگر نه به آن مسئله فکرکنم و نه بیخیال باشم...عادیِ عادی...
بازهم گاهی برایم آن مسئله یادآوری میشود...کاری به کارش ندارم...اما امشب برام خیلی آزاردهنده شده..اینکه تکلیف این مسئله به کجا میرسه و باید دلگرم بشم یا برای همیشه پروندش بسته بشه سردرگمم کرده‌‌...
راستی چقدر خوبه که شب رو داریم...
چقدر خوبه که پاییزه با این هوای بارونیِ قشنگش....
پی نوشت: مسئله ی جدید به مسئله ی قدیم ربط دارد...


سنجاقبرای گفتن از شادیها باید اشاره کنم به تولد سرکار خانوم خواهرکوچولویمان و کیک خودم پز و این حرفا :)   = عکس
( ۱_اون پاپیون ریزا کار من نبود:|  ۲_عجله در تولد گرفتن و خوردن کیک باعث میشه بعداً که عکسارو نگاه میکنی ببینی عههه اینجاش چرا اینجوریه، اونورو چرا اونجوری کردی و... :/   ۳_#نه_به_خود_سانسوری)
ته تغاریمون رسماً وارد ۶ سال شد..البته با زبون و سیاستِ شگفت آوری که در گفتار و رفتار و دلبری داره اصلا این مرزهای تاریخی و سِنی در برابرش حرفی برای گفتن ندارن :)

یادداشت خودکاری: بارون D:


یادداشت مدادی: چیدمان طبقه های کتابخونه رو تغییر دادم..بماند که وسط کار موقعی که کل زمین پراز کتاب و برگه بود حس پشیمونی بسیاری بهم دست داد ولی بالاخره جمع و جورشون کردم و الان هردفعه چشمم بهش میخوره حس رضایتمندی دارم‌‌ و به خودم میگم چرا این همه مدت اونجوری بود :|

+ببخشید که نظرات رو میبندم.

ره رو منزلِ عشقیم

تو فکر بودم..و شاید غمگین..و حسِّ همراهِ روز و شبِ این چند وقتم،خیلی دلتنگ...گوشی دستم بود و خبرها رو میخوندم...
نمیدونم از کجا صدای مولودی میومد
"کسی که یاری مثل تو داره بیاره بیاره بیاره
یه سرِ زلفِ تو تموم عالم نداره نداره نداره"
یهو به سرم زد یبار دیگه اجازه بگیرم(برای رفتن به بخش کرونای بیمارستان)..البته اجازه ی اجازه هم که نه..چون تهش اختیار با خودمه..ولی دوست ندارم خانوادم تهِ دلشون راضی نباشه...مخصوصا این قضیه که به شرایط و زندگی هممون مربوط میشه...
همینجوری و معمولی تر از تمامِ این چندماه بهشون گفتم..قبول کردن...!!!
تعجب کردم..! برای اینکه مطمئن بشم چندبار پرسیدم واقعا؟؟؟!! جدی برم؟؟! میخوام هماهنگ کنماا ؟!

راضی بودن..نمیدونم چیشده...نکنه ازم خسته شدن؟! : ))
مولودیش قشنگ بود: "تو
                                ماهِ دلارایی
                                امیرِ دلهایی..."
واقعا نمیدونم تصمیم عاقلانه ای هست یا نه...
به وجود با این همه ضربه و فشاری که از طرف تصمیمات بعضی از مسئولین داریم تحمل میکنیم...نمیدونم...
و من در صحرا
پی نشانی میگردم
شاید آوای زنگوله ی اُشتُران
شاید یک صورت فلکی
و یا خطی از ردِّ پا
هر آنچه که مرا برساند به 
مهربانی
عشق
زیستن
چونان ماهیِ در تُنگِ آب
زنده به امید... : )

+مولودی ای که صداش میومد:
++عنوان:ره رو منزل عشقیم و ز سر حد عدم/تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم (حافظ)
 
+به وقتِ دلتنگیِ طولانی...
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan