`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

راهِ قانونی

مدتی بود که پی پرس و جو بودم.دوست نداشتم در این راه تنها باشم اما شرایط مختلف دوستانِ گروهِ شش نفره‌مان باعث شده بود که هریک تصمیم‌های جداگانه‌ای بگیریم و صرفا بشود با هم درمورد آنها و رخدادها و تجربیاتمان حرف بزنیم.دو راه وجود داشت:

یک مسیرِ سنگلاخی و پر چاله 

و یک "مسیرِ دوم"که به یک آدمِ گردن کلفت ختم میشد و مقدار زیادی هزینه‌ی مالی هم در پی داشت. ازمدتها پیش، من اعتراض داشتم به مسیر دوم. میگفتم آن آدم دارد سرِ گردنه‌ای رفتار میکند و اینکه باعث گردن کلفت تر شدنِ یک گردن کلفت شوم در کَتَم نمیرفت. اعتراض کردم، راه‌های دیگر پیشنهاد دادم..نشد..عزمم را جمع کردم برای مسیر اول. خانواده با من موافق بود اما گاهی سختی‌ها را که می‌دید میگفت "مسیر دوم" را برو خودت را رها کن. گفتم "اینطوری رها نمیشوم..تا ابد مدیون خودم و خدا میمانم.طرف رسماً دارد کاسبی میکند. به علاوه اینکه مسیرِ سنگلاخیِ اولِ  با تمام سختی هایش، اما احتمالا نفع هایش از "مسیر دوم" بیشتر باشد" به علاوه اینکه در دلم این دلیل را هم داشتم که دوست ندارم با این شرایط زندگیمان، این هزینه‌ی زور را هم به خانواده تحمیل کنم.  

مدتی بود که پی پرس و جو بودم.. نه به اندازه ی "دال" پرعجله بودم و نه به اندازه ی "ح" آرام و خونسرد. از هرکه مشورت میگرفتم در جملاتش کلیدواژه های "آشنا" و "پارتی" بود و میگفت در غیر این صورت "مسیر دوم" را برو. میگفتم پارتی را نه دارم و نه میخواهم به داشتن یا نداشتنش فکر کنم و یا پیدا کنم. "مسیر دوم" هم که من حتی نمیخواهم یکبار چشمم به چشمِ آن گردن کلفت بیفتد چه برسد که از او بخواهم کارم را حل کند. میگفتند اشتباه میکنی و من جواب میدادم ما باید پای ادعاهایمان بایستیم. نمیشود همش ادای فرهیخته‌ها را دربیاوریم اما پایش که بیفتد کثیف ترین کارها را انجام دهیم. "دال" با رو زدن و توقع از پارتی‌ای که پیدا کرده بود کارش انجام شد و چنان حرف میزد که احساس عقب بودن بهمان دست میداد. من هنوز پی پرس و جو بودم. تااینکه بالاخره آن شنبه ی دو هفته پیش که بین التعطیلین بود با پدر به جاده زدیم.‌ مسئولینِ مقصد مرخصی بودند و برگشتیم. شنبه ی هفته ی پیش مجدد رفتیم. بودند. حرف زدم، پرس و جو کردم، پیشنهاد "یک شهری دیگر" را دادند و گفتند آنجا به نفعم است. رفتیم آنجا و بعداز صحبت با آنها، قرارشد برگردیم برایشان نامه ببریم. در این خلال، "ح"( از بچه های گروه شش نفره مان که واقعا به بودنش و دوستی با او میبالم و  ساکن آن "شهر دیگر" است)گفت یعنی میشود همراه هم باشیم؟ حساب کردیم که احتمالا بشود و همینطور که چشمهایمان ستاره باران شده بود، قرارشد با هم کارهایمان را بکنیم تا جوری شَوَد که همراه هم باشیم. حس شیرینی در رگهایم،کنار آن حس های منفی به جریان افتاده بود. یک همراه برایم پیدا شده بود آن هم "ح" *_*  اینجا پیگیر نامه شدیم. از شنبه تا چهارشنبه طولش دادند. به علاوه اینکه باید یک روز پیدا میکردیم تا برنامه ی هردویمان جور باشد و بتوانیم با هم برویم "آن شهرِ دیگر" برای تحویل نامه. به طور معجزه آسایی برای همان چهارشنبه که باید نامه را تحویل میگرفتیم وقت خالی پیدا کردیم تا برویم "آن شهر دیگر" و تحویلش دهیم. "ح" هم اتفاقا خانه ی خودشان یعنی آن"شهر دیگر" نبود. اینجا بود خانه ی خواهرش اینها. تنها مشکلمان این بود که اگر صبح اول وقت برویم نامه را بگیریم و بلافاصله به آن شهر دیگر برویم، آیا فرصت میشود که تا پایان تایم اداری تمام کارهایمان انجام شود یا نه. چون معلوم‌نبود بعداز چهارشنبه کِی دوباره فرصت کنیم. دل را به دریا زدیم. ۷ و ۲۰ صبح در مکانی بودیم که باید نامه را میگرفتیم. بعداز نامه و رفتن پیش شخص دیگری که باید مهرش میکرد، اسنپ بین شهری گرفتیم تا "شهر دیگر". از شبِ قبل چون تصمیم بر این شده بود که با اسنپ بین شهری برویم، مادر برای ملاحضات امنیتی:)برادربزرگه(۱۶ساله) را هم همراهمان کرد.  و خلاصه بعداز امتحانِ امکانات و سرویس های مختلف تپسی و اسنپ مثل داروخانه و دکتر و سوپر مارکت و باکس و... ، اینبار نوبت به امتحان سرویس بین شهری رسید :) برادر جلو نشست و ما دوتا عقب. و تا خودِ مقصد، بدور از فکر به سنگها و چاله هایی که به محض رسیدن، پیش رویمان بود ریز ریز حرف های متفرقه زدیم و چندتایی هم از نامه هایمان عکس گرفتیم. به آن "شهر دیگر" که رسیدیم، نقشه یک مسیر میانبر برای رسیدن به مقصد از خارج شهر نشان میداد."ح" ژست "من مال اینجام و بلدم" گرفت و به راننده مسیری به گفته ی خودش"سرراست" نشان داد. حالا راننده گوشیش رو نقشه، برادر هم گوشیش دستش تو تو گوگل مپ، خود"ح" هم با گوشیش نقشه‌ رو اوورد که خودش از روی اون مسیر سر راستو بگه. راننده که از قبل، تو مسیر یموقعایی درمورد راه ها از برادر کمک گرفته بود،"ح" که آدرس میداد، راننده هی از برادر میپرسید از نقشه ببین درسته؟ برادر از همون اولین اشتباه که طبق نقشه باید میرفتیم سمت چپ اما "ح" گفت مستقیم، متوجه وخامت اوضاع شد و دیگه سکوت کرد :) و "ح" هم فقط تلاششو میکرد تا قبل از اینکه راننده متوجه این اشتباه بشه، درستش کنه :)

و چه اشتباهاتیکه سر چهارراه ها و میدونها نکرد و تو چه ترافیکهایی که نموندیم و به چه خیابونهای یه طرفه‌ای که نرسیدیم:)) دیگه به حدی شد که راننده دیگه گفت"خانم الان جریمه میشم، بذار از روی همون نقشه بریم بهتره" و بعد به برادر گفت که از نقشه راهنماییش کنه. درنهایت و دو قدمی رسیدن، باز "ح" یه راهنمایی کرد که وقتی فهمیدیم اشتباست فقط داشتیم سعی میکردیم کسی متوجه خنده‌مون نشه چون درست کردنش و برگشتن از خیابون و دوربرگردون و رسیدن به مقصد حداقل ده دقیقه زمان میبرد. دیگه واقعا آقاهه گناه داشت. همونجا از راننده تشکر کردیم و گفتیم که چون دوبرگردون فاصله‌ش خیلی زیاده و بعدش بازم باید همین مسیرو برگشت، همینجا پیاده میشیم و خودمون پیاده میریم تا مقصد.

۱۰:۴۵ رسیدیم. بعداز بردن نامه به مقصد، اونا هم یه نامه دیگه دادن برای یه جا دیگه تو یه مکان دیگه. اسنپ گرفتیم رفتیم اونجا. بعداز ثبتش گفت ۴ جای دیگه هم باید برده بشه :') که خوشبختانه سه تاش تو همون ساختمون بود. رفتیم جای اول. آقای مسئول داشت با تلفن حرف میزد.قبل از ما هم یه نفر تو اتاق بود.کلی معطل موندیم تا تلفنش تمام بشه.بعد کمی با آقای قبل از ما صحبت کرد و دیدیم طرف از همکاراشه و کار ضروری نیست و ما هم وقتمون کمه و ساعت ۱ هم دیگه ساعت اداری تموم میشه. وسط حرفشون گفتیم که ببخشید  ما فلانیم و نامه اووردیم و اینا.نامه ها رو دید گفت باید کپی تمام صفحات شناسنامه،کپی پشت و روی کارت ملی و یه قطعه عکس بدید. و ما فرو ریختیم چون هیچکدوم همراهمون نبود. گفتیم میشه بریم امضای بقیه ی جاها رو بگیریم، نامه ببریم به مقصد و تکلیفمون مشخص بشه بعد این مدارکو براتون بیاریم؟ گفت قبول نمیکنن. گفتیم شما هماهنگ کنید باهاشون.قبول نکرد و گفت یه روز دیگه میتونید بیاید. و ما نمیتونستیم...من مدارکمو همینطوری شانسی اوورده بودم با خودم اما کپی نداشتم."ح" هم کلا مدارکش خونه‌شون بود و کپیشونو هم نداشت. جایی هم نزدیک نبود که پرینت کنیم."ح" پیشنها داد که اسنپ بگیریم و اون یه کافینتی تو راه خونه‌شون میشناسه، ما رو پیاده کنه اونجا و تا ما از مدارکم پرینت بگیریم، خودش بره خونه مدارکشو برداره بیاد کافینتی اونم کپی بگیره بعد باز اسنپ بگیریم ببریم مدارکو تحویل بدیم.حالا ساعت چنده؟ ۱۱:۴۵. تند تند همین کارو انجام دادیم.و درنهایت ۱۲:۱۵ درحالیکه دیگه نفسمون از شدت بدو بدوهایی که کرده بودیم بالا نمیومد، مدارکو تحویل آقاهه دادیم. ساعت ۱ هم تایم اداری تموم میشد و ما کلی مهر و امضای نگرفته داشتیم و قلبمون تو دهنمون بود. بعد آقاهه یه فرم چند برگه ای پشت و رو بهمون داد  پر کنیم :| با تذکر اینکه کامل پر کنیم و خط خوردگی هم نداشته باشه ..تو دلم غر میزدم که نامرد خب قبلش که گفتی مدارک بیارید اینم بهمون میدادی تو راه پرش میکردیم. خلاصه نشستیم به پر کردن..و به جز اطلاعات فردی که کامل نوشتیم، بقیه رو جواب ندادیم و بعضیا رو هم نصفه نیمه پر کردیم تا فقط تموم بشه. آقاهه رفته بود تو راهرو با همکارش صحبت میکرد. رفتیم صداش زدیم.با خونسردی اومد یه نگاهی به فرمامون کرد و بابت ننوشته ها تذکر داد که بایددد کامل پر بشه. و اینجا دیگه من دوست داشتم فقط گریه کنم..

نشستیم کاملللل پر کردیم. و وقتی هم فرم هم مدارک و نامه رو بهش دادیم، با حوصلهههه شروع کرد به منگنه کردن مدارک و عکس و چک جوابامون تو فرم.

وقتی به اسم و فامیل "ح" دقت کرد و قسمتی که باید اطلاعات خانوادگیو به طور کامل مینوشتیم دید، یهو رو به "ح" گفت خانم فلانی شما خواهر فلانی؟ "ح"گفت بله. گفت پس چرا همون اول خودتو معرفی نکردی و آقای فلانی(فامیل نزدیک "ح") بزرگ ماست و از این حرفا."ح" گفت "درست نیست.میخواستیم از راه قانونیش جلو بریم." آقاهه با حس افتخار گفت آفرین احسنت.و رو کرد به همکارش گفت میبینی؟از راه قانونیش دارن جلو میرن. و از"ح" سراغ بچه ی اون آقای فلانیو گرفت که گویا مریض شده بود و درآخر بهش سلام رسوند. حالا من یه چشمم به ساعت و استرس تموم شدن ساعت اداری، از یه طرف هم بهت زده که "ح" این آشنای مهمو داشته و نگفته و ما الان تو این وضعیتیم؟:)) و این همه هم وقتمون بخاطر مدارک و فرم تلف شد؟ :) (البته که درمورد استفاده از آشنا مخالفم) خلاصه مهر و امضای این اتاقِ عذاب دهنده رو هم گرفتیم و راهی اتاق بعدی شدیم. تو راهرو به "ح" با خنده گفتم "ح" تو کییی؟ و اونجا بود که گفت فامیل نزدیکش چه سِمَتی داره و اون آقاهه هم یجورایی زیر دست اینه و هم چون شهر کوچیکه، خانواده‌ و برادرشم میشناخته.."ح" گفت که من واقعا دوست ندارم آشنابازی کنم و هم آشناش آدم مخالف سر سخت آشنابازیه و تو کارش خیلی مستحکمه و تاحالا هم کلی تشویق و افتخار کسب کرده. من طبق شناختی که از "ح" تو این چندسال دوستیمون دارم، واقعا هم همین انتظار رو ازش داشتم. واقعا دختر با عزت نفسیه و اهل اینکه منم منم کنه و بخواد خودی نشون بده و یا به کسی رو بزنه و اینا نیست.واقعایه دختر تلاش گرِ آروم، بدون حاشیه،بدون غرور و تکبره و سرش تو کار خودشه و بسیار مهربونه..و واقعا دیدن این کارش هم حس خوبی داشت..فرض کن اگه میخواست از رانتش استفاده کنه چه تو این چندسال چه الان، چقدررر راحت بود و اصلا نیازی به سختی کشیدنش نبود..خلاصه بعدش سه جای دیگه هم رفتیم و یسری معطل شدنها از بیخ گوشمون گذشت. مثلا یکی از اتاقا بهمون گفتن که مسئول رفته برای بازدید و فعلا نیست و باید بشینید تا بیاد..پرسیدیم خیلی وقته که رفته یا تازه رفته؟ گفت خیلی وقته..و یه نور امیدی تو دلمون روشن شد اما از یه طرف هم خیلی خیلی وقتمون کم بود و استرس داشتیم که نکنه خیلی دیر بیاد.اما خوشبختانه ۵ دقیقه بعدش از بازدید برگشت.

بعدش برای رسیدن به آخرین جا که اصلی ترین مرحله هم بود، باید میرفتیم یه جا و ساختمون دیگه .تاکسی دربست گرفتیم تا اونجا. برای این مرحله چون اصلی ترین مرحله بود و تصمیم نهایی با این خانمِ مسئول بود، گفتار و رفتارمون و برخوردمون واقعا مهم بود اما دیگه واقعا جون نداشتیم..هم گرم بود هم از صبح کلی بدو بدو کرده بودیم.ساعت ۱و نیم شده بود و قاعدتاً خانم مسئول نباید میبود و ما فقط با عینک خوش بینی وارد شدیم. و خدا لطف کرد و بود اما گفتن رفته یه قسمت دیگه و باید بشینید تا بیاد. پرسیدم بظرتون برمیگردن یا ممکنه از همونجا برن خونه؟ گفتن برمیگرده چون کیف و وسایلش اینجاست*_*. نشستیم و با "ح" کلی تصمیم گرفتیم و برنامه های شیکی ریختیم. از نامه هامونم کلی عکس گرفتیم چون بابت هر کلمه‌ای که توی متنش نوشته شده بود و مهر و امضاهای پایینش هفت خان رستم طی کرده بودیم و موفقیت برامون محسوب میشد :) مامان"ح" باهاش تماس گرفت و من و برادرو برای ناهار دعوت کرد خونه‌شون. و من بعداز کلی تشکر گفتم که باید به قطار برسیم و زحمت نکشید.

تااینکه خانم مسئول که اومد و رفتیم تو اتاقش. اما فقط "سلام ، وقتتون بخیر"مون رضایت بخش پیش رفت. نامه هامونو که دید قشنگ شستمون و تیربارونمون کرد. گفت اصلا کی این نامه رو بهتون داده پیش کی بردین مهر و امضا زده ..تو عمق حرفاش "شما غلط کردین نامه گرفتین" بود..گفتم من شنبه اومده بودم هم همینجا و هم فلانجا پرس و جو کرده بودم همه راهنماییم کردن و اوکی دادن هیچ کس صحبتی مبنی بر اینکه نمیشه نزد..با عصبانیت گفت باید با من میومدی حرف میزدی من مسئول اینجام. گفتم شنبه شما نبودین با اتاق فلان(که اونم صاحب تصمیمه) صحبت کردم. بعدش باز دعوا کرد که بازم مضمونش این بود که "غلط کردی اومدی پرسیدی." دیگه یه بغضی گلومو گرفت و چشمام پر اشک شد کافی بود دهنمو باز کنم تا اشکام بریزه‌.و اصلا نباید اینجور میشد. دیگه یکم سکوت کردم و سعی کردم مسلط بشم به خودم و تمرکز کنم که چی باید بگم الان. تو این فاصله "ح" گفت خانم فلانی ما دونه به دونه همممه ی کارای اداری و اقداماتشو انجام دادیم. خانمه نمیذاشت حرف بزنیم یا جملاتمون تموم بشه.تند تند حرفای خودشو میزد و با لحن خیلی بدی هم دعوا کرد و هم توهین کرد. دیگه نامه هامونو گذاشت عقب میز(سمت ما) و خیلی صریح گفت نامه هاتونو بردارید برید. بشدت خسته بودم و با این حرفاش بغضم شدیدتر شد جوریکه داشت خفم میکرد. هیچ کلمه ای نمیومد رو زبونم که بگم..فقط بعداز سکوتم یادمه فکرکنم با استیصال گفتم خانم فلانی نمیشه که..و دو جمله ی دیگه مربوط به خودمون و خواسته‌مون..در آخر خانم مسئول گفت شماره هاتونو پشت نامه هاتون بنویسید من میذارم اینجا هرموقع صلاح دیدیم باهاتون تماس میگیریم. سریع نوشتیم بهش دادیم و تو یه جای تو قفسه مانندِ کوچیک گذاشتشون."ح" اگر ممکنه شماره تون رو داشته باشیم برای هماهنگی. گفت نه من شماره نمیدم حوصله زنگ و پیام های وقت و بیوقت ندارم.گفتیم نه باورکنید ما اونجوری نیستیم..یه لبخند عصبی زد گفت شماره داخلی اتاقمو اگه میخواید بهتون میدم و سریع در کسری از ثانیه شماره اتاقشو گفت. منم زود تو دفترچه‌م و "ح" هم تو گوشیش یادداشتش کردیم. گفت میتونید برید دیگه..باز پافشاری کردیم..گفتیم خانم فلانی کِی بیایم برای جواب؟ به زووور گفت آخر تیر بیاید..و بعد جوری نگاهمون کرد که یعنی برید دیگه. و ما بعداز تشکر از اتاقش بیرون اومدیم. احساس میکردیم تو خلاء مطلقیم. چند دقیقه در سکوت بودیم و کم کم نطقمون باز شد."ح" به تردید افتاد و گفت بنظرت باید خودمو معرفی میکردم؟ برگردیم معرفی بدم؟ گفتم نمیدونم..ولی نه.. تا اینجاش درست اومدی جلو بقیه شم درست میشه. و بعد احتمال دادیم که شاید خانمه میخواسته گربه رو دم حجله بکشه وگرنه موافقه..اگر هدفش این بوده که بهش رسیده و این گربه دیگه برا ما گربه نمیشه :) شایدم واقعا مخالفه ولی ممکنه بخاطر این نامه و این همممه کار اداری انجام شده کارمونو انجام بده. حالا خوبه ما خواسته‌مون یه چیز عرف و مطابق قانون بود و دنبال یه کار ماورایی نبودیم. هرچی هست دیگه ما بشدت ضعف کرده بودیم و جانی در بدن نمانده بود..بیرون ساختمون بعداز تعارفهای "ح" که بریم خونه‌شون خستگی درکنیم، از هم خداحافظی کردیم. دیگه اون رفت خونه‌شون، من و برادر هم رفتیم نماز و راه آهن..
برادر هم انصافا خسته شد..البته اینو تو روی خودش نمیگم :) کلی بدو بدو کرده بود با ما و بعضی از مسئولیتا مثل ماشین گرفتن و صحبت با اسنپ‌ها به عهده‌ی اون بود.. :) و اینکه فرایند دویدن بین اینور اونور برای صحبت و نامه و امضا، برای یه نفرِ سوم که تو قضیه نیست خیلی بیشتر از کسایی که تو قضیه هستن خسته کننده‌ست. همه ی اتاقا هم همراهمون اومده بود به جز همین جای آخر که اونم نگهبان بهش اجازه نداد.

و جالبه که از همون اولِ صبح تا ظهر، هررر اتاقی که میرفتیم و خودمونو معرفی میکردیم، همه ی مسئولا(که ۹۸ درصدشون آقا بودن) یه نگاه به برادر مینداختن و با شوخی بهش میگفتن شما هم مامایی؟ یا شما هم نامه اووردی؟ یا شما رشته‌تون چیه؟ :) حتی اون آقایی که خیلی معطلمون کرد و کارمون تو اتاقش خیلی طول کشید، آخر سر موقع مهر و امضا زدن زیر نامه‌مون، با خنده به برادر گفت "نامه ی تو رو امضا نمیکنم گفته باشم :)" جای آخر هم که نگهبان بهش اجازه نداد بیاد، تا ما صحبت کنیم و بیایم رفته بود سه تا کیک خریده بود و برای خودش یه نوشیدنی و نشسته بود خورده بود و ما که اومدیم به من و "ح" کیکامونو داد :)

 تو راه آهن تا موقع تا حرکت قطار یمقدار وقت داشتیم..با شوخی به برادر گفتم بیا از بوفه یچیزی انتخاب کن برات بخرم جایزه‌ی زحمتای امروزت :) و کلی کل کل کرد که حالا باشه بخر ولی با خوراکی جبران نمیشه :) (البته خوراکی‌هاییم که از خونه اوورده بودیم تو کیفامون بود.)


تو قطار به طور نامحسوس حواسم بود جایی بشینیم که پشت سرمون و جلو و تو ردیفمون، ترجیحاً خانواده یا خانم نشسته باشه. خوشبختانه تا حدودی همینطور هم شد. جلومون هم یه زوج بودن و امااا من پیش‌بینیِ تازه بودنِ ارتباطشون و جیک جیک کردنشونو نکرده بودم. بعد از ربع ساعت دیدم اینطور نمیشه و این صحنه‌ها مناسب سن برادر نیست. به برادر گفتم یه فیلم بگو ببینیم..گفت حوصله داریها..باتوجه به اینکه قبلا هری پاتر یک رو دیده بودیم و دیگه فرصت نشده بود بقیه ی قسمتهاشو ببینیم، خودم هری پاتر دو رو گذاشتم و از برادر هندزفری‌‌ش رو خواستم. یک گوشی برای او شد و یک گوشی هم برای من و نشستیم به تماشای هری پاتر. بیست دقیقه بعد، دیدم این بچه خواب رفته :) از آن خوابهای عمیق که البته با توجه به اون حجم از خستگی، دور از انتظار هم نبود. زوج جلویی هم کلا در فازی برای خودشان بودند و کارشون هم از جیک جیک گذشته بود. دو پسر جوانِ همردیف آنها اما در لاین چپ، که به آنها دید داشتم هم در فاز رفیق بازی و گوش دادن به آهنگ و مسخره بازی با دوستان دیگه‌شون که طبقه‌ی پایین نشسته بودند بودند و بعدا از برادر فهمیدم آن چیزی که دست یکیشان بود و میکشید، سیگار الکترونیکی بوده :| پشت سر ما، گمان میکنم دو ردیف عقب از ما، یک خانواده بودند که دخترکی ۳،۴ ساله داشتند و این بچه ۲۰۰ بار رفت دستشویی و آمد :) رفت و آمدشان را میدیدم که به نوبت، یکبار با مادرش و یکبار با پدرش هی میرود و می آید.و صدای شیرینش که بعد از چند دقیقه باز میگفت "مامان دستشویی" :)) برادر هم که خواب بود.من هم یک گوشه نشسته بودم هری پاترم را میدیدم :) و انصافا حالم را بهتر کرد و کمی از فکرها و ناراحتی های ظهر دورم کرد. حالا یک مدت دیگر باز هم باید برویم "آن شهر دیگر" پیش خانم مسئول ببینیم چه میشود..


+وقایع این مدت رو نصفه نوشته بودم و در صدد تکمیلش بودم. اما حجم ننوشته ها انقدر زیاد شد و من نمیدونستم همشو یه پست خیلی خیلی طولانی کنم یا از همون اولِ یک ماه پیش شروع کنم و هر شب پستهای کوتاه منتشر کنم تا بالاخره برسیم به زمان حال. اما الان تصمیم گرفتم اول پریروز رو بنویسم و بعد بقیه رو هم کم کم به صورت موضوعی پست میکنم. خلاصه تیترهایی که درموردشون خواهم‌نوشت اینان: آزمون ارشد، نامه ای برای دخترم، ماجراهای اتوبوسی، او،  گروه‌ شش نفره‌مان و...


+|چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون...(مولانا)

این قسمت: دید و بازدید

قبل از عید خواستم بیایم بنویسم درست است که تا ۲۸ ام ظهر مجال نفس کشیدن ندارم و علیرغم پررنگ بودن حال و هوای عید نمیتوانم چندان به آن بپردازم اما همینکه میدانم حداقل دوهفته ای را آزاد خواهم بود حالم را خوب میکند و تمام کمبودهایم را پر...اما یادم نبود کمرنگی بیماری کرونا، امسال ارتباطات فامیلی را پررنگ میکند :| عید ۹۹ که اولین سال کرونایی بود، در عید و آن سال کلاً مطلقاااً هیچ رفت و آمدی نداشتیم‌..حتی به خانه ی مادربزرگها..عید ۱۴۰۰ هم همینطور..عیدش نه، اما در تمام سال ۱۴۰۰ کلا یکی دوبار به خانه ی هر مادربزرگ رفتیم.و به علت پیش آمدنِ شرایطی و دوهفته خانه ماندنِ اجباری ما چهارتا بدون والدین،(که قبلا نوشتم) و دو روز از آن دو هفته را به خانه ی دو تا از اقوام رفتیم تا حال و هوایمان عوض شود. عید ۱۴۰۱ یعنی پارسال، کمی شُل تر گرفتیم اما یادم می‌آید که موج جدیدی از ابتلا راه افتاده بود و همین باعث شد دیگر خیلی هم شل نگیریم‌..و رفت‌وآمدی کوچک با برخی‌ از اقوام(تمام اقوامِ نزدیک هم نه) شکل گرفت.

میگفتیم رفت و آمدها را باید گذاشت برای مواقع ضروری..و همینجوری همه در معرض ابتلا هستند و گریزی از کارهای واجب مثل سرکار رفتن یا موارد ضروری نیست دیگر با رفت و آمدهای این شکلی اوضاع را بدتر نکنیم و همینکه خبر سلامتی را داشته باشیم کافیست و حالمان خوب میشود.
شما که غریبه نیستید راستش من در این سالها بخصوص همان سال اول، از نداشتن رفت و آمدهای اجباری خیلی راضی بودم..اینکه از پیشروی برخی مسائل مثل یکسری کارهای باطل و سمی مربوط به مهمانیها که داشت رایج میشد، بالاخره جلوگیری شد هرچند به اجبار خوب بود..قبلش خودمان سعی در جلوگیری و متوقف کردنشان داشتیم اما برخی فکرها و ذهنیتهای برخی افراد قابل جلوگیری نبودند..برخی زبان‌هایی که عادت به زخم زدن داشتند، برخی تظاهرها و دورویی‌ها در آدمها تمام نمیشدند..کرونا که آمد، همراه تمام درد و غم و سختیهای بی حد و مرزش، در یک چیزهایی هم کمکمان کرد..و کمی هم یادمان داد..روی برخی ذهنیت‌های غلط از هر نظرِ شرع و فرهنگ خط کشید یا اگر هم نکشید ، باعث دوریِ فیزیکی شد و کمک کرد تا ما از دست برخی مسائل و آدمها کمی نفس بکشیم هرچند برای مدتی.. اما خب، در کنار رضایتم، گاهی هم دلم برای مهمانیهای عیدمان تنگ میشد..حتی برای تک تک آن آدم‌ها..برای بودن در جمع فامیلی با همهههه ی تنوع‌هایش و تفاوتها..جمع هایی که قبلا در آنها، حرف خاصی برای گفتن نداشتم و بیشتر در سکوت بودم و شنونده.. مهمانیهایی که هرچند خوش میگذشت، گاهی باعث گریه‌ی در تنهایی و بیصدای قبل از خوابم میشد..
تا اینکه رسیدیم به امسال..رسماً شترِ شروع رفت و آمد، آمد درِ خانه‌مان خوابید..همان تقریبا دو هفته مانده به عید،  عروسی دعوت شدیم..عروسیِ دخترخاله‌ی پدر با پسرخاله‌ی پدر :) از لحاظِ نسبتِ فامیلی، عروسیِ نزدیکی نبود اما قبلاها سالی یکی دوبار در جاهای مختلف(معمولا خانه ی مادربزرگ) میدیدیمشان.. و همین باعث نسبتاً زنده بودنِ ارتباط شده بود..بعداز سه سال عروسی دعوت شده بودیم و اولش که کارت را دیدم ذوق زده شدم(بجز عقد جمع‌وجورِ دایی که نیمه‌ی اول امسال بود، در این سه سال، در فامیلِ نزدیک تشکیل زوج داشتیم اما کووید باعث شد بدونِ جشن سر خانه و زندگیشان بروند.) بخصوص اینکه از بچگی حس خوبی به این دختر که حالا عروسِ داستان بود داشتم.. دانشجوی دانشگاه خودمان هم بود و ترم یا سال آخرش با ترم یک و دوی من مصادف بود و پیش آمده‌‌ بود که اتفاقی در دانشگاه ببینمش.
وسط اوضاع شلوغ زندگی فعلی من(تو پستهای قبلی نوشتم ازش) اصلا در فازِ فکریِ عروسی رفتن نبودم در عین حال دوست داشتم بروم...حس ذوقم که از هیجان افتاد، احساس کردم حال مواجه شدن با اقوام را ندارم..

در نهایت؛ رفتم و خیلی خوب بود.
همان چند روز مانده به عید یکهو برنامه‌ها برای آن برهه زمانی و شرایطی که خیلی وقت است منتظرش بودیم جور شد(چیزی که دیگر در عید پیش نمی آمد)، و دو نو زوج از خانواده پدری را پاگشا کردیم..واقعاا حالش را نداشتم..اما به جز آن بخش چک کردنِ هواشناسی تا دو دقیقه قبل از حرکت و استرسِ آب و هوا را داشتن(چون میخواستیم مهمانی رو ببریم پارک/فضای سبز/خارج شهر)، بقیه‌اش عالی بود.
عید شد..فکر کردن به اینکه باید برویم مهمانی و مهمان بیاید خسته‌کننده بود.. البته بخشِ عیدی گرفتنش وسوسه‌آمیز بود اما در آن حد هم نبود که مانع حال نداشتن بشود... بعد به علت وجود یک عضو جدید(زندایی) و پیش نیامدنِ جمع شدنِ خانواده مادری از عقد تا الان(در واقع ۴ سال میگذره از آخرین دورهمی)، خانواده مادری را افطار دعوت کردیم.. اینجا هم همه چیز عالی بود به جز یک بخشش که حرص درآر بود، آنجا که منِ رقیق القلب وسط بدمینتون بازی‌ای پرشور، یکهو دلم برای برادر تنگ شد و یه لحظه در دل گفتم چقدرررر جایش خالیست..برادر مشهد بود و سحرِ بعداز همان شبی که مهمان دعوت کرده بودیم میرسید..اما به علت لزومِ جور شدن و هماهنگی برنامه ها تنها فرصتمان برای دعوتی همان شب بود هرچند که برادر نبود.. حالا چرا گفتم بخش حرص درآر، را پایینتر میگویم.
با فاصله ی کمی از آن شب، خواهر کوچیکه مبتلا به آبله مرغان شد..دون دون دیدنِ سرکار خانوم برایم ناراحت کننده بود، کمی هم زد تو پر و بالِ حال و هوای تازه پیدا شده‌ی عیدمان اما بعد دیدم که این یعنی پایان رفت‌وآمدها و بالاخره میتوانم چندروزی آزاد در خانه باشم :) (خداروشکر سَبُک بود آبله‌ش و الان هم دیگه دوره‌ش تموم شده و جاشون داره میره)
امسال تقریبا ۸۰ درصدِ فامیلِ نزدیک را دیده‌ام..که بیشترشان بعداز مدتهااا بود.. خوش گذشت اما هدف، دیدن است دیگر.. سوال من اینست که حالا چندروز قبل از عید با چندروز بعداز عید چه فرقی میکند؟ حالا خونه ی فامیلی که قبل از عید تو پاگشا بودن،یا اونایی که بعداز عید تو افطار بودن، الان نرفتیم هم نرفتیم دیگه.. آقا همدیگه رو دیدیم خیلی هم خوشحال شدیم خوش گذشت..دیگه چندبار اونم با فاصله‌ی کم آخه؟ :) فقط کاش عیدیهامون هم همونجا میدادند بهمون:)))
اما میدانید چیست؟۱
به این نتیجه رسیده‌ام که این جمع‌ها با تمامِ تفاوتها و اختلافِ سَبک و افکار و سلیقه‌ها، همین که مجبوری به ارتباط برقرار‌کردن و حرف‌زدن و شوخی و لبخند، خوب است و باعث رشد...و آدم، هم ارتباط با دوستانش میخواهد هم ارتباط با فامیل و وقت گذاشتن برای خانواده..هم جمعی که نقاط اشتراکشان بیشتر است و هم جمعی که شاید یکی دو سه نقطه اشتراک بتوان پیدا کرد.. اولی شارژت میکند، دومی شاید کمی هم شارژ از دست بدهی اما رشدت میدهد...و اگر مدیریتشان را یادبگیری، هردو نهایت باعث حال خوبت میشوند.
میدانید چیست؟۲
به این نتیجه رسیده ام که ما انسانها شاید بهتر شده‌ایم..و شاید متوجه شده‌ایم که آن عروسی، آن پاگشا و افطار و حتی یک مهمانی رفتنِ ساده، دیگر روتینِ زندگی نیستند و در یک لحظه میتوانند دیگر نباشند و یا ما نباشیم...از نبودن و نخواستنِ ارادی حرف نمیزنم.. از جبری میگویم که کل دنیا و زندگی و امور را تحت تاثیرش میگذارد.. و شاید این باعث شده تا در دیدارها، کمی بیشتراز قبل دنبال پراکندنِ حالِ خوب باشیم‌ و اینکه بیشتر سرگرم زندگیِ خودمان تا دیگران.


(شاید هم بخشی از این نتیجه‌گیریم باز بعداً تغییر کنه..)


بخش حرص در آرِ دلتنگی : میگن آدم کوته نظر به جایی نمیرسه...پست قبلی یه فکر کوتاه نظرانه به سرم زده بود و هرچند که همونموقع از فکرم منصرف شدم و بجز نوشتنش اینجا، به زبون نیووردمش کلا اما در نهایت طوری رقم خورد که اونی که قسمتش شد تحویلِ  سال حرم باشه، برادر بود و منم بهش التماس دعا بگم.. :) یه نکته کنکوریِ خلاصه بنویسم که یادم بمونه؛ یه جایی مفصل درمورد این خوندم که از خدا بخواید ظرفِ وجودیتون رو بزرگ کنه و توانتون رو زیاد. بعد ازش چیزای بزرگ بخواید، ریشه دار، نامحدود، موثر..تو هر زمینه‌ای، فرق نمیکنه.. و عجب روزیه اون روزی که با باور قلبی، درخواستمون از خدا، وسعتِ ظرف وجودی و خواسته‌های گره زده به بینهایت باشه..
از قبل به برادر گفته بودیم نمیخواد دیگه سوغاتی بخری و تو فکرش نباش و اینا..منم کلا واقعااا آدمی نیستم که توقع یا انتظار هدیه و چیزی از کسی داشته باشه..آقا اون سحری که برادر رسید، من بیدار بودم، و من واقعا همون موقع یه حسی پیدا کرده بودم که همش چشمم به کیفش بود منتظرررر که بازش کنه یه چیزی دربیاره بگه این برا توئه :)) و بجز یه پلاستیک دونات که گذاشت رو میز هیچی درنیوورد از کیفش..تو دلم گفتم حتما میخواد فردا بهمون سوغاتی بده*_* آقا فرداش شد..به جز هل و زعفرون و دوتا کتاب برای خودش هیییچی به هیچییی :| تا دیگه به زبون گفتم ببین واقعاااا هیچیییی نخریدی برام؟؟ گفت نه :| خودتون گفتید هیچی نگیر. گفتم یعنی هیچچچیییی؟ حتی در حد یه بطری آب که بگی اینو برای تو اووردم؟ (واقعا نمیدونم این منِ منتظر از کجا پیداش شده بود) تایید کرد..حتی برای داداش کوچیکه و خواهر کوچیکه هم چیزی نیوورده بود(البته دوناتها رو تقریبا به نیت اونا اوورده بود) :| لطف کرد گفت میتونید کتابایی که برای خودم خریدمو شما هم بخونید :| بعد باز تو دلم گفتم شاید داره اذیت میکنه، دیگه حتما روزای دیگه یه چیزی از تو کیفش درمیاره..روزای دیگه اومد و رفت و بازم خبری نیست :/  (از انصاف نگذریم تابستون بااینکه بازم گفته بودیم سوغاتی نمیخواد برای هممون یه چیزی گرفته بود..برای من دوتا دفترچه کوچیک ساده بود که یکیشو تموم کردم دومیو شروع کردم به استفاده*_*) تازه پررو پرسید من نبودم کیا عیدی دادن؟
الان آیا حقققِ ما نیست اون چهارتا عیدی‌ای که تو نبودش بهمون دادن و سهمشو دادن به من براش نگه دارم رو بهش ندم و بین خودمو داداش کوچیکه و خواهر کوچیکه تقسیمش کنم؟؟ 

بعد منِ ساده میگم جاش خالی..امان از این دلِ قدِ گنجیشکم :/

ولی واقعا این حسِ انتظار برای خودم عجیب و تازه بود..


+حرف زیاد است و این بحث فامیل فقط یکی‌شان بود..حرفهای مباحث دیگرم رو هم به تدریج باید بنویسم و از ذهن و دلم خالی کنم.
این روزها فعلا در خانه‌ام...اما سخت درگیرم و مشغول..و همچنان در همان آرزوی ماه های پیش..آرزوی چند روزِ رها...



+وسط خستگی و عید و ماه رمضون و  مهمونداری و کارای تمام نشدنیِ خودم، چکار کرده باشم خوبه؟

چون اشتراک طاقچه‌‌ی بینهایتم داشت تموم میشد، به نیت اینکه تا دوماه تمدیدش نمیکنم همون ایام عید دوتا کتاب خوندم :) یعنی شاید منفیِ آخرین گزینه‌ای که تو این روزا میتونستم انجام بدم همین بود..ولی کتابای خوبی بودن..اصلا تا باشه از این دیوانگی‌ها :)) 

اینم باشه بعد بیام درموردش بینویسم.


+عمیقاً نیازمندم به دعا.


بستگی داره چطور ببینی...یه آسمونِ معمولی، یه آسمونِ قشنگ، تصویرِ هوایی از ساحل و دریا ، شایدم اصلا بهش نگاه نکنی.. :)


ترجیحاًدرتاریکی‌خوانده‌شود_۲

دقت کرده ام در اتوبوس که مینشینم احساساتی ترین آدم کره‌ی زمین میشوم..مخصوصا از بعدازظهر به بعد..دلیلش را خودم هم نمیدانم..اما با سوار شدنم به اتوبوس، انگار قلبم می آید و پشت فرمان مینشیند.هرچه احساس در سر راه خود میبیند را سوار میکند و درجه‌ی لطافتِ فضا و حال و هوایم روی هزار میرود. البته اکثر اوقاتی که فشرده درس میخوانم هم نسبتاً همینطورم. اما در اتوبوس شدیدتر! شاید هم ترکیب روزهایی پراز درس و اتوبوس و قلم نادر ابراهیمی مرا این روزها از همیشه مبتلاتر کرده.نمیدانم‌‌...گفتم نادر ابراهیمی؛ دیروز" ابن مشغله"اش را تمام کردم. کتاب قشنگی‌ست..هم ماجرایش و هم قلم مخصوص به نویسنده اش. مدتها بود دوست داشتم بخوانمش. اما از همان روزی که آقای "مدرسِ دوره" در خصوص کتاب خواندنِ روزانه سوالی پرسید و پاسخ دلخواهش را ندادیم(درواقع دلخواهش که هیچ..کلا پاسخ داغونی دادیم) و با تاسف گفت "موفق و موید باشید"، خجالت کشیدم. درس دارم خب:d تا قبل از پرسش او، در این یکی دوسالِ اخیر واقعیتش کتاب خواندن مداومِ روزانه که نه، اما ازفضای کتاب ها خیلی هم دور هم نبودم..بالاخره ماهی، دو ماهی،نهایت سه ماهی کتابی میخواندم..اما بعد از آن پرسش و تاسفش، با هزار زحمت رساندمش به هفته و با حداقل تعداد صفحات قابل انتظارش...
البته مدتی قبل از جریانِ این پرسش هم، منِ سرشلوغ، در یک روز رکورد زدم و کتابی را شروع و تمام کردم.الکی که نبود.پای یک مسابقه با هدیه‌ای نقدی در میان بود.
به هرحال دختری که فعلا حقوقی ندارد (ودر این اواخر هم نداشته و تا چندماه آینده هم نخواهد داشت)و از طرفی در بحران مالی قرار دارد و از طرف دیگر با دیدنِ اتفاقیِ فراخوان یک دوره که از قبل دوستش داشته و از قضا در این فراخوان هم میبیند مدرسش همان کسی‌ست که میخواهد و از قبل دید مثبتی نسبت به او دارد ،باید چه کند؟
میشود از دیدنِ باز هم اتفاقیِ یک مسابقه ی کتابخوانی که عبارت"هدیه ی نقدی" نوشته شده روی پوسترِ آن در جان رسوخ میکند، ساده بگذرد؟
خییییر نمیشود! :) یعنی خواستم بگذرم اما با دیدن آن مسابقه ی دارای هدیه ی نقدی ، فهمیدم این اتفاق اتفاقی نیست..شاید هم دلم میخواست که اتفاقی نباشد..
زین رو آن روز کتابهای درسی و کنکور ارشد را دنبال نخود سیاه فرستاده و کتاب مسابقه را خوانده و سر ساعت به مسابقه ی آنلاین پاسخ دادم. و حرص خوردم از اینکه اصلا سوالهای مناسبی را برای این کتاب طرح نکرده اند.

و اقرار میکنم که تمامِ مدت، نیروی محرکه ام، تصور بودنم جزء برندگان و دریافت جایزه ی نقدی بود. تا آن مبلغ را بدهم برای دوره ی جان.
چهارچشمی حواسم به بازه ی مهلت ثبت نام در دوره بود. و چهارچشمی تر، منتظر خبری مربوط به اعلام برندگان مسابقه بودم. هزینه ی دوره زیاد نبود..شاید به اندازه ی یک کافه رفتنِ من و "تو"(ی مجهول) در منطقه ای متوسط در یک عصر پاییزی و بعداز یک عالمه پیاده روی. دو فنجان هات چاکلت سفارش بدهیم و یک بشقاب کیک هویج و گردو. همان حین، پیامک واریز حقوق هم برایت بیاید و به شکرانه‌اش یک سالاد سزار هم سفارش بدهی تا جانِ کافی داشته باشیم برای تا شب راه رفتن :)
یا شاید به اندازه ی مبلغ صرف فقط یک وعده ناهارِ آدمی باشد که اغلب روزها میبینمش. در رستوران لاکچریِ نزدیکِ خانه شان که پاتوقش است. اما دروغ و خودسانسوری که نداریم، مسئله اینست که واقعا همین بودجه را نداشتم. آیا بار اول است در چنین وضعی ام؟ خیر.آیا بار اول است که در تقابل بین دلخواهیاتم و سرمایه ام قرار گرفته ام؟ خیییر.

فقط دستی از درونم، پیشِ خودم دراز شده بود و از من شرکت در این دوره و نشستن پای صحبت مدرسش را طلب میکرد.
چند روز بعد، اسامی برندگانِ آن مسابقه را در کانال گذاشتند و نفر سوم نام خودم را دیدم..خدای من..! از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم و بیصبرانه منتظر بودم پیام بدهند و شماره کارتم را بخواهند یا بگویند بیا کارت هدیه ات را تحویل بگیر.
اما خبری نبود..دو روز گذشت و نگران اتمام مهلت ثبت نام دوره بودم، خواستم پیامی به برگزارکنندگان آن مسابقه بدهم و پیگیر جایزه شوم اما نه رویَش را داشتم و نه این کار را در شأن خودم میدیدم.
تا چند روز خبری نبود..در این بین، چشمم روشن شد به پیامِ "تمدید مهلت ثبت نام در دوره".نفس راحتی کشیدم. دستی که گفتم از درونم، پیشِ خودم دراز شده بود، بیتابتر و طلبکارتر شد که نکند با این وجود هم نشود ثبت نام کنم. به دلایل مسائل دیگر، از لحاظ روحی، کششم پایین آمده بود. به علاوه ی آن، درمورد بحران مالی و رسم روزگار هم ناراحت بودم و این دوره هم نمک روی زخمم شده بود..
سرانجام، جایزه را دادند. مبلغش برای من و در این زمانه، در عین اینکه هیچ نبود اما خیلی بود..با همین کم، میشد یکی از نیازهایی که در روزهایم با آن مواجه هستم برطرف شود، اما نیت کرده بودم که سهم دوره باشد.و شد. :)
و مدتی است هفته ای یک روزم سهم دوره‌ی جان است. میرویم مینشینیم.استاد می‌آید.دست ما را میگیرد و ما را به کهکشان ها میبرد. در بین آن همه نور و زیبایی، در پهنایی بینهایت که تمام زمانها و مکانها جزء ناچیزی از آن هستند، رها و معلق‌وار میغلتیم و هر سنگِ درخشانی را که بخواهیم لمس میکنیم و حیاتی تازه درونمان جاری میشود..

با دوستانِ نزدیکم سَرِ سبک زندگی و عمق دادن به زندگی و رشد و جوانه زدن و پرداختن به هنر (در اغلب انواعش) و لزوم آن و چند بعدی بودن و این حرفها، آنقدر تفاوت دیدگاه داریم که خیلی خیلی کم در این باره نظر مشترکی پیدا میشود..(نه اینکه بشینیم درموردش بحث کنیم نه..در عمل، سبک زندگی و دیدگاه های متفاوتی داریم). درجریان تلاشهایم برای میناکاری و کیک و شیرینی پختن و حتی مواقعی که عکس بهترین کارهایم را بهشان نشان میدادم هیچ وقت از ته دل ذوق و درک نکردند و مشوق واقعی من نبوده اند. البته همانطور که من آنها را درخصوص انیمه دیدن و روزی چندین ساعت سریال دیدن و صحبتهایشان در این مورد، هیچ وقت واقعا از ته دل درک نکردم D: و این موضوع کاملا بر هر دو طرف مبرهن است. وجود اختلاف نظر طبیعت هر ارتباطی است و نقاط مثبت این دوستیهایمان آنقدر هستند بشود از این تفاوتها چشم پوشی کرد و به رو نیاورد(هرچند که گاهی نیاز به درک این موارد هم احساس میشه).

اما درمورد این دوره، من از گفتنش به دوست که هیچ، از گفتنش در اینجا و درک و قضاوتی که با خواندنش در ذهن به وجود می آید هم نگرانم. که مثلا چنین جمله هایی گفته شود:" برای چیته آخه؟" یا مثلا تصورهای قلمبه سلمبه شکل بگیرد.و هیچ کس نبیند که چقدرر به این استاد و این جمع و حال و هوای جاری در آن نیاز داشته‌ام و دریافت هایی که میشود از یک جمع داشت محدود به صرفاً موضوع آن کلاس نمیشود و مَنِ الان چقدر از مَنِ چند هفته پیش بهتر است. درنتیجه به علت نگرانیهایی که حتی نمیدانم چطور باید بنویسمشان تا منظورم را به درستی منتقل کنم، در عین اینکه مسیرم برای خودم روشن است، در این لحظه احساس میکنم اینجا نوشتن از اینکه چه دوره ای است، از گفتنش به دوستم سختتر شده •_•' پس از آن میگذرم..(شاید فعلا)

تو نگات چی داری که مهربونم میکنه : )

خونه مامانبزرگ نشسته بودیم دور سفره‌..ناهار کله پاچه بود

راستش کله پاچه دوست ندارم اما از بچگی اینطور در من نهادینه شده که لوس بازی در نیارم و یکم از آب کله پاچه با نون تلیت کنم بخورم : )) از این رو یکم از آبش تلیت کردم و با اضافه کردن مقدار زیادی آبلیمو سعی کردم با هر زور و زحمتی که هست بخورم...

اون بین بقیه داشتن درمورد اینکه کدوم تیکه ی این بره ی زبون بسته خوشمزه تره حرف میزدن و تعارف که از این بردار از اون بردار🤦🏻‍♀️مامانبزرگ منو دید..گفت فرشته چرا هیچی بر نداشتی؟ بیا از این فلان بهمانا بذارم برات ..درحالیکه میخواست واسم بذاره گفتم نههههههه مامانبزرگ دستتون دردنکنه همین خوبه...

بعداز یکم حرف و خنده و اصرار به خوردن،دایی جان مجرد گفت دیوار نچین برای خودت که این قبلا بره بوده و زنده بوده و این حرفا.."دیوارای ذهنتو بشکن"..دیسو گرفت سمتمو گفت بیا از این بردار خیلی خوشمزس(انقدر ذهنم درگیر بره بود نفهمیدم چی نشونم داد)..

همون لحظه یه بره با چشمای دلربا اومد تو ذهنم که زل زده بهم و داره با ناز بع بع می کنه🥺😖😓نتیجه این شد که جلوشو گرفتم و با اعتراض و بُهت گفتم دایییی این بره بوده😖🤦🏻‍♀️

باز بعداز کلی حرف ، دایی جان مجرد به شوخی گفت من ازدواج که خواستم کنم یه زن میگیرم که شجاع باشه..هی نگه اینو دوست ندارم اونو دوست ندارم..اینا نشون میده تو ذهنش دیوار ساخته..مثلا همین کله پاچه خوردن یا نخوردنش خیلی چیزا رو مشخص میکنه!

گفتم میپرسی ازش؟😂 گفت آره..جزء سوالای نکته داره😶

دارم فکرمیکنم مثلا مامانبزرگم زنگ میزنه یه جایی برای خواستگاری بعد بپرسه ببخشید دخترخانمتون کله پاچه میخورن؟ اگه نمیخورن که مزاحمتون نشیم🙊😂

قرار شد از این به بعد دور و بر کله پزیا دنبال زندایی بگردیم که مطمئن باشیم کله پاچه دوست داره😶😂



بابابزرگ عادت داره از تلویزیون دوتا برنامه رو نگاه کنه..یکی دکتر سلام! و یکی هم اخبار...

یکی دو روز بود بخاطر یسری عوامل ، تنظیم تلویزیونشون به کل خراب شده بود و حتی تصویر نداشت.. یکم شاکی بود که دوروزه برنامه هاشو ندیده : ) تعمیرکار گفته بود صدهزار تومن میگیرم برای درست کردنش...از نظر بابابزرگ قیمتش بی انصافی بود درنتیجه یکم خودش تنظیمات تلویزیونو دست کاری کرد تا درست بشه اما نشد..

بعداز ناهار(همون روزِ کله پاچه ای)  یکی از نوه ها از دایی جان مجرد طلب برنامه کودک و کارتون از تلویزیون کرد..

دایی بهش گفت تلویزیون خرابه و باید تعمیرکار بیاد تا درستش کنه..

منم که تحت تاثیر حرفای سر سفره ناهار بودم ، گفتم دایی بیا دیوار ذهنمون خراب کنیم!

بدین ترتیب یکم خودمون سعی کردیم یکم هم طبق راهنمایی ها و آموزه های دلسوزانه ی مهندس گوگل پیش رفتیم

بعداز یک ساعت و چهل و پنج دقیقه پیروزی از آنِ ما شد ..

دایی جان گفت نتیجه ی دیوار شکستنو ببین : ))


خلاصه اینکه تعمیرکار تلویزیون خواستید درخدمتم! قیمت توافقی : )))

 +یه کِیسِ کله پاچه خور سراغ ندارید زنداییم بشه؟! : ))


++ دیوارهایی که تو ذهنمون ساختیم رو بشکنیم...دست برداریم از فکرهای منفی و مانع تراشی تو ذهنمون...

________________________________


جنگ اگر فرسایشی گردد

[مثل بیماری که بالاجبار خوابش می‌برد

مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می‌برد

می‌شمارد لحظه ها را؛ گاه اما جای او
ساعت دیواری از تکرار خوابش می‌برد

در میان بسترش تا صبح می‌پیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش می‌برد...

جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ
در دژ فرماندهی سردار خوابش می‌برد

رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه
ارتشی در ضمن استقرار خوابش می‌برد...
]
اصغر عظیمی مهر/قسمتی از شعر


از قشنگیای! کلاس مجازی اینه که سر کلاس ۸ صبح ، وقتی یه استادی که به دقیق و منظمی معروفه داره درس میده  بچه ی کوچیکش از خواب بیدار بشه و ما صدای گریه شو بشنویم : )

و هرچی هم که استاد سعی کنه کلاس تحت تاثیر قرار نگیره و همونطور که آرومش میکنه ، بدون وقفه درس بده اما بچه آروم نشه و آخرش استادِ عزیز مجبور بشه بگه یه آنتراک ۵ دقیقه ای داشته باشیم!

ولی قشنگ خوابِ همه پرید : )

شاید شد . . !

عاشقان هم همه خوابند در این موقع شب
بی گمان یک دل ویران شده از عشق فقط بیدار است . ‌. .

_حامد عسکری


کلیک》 دنیامی

نه پای یه مخاطب خاص از نوع مذکر درمیونه 

و نه الان نصفِ شبه

اما اگه یه روز_نوشت از احساس این چندروزم بگم

همین بیته بالاست...

کاملا بی مخاطبِ مخاطب دارِ مجهول...


الان که فکرمیکنم بنظرم میشه تعمیمش داد به کل زندگی و دنیا و مسائلش. . .

امیدوارم به مرحله ی "یک دلِ ویران شده از عشق" تو زندگیم برسم...اونموقع زندگیم یه زندگی واقعی میشه...


آخرین ساعات ۹۸ ، اولین لحظات ۹۹

الان که شروع این پست رو مینویسم ، ساعت ۳ و ۵۰ دقیقه ی بامدادِ یکمِ فروردین ماهه و کمتر از۴ ساعت دیگه به شروع سال جدید مونده...
شیرینی نخودچی های جانم تو فر دارن میپزن و کلی دعا بدرقه ی راهشون کردم تا خوب بشن ، سفره ی هفت سینمون رو چیدم و تخم مرغ هایی که داداش کوچیکه و خواهرکوچولوم رنگ کردن به سفره روح بخشیده..احساس میکنم یه چیزی کمه..یه بار دیگه سین های سفره رو چک میکنم
خب سبزه نیست..
نه یه چیز دیگه؟
خب ماهی هامون هم واقعی نیستن! راستش تنگ ماهی رو پراز آب کردم و دوتا ماهی اسباب بازی کوچیک که از قبل داشتیم گذاشتم توش..تا از بیرون ماهیِ احتمالا مریض نخریم...
چشمم میره سمت سین هشتم...جات خیلی خالیه سردار...آخه یه عکس چقدر میتونه زنده باشه؟! کدوم عکس به این اندازه با آدم حرف میزنه؟! با چه منطقی اشکهای یه ملت بی اراده میریزه برای یه آدمی که خیلیا از نزدیک ندیدنش و حتی اخبارش هم اونقدر پیگیری نمیکردن؟!
سردار؛ وقتی عکست تا عمق جان نفوذ میکنه و با آدم حرف میزنه پس حتما تو هم میتونی حرف منو بشنوی..
میشه امسال برام دعا کنی؟!
امسال ، سرِ سفره ی هفت سین،درست همون لحظه که میخونیم "حول حالنا الی احسن الحال" میشه برای برآورده شدنِ حاجتِ دلم دعا کنی؟!

میرم فر رو خاموش میکنم و یه لحظه با خودم میگم:راستی از کجا باید بفهمم شیرینی نخودچی ها پختن یا هنوز جا دارن؟!
جوابی برای سوالم نمیدونم..یکم نگاهشون میکنم و طبق مشاهدات بالینی براشون تجویز میکنم دودقیقه دیگه به پختن ادامه بدن..
دوباره غرق فکرکردن به نود و هشتِ گذشته و کارنامه ای که از این سال دارم میشم...سال ۹۸ با همه ی بدی ها و تلخی هاش اما اتفاقات خوبی هم داشت..تا یه حدی راضیم از عملکردهام. . و دستاوردهام رو دوست دارم..امسال وقت تلف شده و به بطالت گذشته م کم بود...خداروشکر...
اما حالِ کلی امسال ، سخت و اذیت کننده بود...غم هاش از شادیهاش بیشتر بود
با این حال از یه چیزی مطمئنم
اونم اینکه با این همه سختی اما حس و حال امسالم با سالای قبل فرق میکنه..دوستش دارم و امیدوارم ادامه پیداکنه ..باید بیشتر روش کار کنم...
شیرینی ها پختن و روشون یه سبد میذارم تا خنک بشن و صبح بچینمشون تو ظرف...
همه ی چراغ های خونه بجز آشپزخونه خاموشن...خیلی خستم و برای اینکه برای تحویل سال خواب نمونم ، رختخوابم رو میارم تو پذیرایی پهن میکنم..داداشم هم که تا الان بیدار مونده همین کار رو به تبعیت از من انجام میده...یبار دیگه با حرص بهش تاکید میکنم که جون هرکی دوست داری صبح برای عید که صدات میزنم بیدارشو! میگه باش..ولی خودت خواب نمونیاا
دراز میکشم و انقدر چشمام خوابالودن که بعید میدونم اگه خوابیدم بتونم یکم دیگه بیدار بشم...تصمیم میگیرم بیدار بمونم
ولی مگه میتونممم؟؟!!..حتی کشش مطلب خوندن ندارم...
به زور خودمو تا اذان بیدار نگه میدارم
نمازمو میخونم و با اینکه بشدت خوابم میاد ولی یه ذوقی وادارم میکنه بُرُس موهام و گیره ای که میخوام رو بیارم بذارم پیش رختخوابم تا صبح زحمتم کمتر بشه :| (نخندید خیلی خوابم میومد : )) )
و میخوابم بالاخره...!
ساعت ۷ و پنج دقیقه ی صبح یهو از خواب پریدم و درحالیکه داشتم داد میزدم بیدار شییییید عید شدددد اول از همه تو همون رختخواب ، موهامو شونه کردم و با گیره ی مورد نظر بستمشون!..به زور از گرمی پتو جدا شدم و دست و صورتمو شستم و یبار دیگه همه رو صدا کردم و وقتی مطمئن شدم این ذوق و شوق مسخره فقط مخصوص خودمه دوباره نشستم تو جام و با چشمای پف کرده به تلویزیون که حرم امام رضا(ع) رو نشون میداد خیره شدم
با یادآوری لحظه ی تحویل سال ۹۶ که تو یکی از این صحنها نشسته بودیم و بخاطر حجم جمعیت حتی نمیشد تکون خورد ، اما الان میبینم خالین و هزار هزار تا دل اونجاست دلم میگیره...
تند تند هرچی به ذهنم میرسه دعا میکنم.. برای سلامتی همه و نابودی هرچی بیماریه ، ظهور آقا ، کم شدن مشکلات، پر خیر و برکت شدن زندگیها ، پیشرفت کشور،آزمون تیزهوشان داداشم که هرچی صداش زدم آخرش بیدار نشد و...
بعداز تحویل سال ، گیره ی مذکور رو در میارم و دیگه با خیال راحت دراز میکشم و درحالیکه همچنان مقاومت شدیدی در بسته شدن پلکهام میکنم منتظر به تصویر رهبر نگاه میکنم تا اسم امسال رو بگه...
بعداز تمام شدن سخنرانی رهبر تلویزیون رو خاموش میکنم و میام که بخوابم
صدای یه نفر از خانواده میاد که میپرسه سال چی شد؟
+(من با چشمای بسته) جهش ملی
_جهش ملی؟؟!
+آره جهش ملی..پارسال رونقش بود امسال جهشش
_ جهش تولید یا جهش ملی؟!
+نمیدونم فکرکنم تولید.. شب بخیر.
و بعدش هم انگار که یه باری از رو دوشم برداشته شده و با حس سبکی خواب میرم : )


و اینگونه سال قبل خود را تحویل دادیم و وارد سال جدید گشتیم! : )

+..اللهم عجل لولیک الفرج..

+یه امسال رو تو خونه بمونیم و مهمونی نریم..بخاطر خودمون..و مردممون..تا کِی فقط از عملکرد مسئولین ایراد بگیریم ؟! الان هممون مسئولیم! یه یا علی بگیم و به وظیفه مون عمل کنیم : )


عشق می پنداشتم آسانتر از این حرفهاست

۱》این روزا من و یکی از همکلاسیهام از طرف هلال احمر میریم برای آموزش به مردم..وخب هم من و هم خانم همکلاسی تجربه ی این مدلی تاحالا نداشتیم..
و برخلاف تصورمون ، هم شرایط محیطی و هم صحبت با هر قشری از مردم و با هر نوع برخوردی ، یکی دو روز اول خیلی زیاد سخت بود...
اما کم کم به خودمون مسلط شدیم و به سختی هاش عادت کردیم ...
یه لحظه های شیرینی دیدم که بنظرم به همممه ی سختی کشیدن ها ارزید...
برعکس
یه لحظه هایی بود که یک لحظه بود و تمام اما ما رو به اندازه ی یک قرن باخودمون تنها گذاشت ...
یکی دو روزِ اول ، گاهی با خودم میگفتم چه سوژه های خوبی برای نوشتن هست
اما کم کم دیدم نمیتونم یه آدمِ در به در دنبال یه دارو رو سوژه ی نوشتن کنم..
دیدم نمیتونم از آدمی بنویسم که راننده تاکسیه و چندسالِ آسم داره و این روزا سهمِ ماسکش تو یه انبار درکنار صدهاهزار ماسکِ دیگه احتکار شده و با کلی امید خیال کرد ما ماسک و دستکش توزیع میکنیم...و کاری که از دست ما بر اومد فقط فروریختنِ سلول به سلولِ وجودمون برای نگاه ناامیدش شد..
حتی نوشتنش هم سخته چه برسه به دیدنِ آدمهایی که هنوز تو باغ نیستن یا بهتر بگم ؛ نمیخوان باشن! و حتی یه بهداشتِ معمول همیشگی رو هم رعایت نمیکنن و ازاونور هم ادعاهاشون سر به فلک کشیده...و همینطور آدمهایی که از مهمونی ها و چشم رو هم چشمی های خریدها و تغییر دکوراسیون های عیدشون برای یک سال نمیتونن بگذرن..
دیدم دروغ گفتن و سوء استفاده ی یه عده از این شرایط اونقدر ناراحت کننده و قابل تامَله که من نمیتونم چیزی درموردش بنویسم...
چی بنویسم درمورد آدمهایی که بخاطر این اوضاعِ نابسامان اعصابِ خط خطیشون رو سر ما خالی میکردن و البته حق هم داشتن...
تو این چند روزی که رفتیم ، با سه‌مورد کرونایی‌ صحبت کردیم و من تازه تونستم کمی شرایط دکتر و پرستارهایی که الان تو بیمارستان ها مشغول خدمت و مبارزه هستن رو درک کنم...

تو این روزها گاهی اوقات هم با بچه های بسیج علوم پزشکی میریم بسته بندی الکل... اونقدر کار میکنیم که دیگه یه چیزی تموم میشه و دیگه نمیشه کار کرد...از تمام شدن لیبل هایی که رو بطری ها میزنیم تا تمام شدنِ الکلِ خطِ تولید...!
شاید تعدادمون اونقدر زیاد نباشه..و به لطف ماسکهای رو صورتمون ، از همه فقط دوتا چشم مشخصه .. اما تو این چشم ها ، عجیب علاقه و امید و شور دیده میشه...

و البته نتیجه ی ساعت ۶، ۷ صبح بیدار شدن و تحمل دوری راه ها و استرس و نگرانی و گردن درد گرفتن و با این شرایط ، داوطلبانه و بدون حقوق کار کردن! و طی کردنِ مراحل ضدعفونی وقتی به خونه میرسم همین میشه که تو دو هفته از وزن ۵۳ به ۵۰ میرسم! : )

۲》دیشب مهمون برنامه ی دورهمی ، دکتر عبدالجلیل کلانتر هرمزی بود‌...برای اولین بار موقعی که دبیرستان بودم ، اسم ایشونو شنیدم و فهمیدم چه "انسانیه" ...احساس میکنم همچین آدمهایی به تعریفِ واقعیِ خیلی از کلمات در فکر و عمل رسیدن...
(تفاوت سطح مهمان ها هم که موج میزنه!)

۳》چندماهی میشه که دوباره اینستاگرام نصب کردم..و از همون چندماه پیش هم مثل بار قبل که داشتمش ناراضی ام و هی میام حذفش کنم اما هربار فقط به خاطر دلایلی اینکارو نمیکنم..(آرزومه یه بار اشتباهی دستم بخوره روش حذف بشه!) دیگه هم جذابیت خاصی واسم نداره و هفته ای یکی دوبار سر میزنم بهش.‌‌‌
آقا یه فاجعه ای پیش اومده که زبانم قاصره از گفتنش..! چندروز پیش بعد از چندماه فالو کردن و صحبت کردن با یه نفر ، فهمیدم اشتباهی گرفتم!! :/ درواقع یه پیج اشتباهی رو به جای پیج یه نفر فالو کرده بودم (اونم دنبالم کرده بود) و دو سه بار تو دایرکت با هم حرف زدیم و حتی همون اول که برای بار اول بهش پیام داده بودم کامل خودمو معرفی کرده بودم =_= بزرگوار هم هیچ وقت به روش نیوورده بود که اشتباه گرفتم! یعنی وقتی پیام معرفیم رو دوباره میخوندم دوست داشتم سر به بیابون بذارم =_= تفاوت آیدی این بزرگوار با آیدی شخص اصلی این بود که همون بود ولی بین حروفش نقطه گذاشته بود‌‌..هیچ وقت هم پستی هم نذاشت...بیوش هم یه جوری بود که به اون شخص اصلی میشد بخوره :|
هیچی دیگه درجا بلاکش کردم :/ اصلا از اینکه جواب پیامام رو میداد در تعجبم =_= حتی بیارم خودش سرصحبت رو باز کرد =_=
هنوزم نمیخوام این داستان ناجوانمردانه رو باور کنم :(

۴》پیشنهادِ دیدن برنامه ی عصر از شبکه ی افق.. با حضور دکتر کرمی درمورد کرونا و جنگ بیولوژیکی.چهارشنبه ۹۸/۱۲/۲۱..(لینکش هم اگه شد فردا اضافه میکنم)



تو معنای یه احساسِ قشنگی

یه دشت بزرگ که سایه های درختهای پراکنده ی اون جایی برای تزریق حس آرامش به وجود اووردن ؛ هوا آفتابیه و یه نسیم خنک ، روح و جسم رو نوازش میده و دلیلی میشه برای نواختنِ موسیقی زندگی با اجرای چمن ها و درختها ،
صدای جریانِ یه جوی تقریبا باریک آب پس زمینه ی این موسیقی رو میسازه و دمای آبش نشون میده حاصل آب شدن برفهای کوه های بالادسته و با یخ بودنش یادآوری میکنه دستِ گرمِ خورشید رو
دراز میکشم رو چمنها و دستام رو باز میکنم و با سلول به سلول وجودم ، رطوبت و خنکیِ اونها رو لمس میکنم...
چشمهام تو آبیِ آسمون غرق میشن و وسعت خورشید رو تو مردمکشون جا میدم...بعداز کمی بازی با ابرها شاید کمی چشمام رو رو هم بذارم تا فیلمی که از رویاپردازیهام با اونها ساختم رو تماشا کنم...

نگاه میکنم به کنارم به مسیر رفت و برگشت مورچه هایی که پشت سر هم و تو یه خط ، بی وقفه و سخت ، تلاش میکنن برای زندگی...البته نه! این خودِ خودِ زندگیه...
نزدیک های غروب میشه و ابرها جلوی دیده شدنِ خورشید رو میگیرن و خیلی نرم میبارن تا قطره های بلوریشون رو به زمین هدیه بدن تا زمین هم با مِهر ، اونها رو در اختیار فرزندانش بذاره...

‌و من نکته برداری میکنم از ثانیه به ثانیه ی تدریسِ طبیعت

نکته هایی که لازمه هرشب یکبار مرور بشن تا بتونم امتحان زندگیم رو خوب پس بدم...بهتر بگم ؛ "تا بتونم زندگی کنم"...

_بخشی از شیرین ترین تصوراتِ من.

..........................................................................................................

به آقای "میم" (۵ ساله) میگم دوست داری بزرگ شدی چه کاره بشی؟ میگه دوست دارم ساختمون بسازم

به خانوم "ر" (۴ ساله) نگاه میکنم و بهش میگم دوست داری بزرگ شدی چه کاره بشی؟ میگه دوست دارم دکتری کنم : )

آقای میم روش و برمیگردونه سمت خانوم ر و بهش میگه 

میخوام یه ساختمون بزرگ واست بسازم که بیای توش دکتری کنی : )


مگه میشه برای این دیالوگ ، چشمها قلب قلبی نشن؟! *_*

...........................................................................................................


+انشاءالله به زودی پیام ها رو تایید میکنم.

~پیوستِ الف + بعداً نوشت

ساعت یک و چهل و نه دقیقه ی بامداد شده و بعداز یک روز پرکار ، خسته ام اما ذهنم مشغول است...
خیالِ پریشانم ؛ کمی برایت بگویم که اینجا پراست از آدمهایی که عاشقند...خیلی هم زیاد...
مثلا امروز عاشق یک نفرند و دقیقه به دقیقه، محبت نثارش میکنند، عکس دونفره میگیرند و کادو میدهند...و فردا عاشق یک نفر دیگر...و باز هم محبت...
امروز عشق و نفس و زندگیشان یک نفر است و فردا ، یکی دیگر...
امروز در اوج احساسات و رمانتیک بودن ها، با یک نفر قول و قرار عاشقانه میگذارند که تا آخر با هم میمانند و فردا با کلی احساس بیشتر ، به یک نفر دیگر همین قول را میدهند...

امروز برای یک نفر میمیرند و فردا برای یک نفر دیگر...

و شاید حتی نگذارند کار به فردا بکشد...بلکه به طور همزمان به دو یا چندنفر ، محبت میکنند و عشق می ورزند...
خیالِ پریشانم ؛ میبینی چه دل بزرگ و چه احساسات سرشاری دارند؟
آنقدر روحشان بزرگ است که یک روز بعداز روزها عاشقی با یک نفر ، رفتارشان خیلی عادی میشود و میگویند : ما باهم کات کردیم...
گیج شده ام... به من بگو "آخر" کجاست؟ مجموعه ای که "آخر" را در خود جای میدهد ، چندعضویست؟
اینجا میگویند عشق ، کات شدنی است..اما تو به من بگو نیست...


خیالِ پریشانم ؛ ما کمی دیوانگی کنیم؟!
قول بدهیم هیچ ظرف زمان یا مکانی ، "آخرِ" باهم بودن و قرارهایمان را نتواند در خودش جا کند ...قبول؟!

[و قسم به شب هنگامی که به سوی صبحگاهان و روشنایی روز پیش می رود]



....................................................................................................................................................................

بعداً نوشت: راستش نمیخواستم نظرات این پست رو باز بذارم...امروز که سر زدم ، دیدم دوتا مخالف داشته
اول اینکه خیلی تشکر برای خوندن پست : ) ‌...دوم اینکه خیلی کنجکاو شدم که دلیلتون رو بدونم و لطفا اگه جایی اشتباه میکنم بهم بگید...

یکم غُر (کمی تا قسمتی روز_نوشت_۴)

+[ به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من
    چو اسیر توست ، اکنون ، به اسیر کن مدارا ...]
  {السلام علیک یا امیرالمؤمنین علی(ع)}
و مثل همیشه... : امان از دل زینب...

+
اون روز نیاد که بخوام از بازار ، مانتو بخرم ×_× 
جای همگی خالی ، کلی پیاده روی کردیم ..آخر هم هیچی نخریدم : ( درواقع اصلا چیزی برای انتخاب پیدا نکردم : (
دیگه دوست داشتم فقط بشینم وسط خیابون و زارزار گریه کنم : (
گاهی امکان دوختن نیست ، گاهی عجله داری و... خب نباید بشه رو بازار حساب باز کرد؟!
صد و شصت جا باید بری تا شاید خواستت رو پیدا کردی : (
خب چادر میزنم اما معیارای مانتویی که بیرون( تو اجتماع و اینور اونور) می پوشم واسم مهمه!  : (
مثلا واسم مهمه که آستینش مچی و بلند باشه(جوریکه نیازی به ساق دست نباشه)..اگه خیلی مجبور باشم ،با اندوه ازاین معیار گذشت میکنم : (
خودِ مانتو بلند باشه؛مثلا حداقل تا حدود زانو...
دکمه داشته باشه!
مدل و رنگش خوب باشه و به دلم بشینه...
قیمت هم که ... =_=  مثلا یه مانتوی کوتاه ، آستین سه ربع، بدون دکمه و یا حتی تیشرت یا شومیز زیرش و بدون مدل خاص و تزئینات  ، میگه قیمتش صد و پنجاه  :/
خب این پول چیه دقیقا؟! آدم احساس میکنه بیشتر داره خرج مغازه رو میده تا قیمت لباس!
یبار هم باز مجبور شدم یه مانتو خریدم ، استثناءاً !! مدل و رنگ و همه چیزش خلاصه خوب بود ولی جلو باز بود..و بعد خودمون دکمه و جادکمه زدیمش :/
بعضی جاها هم هست که اصلا تابلو فروشگاه با جنساش خیلی مغایرت داره...مثلا تابلو نوشته مانتوسرا...بعد همه ی لباساش پیراهن کوتاه آستین سه ربع هستن...خب اسم اینا تونیک، پیراهن یا هرچی هست  مانتوووو نیست انصافاً !  :|

خطاب به بازاریان محترم:گاهی اوقات میبینیم دوسه تا مانتوفروشی کنار هم ، مانتوهاشون همشون شبیه همن :| واقعا برام سواله چرا لباسی که همسایتون میاره رو شما هم دقیقاً شبیهش میارید؟!

+نقاشی زیر یه اثرِ هنریِ مشترکِ ساعت دونصف شبی از من و خانوم "ر" هست ^__^  ( انگشتش رو گرفته بودم و باهم میکشیدیم) :

دیوانگی؟!! : )

وقتی با بچه ها(رنج سنی: ۳ تا ۵ سال!) تنها میشم و قراره ازشون مواظبت کنم ،
خیلی فعالیت میکنیم باهم : ) شعر میخونیم،بازی میکنیم،محله ی گل و بلبل(عموپورنگ) میبینیم، کتاب داستان میخونیم،ورزش میکنیم،نقاشی می کشیم و با نقاشی باهمدیگه یه داستان مشارکتی میگیم،میوه براشون پوست میگیرم و خوشگل تو بشقاب می چینم تا بخورن، باهم ژله درست میکنیم ، خونه رو مرتب میکنیم و...
خیلی باحوصله رفتار میکنم و سعی میکنم با همشون حرف بزنم و از کسی غافل نشم... جوریکه لازم نمیشه مثلا سرشون داد بزنم و معمولا هیچ جروبحثی بین منو بچه ها پیش نمیاد یا اونا باهم دعوانمیکنن( ^_^)
مثلا درمورد ژله درست کردن ؛ به هر کدوم یه کاسه میدم و یه بسته ژله ..من تو ظرفاشون آب می ریزم و بچه ها مثل هم زدن دیگ آش ، کلی هم میزنن : ) بعدشم براشون میریزمشون تو قالب و میذارمشون تو فریزر تا زودتر آماده بشن..تو این فاصله هم می ایستیم باهم ظرفایی که استفاده کردن رو میشوریم...
تصویر آخرین ژله ای که پختیم! :

^__^  حاصل ۶ تا دست و توجه به سه مدل نظر ، واقعا بهتر از این نمی شد دیگه : )

خلاصه انقدر خسته میشن که شب خیلی راحت خواب میرن : ))) اما دیگه خودمم حال بهتری از اونا ندارم ^__^
دیروز هم برحسب شرایط ، مجبورشدم از بعداز ظهر تا شب از ۳ تا بچه (بین ۳تا۵ سال) مراقبت کنم... بعداز اونم ، یه ساعتی به آشپزخونه سروسامان دادم...
در این حد بگم انقدر خسته شدم که امروز تا ساعت ۱۰:۴۵ خواب بودم :/
درکل دیروز اصلا درس نخوندم ، الان هم در شرایطی هستم که نمیشه بخونم و همه ی اینا درحالی هستن که یکشنبه امتحان سنگینی دارم ♡_♡ :|
بودن با بچه ها هرچند اجباری ، روحیه ی خیلی خوبی بهم داد...
دیشب ، بچه ها دیگه خسته شده بودن و شروع کرده بودن به بهانه گیری...داشتیم عروسکها و ماشینها رو کنار دیوار میچیدیم...یه لحظه حواسم پرت شد ، خانوم"ر" موهای خانوم"ن" که تا کمرش میرسن و اون موقع باز بودن رو محکم کشید و خانوم "ن" دردش گرفت...بدون ایجاد تنش از هم جداشون کردم...با خانوم"ر" چند قدم فاصله گرفتیم از بقیه و بهش گفتم چرا موهاشو کشیدی؟
میگه"خب چون موهاش باز بودن!" :|
بهش گفتم "گلم تو هم موهات بازن...خوبه اونم موهاتو بکشه؟ ببین دردش گرفت... شما باهم دوستید نباید همدیگه رو اذیت کنید "
یکم ساکت موند و بعداز یخورده گفت "بیا باهام میخوام بهش بگم ببخشید" : )
انقدرررر صحنه ی معذرت خواهی خوشگل بود که دلم ضعف رفت براشون...خانوم "ن" بهش گفت" بیا همدیگه رو ببوسیم" :)))  که اولش یهو هردوشون لپاشونو زدن به لپهای همدیگه :/ و هیچکدوم حاضر نشد اون یکی رو اول ببوسه : ))) ♡_♡
یا مثلا آقای"م" کلیدهای اسباب بازی رو گرفت دستش، یه در فرضی رو باز کرد و گفت "من میرم بیرون و میام" : )
همون موقع خانوم"ن" بهش گفت " از بیرون پنیر و شکر هم بخر" : ))) (براساس حرفهایی که بزرگترها میزنن ) ♡_♡
دنیای بچه ها خیلی قشنگه...خیلی دلم میخواد هرروز برم پرورشگاه اما هربار برنامه ریختم ، نشده برم تا الان : (

با بچه ها قدم برداشتن رو گاهی رو تجربه کنید...پشیمون نمیشید  •_^

+چشم استادx با اون حجم از بچه گریزی ، روشن! که با اون همه صحبت درمورد حس تنفرش از بچه ها و دلایلش ، دانشجوش چه کیفی میکنه : )

++اینا دیوانگیه؟؟! واسه دوستم که تعریف میکردم گفت دیوونه ایااا  : /  : )


ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan