`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

دیوانگی؟!! : )

وقتی با بچه ها(رنج سنی: ۳ تا ۵ سال!) تنها میشم و قراره ازشون مواظبت کنم ،
خیلی فعالیت میکنیم باهم : ) شعر میخونیم،بازی میکنیم،محله ی گل و بلبل(عموپورنگ) میبینیم، کتاب داستان میخونیم،ورزش میکنیم،نقاشی می کشیم و با نقاشی باهمدیگه یه داستان مشارکتی میگیم،میوه براشون پوست میگیرم و خوشگل تو بشقاب می چینم تا بخورن، باهم ژله درست میکنیم ، خونه رو مرتب میکنیم و...
خیلی باحوصله رفتار میکنم و سعی میکنم با همشون حرف بزنم و از کسی غافل نشم... جوریکه لازم نمیشه مثلا سرشون داد بزنم و معمولا هیچ جروبحثی بین منو بچه ها پیش نمیاد یا اونا باهم دعوانمیکنن( ^_^)
مثلا درمورد ژله درست کردن ؛ به هر کدوم یه کاسه میدم و یه بسته ژله ..من تو ظرفاشون آب می ریزم و بچه ها مثل هم زدن دیگ آش ، کلی هم میزنن : ) بعدشم براشون میریزمشون تو قالب و میذارمشون تو فریزر تا زودتر آماده بشن..تو این فاصله هم می ایستیم باهم ظرفایی که استفاده کردن رو میشوریم...
تصویر آخرین ژله ای که پختیم! :

^__^  حاصل ۶ تا دست و توجه به سه مدل نظر ، واقعا بهتر از این نمی شد دیگه : )

خلاصه انقدر خسته میشن که شب خیلی راحت خواب میرن : ))) اما دیگه خودمم حال بهتری از اونا ندارم ^__^
دیروز هم برحسب شرایط ، مجبورشدم از بعداز ظهر تا شب از ۳ تا بچه (بین ۳تا۵ سال) مراقبت کنم... بعداز اونم ، یه ساعتی به آشپزخونه سروسامان دادم...
در این حد بگم انقدر خسته شدم که امروز تا ساعت ۱۰:۴۵ خواب بودم :/
درکل دیروز اصلا درس نخوندم ، الان هم در شرایطی هستم که نمیشه بخونم و همه ی اینا درحالی هستن که یکشنبه امتحان سنگینی دارم ♡_♡ :|
بودن با بچه ها هرچند اجباری ، روحیه ی خیلی خوبی بهم داد...
دیشب ، بچه ها دیگه خسته شده بودن و شروع کرده بودن به بهانه گیری...داشتیم عروسکها و ماشینها رو کنار دیوار میچیدیم...یه لحظه حواسم پرت شد ، خانوم"ر" موهای خانوم"ن" که تا کمرش میرسن و اون موقع باز بودن رو محکم کشید و خانوم "ن" دردش گرفت...بدون ایجاد تنش از هم جداشون کردم...با خانوم"ر" چند قدم فاصله گرفتیم از بقیه و بهش گفتم چرا موهاشو کشیدی؟
میگه"خب چون موهاش باز بودن!" :|
بهش گفتم "گلم تو هم موهات بازن...خوبه اونم موهاتو بکشه؟ ببین دردش گرفت... شما باهم دوستید نباید همدیگه رو اذیت کنید "
یکم ساکت موند و بعداز یخورده گفت "بیا باهام میخوام بهش بگم ببخشید" : )
انقدرررر صحنه ی معذرت خواهی خوشگل بود که دلم ضعف رفت براشون...خانوم "ن" بهش گفت" بیا همدیگه رو ببوسیم" :)))  که اولش یهو هردوشون لپاشونو زدن به لپهای همدیگه :/ و هیچکدوم حاضر نشد اون یکی رو اول ببوسه : ))) ♡_♡
یا مثلا آقای"م" کلیدهای اسباب بازی رو گرفت دستش، یه در فرضی رو باز کرد و گفت "من میرم بیرون و میام" : )
همون موقع خانوم"ن" بهش گفت " از بیرون پنیر و شکر هم بخر" : ))) (براساس حرفهایی که بزرگترها میزنن ) ♡_♡
دنیای بچه ها خیلی قشنگه...خیلی دلم میخواد هرروز برم پرورشگاه اما هربار برنامه ریختم ، نشده برم تا الان : (

با بچه ها قدم برداشتن رو گاهی رو تجربه کنید...پشیمون نمیشید  •_^

+چشم استادx با اون حجم از بچه گریزی ، روشن! که با اون همه صحبت درمورد حس تنفرش از بچه ها و دلایلش ، دانشجوش چه کیفی میکنه : )

++اینا دیوانگیه؟؟! واسه دوستم که تعریف میکردم گفت دیوونه ایااا  : /  : )


اون بخش داستان مشارکتی ساختن و ژله درست کردن به نظرم خیلی خوبه! و خوشحالم می‌بینم تو کارهات برای سرگرم کردن بچه‌ها هیچ خبری از گوشی و تبلت و کامپیوتر نیست. من که برام پیش نیومده تا حالا بچه بسپرن بهم ولی بعید می‌دونم این همه حوصله داشته باشم! احسنت :)
ممنون آره دقیقا اصلا خوشم نمیاد سرشون تو‌ گوشی باشه...حتی  نمی ذارم تلویزیون نگاه کنن مگر برنامه های خاص...
حوصله دارم اما بعدش دیگه انقدر خستم که حوصله ی راه رفتن هم ندارم : )))
مرسی ^__^
بسی خندیدیم! همون دل ضعفه‌ی خودمون! 
چه خوب : )
خوشحالم که شاد شدید : )))
سلام :)
واقعا فرشته ی روی زمینی ها.چه قدر خوب با بچه ها رفتار می کنی.حتی با رفتارت به بچه ها دوتا عمل خوب یعنی بخشش و معذرت خواهی رو یاد دادی.رفتار خوب و آموزنده. :) آفرین فرشته ی روی زمین.آفرین مهربون خانم.  به رفتار خوبت با بچه ها ادامه بده. :)
چه ژله ی خوشمزه ای.عجب کدبانوهایی هستین.قلب های ژله تون رو دوست دارم.رنگ های ژله تون هم شاد و قشنگن.کلا ژله ی قشنگی درست کردین. :)
اون استادتون احیانا خودش بچه نداره؟
خیلی هم دلش بخواد.دانشجو به این ماهی.دانشجو به این خوبی. ^_^
سلام : )
ممنووون نه دیگه اینجوریا هم نیست♡ : ) 
امروز فهمیدم باید بیام پیشت ازت سرگرمی یادبگیرم : ))))))
مرسی از حمایتت چشم ادامه میدم ^__^
حیف خورده شد وگرنه تعارف میکردم با هم بخوریم : ))) مچکر چشمات قشنگ می بینه :)
نه مجرده :|    قدر نمیدونن که : )
همیشه به شادی.
ممنون انشاءالله همچنین ...
:))))))))))))
: )
سلام عشق نازنینم خسته نباشی، چطوری؟😘😍😍
اخ من فدای تو و کودک درونت بشم که اینقدر روحیت شاد و بچه دوست😍😍😍
پیش من بیا عزیزخودمی😘😍
سلام خواهر قشنگم : ) سلاااامت باشی...ممنون♡خوبی شما؟
خدانکنههههه ¤_¤   آشنا به این کودک درونم یه چیزی بگو... دیگه داره خیلی لوس میشه :/   : )))))
فدااات♡  با کودک درون و جوانِ درونم مزاحم میشیم حتما : )
فدات عزیزم خوبم ب خوبیت😙😍
کودک درون همینجوری میشه بذار خوش باشه عشقم😙😂
مراحمی نفسم😍😍
امتحانت چی شد؟😊
: ))))) پررو نشه یموقع : )
فرداست...تو دوروز فقط نصفشو خوندم : (
التماس دعا...

من همیشه با بچه ها دعوام میشه :دی 
چه ژله خوشگلی ایوووول به صبر و حوصله و مشارکت 😍😍😍
: ))))
ممنون چشمات خوشگل میبینه :)
از قدیم گفتن ژلپز ! که ۳ تا بشه، ژله یا نمیپزه یا خوشگل میپزه!!!  ^__^
عه نگو عزیزم بذار راحت باشه😘😂
ان شالله که ب نتیجه دلخواه برسی....برو ب باقی درست برس گلم😘😍
چشم😅
ممنونم...انشاءالله😘💙

منم عاشق بچه ها و بازی کردن باهاشونم،دنیا رنگی رنگی و پاکشون،ذوق و اشتیاقشون،چشم هاشون ک میخنده و تمام چیزهایی ک بهشون مربوط میشه،فوق العادس :))))

چه خوووب ^__^
آره عااااالیه عااااالی...یه دنیای پاک وصاف و بی ریا و صمیمی دارن : )
با بچه ها بچگی کردن خوش میگذره و زود میگذره 😊❤
ولی امان از وقتی که حوصله بچه بازی نداشته باشی ! 😅
و زنهار از زمانیکه ادم بزرگی بچه بازی دربیاره !! و کودک درونش بیش فعال باشه و گند بزنه به زاروزندگی... 😆😅😅
بله خیلی : )
: )))     برای من زیاد پیش نیومده این مورد *_*
واقعا زنهار ازاینکه عقل ، بچه بمونه... زندگی با بچه ها خیلی آسونتر و لذتبخشتر از زندگی با افرادیه که بچه بازی در بیارن...
آخییییی😍😍😍دلم خواست:( 
بچه:( 
چقد خوب با بچه ها رفتار میکنی چه مامانی بشی تو😍
کلی ذوق کردم متنتو خوندم😍
منم بچه خیلی دوس میدارمو کلاً باهاشون وقت گذروندن برام لذت بخشه😍
حیف خیلی تو فامیل بچه نداریم😞
دوتا کوشولو داشتیم دوتاشون بدجور بهم وابسته بودن
درحدی که ساعت ۴صبح مامانش که دختر داییم باشه زنگ میزد میگفت بهونتو میگیره باهاش حرف بزن تا فردا بیارمش😍
اون یکی کوشولوهه که خواهراون یکیه هم شدییییدا بابایی بود ولی منو به باباشم ترجیح میداد خلاصه مامانش که همون دخترداییم باشن میگفت انگار مامانش تویی😳انقدر وابستم بود:) 
از بازیامون نگم که فسقلیا انرژی نمیذاشتن برام:) 
محرما میرم هیئت حواسم به بچه هاس همش:( خیلی میدوستم:( 
کلی خاطره بابچه ها دارم تو هیئت:) یه بار یه بچه بی قراری میکرد مامانشو خسته کرده بود شروع کردم حرف زدن باهاش وبازی کرد آروم شد مامانش انقد خوشحال شد:D 
کلاً خاطره زیاده...کاش ماهم توفامیل بچه زیاد داشتیم
بسی خوشبحالت باخانومم(ر)و(ن)و آقای م:) 
ژلتم بسی نازه خانوم کدبانو😘😍
: )))
اینا قسمتهای خوبشه..سختی هم زیاد داره +_+
خخخخخ...فکرنکنم اون روز برسه : )
 ♡_♡ آره خیلییییییی خوووبه...
اخیییییییییی ...: ))   "شما رو به باباش ترجیح میداد" : ))))
از من خیلی محبوبتری که... : )
 بچه های هیئت *_*
محیا یبار احیا رفته بودیم...نشسته بودیم دیدم یکی هی لگد میزنه تو کمرم :| برگشتم دیدم یه پسر بچه ای نشسته نقاشی
می کشه  و همزمان با نقاشی کشیدن ، پاهاشو تند تند تکون میداد..یکم از نقاشیش تعریف کردم و با هم دوست شدیم..مدادشو داد دستم گفت برام هلو بکش :/ منم تو عمرم تاحالا هلو نکشیده بودم :| دیگه تا جایی که میتونستم شبیه هلو یه چیزی ‌کشیدم...بعد گفت نههه هلو این شکلی نیست ×_×  سعی کردم نظرشو تغییر بدم به نقاشیهای دیگه..باز هی میگفت نههه هلو بکش..‌آخر هم خودش مداد رو گرفت یه مستطیل کشید گفت ببین هلو این شکلیه =_=
انشاءالله بچه های خودت♡_♡  کاش تو فامیل ما یکی بود که تقریبا همسن خودم باشه :(
: ))  مچکرررر نگاهت نازه..اما آخه کدبانو؟!!! : )))

اخییییی چه بامزه هلو😅😂😂😂
مستطیل کشید گفت هلواینجوریه😅😅😅😂
یه بارم تو هیئت یه خانمی کنارم بود یه بچه کوچیک بغلش  بود 
ازاونجایی که خیلی بچه دوس دارم دستشو اروم گرفتم نوازش کردم حس خوبیه😍
بعد دستشو ول کردم رفته بودم توفکر یهو دیدم دستشو سمتم دراز کرده مظلوم مظلوم نگام میکنه خندم گرفت😂😂😂
میخواست باز نوازشش کنم😂😍منم  دستشو دوباره گرفتم نوازشش میکردم
😍😂

آره کدبانویی دیگه😍قشنگ از ژلت معلومه😍
: ))))
آره  انقدر هم با قاطعیت گفت که یه لحظه موندم چی بگم! ¤_¤ : )
اخیییییییی نااااااازی +_+ : )))
بچه ها خیلییی شیرینن *_*

خخخخخخ : )) مرسییی ...البته غذاهامو ببینی نظرت کاملا عوض میشه ^__^

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan