تصویری از آخرین کتابهای بازمانده از دوران مدرسم..!
از اینکه حرفها و احساسات و اعتراضاتم رو تو شعرها پیدا میکردم انقدر خوشحال بودم که از در و دیوارِ کتابام همینطور شعر میزد بیرون🤦🏻♀️
رقابت ناسالم،سمپادزدگی بعضی از افرادِ کادر مدرسه،انتظار تبدیل شدنمون به یسری آدم ماشینیِ قالبی،تبعیض و وجود یسری نور چشمی و اتفاقاتی که به دنبال این مورد رخ میداد از چیزایی بودن که خیلی ناراحتم میکردن(البته منکر اندک خوبیهای سمپاد هم نمیشم)..شعر خیلی دوست داشتم ..مخصوصا حافظ..بیت هایی که خوشم میومد رو همه جا مینوشتم😬تو یه دورانی از شعر نو متنفر بودم..مثلا تو راهنمایی که باید امتحان شعر حفظ میدادیم و انتخاب شعر به عهده ی خودمون بود ، اکثر بچه ها از شعر های سهراب سپهری حفظ میکردن..روز امتحان معلم اسممونو یکی یکی میخوند میرفتیم رو سکو شعرمونو میخوندیم.. فرض کنید بعداز چند نفر که "اهل کاشانم روزگام بد نیست..."از سپهری یا "پیش از اینها فکر میکردم خدا..."از قیصر امین پور رو خوندن من از حافظ این شعرو خوندم:
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
بیت اولو که خوندم و معلممون دید غزله و دیگه شعر تکراری نیست همون موقع بیستو داد بهم😂بعداز یه مدت کم کم به شعر نو هم علاقه مند شدم..تو اینترنت دنبالشون میگشتم و از خوندن بعضیاشون کِیف میکردم..حس میکردم دقیقا همون حرفایین که من بلد نیستم به زبون بیارمشون.. :) این شعری که تو عکس هست هم یکی از همون شعرایی بود که خیلی دوستش داشتم :)
اون I want to sleep هم یه مظلومیتی تو عمقش هست😂یادش بخیر اون سال یه سرویس مدرسه داشتیم که سرویس دوتا مدرسه رو گرفته بود.. صبحا اول ما رو میبرد مدرسه بعد میرفت دنبال بچه های اون یکی مدرسش..بقدری زود میومد دنبالمون که چیزی نگم بهتره🤧موقعی که میرسیدیم مدرسه میتونستیم حدود یک ساعت و نیم تا ساعت ۷ و نیم بخوابیم یا درس بخونیم، چراغای مدرسه رو روشن کنیم ،از طلوع خورشید لذت ببریم و به مدیر و معاون و مسئولین مدرسه که میومدن صبح بخیر بگیم🤐
شاید براتون سوال بشه خب چرا سرویستو عوض نکردی؟ باید در جواب بگم چونکه😶.
سوال دیگه ای داشتید هم میتونید بپرسید..راحت باشید..همه رو جواب میدم😂
(واقعا جوابش از حوصله ی این پست خارجه اگه بخوام بگم خیلی طولانی میشه😅)
اون دوران هم دورانی بود که تا بعداز ظهر مدرسه بودیم و درسا که زیاد بود هیچی وقتی خونه میرفتم هم دغدغه ها و کارهای نسبتاً زیادِ دیگه ی مربوط به زندگی داشتم...خلاصه با گذشت چندسال هنوزم خیلی خوب حس میکنم که چقدر این"میخوام بخوابم" واقعی بود...
+سمتِ راستِ تصویر هم نمادی از لِه شدن نارنگی تو کیفِ مدرسه رو مشاهده میکنید🙊
+طرز تهیه ی این غذا هم گوشه ی کتاب اجتماعیم پیدا کردم😐هرچی هم فکرمیکنم یادم نمیاد از کی پرسیدم و پختمش یا نه🙊
+ این چندتا کتابی که مونده بودن هم دادم رفت...البته چندتا هم هستن از پایه های مختلف مدرسم..اونا رو تا این لحظه خیلی سفت و سخت نگه داشتم..چون کتابهایین که باهاشون زندگی کردم و یادآور خیلی از خاطراتمن ..مثلا بخوانیم و بنویسیمِ اول ابتداییم😅
- تاریخ : جمعه ۱۹ دی ۹۹
- ساعت : ۲۲ : ۵۷
- |
- نظرات [ ۰ ]