`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

میشه یکم زودتر تبدیل بشه به خاطره؟!

یک‌ازهفت| روزها چندان ملایم نمیگذرند.تو این چند هفته به ندرت دو روزِ کامل پشت سر هم خونه بوده‌ام.ذکرم شده:"خدایا من واقعا آدمِ هرروز بیرون رفتن نیستم" و این جمله هرروز بیشتر به من اثبات میشه.و شبا به خدا التماس میکنم که ساعتا کش بیان و دیرتر صبح بشه..
یکی از دور میبینه فکر میکنه چه خوب، چه با پرستیژ،
اما سختی‌هایی هست که دیده نمیشوند و هرروز، واقعا هرروز تمام انگیزه‌ی من، یه روز نزدیک شدن به پایان این شرایطه...


[غافلیم از خویش و آگاهیم به این فقدانِ خود..]

.
دوازهفت| برخی روزها مسافت زیاد و به تبع، هزینه ی اسنپ هم بالاست. اسنپ میگیریم و همان موقعی که تائید میشود با طرف تماس میگیریم که" ببخشید ما فلان نفریم اما هممون با هم یه جا پیاده میشیم. مشکلی نیست؟" اکثر راننده ها اول مکث میکنند و بعد میگویند اگر جا میشید نه مشکلی نیست..و ما تشکر میکنیم و میگوییم احتمالا جا بشویم. البته خودمان میدانیم که احتمالا و اگر معنی ندارد. باید جا بشویم. مکانش جوریست که هزینه‌ی رفت و آمدش خیلی بالا میشود. ما هم یک اسنپ میگیریم و مقصد را میزنیم جایی که برای همه‌مان مناسب است و دسترسی آسانی هم به حمل و نقل عمومی برای رسیدن به خانه های همه‌مان دارد. وقتی میرسیم آنجا نخود نخود هرکه رود خانه ی خود.. خداحافظی میکنیم و هرکداممان از طریق حمل و نقل عمومی بقیه ی راه را تا خانه اش میرود. دیروز ظهر در انتظار تائید اسنپ، هر کس غُری میزد. من خنده‌ام گرفته بود.
# قرار نبود شرایطمان اینجوری شود :)
.
سه‌ازهفت| یک روز ۵ نفر بودیم و قراربود از جایی به جای دیگر برویم. درواقع ۳، ۴ساعتی بینشان زمان داشتیم.در عین اینکه زمان زیادی بود اما برای رفتن به خانه و دوباره برگشتن کافی نبود. باران بود و علیرغم تصورمان تا درخواست اسنپ دادیم تایید شد و به فاصله ی شاید ۲۰، ۳۰ ثانیه رسید. فرصت نکرده بودیم که اعلام کنیم ۵ نفریم. ۵ تایی زیر باران رفتیم سمت ماشین. یکی نشست دومی درحال نشستن بود ، بقیه مان هم در حال رسیدن به ماشین بودیم. به او اعلام کردند ۵ نفریم.راننده که مردی مسن بود گفت نمیشه حداکثر ۲ نفر سوار میکنم.ما سه نفر هم رسیدیم به ماشین.این را که شنیدیم همانطور ایستادیم و مظلوم‌وار گفتیم "باشد پس ما سه نفر یک ماشین دیگر میگیریم." لازم به ذکر است که مواقعی که بارش باشد هم گرانتر است و هم به سختی اسنپ تایید میشود. اما دیگر چاره ای نداشتیم. با آن دو نفر خداحافظی کردیم و آنها داشتند در ماشین را میبستند که یکهو نظر راننده برگشت و شیشه ی سمت شاگرد را آورد پایین و گفت اشکال نداره سوار شید:) به مقصد که رسیدیم "الف" پیشنهاد داد بیاید بستنی بخریم تا این شرایط دیوانه‌وارمان تکمیل شود :) نگذاشتیم بیشتر وسوسه‌مان کند و به خرید کاپوچینو از سوپری نظرش را تغییر دادیم. زیر باران بدو بدو خودمان را به نمازخانه/مسجد رساندیم. خیس شده بودیم، در کفش‌هایمان هم آب رفته بود.هوا سرد.. در بد وضعیتی قرار داشتیم:)  (بعد میگن پرستیژ:/) گفتم"یعنی ۵ تا آدم عاقل و بالغ یکیمون یه چتر با خودش نیوورده :)" واقعا خجالت هم نمیکشند.حالا من از همه‌شان کوچکترم.آنها دیگر چرا؟! :) بعداز نماز، در زمانی کوتاه کاپوچینوهایمان به انضمام خوراکیهایمان را خوردیم.و بعد راهی کتابخانه ی نزدیک آنجا شدیم. کمی که گذشت دیدیم نمیشود. سیستم گرمایشی ضعیفی داشت و واقعا سرد بود. رفتیم چسبیدیم به یکی از بخاری‌ها که نزدیکمان بود و سعی کردیم لباسهایمان را خشک کنیم..!
.

+من با آوردن صندلیم و چادرم کنار بخاری شروع کننده‌ی جریان خشک‌سازی بودم. لحظاتی بعداز این عکس، از هرکس لباسی کنار بخاری درحال خشک شدن بود.جوراب، پالتو،کفش،... :))

+درجه‌ش هم بیشتر نمیشد:/

+خداروشکر خشک رسیدیم به جای دوم!


[گفتی سفرِ عِشق به جز در به دری نیست...]


چهارازهفت| چند روز بعد، مینا طی حادثه ای با اتو دچار سوختگی شدید و عمیقی روی زانوش شد. و اصلا یه وضعیت ناجوری بود یجوریکه واقعا عمیق بود و من اصلا نمیتونستم نگاهش کنم.
"ح" اذعان داشت دارای تجربه ی مشابهه و کار کشته‌ست تو درمان سوختگی.اصلا یه چیزی بلده که رد خور نداره و اگه مینا هم انجامش بده زود خوب میشه و یه نقطه هم از جاش نمیمونه.من به شخصه چیز خاصی درمورد سوختگی به اون شدت بلد نبودم و نظری هم درمورد صحبتای "ح" نداشتم؛ اما "ح" گفت ایمان بیارید به طبابت من.و ما هم ایمان اووردیم :) چند روز بعدش که فقط من و مینا و "ح" بودیم، ایمانمون وارد مرحله ی عملی شد و قبل از رفتن به نمازخونه/مسجد رفتیم داروخانه و طبق دستورات"ح"، مصدوممون کلی چیز خرید و چون استثنائا اون روز تا اذان وقت داشتیم، گفتیم بشینیم پای سوختگی این بچه تا وقت نماز بشه. آقا شروع کردن ما همانا و کمی بعدش بال بال زدن مینا همانا..و پی بردن"ح" به یه اشتباه محاسباتی همانا :)) اذان که گفت هیچ، اون روز نمازخونه نسبت به همیشه شلوغتر هم شد و نماز جماعت اول هم خونده و تمام شد در حالیکه پای مینا دراز بود و جای سوختگی‌ش هم سوزش شدیدی پیدا کرده بود و داشت بال بال میزد و ما رو لعنت میکرد  و من و "ح" از خنده روده بر شده بودیم و فقط سعی میکردیم بیصدا بخندیم. و دیگه هم راضی نمیشد این خرابکاری رو جمع کنیم و براش با سرم شست و شو بشوریمش تا آروم بشه. "ح" هم هی اشتباهشو بررسی و تحلیل میکرد.منم شروع کردم به باد زدن جاش بلکه کمک کنه به آروم شدن مینا :) هرکی از کنارمون رد میشد یه نگاه با ناراحتی مینداخت به مینا و همدلی میکرد باهاش و میگفت اشکال نداره خوب میشه :))
الان یه مدت گذشته و خوب شده و خبری از اون عمق نیست.حتی ردی هم از سوختگی نمونده. اما اعتماد بین مینا و "ح" دیگه اون اعتماد سابق نیست :)


+وقتی اصرار داریم حالِ یکیو خوب کنیم :))


پنج‌ازهفت| معجزه رخداد و من دو هفته پیش، سه روز پشت سر هم خونه بودم. روز دوم خانواده چندساعتی خونه نبودن..اصلا رو ابرا راه میرفتم..تصمیم گرفتم اتاقمو جارو بزنم. درِ جاروبرقی رو که قبلا یبار برادر از روی بی احتیاطی باعث شده بود یه تیکه ی کوچیکش بشکنه و دیگه درست چفت نشه، از دستم افتاد و چند تیکه شد :| حساسیت قضیه بالاست و یه جاروبرقیِ معمولی نیست..جهزیه ی مامانه! و این همه سال آخ نگفته..اصلا حق آب و گل داره تو این خونه :) چه روزهایی که سخاوتمندانه و مثل یک ابرقهرمان به دادمون رسیده..حالا با این دست گل من قیافه‌ش شبیه یه ژنرالِ زخمی شده بود:) چکار کردم؟ نشستم با چسب نواری تیکه هاشو چسبوندم و رو جارو جاش انداختم و چند دور چسبو دور تا دور جارو و درش تابوندم تا دیگه جدا نشه. فقط هراز گاهی برای عوض کردن پاکتش احتمالا یکم داستان داشته باشیم که اشکالی نداره.فقط قیافه‌ش با اون چسبها دیدنی شده.. این لوس بازیها به ابهتش نمیاد‌ ولی به هرحال بهتراز این بود که همینطور ولش کنم و مامان بیاد با شکل فروپاشیده‌‌ش مواجه بشه :)

بعداز مرتب کردن و جارو، نشستم تکیه دادم به دیوار اتاق و بی هدف رو به رویم را نگاه میکردم. من چند هفته‌ایست که جز خوابیدن(بیهوش شدن درواقع) و کارهای مختصر، در این اتاق و خانه وقت نگذرانده‌ام. صدایی در دلم گفت حالا بوی کیک در خانه نپیچد؟ شب عید هم که بود..اصلا بشود نذر امام علی(ع) به نیت حل شدن و آسان گذشتن گره زندگی‌ام در این ایام. میروم پرتقال آب میگیرم و نتیجه میشود کیکی پرتقالی با تکه های شکلات روی آن که نفوذ کرده اند تا مغزش. البته اگر به من بود، کنجد میریختم؛ اما به هرحال شب عید بود و میخواستم برای تمام خانواده لذت بخش باشد

+عکسِ تو فِرِشه این. از تزئین شده‌ش عکسی در دست نیست =_=

.

شش‌ازهفت| داشتم فکرمیکردم با این شرایط، احتمالا امسال جایی که میخوام قبول نشم.بعد یادم اومد اگه بخوام سال دیگه مجدد شرکت کنم، باید بشینم آپدیت جدید کتابارو بخونم :'| یکی از منابع هر ۴ سال یکبار آپدیت میشه یکی هر دو سال و ... .الان مثلا یکی از منابع خیلی مهممون که سه جلده و هر۴سال یکبار ویرایش میشه، جدیدا ۲۰۲۲ش اومده.و من ۲۰۱۸ش رو دارم..جدیدشو تهیه‌ نکردم هنوز اما دیدمش.. تغییراتش نسبت به ۲۰۱۸ بسیار بوده :') امسال هم شاید بشه گفت خیلی سوسکی با دوهزارو هیجدهش میشه ارشدو گذروند اما سال دیگه قطعا نه!

واقعا نیازمندم به دعا..هم سردرگمم هم شرایطم یه چیز پایداری نیست که یذره ثبات داشته باشم و بتونم اونطور که میخوام جلو برم..


هفت‌ازهفت| هرچندوقت یکبار میرم بلیط برای یه خانواده شش نفره به مقصد مشهد چک میکنم.اول هواپیما و بعد قطار‌‌‌‌..یه برآورد تقریبی میکنم.امروز دوباره اینکارو کردم‌..تمام روزهای اسفند رو چک کردم..بعدش به خودم گفتم خب اصلا برادرو نبریم. اون که خودش سرگرمه و هرسال هم برنامه های خودشو داره.. کمی بعد از این فکرم پشیمون شدم و تشر زدم به خودم که به چه حقی برای یکی تصمیم میگیری و اصلا چرا انقدر ذهنت محدوده که همچین فکری کنی؟


.

[در این کشاکشِ سختِ میانِ موت و حیات، امیدِ وصلِ تو ما را دلیل هر نفس است . . ‌.]


++اعیاد شعبانیه مبارک:)

میگه:[با تو قشنگه زندگیم؛ دوستِ همیشگیم

دوسِت دارم قَدِّ همون دَه‌تای بَچِّگیم

موندنی‌ترین رفیقِ من؛ امام حسین . . .] (بغض)

گمشده

چهارشنبه:
استیصال_سری که داشت منفجر میشد_گرگرفتگی و افزایش دمای بدن ناشی از تصمیم گیری برای یه قضیه ی فوق مهم_بازم استیصال و سردرگمی_ساعت ۳ هم باید یه جایی میرفتم.


از برادر خواستم همراهم بیاد و اون گفت به شرطی که خودت اسنپو حساب کنی _ وقتِ کم و بدو بدو برای حاضر شدن_تصمیم یهویی برای دوش گرفتن که شاید کمک کنه آروم بشم درحالیکه ساعت ۲ بود و باید زودتر آماده میشدم و حرکت میکردیم که تا ۳ اونجا باشیم.


نرسیدم موهامو خشک کنم و فقط با حوله نَمِ شونو گرفتم_آماده شدن با سرعت نور و بینش گفتن به برادر که اسنپ بگیره_ روسری ای که برای سه گوش شدن همکاری نمیکنه و هی تاب میفته توش_همزمان ذهنی که داره درمورد پیشامدهای ساعت ۳ خودشو آماده میکنه_ حرفایی که تو دلم دارم مرور میکنم_غم و غم و تاحدی عصبانیت بابت موضوع اول که ارتباط پیدامیکرد با موضوع ساعت۳_برادری که این وسط میگه کارتتو بده_آخه چقدر وقت نشناس؟؟!


نشستیم تو ماشین_آهنگ رپ با صدای بالا_صدای نخراشیده، خیلی تند تند گفتن جملات، و اگه دقت میکردی محتوای چرت و پرت، ولوم بالاا_ غم و احساس مستاصلی و دل آشوبه_برادر بدون اینکه من چیزی بگم یا حتی نگاهش کنم از راننده خواهش کرد آهنگو خاموش کنه یا صداشو کمتر کنه_تعجب تو دلیِ من بابت این وقت شناسی و درکش.


راننده صدا رو کم کرد اما قضیه بدتر شد_اون جملات تند تند که حالا صداش کم بود مثل مورچه هایی شده بودن که رو مغز راه میرفتن و میخوردنش_حالم خوب نبود_ دیدم راننده شیشه ش پایینه منم سه چهارم شیشه ی سمت خودم رو اووردم پایین_باد به صورتم میخورد و یکم سردم شده بود اما وضعیتم بهتر از اون حالتِ شیشه بالا بود_حداقل برای من صدای باد به صدای اون آهنگ کمی غلبه میکرد.


رانندگیش وحشتناک بود_ویراژ بین ماشینها_هر لحظه احساس میکردم داریم میریم تو یه ماشین دیگه_به ترافیک که میرسیدیم خوشحال میشدم چون مجبور بود کمی بایسته بااینکه از ساعت ۳ کمی گذشته بود و دیرم شده بود اما "دیگه" برام مهم نبود.


تمام طول نشستنم تو ماشین بخاطر رانندگیش منقبض بودم و بدنم تو حالت دفاع و آماده باش رفته بود_جوش و خروشی که داشتم بدتر شد_ مغزم که از قبل درحال انفجار بود با اون آهنگ دیوانه شد_متوجه جوشش اشک تو حلقه ی چشمام شدم_دوست داشتم گریه کنم،عمیق...


بالاخره رسیدیم_با پیاده شدن از اون ماشین احساس آزادی کردم_نفس کشیدم...


صبرکردن ۲ دو نوع داره_یا خودت "انتخاب" میکنی که صبر کنی در حالیکه میتونی گزینه ای رو کنی که همون موقع خواسته ت براورده بشه و به نتیجه برسی و تمام.برای نتیجه ی بهتر یا به هر دلیلِ اختیاریِ دیگه انتخابت اینه که صبر کنی.
یا اینکه "مجبوری" صبر کنی چون هیچ راه دیگه ای جز گذر زمان نداری و هیچییی دست تو نیست..فقط باید بشینی و برای گذر روزها چوب خط بکشی و تماشا کنی...


نتیجه ی ساعت ۳ شد برای حدود یک ماه دیگه_

و صبوریِ حالت دوم_اسمش میشه صبوری یا اجبار؟!


هنوزم استیصال و سری که داره منفجر میشه_سردرگمی_
یه جمله هست که میگه بعداً دیگه به درد نمیخوره، بعدا چایی سرد میشه، بعدا زندگی تموم میشه...اما مسئله م اینه که حتی این موضوع هم نمیدونم...

نمیدونم یه ماهِ دیگه چایی سرد شده یا میتونم گرمش کنم یا اصلا چایی جدیدی با عطر بهتر دم کنم؟

مسئله م اینه که "الان" و تو این موقعیت نمیدونم به طور "قطعی" با خودم چند چندم...


یذره آبریزش بینی پیدا کردم_حدود ده روزه آنفولانزام خوب شده_انگار اون موهای خیس و شیشه ی پایین و باد سرد کار خودشو کرده.



جمعه: 

امروز با یه دختر کلاس شیشمی حدود یه ساعت والیبال بازی کردم_اولش حالشو نداشتم_محض ناراحت نشدنش و سرگرمی قبول کردم_بعد به خودم اومدم دیدم چه جدی گرفتم_دوست نداشتم تموم بشه_از جوش و خروش درونی و غمم خالی کردم سر توپ و بازی_یکم حالم بهتره_البته یکم!



الان داشتم تقویمو نگاه میکردم دیدم فردا وفات حضرت معصومه(س)ست. یادم افتاد زیارت یکی دو ساعته ی ساعت ۲ نصف شب اسفندماهِ گذشته..خیلی کوتاه بود اما چسبید و هنوزم حس خوبش یادمه_هوا سرررد و باد بود وصحن های حرم، خالی.

موقع برگشت ایستادم عکس بگیرم صدای گریه به گوشم خورد_درواقع چون خیلی خلوت بود صداش میپچید تو فضا_به جز خودمون و ۱۰ ، ۱۱ نفرِ دیگه که یا داشتن برمیگشتن یا وارد حرم میشدن کسی تو صحن نبود_ نگاهمو چرخوندم ببینم صدای گریه از کجاست_

دیدم کنار دیوارِ رو به روی گنبد یه آقایی نشسته رو زمین و آرنجاش رو زانوهاشه و دستاش رو صورتش و با صدای بلند گریه میکنه_سوز داشت و معلوم بود از عمقِ عمقِ وجوده_ 

یه لحظه با خودم گفتم یعنی چی میتونه باعث بشه آدم ۳ نصف شب تو این هوا و باد یخخخ اونم روی زمین بدون هیچ فرش و زیر اندازی بشینه و اینجوری مثل ابر بهار گریه کنه؟
منم رو به گنبد دعا کردم براش.

الان چقدر دلم اون لوکیشنو میخواد_

شب، صحنِ خالی، دیوارِ رو به رویِ گنبد.

که این دیوانه سرگردان بماند

امشب انگار تنها نشستم وسط یه بیابون و تا هرجا که چشمم میتونه ببینه خالی از هرگونه موجوده...ثانیه ها بدونِ وقفه رد میشن ..تنها صدا سکوته ولی حس میکنم صدای حرفهای مونده روی دلم انگار سینه م رو میشکافه و بیرون میزنه تا شاید کمی بارِ دل سبک بشه...یکم که میگذره دیگه صدای درونم هم قطع میشه...دیگه نمیدونم چی بگم...شروع میکنم به سرزنش کردن...دِ آخه تو چِت شده فرشته؟؟!
درعین اینکه فکری و جسمی مشغول زندگی و ابعاد مختلفشم ولی تهش ذهنم پر شده از دوتا مسئله...یکی کهنه ست و یکی جدید‌...با خودم میگم "ذهنتو درگیر این چیزا نکن‌...انتظارم از تو بیشتر بود دختر!"
نمیدونم چرا تیکه ی دومِ جملم واسم سنگینی میکنه..کمی مکث میکنم و نگاهم به کیبورد،تار میشه..نمیخوام بهش بها بدم...دوباره برمیگردم به اصل قضیه...کمی که واکاوی میکنم یادم می آد روزهایی بود که مسئله ی جدید برام اهمیتی نداشت... بعدتر حساس شدم ولی بازهم نه اینکه ذهنم رو درگیر کنه..مدتی قبل،با پیش اومدن چند نشانه حساستر شدم ...سعی کردم بیخیال بشم و خدا خدا میکردم که دیگه هیچ نشانه ای نبینم و هیچ پیش آمدِ احتمالی اتفاق نیفته...اما باز هم مهم نبود کجا هستم؛خونه،بیرون،مشغولِ خوندنِ یک کتاب درسی یا دیدنِ تلویزیون،تو آشپزخونه،در سکوت یا مشغول صحبت با یک نفر دیگر هرکسی که باشد..یکهو یک کلمه یا جمله ی سرکش که برای استتار خودش رو ربط میداد به آن لحظه ، می اومد و یادآور اون مسئله میشد‌‌...
تصمیم گرفتم بسپارم به خدا تا هرچه خیر است پیش بیاید..و دیگر نه به آن مسئله فکرکنم و نه بیخیال باشم...عادیِ عادی...
بازهم گاهی برایم آن مسئله یادآوری میشود...کاری به کارش ندارم...اما امشب برام خیلی آزاردهنده شده..اینکه تکلیف این مسئله به کجا میرسه و باید دلگرم بشم یا برای همیشه پروندش بسته بشه سردرگمم کرده‌‌...
راستی چقدر خوبه که شب رو داریم...
چقدر خوبه که پاییزه با این هوای بارونیِ قشنگش....
پی نوشت: مسئله ی جدید به مسئله ی قدیم ربط دارد...


سنجاقبرای گفتن از شادیها باید اشاره کنم به تولد سرکار خانوم خواهرکوچولویمان و کیک خودم پز و این حرفا :)   = عکس
( ۱_اون پاپیون ریزا کار من نبود:|  ۲_عجله در تولد گرفتن و خوردن کیک باعث میشه بعداً که عکسارو نگاه میکنی ببینی عههه اینجاش چرا اینجوریه، اونورو چرا اونجوری کردی و... :/   ۳_#نه_به_خود_سانسوری)
ته تغاریمون رسماً وارد ۶ سال شد..البته با زبون و سیاستِ شگفت آوری که در گفتار و رفتار و دلبری داره اصلا این مرزهای تاریخی و سِنی در برابرش حرفی برای گفتن ندارن :)

یادداشت خودکاری: بارون D:


یادداشت مدادی: چیدمان طبقه های کتابخونه رو تغییر دادم..بماند که وسط کار موقعی که کل زمین پراز کتاب و برگه بود حس پشیمونی بسیاری بهم دست داد ولی بالاخره جمع و جورشون کردم و الان هردفعه چشمم بهش میخوره حس رضایتمندی دارم‌‌ و به خودم میگم چرا این همه مدت اونجوری بود :|

+ببخشید که نظرات رو میبندم.

آبِ یخ چه کم دارد از یک قهوه ی داغ

نشستم رو نیمکتِ محوطه ی دانشکده به انتظارِ میم..و رو به روم یه آدم فضایی شلنگ به دسته که داره سبزه های محوطه رو آب میده..حس رغبت به لمس خُنَکی این چمن ها و به صورت درازکش ، چهل نامه ی کوتاه به همسرمِ نادر ابراهیمی خوندن رو نمیتونم کامل پس بزنم و همینطور بلاتکلیف نگهش داشتم!

از دیروز که دوباره پا گذاشتیم تو دانشگاه هرلحظه و هر قدم مغزمون با حسرت درحال ریکاوری خاطراته..
از دیدن هم هیجان زده و خوشحالیم اما ته چشمامون غم داره...درعین اینکه دوست داریم همدیگه رو تو بغلمون از شدت فشاردادن مچاله کنیم یه ترسِ ریز از هم داریم و حتی خیلی نزدیک نمی ایستیم
حالا که سهممون از دیدن لبخند همدیگه شده فقط چندتا چین خوردگی ریز کنار چشمامون ، حالا که چند لایه محافظ سدّ راهِ صدامون شده و مدام باید بگیم: "چی؟! یذره بلندتر حرف بزن"
شاید نتیجه ی آهِ اون لحظه هاییه که لبخندها و حرفهامون رو دستِ کم گرفتیم و از هم دریغ کردیم یا دهن باز و ‌کلمه ها رو بدون بازرسی به بیرون پرت کردیم . . .

................................................................................................

به یاد بیاور امتحانات ،

درس های نخوانده

و جریان چند واحد کارآموزی نرفته را
و بعد
ول کن جهان را
آب یخت گرم شد! : )

..................................................................................................
+مثلا بعداز چندماه دوری با کلی حرف روی دلت برای گفتن ، اولِ صبح باشد با اون هوای قشنگ ، تو و شهید گمنام و حس خلاء و تلاش برای پیداکردن کلمه ها از گوشه و کنار ذهن و چیدنشون کنارِ هم...
که یهو یه آدم فضاییِ پسر برای زیارت بیاد و تو مجبوربشی فقط فاتحه خوندنتو تمام کنی و بری :|

روز_نوشت۱۱

یه حس عجیبی تو بعضی آدما میبینم..یه حسی که باعث شده آدمای مختلف از خانم دکتر گرفته تا حوزوی و دختر دبیرستانی و دانشجوهای مختلف و بچه دار و نوه دار و... بیان پای کار‌ و با جون و دل کار کنن..
حدود یه ماه از راه افتادنِ این کارگاه گذشت و اون از صفر شروع کردن و سیستمِ کاریِ اولیه ، الان تبدیل شده به یه سیستمِ کاربلد و خیلی پیشرفته تر از قبل..روزی حدودِ صد نفر داوطلبانه و خستگی ناپذیر مشغول برش و دوخت و مراحل بسته بندی و حمل و نقل و نظارت بهداشتی رو کارگاه و هماهنگی و... هستن
( به لطف خدا الان روی هم رفته بیشتر از ۹۰ هزار ماسک و گان برای بیمارستانها تولید کردن...و البته متاسفانه باز هم از طرف بیمارستانها اعلام کمبود شدید شده....)

امروز موقعی که صدای دعای توسل خوندنِ حاج آقا از بلندگوهای کارگاه پخش میشد ، یه جوّ آرامش بخشِ شیرینِ خاصی بود که مدتها بود تجربه ش نکرده بودم...
____________________________________

۳ ساعت از مدت زمانی که اونجا بودم دوتا کلاس دانشگاه هم حاضرشدمD: 
هندزفری گذاشتم تو گوشم و درحالیکه کلاس رو پام بود ، به نخ چینی ماسک نیز میپرداختم!  
یه ساعتِ آخر ،صدای استاد یا هی قطع و وصل میشد یا هی اِکو میشد ..فقط هر از گاهی متوجه میشدم که استادمون میگه مبحث سنگینه بخونید حتما :|  ..برای بعضی از بچه های دیگه هم همینطور بود و از طرف استاد و ما چندبار تلاش کردیم برای درست شدنش اما نشد...
دیگه به این نتیجه رسیدم که هرکسی سرش تو کار خودش باشه بهتره : ) به این ترتیب که فقط برای اینکه حضوریمو بخورم همچنان در کلاس موندم اما در کمال آرامش هندزفری ها را در آورده و صدای گوشیو بستم و به ادامه ی نخ چین کردن ماسکهای مبارز با کرونا پرداختم! 
صلح قشنگی بود..استاد درسشو میده بدون اینکه به من کاری داشته باشه..منم ماسک نخ چین میکنم بدون اینکه به استاد کاری داشته باشم D: بعداز یکم هم صدای گوشیمو باز کردم اما همچنان صدا اکو میشد(اصلا خدا رو چه دیدی شاید سایت درست بوده و استاد از تو حمام داشت درس میداد! )آخر کلاس هم از کامنت بچه ها فهمیدم آخرای کلاسه و منم نوشتم ممنون استاد خسته نباشید : )
 #همزیستی_بین_اساتید_و_دانشجویان
______________________________

موقعی که داشتم با هویه برقی ، ماسکها رو بسته بندی میکردم ، با اون همه دقت و حواس جمع بودن و مرتب کارکردنم ، تو هزارمِ ثانیه ، یه موقعیتی پیش اومد که میدونستم چادرم و هویه به هم نزدیک شدن اما واقعا برخوردشون با همدیگه رو پیش بینی نمی کردم ، و چادرم از هویه اندازه یه سکه ی پونصدتومنی سوراخ شد..احساس کردم این اتفاق ، میتونه صورت مادیِّ کاری باشه که چندروز پیش انجام دادم..اونموقع هم حواسم بود..میدونستم برخلاف باورهامه و ممکنه اشتباه باشه و خطر نزدیکه..فقط چندلحظه بود اما دهن کجی شد به ارزشهام..
درواقع همون موقع اتفاق امروز افتاد و من نخواستم ببینمش...

[در خودم گم شده ام
آه ؛ بگو راه کجاست
خسته ام از شبِ پر ابر
بگو ماه کجاست...]
_______________________________
کتاب حیفا رو بالاخره تمام کردم...نگم چقدر هضم بعضی جاهاش واسم سنگین بود...
_________________________
دلِ پر زخمِ زمین گفته کسی می آید . . .

شاید شد . . !

عاشقان هم همه خوابند در این موقع شب
بی گمان یک دل ویران شده از عشق فقط بیدار است . ‌. .

_حامد عسکری


کلیک》 دنیامی

نه پای یه مخاطب خاص از نوع مذکر درمیونه 

و نه الان نصفِ شبه

اما اگه یه روز_نوشت از احساس این چندروزم بگم

همین بیته بالاست...

کاملا بی مخاطبِ مخاطب دارِ مجهول...


الان که فکرمیکنم بنظرم میشه تعمیمش داد به کل زندگی و دنیا و مسائلش. . .

امیدوارم به مرحله ی "یک دلِ ویران شده از عشق" تو زندگیم برسم...اونموقع زندگیم یه زندگی واقعی میشه...


هواپیمای اوکراین

ویروس تبخال تو عصب مخفی میشه و هر موقع که سیستم ایمنی بدن ضعیف بشه ، خودشو نشون میده و رو زخم آدمی که بخاطر شرایط روحی یا جسمی بد ، سیستم ایمنیش ضعیف شده نمک میپاشه‌‌‌...

بعضی آدما هم دقیقا همین شکلین...موقعی که شرایط خودش به اندازه ی کافی بد و ناراحت کننده و تنش زا هست ، هی قضیه رو داغ و داغتر میکنن و از موقعیت استفاده میکنن و چیزهای کاملا بی ربط رو به هم ربط میدن...
خودشون یک ذره احساس مسئولیت دربرابر خودشون و جامعه شون ندارن و تو مدیریت زندگی فردیشون موندن اما دائماً خودشونو منتقد وقایع زمین و زمان نشون میدن و تحلیل های استراتژیک سیاسی و مدیریتیشون هم گوش فلک رو کر کرده...

تو روزایی که مردم داغدار عزیزانشون هستن و همیجوریش هرروز با یه شوک جدید مواجه میشیم ،
الان که مشخص شده خودمون هواپیما رو زدیم ، واقعا احساس میشه که بعضیا از شادی رو پا بند نیستن...
کسایی که چند ساله برای هییییچ حادثه ی انسانی یا طبیعی نه تنها مرهم نبودن و اقدام مفیدی از خودشون نشون ندادن بلکه حتی خم هم به ابرو نیووردن و ری اکشنی نشون ندادن و به قول یکی از بچه ها ، به هیچ کجاشون هم نبوده ، الان شدن دغدغه مند و ناراحت و دائم جملات فلسفی میگن و هرچی قیمه هست رو میریزن تو ماستا...
باز خوبه بین این همه نامردِ کفتار صفت چه داخلی چه خارجی ، ینفر پیداشد که اونقدر "مرد" باشه که بیاد بخاطر چیزی که تقصیر خودش نیست عذر بخواد و بگه تقصیر ما بوده و گردن ما از مو نازکتر...
نگید بعداز چندروز مجبور شد بگه و فلان ؛ همونطور که مستحضرید ، بساط تکذیب و انکار و به رو نیووردن بین مسئولین عزیز ، پهنه(تا دلمون بخواد میشه به طور مستند ثابت کرد) اما اینکه یه مسئول اونم به این مهمی مثل ایشون خیلی صریح اشتباه رو قبول کنه و عذرخواهی کنه ، رویداد کمیابیه...

_وقتی حرف از بصیرت و دشمن و اتاق فکر و صهیونیست و نفوذ و امثالهم میشه ، نه نشون دهنده ی جنگ طلبیه نه توهمِ دشمن داشتن...اما چه کنیم که فقط گذر زمان میتونه اهمین خیلی چیزا رو به خیلی از آدمای ظاهربین ثابت کنه...

_(قسمتهایی از این پاراگراف کپی شده)
فعلا وقت برای انکار این موضوع هست که اون فیلمِ اولی که از سقوط هواپیما منتشر شد ، بسیار فرصت طلبانه ، با زاویه ی خوب و بدون هیچ هول شدن و استرس گرفته شده و اولین منتشر کننده ش ، نریمان غریب (از عوامل شبکه ی من و تو و ایران اینترنشنال(شبکه ی سعودی) ) بود و کمتر از یه ساعت هم برای اولین بار تو رویترز منتشر شده و رویترز هم صحت رو تائید کنه...!
گذر زمان پرده ها رو برمیداره...

_(کپی شده، ازصحتش مطمئن نیستم) با توجه به آمریکایی بودن هواپیمای بوئینگ ، تغییر در کد شناسایی هواپیما از نوع مسافربری به جنگنده و همچنین اختلال در مسیریابی و القای مسیر مجازی و تغییر مختصاتGPSتوسط ارتش آمریکا موجب هدف قرارگرفتن این هواپیما شده...

______________________

+بین درگیری های زندگی و با این اتفاقات پیش اومده ، حجم کار و شوک و ناراحتی زیاده اما نمیدونم این چه حسیه که انگار "باید" پست بذارم و چند خط بنویسم...
میخواستم درباره ی اینکه برخلاف بعضی پستهام واقعا زیاد خوشم نمیاد از سیاست و حرفای سیاسی بنویسم اما دیدم خسته م و الان تو ذهنم کلی اصطلاح تخصصی درسی با امورات زندگی و با هواپیما و سردار و دشمن و اینا باهم قاطی شده و کشش نوشتن ندارم...در این حد بگم که نظرم اینه که وظیفه ی هر آدمیه که  بخاطر زندگی شخصی و اجتماعیش تا یه جایی وارد سیاست بشه
______________________
_سلیمانی ها دارد این خا‌ک
______________________
______________________
++"تو" هم دلتنگی؟!
مثل من...؟!

پراکنده


این چندروز چندتا روزنوشت نوشتم اما هر بار به دلیلی منتشرشدن نکردم...الان هم روز نوشت نیست و کمی پراکندگیه : ) احتمالا بعداً برای بعضی مورد ها پست جدا بزنم و توضیح بیشتر بدم...

۱_بعد از قرنها فیلم ندیدن ، جدیداً سریال بچه مهندس رو که پاییز فکر کنم میدادش اما من نگاه نمیکردم دنبال میکنم...امشبش خیلی بد بود :'( بی اختیار و بیصدا برای مادر جواد و جواد اشکام میریخت...جناب برادر دیدم و گفت "بابا فیلمه..این الان بلند میشه (یعنی مادر جواد که مثلا کشته شده بود)حقوقشو میگیره میره بعد تو نشستی واسش گریه میکنی :/ "
حرفش که اثری نداشت اما از اینکه تشخیص داد که "فیلمه" خوشحال شدم : ))

۲_دیروز با زندایی مفصل درمورد کشور و مدرسه ها و دانشگاه و تصمیمشون برای خرج از کشور حرف زدیم...آخرش شد یه "هعیییییییی..." از ته دل...
کاش مثل برای کنسرت و ورود زنان به ورزشگاه، یکبار هم برای اعتراض به سیستم آموزشیمون میریختیم تو خیابون...کاش انقدر که درگیر بحث های کاذب و لباس و زندگی بازیگرها هستیم ، یه حرکتی برای وضع آموزشمون انجام میدادیم... :'(  

(یه پست جدا در آینده)


۳_چندماهه که اگه جایی هستیم که نذری میدن (هرچی) خیلی مواظبم که فقط به اندازه ی تبرک بردارم...و به کسی که همراهمه هم اینو میگم که نذری باید پخش بشه و اگه هرکس به اندازه ی تبرک برداره ،این تبرک به تعداد افراد بیشتری میرسه...امروز دیدم این کارم بالاخره تاثیر گذاشته و یه نفر دیگه که هربار چندتا چندتا برمیداشت هم به این موضوع معتقد شده : ) 


۴_یه حرکت دیدم که بنظرم خیلی خوبه...یه خانواده ای که فعالیت های خیریه ای انجام میدن ، اعلام کردن که زباله های خشک و کاغذهای باطله هم میپذیرن( زباله ها جدا کاغذها جدا) بعد اینا رو به مراکز بازیافت میفروشن و پولش رو برای کارهای خیریه شون استفاده میکنن...با این حرکت ، الان خیلی از همسایه ها ، روی جدا کردن زباله های خشک و تر مصمم شدن...
و هم اقدام پسندیده ی جدا کردن زباله ها رو انجام میدن و هم حتی اگه هیچ کمکی به خیریه نداشته باشن ، زباله های خشکشون یه کمک ثابته : )


۵_استفاده ی زیاد از روغن و مدام سرخ کردنی و یه بندانگشت روغن سیاه رو قرمه سبزی نشونه ی کدبانوگری نیست...هرروز هرروز فست فود خوردن کلاس نداره...اینا فقط ظلمه و تاسف داره...

نمیدونم ازکجا تو ذهن یه عده افتاد که دکتر رفتن و دارو خوردن و مریضی با کلاسه : | واقعا نمیدونم چرا بعضی ها با پز و کلاس از سرم زدن و بیمارستان رفتن حرف میزنن...بی توجهیِ عمدی به سلامتی ، تنبلی و بی مسئولیتیه...این سرمایه ی بزرگ رو با دستای خودمون از دست ندیم...!

۶_چندروز پیش شرایط جوری بود که حتمااا باید یه چیزی برای عصرونه میداشتیم اما نداشتیم! میخواستم کیک بپزم اما تخم مرغ هم نداشتیم...طی یه اقدام ضربتی و کمی خودکفایانه از خواهر گوگل یه دستور کیک بدون تخم مرغ یادگرفتم و پختم...از تصورم خیلی بهتر شد و اصلا مشخص نبود تخم مرغ نداره : ) تجربه ی جالبی بود...


۷_ [از دماغ من سرگشته خیال دهنت

      به جفای فلک و غصه دوران نرود]


۷_یه وقتایی هی باید مواظب باشی جلوی احساساتتو بگیری و سرشار از احساس بودن کارو سخت میکنه...


۸_ هواپیما جان اگه هنوز به اینجا سر میزنی یه پیام بده..ممنون : )



گر صبر کنم ز غوره حلوا سازم

از یکشنبه ذهنم درگیر حرفای دکتره...
خیلی سخت بود واسم اینکه دکتر دوباره زل بزنه به پروندم و حرفایی با مضمون "سخته"،"طول میکشه"،"چیزی تغییر نکرده" بگه...
دقیقا از همون روز تا امروز حرف یه کار پزشکی رو میزدم و سعی در راضی کردن خانوادم داشتم که خودمم از موفقیتش اطمینان ندارم.‌‌..
بهم میگن این همه صبر کردی و زحمت کشیدی یکم دیگه صبر کن بالاخره تمام میشه...
درسته...یکم بی طاقت شدم...


باشه...
هنوز هم صبر میکنم و این مشکلی که برای من غیرژنتیکی و بی سابقه تو خانواده ست و دلایلش به ظاهر پیش پا افتاده ست اما دنیایی رو تغییر داد و همین باعث میشه که یقین پیدا کنم که یه لطف از خداوندمه رو به خود خدا میسپرم‌‌...تمام.

~پیوستِ الف + بعداً نوشت

ساعت یک و چهل و نه دقیقه ی بامداد شده و بعداز یک روز پرکار ، خسته ام اما ذهنم مشغول است...
خیالِ پریشانم ؛ کمی برایت بگویم که اینجا پراست از آدمهایی که عاشقند...خیلی هم زیاد...
مثلا امروز عاشق یک نفرند و دقیقه به دقیقه، محبت نثارش میکنند، عکس دونفره میگیرند و کادو میدهند...و فردا عاشق یک نفر دیگر...و باز هم محبت...
امروز عشق و نفس و زندگیشان یک نفر است و فردا ، یکی دیگر...
امروز در اوج احساسات و رمانتیک بودن ها، با یک نفر قول و قرار عاشقانه میگذارند که تا آخر با هم میمانند و فردا با کلی احساس بیشتر ، به یک نفر دیگر همین قول را میدهند...

امروز برای یک نفر میمیرند و فردا برای یک نفر دیگر...

و شاید حتی نگذارند کار به فردا بکشد...بلکه به طور همزمان به دو یا چندنفر ، محبت میکنند و عشق می ورزند...
خیالِ پریشانم ؛ میبینی چه دل بزرگ و چه احساسات سرشاری دارند؟
آنقدر روحشان بزرگ است که یک روز بعداز روزها عاشقی با یک نفر ، رفتارشان خیلی عادی میشود و میگویند : ما باهم کات کردیم...
گیج شده ام... به من بگو "آخر" کجاست؟ مجموعه ای که "آخر" را در خود جای میدهد ، چندعضویست؟
اینجا میگویند عشق ، کات شدنی است..اما تو به من بگو نیست...


خیالِ پریشانم ؛ ما کمی دیوانگی کنیم؟!
قول بدهیم هیچ ظرف زمان یا مکانی ، "آخرِ" باهم بودن و قرارهایمان را نتواند در خودش جا کند ...قبول؟!

[و قسم به شب هنگامی که به سوی صبحگاهان و روشنایی روز پیش می رود]



....................................................................................................................................................................

بعداً نوشت: راستش نمیخواستم نظرات این پست رو باز بذارم...امروز که سر زدم ، دیدم دوتا مخالف داشته
اول اینکه خیلی تشکر برای خوندن پست : ) ‌...دوم اینکه خیلی کنجکاو شدم که دلیلتون رو بدونم و لطفا اگه جایی اشتباه میکنم بهم بگید...

نظر شما چیه؟

سلام ...

فرض کنید که شما یه بیماری/مشکل دارید که تو زندگی باهاش دست و پنجه نرم میکنید یا کردید و الان رفع شده ...

و کمک ( به هرشکلی) به افراد شبیه خودتون که اون مشکل رو دارن ، جزو دغدغه هاتون باشه و

حتی گاهی بعضی هم به این کار (قدمی برداشتن برای افراد با این مشکل در جامعه) تشویقتون کردن ...

و فرض کنید شما الان دو سالی هست که جدیتر از قبل تو این فضا(بلاگ) فعالیت میکنید و خب قاعدتاً با خیلیها آشنا شدید و دوستانی هم پیدا کردید...و همچنین همیشه سعی کردید که شخصیت مجازیتون مثل شخصیت حقیقیتون باشه اما کسی فعلا چیزی از این موضوع نمیدونه.‌..


با این مفروضات ، کدوم گزینه و دلیل رو انتخاب میکنید؟

۱)تمایل دارم شخصیت مجازی و حقیقیم رو این مشکل از هم جدا کنه‌‌.‌..پس چیزی ازش نمیگم...

۲)هر چی این مشکل ، زندگیم رو درگیر کرده بود/میکنه ، کافیه و نمیخوام تو مجازی هم درگیرش بشم...

۳)بله واسم مهم نیست...و تو همین وبلاگم درموردش فعالیت میکنم و مثل بقیه ی نوشته هام ازش مینویسم...

۴)یه اکانت و وبلاگ جدا به طور مخصوص واسه صحبت از این مورد درست میکنم  و ترجیح میدم نگم صاحب این دو اکانت منم ...

۵)یه اکانت و وبلاگ جدا میسازم و به آشنایان میگم که صاحب هردو اکانت و وبلاگ منم...


لطفا نظرتون رو بگید و اگر گزینه ی دیگه ای هم به ذهنتون میرسه اضافه کنید...  

تشکر : )

به خاک و خون کشیده ای. . .

حدس میزنم دکتر بعداز ۷ ماه ، به حرف دکتر x رسیده... ۷ ماه پیش وقتی رفتیم پیشش بهش گفتیم "دکترx میگه نمیشه ادامه داد و دیگه باید فلان رو شروع کنی" اما ایشون گفت نه بنظر من مشکلی نداره و دلیلی نداره که این کارو ادامه ندیم...
بخاطر تصمیم گیری در مورد دوباره ادامه دادن یا ندادن پیش سه تا دکتر دیگه هم رفتیم ، هرکدوم یه نظری داشتن :/
اما میشه گفت نظرشون رو ادامه دادن مساعد بود...
 واقعا تصمیم گیری برامون سخت شده بود که چکار کنیم بالاخره...
تو اون روزا، بشدددت نظر دکتر y رو میخواستم چون حرفش برام حجته...
اما تنها راه ارتباطی ای که جواب بده ، فقط نوبت دهی به صورت اینترنتیشون بود که از تیرماه  نوبت گرفتیم و تا الان هنوز نوبتم نشده :/
نمیدونم دیگه اونروزی که نوبتم بشه، دیگه بدردم میخوره یا نه؟!
درهرصورت ، الان داریم ادامه میدیم و هربار ، دکتر پروندمو می ذاره جلوش و با کلی تمرکز وضعیتم رو باهاش مقایسه میکنه...اما می بینه چیزی تغییر نکرده...
البته تاحالا به زبون نیوورده اما مشخصه :|

چندروزه که دیگه برام مهم نیست چی میشه‌ و کی تمام میشه و چرا فلان رو شروع نکردم...
دارم سعی میکنم با علاقه به مسئله نگاه کنم ؛ مثلا اینبار وقتی از مطب زنگ زدن تا ساعت نوبتم رو بهم بگن خیلی خونسرد گوشیو برداشتم،اینبار حتی حس و حال سوارشدن به آسانسوری که قبلا گفته بودم، برام فرق داشت،
دیگه سعی کردم از مطب که میام بیرون روحیم رو حفظ‌ کنم، دربرابر ریختن اشکام بشدت مقاومت کردم،
خلاصه سعیم بر اینه که  دوستش داشته باشم ^__^
فقط تنها چیزی که نتونستم این بود که نتونستم قول بدم از بعضی چیزا ناراحت نشم...البته مدل اخلاقم اینطوریه که برای خودم ناراحت میشم نه از کسی یا چیزی...مثلا برای خودم ناراحتم چون ۴ سال و ۷ ماه میگذره اما نمیدونم چی میشه ... احساس میکنم دکتر هم تظاهر میکنه که میدونه و داره روال رو پیش میبره...احساس میکنم همه ی توضیحاتشون از درمان و مسیر، فقط یه مشت تئوریه...
سخته سعی کنی بخاطرش در برابر خیلی چیزا بی تفاوت باشی اما ندونی تموم میشه یا نه و مسیرت چجور میشه...
و "سلامتی" چه غریب است . . .

_مکان ثبت عکس: جاده!

+اینجا از احساسم می نویسم چون تو دنیای حقیقی ، سعی میکنم حالم خوب باشه و حال بقیه رو هم خوب کنم...

++ ۲۴ ساعت برای یک روز کم نیست؟؟ جوری شده که اگه وقت استراحت داشته باشم، به سمتش شیرجه میرم :/

هوای دلم عجیب بارانیست . ‌. .+ کمی شرحِ جریان


       گاه  تنهایی ، صورتش را به پسِ پنجره میچسبانید...


_مکان ثبت عکس: ماشین!

نزدیکی سال جدید و تکاپوی مردم دلیل آن میشود که پایت را که از خانه بیرون میگذاری ، تا مقصد ، مورچه وار بروی.. و بعداز چنددقیقه توقف ، ماشین بالاخره یک قدمی حرکت کند...
نگاه کردن به چراغهای رنگ رنگی ، رفت و آمد مردم ، همهمه ی بازار ،رستورانهای شلوغ و ...سرحال و با نشاطت میکند و برای دقایقی دلیل بیرون آمدنت یادت میرود...
به مقصد میرسی و باز هم سوارشدن به آسانسور همیشگی و همراهی با آن تا طبقه ی آخر...آسانسوری که هربار جمعیت سوارشده در آن ، به برگه ی"ظرفیت 8نفر" چسبانده شده بر دیوارش  دهن کجی میکند ...خیلی آرام حرکت میکند و در هرطبقه می ایستد... تابه حال نشده سوار آن بشوی و یک نفر آن را "اتوبوس"! خطاب نکند!

بالاخره میرسی و دلیل آمدنت باز برایت یادآوری میشود...
باز همان غم کهنه...
اما میخواهی حال خوبت را حفظ کنی...زیرلب آیت الکرسی میخوانی و کمی خودت را آرام میکنی...
 ...                                                       
حدود یک ساعت بعد بیرون می آیی و سعی در پاک کردن اشکهای صورتت داری...حرفها بارها در ذهنت تکرار میشوند...آنقدر در ذهنت درگیری که نمیدانی کِی و چطور از طبقه ی آخر به همکف میرسی و از ساختمان بیرون میزنی...
هنوز یک قدم راه نرفته ای که آقای جوانی که یک دستش کتابچه ای که نمیدانم دعا بود یا حافظ است و یک دستش یک پلاستیک پر از همان ، با تو همقدم میشود و اصرار که یک دانه اش را بخر...
بغضت را مشت میزنی تا سرجایش بنشیند و به سختی میگویی : ممنون آقا، نیازی ندارم.

و او میگوید : خانم دوتومن بیشتر نیست...
در دلت میگویی : دلِ خوش داری؟؟ سیری چند؟؟!
از کنارش میگذری و...

الان یکی دو روز گذشته و تو علاوه بر ناراحتی ماجرای خودت ، یک عذاب وجدان هم داری ...
که آن شب بحث نیاز داشتن یا نداشتن تو نبود...بحث پولی بود که گیرِ او

 می آمد...تو این را همیشه خوب میدانی‌‌‌‌...

چه شد که این بار راحت از کنارش گذشتی؟؟!  

...


از مضیق حیات که درگذری...

دنیا خیلی تماشایی است...خوب که نگاه کنی ، میبینی در این باغ بزرگ ، هرکس توی قفسی زندگی میکند!
آزاده ها بسیار اندکند...البته قفس ها نیز متفاوتند:کوچک و بزرگ دارند،رنگی وغیر رنگی دارند،شکل های گوناگون و...
بعضی خودشان برای خودشان قفس میسازند،بعضی ها به دیگران سفارش میدهند برایشان قفس بسازند،بعضی ها قفس های خودشان را رنگ آمیزی هم میکنند،بعضی ها هم توی قفس هایشان به تفریح میروند...!
بعضی قفس ها علمی هستند،بعضی فلسفی،بعضی های دیگر عرفانی و...
اما ما هنوز نگاه کردن به خورشید را بلد نیستیم! ما هنوز برای رسیدن به قله ی دیدار خداوند،فرسنگ ها فاصله داریم...ما هنوز نفس کشیدن در آستان قدس را تجربه نکرده ایم .ماهنوز...
_علیرضا محمدزاده
خودم جان! وقتی بهت نگاه میکنم میبینم من هنوز تو اصل مطلب موندم و گاهی ادعا هم میکنم درحالیکه دقیقا تو قفسم...یه قفس چندضلعیِ نامنظم...

یا رب ! به ما تو قدرت ترک خطا بده
توفیق بندگی بدون ریا بده
از ما بگیر کینه و کبر و حسد ولی
بر ما صفای باطن و صدق و صفا بده...

_سردرگم

  مکان ثبت عکس: تو جاده : )

خدایا کِی بشه تمام بشه...
زمانی که هم من میدونم هم تو ،  دیرنیست خدا ؟
باشه..ازت ممنونم بابت همه چی و حتی بابت این روزا....
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan