`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

اگه خندید ، تو هم بخند . . .

روایت کودک دو سه ساله ای که سرش را بر شانه ی مادری ایستاده بر سر چهارراه گذاشته و خواب است‌...

چراغ که قرمز میشود ، صدای تقه خوردن به شیشه ی ماشینها را به نوبت می شنوی...و التماس و دست محتاجی که دراز میشود برای اندکی چرکِ کفِ دستی که سالهاست بی رحمانه پادشاهی میکند و گاهی چه راحت بَرده اش میشویم...!
و اما آن کودک...که نمیدانم خوابش از گرسنگی ست یا از بیحال شدن در این ظهرِ داغ... و هراس دارم از آن لحظه ای که بیدار شود و بخواهد با آن دمپایی های کهنه و پاره ، روی زمین راه برود...
کااااش خورشید کمی ملایمتر بتابد..و کاش خیابان کمی لطیفتر باشد...
کودکی اینجا آنقدر دنیایش زُمُخت و سوزان شده که هر ثانیه اش پُر است از زخمی شدن...کاش شعله ای نشویم بر آتشی که به جانِ زندگی اش افتاده...
راستی! کودکِ داستان ، وقتی میخوابد چه رویایی میبیند؟؟!
از فکری که از ذهنم گذر میکند میترسم...از آن گذرهایی ست که کوتاه است اما "درد" به جا میگذارد...میگوید : اصلاً رویا هم دارد؟؟؟
و اگر داشته باشد چگونه است؟ مثلا رویای یک خانه ی پراز عشق و آرامش که بوی خوش قرمه سبزیِ ناهار درآن پیچیده...یا رویای بازی با اسباب بازی های رنگارنگ...؟!
از نابودی احساس و افکار و رویاها و دنیای این کودک باز هم بگویم؟!
از حسرت چشمان و حرف هایی که در گلویش خفه شده اند بگویم؟!
   از سهم ما در این نابودی بگویم؟؟!
[چراغ قرمز شد!

شیشه را پائین نیاور،
صدای ضبط را هم بیشتر کن
نکند صدای گرفته و خش دار من،
طنین ترانه دلخواهت را ناهنجار کند.
شیشه را پائین نیاور،
تا خدایی نکرده برای لحظه ای هم شده
سوز سرمای خیابان را که همدم شب و روز من است،
احساس کنی.
شیشه را پائین نیاور،
تا صدای لرزان من دلت را نلرزاند
و مجبور نشوی تا به اندازه پول یک آدامس هم که شده
خرج دلرحمی ات کنی.
شیشه را پائین نیاور
و نگاهت را به چیزی یا کسی خیره کن،
من هم خیال می کنم که مرا ندیدی!
شاید هم ترسیدی که داستان دخترک کبریت فروش را برایت تداعی کنم
و کریسمس هر شبت را ...
شیشه را پائین نیاور،
آخر بالا و پائین کردن شیشه‌ای که هر روز و پیش پای دهها پیاده شهرآشوب آن را تجربه می کنی،
کار آسانی نیست!
چراغ سبز شد!
گاز ماشینت را بگیر
و از این جا دور شو،
چرا که من هم تو را ندیدم.
برو و من را در این سرگردانی وحشتناک رها کن.
شاید سرنوشت من هم
تکرار قصه دخترک کبریت فروش باشد،
حتی اگر کسی داستانش را نشنود!]

من هم خیال میکنم که مرا ندیدی...
چقدر دردناک بود.
: (
ما فقط از دیدن و شنیدنش ناراحت میشیم
اونایی که تو جریان هستن و همچین شرایطی دارن ، چی میکِشَن...
دقیقا...
: (     ...
ممنون از توجهت
😭😭😭😭
 : (
کاش دنیای آدم بزرگها ، انقدر خودخواه و ظالم نبود.. : (
اونوقت غمی هم نبود😢
دقیقا...   : (      ¡_¡
😢😢
واقعا هیچ وقت ما نمیتونیم درکشون کنیم.بمیرم برای دل غمدیدشون و آرزوهای برباد رفتشون😭😭😭😭
آره دقیقا :(
کاش میشد براشون یه کار اساسی انجام بدیم و حتی پیشگیری کنیم از این اتفاقات... ¡_¡
سلام 
خیلی عالی و انسانی

🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿

"روزی مردی فقیر ظرفی پر از انگور را بعنوان هدیه خدمت رسول مهربانی (ص) آوردند.پیامبر ظرف را گرفتند و شروع به خوردن انگورها کردند و با خوردن هر دانه انگور تبسمی زیبا.

آن مرد از دیدن این صحنه خیلی احساس خوشحالی میکرد.

اصحاب بنا به عادت،منتظر بودند که حضرت آنها را در خوردن انگور شریک نماید.
ولی حضرت همه انگورها را خورد و به آنها تعارفی هم نکرد. آن مرد فقیر با خوشحالی فراوان از آنجا رفت.

یکی از اصحاب پرسید: یا رسول الله! 
عادت بر این داشتید که ما را در خوردن شریک میکردید! اما اینبار به تنهائی انگورها را خوردید!؟

پیامبر(ص) لبخندی زد و فرمود : دیدید خوشحالی آن مرد را وقتی انگورها را میخوردم؟

انگورها آنقدر تلخ بود،که ترسیدم اگر یکی از شما در خوردن ، تلخی نشان دهد خوشحالی آن مرد به غمگینی تبدیل شود."

🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
دنیا چقدر بهتر و زیباتر می شود اگر ما هم چنین افکار و کردارهای نیک را تمرین کنیم و پیام آور انسانیت و مهربانی باشیم. 

سلام.
کاش در عمل بتونیم کاری کنیم : (
چه روایت قشنگی..خیلی تشکر...
درسته از خودمون باید شروع کنیم...
یه دنیا پر از مهربانی و انسانیت که توش نیازمند و ظلم(به هر شکلی)نباشه‌‌ ، بهشته : )
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan