`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

ترجیحاًدرتاریکی‌خوانده‌شود_۲

دقت کرده ام در اتوبوس که مینشینم احساساتی ترین آدم کره‌ی زمین میشوم..مخصوصا از بعدازظهر به بعد..دلیلش را خودم هم نمیدانم..اما با سوار شدنم به اتوبوس، انگار قلبم می آید و پشت فرمان مینشیند.هرچه احساس در سر راه خود میبیند را سوار میکند و درجه‌ی لطافتِ فضا و حال و هوایم روی هزار میرود. البته اکثر اوقاتی که فشرده درس میخوانم هم نسبتاً همینطورم. اما در اتوبوس شدیدتر! شاید هم ترکیب روزهایی پراز درس و اتوبوس و قلم نادر ابراهیمی مرا این روزها از همیشه مبتلاتر کرده.نمیدانم‌‌...گفتم نادر ابراهیمی؛ دیروز" ابن مشغله"اش را تمام کردم. کتاب قشنگی‌ست..هم ماجرایش و هم قلم مخصوص به نویسنده اش. مدتها بود دوست داشتم بخوانمش. اما از همان روزی که آقای "مدرسِ دوره" در خصوص کتاب خواندنِ روزانه سوالی پرسید و پاسخ دلخواهش را ندادیم(درواقع دلخواهش که هیچ..کلا پاسخ داغونی دادیم) و با تاسف گفت "موفق و موید باشید"، خجالت کشیدم. درس دارم خب:d تا قبل از پرسش او، در این یکی دوسالِ اخیر واقعیتش کتاب خواندن مداومِ روزانه که نه، اما ازفضای کتاب ها خیلی هم دور هم نبودم..بالاخره ماهی، دو ماهی،نهایت سه ماهی کتابی میخواندم..اما بعد از آن پرسش و تاسفش، با هزار زحمت رساندمش به هفته و با حداقل تعداد صفحات قابل انتظارش...
البته مدتی قبل از جریانِ این پرسش هم، منِ سرشلوغ، در یک روز رکورد زدم و کتابی را شروع و تمام کردم.الکی که نبود.پای یک مسابقه با هدیه‌ای نقدی در میان بود.
به هرحال دختری که فعلا حقوقی ندارد (ودر این اواخر هم نداشته و تا چندماه آینده هم نخواهد داشت)و از طرفی در بحران مالی قرار دارد و از طرف دیگر با دیدنِ اتفاقیِ فراخوان یک دوره که از قبل دوستش داشته و از قضا در این فراخوان هم میبیند مدرسش همان کسی‌ست که میخواهد و از قبل دید مثبتی نسبت به او دارد ،باید چه کند؟
میشود از دیدنِ باز هم اتفاقیِ یک مسابقه ی کتابخوانی که عبارت"هدیه ی نقدی" نوشته شده روی پوسترِ آن در جان رسوخ میکند، ساده بگذرد؟
خییییر نمیشود! :) یعنی خواستم بگذرم اما با دیدن آن مسابقه ی دارای هدیه ی نقدی ، فهمیدم این اتفاق اتفاقی نیست..شاید هم دلم میخواست که اتفاقی نباشد..
زین رو آن روز کتابهای درسی و کنکور ارشد را دنبال نخود سیاه فرستاده و کتاب مسابقه را خوانده و سر ساعت به مسابقه ی آنلاین پاسخ دادم. و حرص خوردم از اینکه اصلا سوالهای مناسبی را برای این کتاب طرح نکرده اند.

و اقرار میکنم که تمامِ مدت، نیروی محرکه ام، تصور بودنم جزء برندگان و دریافت جایزه ی نقدی بود. تا آن مبلغ را بدهم برای دوره ی جان.
چهارچشمی حواسم به بازه ی مهلت ثبت نام در دوره بود. و چهارچشمی تر، منتظر خبری مربوط به اعلام برندگان مسابقه بودم. هزینه ی دوره زیاد نبود..شاید به اندازه ی یک کافه رفتنِ من و "تو"(ی مجهول) در منطقه ای متوسط در یک عصر پاییزی و بعداز یک عالمه پیاده روی. دو فنجان هات چاکلت سفارش بدهیم و یک بشقاب کیک هویج و گردو. همان حین، پیامک واریز حقوق هم برایت بیاید و به شکرانه‌اش یک سالاد سزار هم سفارش بدهی تا جانِ کافی داشته باشیم برای تا شب راه رفتن :)
یا شاید به اندازه ی مبلغ صرف فقط یک وعده ناهارِ آدمی باشد که اغلب روزها میبینمش. در رستوران لاکچریِ نزدیکِ خانه شان که پاتوقش است. اما دروغ و خودسانسوری که نداریم، مسئله اینست که واقعا همین بودجه را نداشتم. آیا بار اول است در چنین وضعی ام؟ خیر.آیا بار اول است که در تقابل بین دلخواهیاتم و سرمایه ام قرار گرفته ام؟ خیییر.

فقط دستی از درونم، پیشِ خودم دراز شده بود و از من شرکت در این دوره و نشستن پای صحبت مدرسش را طلب میکرد.
چند روز بعد، اسامی برندگانِ آن مسابقه را در کانال گذاشتند و نفر سوم نام خودم را دیدم..خدای من..! از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم و بیصبرانه منتظر بودم پیام بدهند و شماره کارتم را بخواهند یا بگویند بیا کارت هدیه ات را تحویل بگیر.
اما خبری نبود..دو روز گذشت و نگران اتمام مهلت ثبت نام دوره بودم، خواستم پیامی به برگزارکنندگان آن مسابقه بدهم و پیگیر جایزه شوم اما نه رویَش را داشتم و نه این کار را در شأن خودم میدیدم.
تا چند روز خبری نبود..در این بین، چشمم روشن شد به پیامِ "تمدید مهلت ثبت نام در دوره".نفس راحتی کشیدم. دستی که گفتم از درونم، پیشِ خودم دراز شده بود، بیتابتر و طلبکارتر شد که نکند با این وجود هم نشود ثبت نام کنم. به دلایل مسائل دیگر، از لحاظ روحی، کششم پایین آمده بود. به علاوه ی آن، درمورد بحران مالی و رسم روزگار هم ناراحت بودم و این دوره هم نمک روی زخمم شده بود..
سرانجام، جایزه را دادند. مبلغش برای من و در این زمانه، در عین اینکه هیچ نبود اما خیلی بود..با همین کم، میشد یکی از نیازهایی که در روزهایم با آن مواجه هستم برطرف شود، اما نیت کرده بودم که سهم دوره باشد.و شد. :)
و مدتی است هفته ای یک روزم سهم دوره‌ی جان است. میرویم مینشینیم.استاد می‌آید.دست ما را میگیرد و ما را به کهکشان ها میبرد. در بین آن همه نور و زیبایی، در پهنایی بینهایت که تمام زمانها و مکانها جزء ناچیزی از آن هستند، رها و معلق‌وار میغلتیم و هر سنگِ درخشانی را که بخواهیم لمس میکنیم و حیاتی تازه درونمان جاری میشود..

با دوستانِ نزدیکم سَرِ سبک زندگی و عمق دادن به زندگی و رشد و جوانه زدن و پرداختن به هنر (در اغلب انواعش) و لزوم آن و چند بعدی بودن و این حرفها، آنقدر تفاوت دیدگاه داریم که خیلی خیلی کم در این باره نظر مشترکی پیدا میشود..(نه اینکه بشینیم درموردش بحث کنیم نه..در عمل، سبک زندگی و دیدگاه های متفاوتی داریم). درجریان تلاشهایم برای میناکاری و کیک و شیرینی پختن و حتی مواقعی که عکس بهترین کارهایم را بهشان نشان میدادم هیچ وقت از ته دل ذوق و درک نکردند و مشوق واقعی من نبوده اند. البته همانطور که من آنها را درخصوص انیمه دیدن و روزی چندین ساعت سریال دیدن و صحبتهایشان در این مورد، هیچ وقت واقعا از ته دل درک نکردم D: و این موضوع کاملا بر هر دو طرف مبرهن است. وجود اختلاف نظر طبیعت هر ارتباطی است و نقاط مثبت این دوستیهایمان آنقدر هستند بشود از این تفاوتها چشم پوشی کرد و به رو نیاورد(هرچند که گاهی نیاز به درک این موارد هم احساس میشه).

اما درمورد این دوره، من از گفتنش به دوست که هیچ، از گفتنش در اینجا و درک و قضاوتی که با خواندنش در ذهن به وجود می آید هم نگرانم. که مثلا چنین جمله هایی گفته شود:" برای چیته آخه؟" یا مثلا تصورهای قلمبه سلمبه شکل بگیرد.و هیچ کس نبیند که چقدرر به این استاد و این جمع و حال و هوای جاری در آن نیاز داشته‌ام و دریافت هایی که میشود از یک جمع داشت محدود به صرفاً موضوع آن کلاس نمیشود و مَنِ الان چقدر از مَنِ چند هفته پیش بهتر است. درنتیجه به علت نگرانیهایی که حتی نمیدانم چطور باید بنویسمشان تا منظورم را به درستی منتقل کنم، در عین اینکه مسیرم برای خودم روشن است، در این لحظه احساس میکنم اینجا نوشتن از اینکه چه دوره ای است، از گفتنش به دوستم سختتر شده •_•' پس از آن میگذرم..(شاید فعلا)

ترجیحاًدرتاریکی‌خوانده‌شود_۱

ابتدا (ضروری) فایل صوتی زیر پلی شود!

night rain sound

(بیان مدیای فایلو نمایش نمیده مجبور شدم لینک بذارم.)


مهمانهایی که برای صرف ناهار دعوت کرده بودیم، غروب به خانه‌شان بازگشته‌اند.آشپزخانه را جمع‌وجور میکنم. تقریبا شب است و میخواهم پرده هایی را که صبح کنار زده بودم تا نور خودش را پخش کند درون کلبه را دوباره باز کنم؛ اما سُر خوردنِ قطرات باران روی شیشه ی پنجره را که میبینم پشیمان میشوم.پرده ها را همانطور جمع شده میگذارم تا چشمانم گاه خیره خیره بنشینند به دیدن قطرات باران و گاه مثلا اتفاقی مسیر نگاهم با آنها تلاقی پیدا کند و برای چند صدم ثانیه متانت و احساس و زیباییشان نفوذ کند در ناخوداگاهم. آنها رهگذرهایی هستند که راهشان را میروند و شاید ندانند حین عبور چه غوغایی برپا میکنند.
.
.
وقتی مهمانان بودند، موقع عصر در واپسین ساعات حضورِ آفتاب در آسمان، زمانیکه خورشید دیگر رمقی برای پاشیدن نور نداشت،  چند چراغ روشن کرده بودیم. اکنون به جز دوتایشان بقیه را خاموش میکنم تا روشنایی کلبه کمتر شود.

یک استکان چای و یک تکه کیک کدوحلوایی که شب قبل، موقع پختن تمام کلبه را پراز عطر هل و زعفران کرده بود روی میزِ چوبیِ کنار پنجره میگذارم. از اتاقِ کوچکم، دفترِ صورتی رنگِ مخملی‌ام و خودکاری می‌آورم. مینشینم روی صندلی چوبیِ کنارِ میز. اتفاقی چشمم به پنجره و قطرات باران می‌افتد. دستم را زیر چانه ام میگذارم و به همانجا خیره میشوم. چند دقیقه خلاء مطلق در مغزم جاریست. کم کم سر و کله ی فکرها و کلمات و احساسات مختلف پیدا میشود که بدو بدو خودشان را میرسانند.
اما باران . . .انگار هرکدام از قطراتی که از آسمان فرود می‌آید و از جلویت عبور میکند، با خود،حسی، بذری می آورد در تو میکارد و بعد غمی، لکه ای، سیاهی‌ای برمیدارد و میرود..


دستی که زیر چانه ام بود خسته میشود.بدون تغییر نگاه، روی میز میگذارمش. انگشتانم با لبه ی بشقابِ کیک برخورد میکنند و به خودم می‌آیم. استکان چای را در دست میگیرم. از داغی افتاده و ولرم است؛ همانطور که میپسندم. جرعه ای مینوشم. دفترم را باز میکنم.مینویسم:

هزار قصه نوشتیم بر صحیفه‌ی دل
هنوز عشقِ تو عنوانِ سرمقاله‌ی ماست

_ارفع کرمانی

و زیرش اضافه میکنم: یک شبِ بارانی، به دوراز هیاهوی جهان.


________________________

ترکیبات نوشته: نصف پیمانه خیال_نصف پیمانه واقعیت_پوره‌ی کدوحلواییِ ترکیب شده با هل و زعفران(برای پخت کیک)، ضروری اما به مقدار دلخواه :)

با حضور افتخاریِ چای!


صوت و فضایی که من برای خودم ترکیب کرده بودم، صدای بارون و آتیش و کمی جیرجیرک بود و قشنگتراز صوتِ اول پست. ولی حیف که قابلیت ذخیره شدن نداره و نمیشد همونو اینجا بذارم.

ایران

من فوتبالی نیستم..گاااهی اگه برادر حرفی از فوتبال بزنه، من محض مخالفت کردن و اذیت کردنش از استقلال طرفداری میکنم..ولی خودشم میدونه حرفام رو هواست! از فوتبال و تیم ها هیچی نمیدونم.

اما زمانایی که جام جهانیه، پیگیر بازیهای ایرانم و هیجان دارم..اسم اکثر بازیکنای تیم ملی رو بلدم، از همین بازیهای جام جهانی هم با بعضی از قوانین فوتبال آشنا شدم، برخلاف بقیه ی فوتبالها هم دیدن بازیهای جام جهانی برام خسته کننده نیست. از بازیهای دورهای قبل، تمام گل هایی که زدیم یا خوردیم، تمام لحظات حساس و تمام اون روزها رو یادم مونده.

این دور هم برخلاف هجمه ی غالباً زشتی که تو فضای مجازی دیده میشد، دلیلی برای پیگیری نکردنِ بازیها و طرفداری نکردن از تیم ندیدم..

از اول تا آخر بازی ایران و انگلیس رو دیدم، بعدش هم یه مقدار تحلیل فوتبالی خوندم، اینستاگرام نه اما فرداش تو فضای حقیقی، کوتاه و حدود ده دقیقه، با سه نفر درموردش از این صحبتها و تحلیلهای رایجِ بعداز فوتبال درحد خودمون داشتیم..هر سه نفر هم کاملا برخلاف استوریهاشون، تو فضای حقیقی تظاهر یا خودسانسوری نداشتن و هم بازیو دیده بودن و هم طرفدار تیم ملی بودن!

امروز هم بازی ایران و ولز رو از شروع تا پایان دیدم..و چقدرر امروز همه ی بازیکنها خودشون بودن و فارغ از نتیجه‌ای که کسب شد، عجب بازی‌ای کردن و نتیجه ی تلاش چهارساله‌شونو نشون دادن..دستشون دردنکنه..

برای جام جهانی قبلی هنوز وبلاگ نداشتم و خاطرات فوق العاده‌‌ی اون روزهام از هر بازی و خیابون رفتنهای بعدشون ثبت نشد اما این بار وبلاگم هست و دوست دارم حس خوبِ امروز رو ثبت کنم و بگم که صادقانه و از تهِ دل، برای بُردِ امروزِ تیم ملی کشورم خوشحالم و به ایرانی ها تبرییک میگم :)

و این قضیه هیچگونه منافاتی با عقاید و سلایق و غم ها و نظراتم نداره.


+از بیرون صدای بوق ماشینها و خوشحالی مردم میاد. دوست دارم برم بیرون اما زمانم کمه و همین که نشستم تمامِ فوتبالو دیدم خیلی بود.این پست هم وسط جاروکردن و مرتب کردنِ اتاقم نوشتم •_•' بماند به یادگار.

بذار پای این آرزوم وایستم

پنج شنبه:
چندوقتی ست برنامه ی درسی‌ام آنطور که باید پیش نمیرود. صبح، بیشتر مدتی که در ایستگاه و بعد در اتوبوس بودم را درس خواندم. قبل از اینکه پیاده شوم کتابم را در کیفم گذاشتم و آن مسیر از ایستگاه اتوبوس تا مقصد را خواستم رها قدم بردارم. من در هوای پاییز زنده میشوم.انگار که تا قبل از آن ادای زنده بودن را درمی‌آوردم.در پاییز سلولهایم به جنب و جوش می افتند و خون مثل یک قطارِ سریع السیر که تازه سوخت گیری کرده جریان دارد. پیاده روی را دوست دارم، صبحِ زود و هوای پاییز هم به آن اضافه کنید دیگر چه شود.. شب قبل با وجود خستگی در این حد که از بیخوابی چشمم میسوخت و ازش اشک می آمد خوابم نمیبرد.چهارشنبه خانواده بعداز چند ماه راهی خانه ی مادربزرگ شده بودند و تا قبل از ۱۲ شب میرسیدند آنجا.اما در راه به علت خراب شدن نمیدانم چه ی ماشین، مجبور میشوند مکانیکی بروند.و ساعت ۱ و نیم رسیدند.نگرانشان بودم.چک کردن کانالهای گوشی و خواندن خبر درگیری ها هم مزید بر علت شد و علاوه بر ناراحتیِ مربوط به خبرها، این ترس هم را پیدا کردم که اگر در جاده تنها گیرشان بیاورند، اگر اتفاقی برایشان بیفتد چه..
از وقتی مطمئن شدم که رسیدند، بقیه ی شب را مثلا خوابیده بودم اما خواب عمیق نمیرفتم و تماما هوشیار بودم.
هوای صبح، همه ی اینها همه ی خستگی های روز قبلم را شست برد که هیچ، انرژی مضاعفی هم در وجودم تزریق کرد.
در مقصد، همان اول خلوت بود..بعد کم کم مراجعه کننده هایی آمد که بیشترشان برایم یکجورایی جالب بودند و هرکدام ماجرایی داشتند.
یکی از آنها خانمی باردار بود که با تیپی خیلی اکتیو آمد.تازه وارد ماه هفتم بارداری شده بود و به علت نگرانی‌ای که شب قبل برایش پیش آمده بود مراجعه کرده بود. کمی که درمورد نگرانی‌اش صحبت کردیم، فشارش را گرفتم. بالابود.پرسیدم که معمولا فشارت چنده؟ گفت ۱۰ ،۱۱.. پرسیدم پیاده آمده ای؟ تائید کرد.گفتم پس بذار یه چند دقیقه دیگه دوباره فشارتو بگیرم، شاید برای همین بالاست. گفت "نه بابا مگه کوه کنده‌م."

نگاهم رفت سمت ساک ورزشی ای که کنارش بود.گفتم باشگاه بودید؟یا..مثلا(کمی مکث)مربی هستید؟ گفت آره چندساله که حرفه ای کار میکنم.و مربی هم هستم..الانم از باشگاه چون اینجا نزدیک بود اومدم.با لبخند گفتم الان که ورزش سنگین نمیکنید؟ با لحن مظلومانه و توجیه گرانه ای گفت نمیتونم هیچ کاری نکنم..(ابروهام بالارفت.) سریع با خنده گفت هیچی نمیشه عادت دارم. (آدمی که باشگاه بوده و بعدهم پیاده روی کرده.باردار بودن هم به آن اضافه کنید.با مفهوم کوه نکندن آشنا شدید یا بیشتر توضیح بدهد؟ :)) ) نشستیم درمورد محدوده ی "نمیتونم هیچ کاری نکنم"ش حرف زدیم و مقدار مجاز ورزش و فعالیت را برایش توضیح دادم.نشست حرف زد.از بچه نخواستن گفت.از چند مورد سقطی که خودخواسته انجام داده گفت.از دخترش که باید برود مسابقات در کشوری دیگر و باید پابه پایش باشد اما گیر این بچه افتاده گفت.از بالای پانزده بار اقدامی که برای سقط این‌یکی جنینش هم انجام داده اما سقط نشده گفت. گفتم: تو به قول خودت تمام تلاشتو کردی.اما نشده.درسته؟ مگه از آینده خبر داری؟ به این فکرکن که خیرتون در اینه که این بچه به دنیا بیاد. ببین چقدر دوست داره تو مامانش باشی.پس پناهش باش.دیگه هم این حرفا رو نزن.  دست کشیدم سمت شکمش و گفتم الانم داره میشنوه ها.

نگاهی که مظلومیت و محبت داشت به شکمش انداخت.وگفت مامان،عزیزم این حرفا رو منظورم تو نبودی منظورم این خانوم(یعنی من) بود.و بعد به من چشمک زد :| (این جمله رو چندبار دیگه هم وقتی که حواسش نبود و حرفیو میزد که نباید، دست میذاشت رو شکمش و میگفت :)) .باز مشغول صحبت شدیم.یهو بین حرفش گفت بهتون نمیخوره سِنی داشته باشید.مجردید؟ تائید کردم.با خنده گفت پس نمیشه الان بعضی چیزا رو بگم، چشم و گوشتون باز میشه.   :| 

مورد بعدیِ جالب خانم جوان بارداری بود که باید آمپولی تزریق میکرد. و چون چند عدد بود، خواست که همسرش هم بیاید یادبگیرد که تزریق روزهای بعدش را او در خانه برایش انجام دهد.تزریق این آمپول در بازو رایج است و با زاویه ۴۵ درجه هم انجام میشود.توضیحات را برایشان دادم و بعد به همسرش گفتم اصلا بیایید الان هم خودتون تزریق کنید که دستتون بیاد چجوریه‌.آمپول را دستش دادم و گفتم بیاید جای من بایستد‌. انقدر این زوج ترکیب بامزه ای بودند که با نوشتن حق مطلب ادا نمیشود. آقا دستش میلرزید و از پیشونی‌اش عرق چکه میکرد.خانم هم هی تشویقش میکرد و میگفت تو میتونی نترس. بعداز این همه توضیح، انقدر استرس داشت که میخواست یک دستی انجام دهد(یعنی فقط همان دستی که سرنگ دستش بود را بالا آورد که تزریق کند:/ چنین حالتی را تصور کنید :| )

یک مورد هم خانمی مسن بود که همراه دخترش که فرزند سومش را باردار بود آمده بود و ته لهجه ی شیرینی داشت و انقدر بامزه صحبت میکرد و حرص میخورد و با هر حرصش دستایش را روی هم میگذاشت که دلم برایش رفته بود.اما بعد، برای دوکلام حرف زدن با دخترش مجبور شدم غیرمستقیم و جوری که حرمتش را زیرپا نگذارم بفرستمش بیرون.آخر سر هم که دخترش از اتاق خواست بیرون برود، مادرش دوباره آمد داخل و باز با همان لحن شیرینش کمی از حرص خوردنهایش درمورد دخترش گفت و باز من دلم رفت و هی لبخندم عمیق تر میشد.

 

+ درمورد پست قبل، در روزشمارم، ۱۹ روز از یک ماه گذشت..


|کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می‌شود از حافظه‌ی آب گرفت؟!
_فاضل نظری.

این عکس رو بهار گرفتم.یه جایی که خرابه بود و هیچ منظره یا گیاه قابل توجهی نداشت و بیشترش بُتُنی بود و همینطور هم خاک و خس و خاشاک ریخته بود.هربار میبینمش حس خوبی میگیرم.لطیف و زیبا.

گمشده

چهارشنبه:
استیصال_سری که داشت منفجر میشد_گرگرفتگی و افزایش دمای بدن ناشی از تصمیم گیری برای یه قضیه ی فوق مهم_بازم استیصال و سردرگمی_ساعت ۳ هم باید یه جایی میرفتم.


از برادر خواستم همراهم بیاد و اون گفت به شرطی که خودت اسنپو حساب کنی _ وقتِ کم و بدو بدو برای حاضر شدن_تصمیم یهویی برای دوش گرفتن که شاید کمک کنه آروم بشم درحالیکه ساعت ۲ بود و باید زودتر آماده میشدم و حرکت میکردیم که تا ۳ اونجا باشیم.


نرسیدم موهامو خشک کنم و فقط با حوله نَمِ شونو گرفتم_آماده شدن با سرعت نور و بینش گفتن به برادر که اسنپ بگیره_ روسری ای که برای سه گوش شدن همکاری نمیکنه و هی تاب میفته توش_همزمان ذهنی که داره درمورد پیشامدهای ساعت ۳ خودشو آماده میکنه_ حرفایی که تو دلم دارم مرور میکنم_غم و غم و تاحدی عصبانیت بابت موضوع اول که ارتباط پیدامیکرد با موضوع ساعت۳_برادری که این وسط میگه کارتتو بده_آخه چقدر وقت نشناس؟؟!


نشستیم تو ماشین_آهنگ رپ با صدای بالا_صدای نخراشیده، خیلی تند تند گفتن جملات، و اگه دقت میکردی محتوای چرت و پرت، ولوم بالاا_ غم و احساس مستاصلی و دل آشوبه_برادر بدون اینکه من چیزی بگم یا حتی نگاهش کنم از راننده خواهش کرد آهنگو خاموش کنه یا صداشو کمتر کنه_تعجب تو دلیِ من بابت این وقت شناسی و درکش.


راننده صدا رو کم کرد اما قضیه بدتر شد_اون جملات تند تند که حالا صداش کم بود مثل مورچه هایی شده بودن که رو مغز راه میرفتن و میخوردنش_حالم خوب نبود_ دیدم راننده شیشه ش پایینه منم سه چهارم شیشه ی سمت خودم رو اووردم پایین_باد به صورتم میخورد و یکم سردم شده بود اما وضعیتم بهتر از اون حالتِ شیشه بالا بود_حداقل برای من صدای باد به صدای اون آهنگ کمی غلبه میکرد.


رانندگیش وحشتناک بود_ویراژ بین ماشینها_هر لحظه احساس میکردم داریم میریم تو یه ماشین دیگه_به ترافیک که میرسیدیم خوشحال میشدم چون مجبور بود کمی بایسته بااینکه از ساعت ۳ کمی گذشته بود و دیرم شده بود اما "دیگه" برام مهم نبود.


تمام طول نشستنم تو ماشین بخاطر رانندگیش منقبض بودم و بدنم تو حالت دفاع و آماده باش رفته بود_جوش و خروشی که داشتم بدتر شد_ مغزم که از قبل درحال انفجار بود با اون آهنگ دیوانه شد_متوجه جوشش اشک تو حلقه ی چشمام شدم_دوست داشتم گریه کنم،عمیق...


بالاخره رسیدیم_با پیاده شدن از اون ماشین احساس آزادی کردم_نفس کشیدم...


صبرکردن ۲ دو نوع داره_یا خودت "انتخاب" میکنی که صبر کنی در حالیکه میتونی گزینه ای رو کنی که همون موقع خواسته ت براورده بشه و به نتیجه برسی و تمام.برای نتیجه ی بهتر یا به هر دلیلِ اختیاریِ دیگه انتخابت اینه که صبر کنی.
یا اینکه "مجبوری" صبر کنی چون هیچ راه دیگه ای جز گذر زمان نداری و هیچییی دست تو نیست..فقط باید بشینی و برای گذر روزها چوب خط بکشی و تماشا کنی...


نتیجه ی ساعت ۳ شد برای حدود یک ماه دیگه_

و صبوریِ حالت دوم_اسمش میشه صبوری یا اجبار؟!


هنوزم استیصال و سری که داره منفجر میشه_سردرگمی_
یه جمله هست که میگه بعداً دیگه به درد نمیخوره، بعدا چایی سرد میشه، بعدا زندگی تموم میشه...اما مسئله م اینه که حتی این موضوع هم نمیدونم...

نمیدونم یه ماهِ دیگه چایی سرد شده یا میتونم گرمش کنم یا اصلا چایی جدیدی با عطر بهتر دم کنم؟

مسئله م اینه که "الان" و تو این موقعیت نمیدونم به طور "قطعی" با خودم چند چندم...


یذره آبریزش بینی پیدا کردم_حدود ده روزه آنفولانزام خوب شده_انگار اون موهای خیس و شیشه ی پایین و باد سرد کار خودشو کرده.



جمعه: 

امروز با یه دختر کلاس شیشمی حدود یه ساعت والیبال بازی کردم_اولش حالشو نداشتم_محض ناراحت نشدنش و سرگرمی قبول کردم_بعد به خودم اومدم دیدم چه جدی گرفتم_دوست نداشتم تموم بشه_از جوش و خروش درونی و غمم خالی کردم سر توپ و بازی_یکم حالم بهتره_البته یکم!



الان داشتم تقویمو نگاه میکردم دیدم فردا وفات حضرت معصومه(س)ست. یادم افتاد زیارت یکی دو ساعته ی ساعت ۲ نصف شب اسفندماهِ گذشته..خیلی کوتاه بود اما چسبید و هنوزم حس خوبش یادمه_هوا سرررد و باد بود وصحن های حرم، خالی.

موقع برگشت ایستادم عکس بگیرم صدای گریه به گوشم خورد_درواقع چون خیلی خلوت بود صداش میپچید تو فضا_به جز خودمون و ۱۰ ، ۱۱ نفرِ دیگه که یا داشتن برمیگشتن یا وارد حرم میشدن کسی تو صحن نبود_ نگاهمو چرخوندم ببینم صدای گریه از کجاست_

دیدم کنار دیوارِ رو به روی گنبد یه آقایی نشسته رو زمین و آرنجاش رو زانوهاشه و دستاش رو صورتش و با صدای بلند گریه میکنه_سوز داشت و معلوم بود از عمقِ عمقِ وجوده_ 

یه لحظه با خودم گفتم یعنی چی میتونه باعث بشه آدم ۳ نصف شب تو این هوا و باد یخخخ اونم روی زمین بدون هیچ فرش و زیر اندازی بشینه و اینجوری مثل ابر بهار گریه کنه؟
منم رو به گنبد دعا کردم براش.

الان چقدر دلم اون لوکیشنو میخواد_

شب، صحنِ خالی، دیوارِ رو به رویِ گنبد.

ولی باید سه تا پستِ جداگانه میشد :/

توضیحاین پست درمورد سه تا موضوعِ کاملا جداگانه ست.


یک از سه| چون قبلا اینجا اسم دایی جان مجرد رو بردم میخوام این آپدیتِ قشنگ رو هم بدم که تو چندماه گذشته، این عنوان به دایی جان متاهل تغییر پیدا کرد :) بالاخره و خداروشکر!!
شب قبلش هم عروسی مینا بود..واقعا مراسم عروسی دوست خیلیییی خوبه..حتی اگه شرایطِ مراسم جوری باشه که ملاحظات شخصیت رو رعایت کنی. فرداش هم عقد دایی بود و من انقدر خسته بودم از شیفتهای پشت سر همِ اون چند روز(خوشبختانه استثنائاً اون روز رو خونه بودم) و استراحت درست و حسابی هم نداشتم و اون روز هم در حجمی از بدو بدوها بودم که دقیقا تا قبل از اینکه پامو بذارم تو محضر درحال آماده شدن بودم. اولش یذره هم معذب بودم و راحت نبودم.(اگر میخواید به یکی ضدحال بزنید، سه چهارروز قبل از یه مراسم مهم که هم شما حضور دارید هم اوشون ، مادرتون برای خواستگاری تماس بگیره خونشون! الان باز که یادم اومد اعصابم خورد شد.) ازاینکه میدونستم به طور نامحسوس زیر ذره بینم اذیت بودم و همش تو دلم به خودم میگفتم "خودت باش..طبیعی باش..اصلا اون قضیه رو فراموش کن و.."همینطور نشسته بودم و به کارهایی که عکاس داشت انجام میداد نگاه میکردم و تو دلم هم سعی میکردم آرامشمو بدست بیارم..تا اینکه موقع عقد شد و عاقد با لحن و لبخند شیرینی گفت سه تا دخترخانم دم بخت تشریف بیارن برای قند سابیدن.. و من در حجمی از لبخند و خجالتِ همزمان مسئولیتِ خطیرِ "یه طرفِ پارچه گرفتن" رو به عهده گرفتم.اون طرفش هم دخترخواهر عروس گرفت.و چون دیگه دختر دم بختی وجود نداشت زنداداش عروس هم برای قندسابیدن اومد.
عکسای مناسبتهای خاص حساسن ..یعنی نمیشه بعدا اگه ببینی خوب نیفتادی بخوای که حذف بشه..اما خوشبختانه اینبار از عکسایی که توشون هستم راضیم. هم خودم هم روسری و چادرم حالت قشنگی افتادن تو عکسا :)

ولی "قسمت" واقعا چیز جالبیه...

دو از سه| از اولین کاراموزی دانشگاه که ترم دو رفتیم تاااااا الان ، هیچ وقت به کار چند روز پشت سر هم و بدونِ حداقل یه روز استراحت عادت نکردم..همیشه این غر رو میزنم که من به عنوان کار ثابت که قرار باشه مدت زیادی سر اون کار باشم اصلا نمیتونم تحمل کنم که هرررروز برم سرکار..برای همین، الان هرموقع اینطوری میشه و خسته میشم، دلمو خوش میکنم به موقتی بودنِ این اوضاع..من از جون و دل عاشق رشته م هستم و از بچگی هم رویای کار تو بیمارستانو داشتم ولی درمورد استخدامی واقعیت اینه که خوبه و دوست دارم اما برخلاف جوّ موجود، دلسردم نسبت بهش و عطشی درموردش ندارم..و این حسم درمورد هرر فضای کاریِ ممکنه... تو این حس خستگیم مکان شغلی دخیل نیست..فقط حالم با این قضیه که یه جای ثابت برای چندسال تعهد داشته باشم که هرروز(تقریبا) برم کار کنم خوب نیست..نمیدونم این چه حسیه و چقدر درسته یا اشتباه ولی تا الان داشتمش..اما اگه روزای کاری یه روز درمیون باشه یا مثلا در هفته سه روز پشت سر هم، این خستگی و حس منفیم برطرف میشه :) این موضوع باعث شده که بترسم از استخدامی و به موقعیتهای دیگه فکرکنم...(نیست که الان فرش قرمز پهن کردن برام و اصرااار میکنن که بیا استخدامت کنیم.. :)) )
موقعیت حالِ حاضرمم اینه که چندروز پیش اول ظرفیت ارشد رو نگاه کردم و با زمزمه ی "فقط همین؟؟" رفتم درصدهای موردنیازو نگاه کردم و بعد با دستانی سرد و چهره ای که به رنگ گچ شده بودِ این شکلی : •_•' نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم که بخوانم.(نتیجه گیری مناسبی برای این جمله نبود اما شد دیگه :| )
الان منم و درسایی که عنوانهاشون به ظاهر گوگولیه اما محتواشون موهای آدمو سپید میکنه.("سپید" در این موقعیت رنگیست از سفیدی اونور تر :) ) توکل بر خدا.


سه از سه| اردیبهشتِ امسال از نمایشگاه کتاب مجازی، یکی از کتابایی که خریدم "داستان رویان" (تاریخ شفاهی تاسیس موسسه ی رویان) بود. و امروز شروع کردم به خوندنش.اولش این دید رو بهش داشتم که برای اطلاعات عمومی میخونمش..اما الان که وسطای کتابم واقعا هیجان زده م و شیفته ی شخصیت دکتر کاظمی آشتیانی شدم..آخه یه آدم چه وسعتی میتونه داشته باشه..کجاها رو میتونه ببینه.. چه همتی میتونه داشته باشه..اونم با یه بینش و درک نامحدود در پس زمینه ی همه ی اینا..بعد تازه با چه سِنّی؟؟ تو چه جامعه ای با چه سطح و جایگاه و امکاناتی؟ خدایا عجبببب...
متاسفانه ایشون سال ۸۴ و تو ۴۴ سالگی فوت کردن..پشت کتاب یکی از جمله هایی که نوشته اینه:" اگر داستان آرش واقعیت دارد، این آدم آرش بود"...واقعا به دلم نشست این جمله.چقدر توصیف و مثالش دقیقه...

این آدم واقعاً باران بود.


|بی حرمتی ست پا نزدن بر بساطِ عَقل

وقتی که عِشق، این همه اِصرار میکند . . .

دلنوشت

پیش‌نوشت|عکس زیر بعداز یک کفشدوزک بازیِ طولانی گرفته شده و احتمالا کفشدوزک بعداز اینکه به آغوش طبیعت برگشته یه نفس راحت کشیده و برای رفع سرگیجه و خستگی کمی استراحت کرده :)

راستی میدونستین کفشدوزک یه نوع سوسکه..؟! •_•' وقتی متوجه عمق این جمله شدم چشمه ی احساساتم خشک شد و دیگه اون آدم سابق نشدم :')



دلنوشت| جایی در راه پاهایم خسته شدند، نفس نفس میزدم، دویدنم تبدیل شد به شل راه رفتن، نگاهی به عقب انداختم و باخود گفتم دور شده ام نه؟! آره دیگه به اندازه ی کافی دورم.. نگاهی به آسمان انداختم..شب شده بود و پاکی و سادگی و بی آلایشی خاصی در رنگش بود.. ستاره ها برق میزدند و ماه میدرخشید..نمیترسیدم.. هوا بوی پناه و امنیت میداد.. چقدر دور از آن شهر و مردم بودن خوب بود..یک تنهاییِ رویایی..مست آسمان بودم..گه گاه نسیم خنکی به آرامی میوزید..من بودم و خدا و شب و..غفلت...
یادم رفت به چه زحمتی به آنجا رسیده ام...از چه ها گذشتم..چه زخم هایی خورده ام.. چه اوقاتی که خودم خودم را به آغوش گرفتم و گفتم غصه نخور جانِ من ارزشش را دارد.. وقتهایی که از خدا خواستم ظرفیت روح و قوت و نیروی جسم بدهد را یادم رفت... 

ستاره های آسمان دیگر چشمک نمیزدند..ماه انگار به زور و با نیمچه نوری آسمان را از تاریکی در می آورد..باز همان مردم،همان شهر.....آنها به دنبالم آمده بودند یا من به عقب برگشته بودم..؟! شاید هم با لحظه ای غفلت راه را گم کرده بودم...
هرچه بود احساس خوبی نداشتم..گذراندن روزهایی که از غبار روزمرگی سیاه شده بود آنهم درکنار آدمهایی منجمد... بعضیهایشان هم شاگردهای طوطی بودند و از او تکرار و تقلیدِ بی اندیشه را می آموختند...روز و تازگی و نشاط معنایی نداشت..

چندروز گذشت...در آن غبار کثیف به سرفه می افتادم...

دیدم نمیشود.. مغزهای منجمد نه جوانه دارند و نه رویای آفتاب .. تار و پود زندگی را سیاه میبافند و تو را در قفسی محکم اسیر میکنند...
اما فاصله که بگیری هرچند که سخت و دشوار باشد،اما حالِ زیبایی را تجربه میکنی که تا به حال نداشته ای، اولش یک تنهاییِ باشکوه و در پس آن کم کم به آدمهای دیگری میرسی که پراز نورند، عمیق و زلال و آرام، همانهایی که هرچقدر پیششان باشی تمام نمیشوند... منصف، صبور، بی آلایش و با اندیشه...و با اندیشه....
من غفلت و اشتباه کردم..اما ایندفعه محکم تر، دور میشوم....


پی‌نوشت۱|یخ زده ها و مقلدهای بی اختیار میتونن هر جایگاه اجتماعی و نسبتی داشته باشند..فامیل،دوست،همکار،غریبه
و این قضیه میتونه متناسب با اون جایگاه و نسبت، درمورد هرموضوعی باشه..از یه پشت سر دیگران حرف زدنِ کوچیک تاااااااا مسائل خیلی درشتتر....


پی‌نوشت۲|جدیداً یکی از دعاهام این شده..که خداجونم نذار راکد بمونم..نذار منجمد و اسیر باشم‌..بهم ظرفیت و توان قدم های درست بده..و صبر و استقامت...


پی‌نوشت۳|این پست یعنی به وبلاگ بازگشته ام؟نمیدانم...اگر بنا به بازگشت باشد نوشتن های زیادی از آنچه گذشت و آنچه دارد میگذرد در پیش دارم..اما فعلا نمیدانم..فقط یکهو احساس نیاز شدید به ثبت این دلنوشته برای خودم کردم..که بماند و یادم باشد و بعدها هم بخوانمش.


نه دامی ست نه زنجیر

همه بسته چراییم؟

_مولانا

شماره ی صد و هجده(صد و هیژده درستتره:))

یک از دو| همیشه دوست داشتم با خانواده م با گویشی غیراز فارسی صحبت کنم..بنظرم این قضیه انگار یه جور محبت و صمیمیت و یه حس امن و خوشایند داره تو خودش..اما متاسفانه از بچگی با فارسی بزرگ شدیم و لهجه و گویش بومی پدر و مادرم رو فقط خونه ی مادربزرگها و موقع صحبت والدین با دایی ها و عمه ها و عموها و پدربزرگ مادربزرگها شنیدیم...اونم نه خیلی غلیظ.. این گویش بومی رو که همینجوریش به فارسی نزدیکه و اکثر کلماتش برای همه قابل فهمه رو رقیق شده صحبت میکنن...اما بازم خوب و قشنگه بنظرم..
این ذهنیت و علاقه م به صحبت کردن با گویشی که مخصوص آدمای خاصی از زندگی باشه ، میتونست به یادگرفتن انگلیسیم خیلی کمک کنه..اما هیچ وقت علاقه ای که باید رو به انگلیسی پیدا نکردم..و فقط چون زبان اصلی دنیاست و مورد نیاز زندگیه سعی میکنم بلد باشم..و البته تواناییم تو خوندن و نوشتنش خیلی خیلی بهتره تا صحبت کردن و شنیدنش '•_•
تو این سالها، از روی فرهنگ و مدل کشورا ، تو ذهنم چینی و ژاپنی و آلمانی و فرانسوی خیلی پررنگ بودن... تا اینکههه تصمیم گرفتم یکیشو شروع کنم به یادگیری.و الان یه ماهه که با دولینگو فرانسوی میخونم..با اینکه نسبتاً زبان سختیه و خیلی اوقات تلفظ ها با املای کلمات خیلی متفاوته اما بنظرم قشنگه و خیلی مشتاق ترم بهش تا انگلیسی..اصلا حرف زدن با زبونی که عمومی نیست و به جز افرادیکه مورد نظرتن ، بقیه متوجهش نشن حس خوبی داره :))
وقتی متوجه شدم کروسان یجور نون رسمی فرانسویه، پیچیدن خمیر(خمیر اون نونایی که آموزششو نوشتم) رو به شکل کروسانی یاد گرفتم..خیلی ساده بود و قشنگ درمیاد..واقعا چرا تاحالا امتحانش نکرده بودم؟!
امروز موقع تمرین زبان، خودم و یارجانِ‌مجهول رو تصور میکردم تو فرانسه..عصر یه روز زمستونی..و عطری که از چایِ هل دار و پختن کروسان با تزئین سس شکلاتی تو خونه پیچیده.. البته نه اینکه ما اونجا باهم فرانسوی حرف بزنیم نه اصلا! بنا به توضیحاتی که همون اول دادم و در راستای علاقه به زبان بومی و صحبت با زبانی که جز افراد خاص کسی متوجه نشه، قطعا فارسی صحبت میکنیم..
پس‌ چیشد؟ ازاونجایی که زبان بومیم فارسیه و اینجا همه بلدن ، میشینیم فرانسوی یاد میگیریم که بریم فرانسه فارسی صحبت کنیم که کسی بلد نباشه.و وقتی ایرانیم فرانسوی صحبت میکنیم که بازم کسی بلدش نباشه :/ =)
البته انقدر ایرانیا مهاجرت کردن بعید میدونم این قضیه ی کسی متوجه زبونمون نشدن محقق بشه!..همین چند روز پیش طرف تو سوئد تو اتوبوس با شوهرش داشتن به فارسی صحبت میکردن، یهو راننده ی اتوبوس به فارسی داد زده پیاده میشید یا نه؟؟؟  :)))
درنتیجه قضیه کنسله..همینجا میمونیم و موقع خداحافظی به یار جان میگم Bonne nuit..à demain  :) و ذوق میکنم:))
(تقریبا اینجوری خونده میشه:بُن نویی.اَ دّوما)(ترجمه:" شب بخیر، فردا میبینمت :) ) ممکنه سوال ایجاد بشه که چرا باید همچین چیزی بگم؟ یا مثلا چه چیز خاصیه مگه؟ جواب میشه چونکه فعلا جملات خیلی کمی بلدم '•_• موقعیت این جمله هم میتونه تو دوران نامزدی باشه مثلا :|

چیزی که تو این مدت بهش رسیدم و هنوز درموردش خیلی مطمئن نیستم اما حسم درموردش یجوریه که دوست ندارم اینه که میزان رهاییِ تلفظ کلماتش خیلی کمه..مثلا مثل بعضی گویش های فارسی که به آب میگن "او" و تلفظش بین اُ و او هست در عین حال یه حالت خاص دیگه ای هم بهش اضافه میشه که نمیدونم دقیقا چجوری باید بنویسمش، فرانسوی هم زیاد این مدل تلفظ ها رو داره..و من همش ناخودآگاه یاد کلمه هایی که از بعضی گویش ها بلدم میفتم D:  بنظرم افرادی که اون گویشها رو دارن خیلی میتونن موفق باشن تو صحبت کردن به فرانسوی..

تازه تو فرانسوی علاوه بر این حالت ها ، خیلی از حروف کلمه ها رو هم نمیخونن و یا اینکه کلا تلفظ متفاوتی با آنچه نوشتن دارن =) خلاصه یه چالش عجیبیه :))

اگه به گویش بومیتون صحبت میکنید قدرشو بدونید :)


دو از دو| [این مطلب ساعاتی بعداز انتشار حذف شد] هیچی فقط التماس دعا.


•|عید قشنگمون مبارک ^_^|•

از جمله قابهایی که ثبت کردم و خیلی خیلی دوستش دارم :) 

واقعا خوشا به حالمون که خدا آفتابگردون رو خلق کرد ♡_♡

مثلاً اوجِ قَرارَم..الکی‌.!

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست..؟! 

روایتی از تجربیات (پخت و پز)

جهت ثبت تجربه :)
تمام دوساعتی که خمیر داشت استراحت میکرد داشتم به این فکرمیکردم به جای شکلات تخته ای چی بذارم توش‌..خرما به دریافت این جایگاه نائل شد و ترکیبش با زنجبیل، شد مغز نون های این دفعه‌ و از مواردی که با خودم گفتم کاش زودتر بهش رسیده بودم..

وبلاگ هرچقدرم شخصی باشه ، بازم عمومیه :) و چون این شیرینی از موارد پختنیِ کاربردی تو روزمره ست ، دستورشو میذارم تا اگر کسی اینجا رو خوند و دوست داشت استفاده کنه‌.
نام: بعضیا میگن کروسان بعضیا میگن نون..من میگم نون گُلی.چون شکل رایج چیدن این خمیر ، چیدنش به شکل گله 

اما خب میشه هر فرمی که دلتون خواست باشه مثلا من اولین بار اینجوری درست کردم:


مواد لازم:
خمیر مایه ۳ ق م
تخم مرغ ۱ عدد
آرد سفید حدوووداً ۵ پیمانه با یکم کمتر و بیشتر (بهتره که (توصیه ی شف اینه که‌‌.. ^_^) آرد سبوسدار رو جایگزین آرد سفید کنید..اینم یکی دیگه از مواردیه که واقعا حیف شد زودتر بهش نرسیدم..علاوه بر بحث سلامتیش، تو کیک و اینا یه پف خاصی میده خودش)
نمک یه ذررره
وانیل ۱ ق چ (یا ۱ ق م سر خالی)
شکر ۶ ق غ
روغن نصف پیمانه(یکم کمتر هم باشه مشکلی نیست)
آب یا شیر (ترجیحاً ولرم)

روش پخت:
اول خمیرمایه و دو قاشق از شکر و آب یا شیر رو تو یه کاسه قاطی کنید و درشو بذارید.فعلا کاری بهش نداریم.
تخم مرغ رو یخورده هم بزنید.شکر اضافه کنید باز هم بزنید. وانیل ، روغن، نمک اضافه کنید و هم بزنید.
حالا احتمالا یه ربع گذشته (اگه نگذشته بذارید بگذره)، پس اون ظرف خمیرمایه و شکر و آب(یا شیر) که گذاشته بودیم کنار رو میاریم و اضافه میکنیم به موادمون.
آرد رو سه بار الک میکنیم و کم کم به مواد اضافه میکنیم تااا جاییکه خمیر به دست نچسبه.(حواستون باشه دیگه زیادی آرد نریزید) یکم ورز میدیم بعد ظرفو میذاریم تو یه پلاستیک(راه هوا نداشته باشه) و میذاریم یه جای گرم(میتونیدم تو حوله ای پارچه ای چیزی ببندینش) تا یکی دوساعت استراحت کنه.
سریع ظرفایی که استفاده کردید رو بشورید.چونکه مادر پخت و پزِ تمیز میپسنده =)

به محتوای نونهاتون فکرکنید...شکلات تخته ای، گردو،خرما ، کشمش یا هرررچی که دوست دارید.
برای شکلات تخته ای : شکلاتتون رو از یخچال بذارید بیرون تا به دمای محیط برسه.که موقع استفاده راحت باشید.
برای خرما: من این دفعه حدود ۲۰ تا خرمای هسته گرفته و یه قاشق چای خوریِ(فکرکنم سرخالی) زنجبیل و یکممم آب یا شیر(جهت نرم کردن) رو با چنگال با هم مخلوط کردم تا یه ترکیب نرم به وجود بیاد.

حالا میتونید برید دنبال زندگیتون. یکی دوساعت که از شروع استراحت خمیر گذشت برگردید.در ظرف خمیر رو باز کنید و از اینکه پف کرده ذوق زده بشید :) یکم ورزش بدید و بعد ، گلوله های کوچیک یه اندازه درست کنید.هر گلوله خمیر رو یکم کف دستتون صاف و توش رو با هر موادی که درنظر گرفتید پر کنید(مثلا یک تکه شکلات ، یک قاشق مرباخوری ترکیب خرما یا...) و ببندید. و اونها رو به شکل گل یا هر مدل دیگه، تو ظرف(ظرفی که نچسب باشه یا توش کاغذ روغنی پهن کردید یا با روغن چربش کردید) بچینید که بره تو فر‌.
اگه دوست دارید روشون رو یکم با آب خیس کنید(جهت چسبیدن کنجدها) و بعد کنجد و سیاهدانه بپاشید.
حالا میتونید بذاریدشون تو فر یا اینکه باز ۲۰ دقیقه بهشون استراحت بدید بعد بذارید تو فر.
دما : ۱۸۰ درجه سانتی گراد
زمان: بستگی داره به تنظیمات فرتون.دقیقشو نمیتونم بگم مثلا ۲۰ ، ۲۵ دقیقه...کلا زیاد نیست.

وقتی پخت، یه ربع صبر کنید و بعد از ظرف درش بیارید. نوش جان :)

+این فرم گلی رو میتونید خیلی جذابتر درست کنید..مثلا اندازه و تعداد گلبرگهاش، یا مثلا تا هراندازه دوست داشته باشید بزرگش کنید و از بیرون تا چند ردیف بین هر دو گلوله ، گلوله بچینید.
یا اصلا میتونید خمیر رو ببافید یا هر مدل دیگه ای..

این قسمت: واکسیناسیون

پنج روزی میرفتیم واکسیناسیون.اصولا جای ما نبود و هیچگونه سودی هم برامون نداشت. و شاید بشه گفت تنها دلیل این بود که نیرو بود ولی کم بود :)
حقیقتا فکرنمیکردم شنبه صبح این همه آدم بخوان واکسن بزنن و از ۷ بیان تا ۸ تو سرما بایستن پشت در بسته.
قسمت تلخش اینکه اون روز ۸ و ربع اومدن در رو باز کردن و ناظر بهداشت که واکسن ها رو باید میوورد ۸ و ۴۵ اومد. تو این فاصله ما بودیم و ملتی که دیگه بی اعصاب شده بودن -_-
به محض اینکه واکسن میرسید عین اسب کار میکردیم.این بین با یسری چالش ها رو به رو شدیم.کلا برای اینکه خیال ملت راحت باشه ، سعی میکردیم یجوری که ببینن و متوجه پر کردن سرنگ از ویال واکسن و نوع واکسن بشن ، این کارو انجام بدیم..ولی مثلا تا قبل از این واکسیناسیون ، ما هر گونه تزریق یا آنژیوکتی رو اگه به بی دردترین و ملایم ترین شکل ممکن انجام میدادیم کلی دعای خیر پشت سرمون بود‌ :) ولی اینجا مثلا برای یه خانومی که واکسن زدم ، وقتی گفتم تمام شد.گفت "چقدر خوب زدی،من خیلی از واکسن و آمپول میترسم ولی اینو حس نکردم".یه ثانیه بعد با نگاهی مشکوک گفت "زدی اصلا؟! ".. حالا بیا و درستش کن که زدم و تو هوا خالیش نکردم بره -_-
متوجه شدیم تو این موقعیت بنا به حساسیت هایی که موجه هم هست، "بهترین حالت" مفهومش فرق میکنه با موقعیت هایی که تا الان تجربه کردیم.اینکه ملت یکم درد حس کنن بد نبود شاید حتی مستحب بود :)
برای نفر بعدی که یه خانوم نسبتا مسن بود و تا لحظه ی آخر به استرازنکا بودنِ واکسنش خیلی تاکید داشت ، با در نظر گرفتن معمولی زدن و دردِ مستحب :) واکسن زدم.و خب‌‌..=_= ببینید طبق تجربه ی من ارائه خدمات به خانوم های مسن مثل راه رفتن رو پل صراطه. اگه کارت خوب باشه انقدر دعات میکنن که تا آخر عمرت خیر و برکت زندگیت تضمینه و حتی ممکنه ازت برای پسر یا نوه‌ی خوش قد و بالاشون خواستگاری کنن :) ولی امان از اینکه یه جای کار خوب نشه یا با حوصله برخورد نکنی یا هرچی..قششنگ صاف میفتی تو جهنم‌.
گفت "چقدر درد داشت.دو بار قبل اصلا درد نداشت و فلان بیسار" ..بازم حالا بیا و درستش کن -_-..من که مراتب عذرخواهی و با صحبت کردن سعی بر یادش بردن رو به جا اووردم ولی تا چندروز تو فکرش بودم که خداکنه اگر عوارضی نشون داد متوجه باشه که بخاطر واکسن و علی الخصوص استرا بودنشه و از چشم "اون دختره خیلی بد واکسن زد" نبینه ¡_¡
یه پسر ۱۲ ساله هم با پدرش اومده بود که واکسن بزنه.پدرش هودی پسره رو گرفته بود دستش و ایستاده بود بالاسرش. مشخص بود که پسره سعی میکرد مثلا شجاع و بزرگونه با ترسش برخورد کنه.پیشش که داشتم پد الکلی رو بازمیکردم با لفظ آقا فلان خطابش کردم. بعداز تزریق خیلی حواسم به بچه هه نبود و سرمو برگردونده بودم که سرنگو بندازم و اینا . در همین حین همینجوری به شوخی به بچه هه گفتم گریه نکن :) ولی اون یجوری و با صدایی ‌که مشخص بود داره با بغضش مقابله میکنه گفت "گریه چیه دارم میخندم" :)) قهقهه ی پدرش بلند شد. :) 

فرداش گفتم بشینم پشت سیستم شاید بهتر باشه.و وی در ثبت اطلاعات افراد و پر کردن آمار ، از با دقت ترینان بود..در هر جا و هرمکان و هر نوع..'•_• اینجا برای ثبت اطلاعات افراد تو سیستم چندتا سوال بود که برای هرکدوم باید گزینه ی بله یا خیر رو علامت میزدیم .مثلا: فرد تو تزریق قبلی عارضه داشته؟اگه آره کدوم موارد؟(یسری موارد رو نوشته که باید هرکدومو میخوایم علامت بزنیم) الان سرما خورده ست؟ تجربه ی تزریق فراورده ی خونی داشته؟(اگه سوالش درست یادم باشه) و یه سوال دیگه که یادم نیست. اینا قاعدتا! باید از افراد پرسیده بشن .اما عملاً اینجا که ما میرفتیم این سوالا از افراد پرسیده نمیشدن و همه رو "خیر" میزدن :/ من همه رو میپرسیدم و از نظر مسئولین اونجا: "نمیخواد بپرسی بابا" '•_•  یکی نبود بهش بگه آخه تو که داری چاییتو میخوری چکار سوالا من داری. تازه من زمان هم گرفتم پرسیدن و نپرسیدن هیچ تفاوتی از نظر صرف وقت با هم نداشت. تفاوتم داشته باشه ، این زمان حق اون مراجعه کننده ست.نه؟! اینجوری سرماخورده ها پیدامیشن دیگه..مثلا خیلیا از ظاهرشون مشخص نبود اما به گفته خودشون اوایل سرماخوردگیشون بود و علائمشون رو میگفتن.و اینا رو فرستادم خونه تا هر وقت خوب شدن برن واکسن بزنن.
این موضوعات اصلا چیزای خاصی برای گفتن و یا نوشتن نیستن. اما اگه به همین سرماخوردگی ساده(که ممکنه حتی کرونا باشه و ما متوجه نباشیم) توجه نشه ممکنه بعداز واکسن حال طرف خیلی بد بشه.اونوقت برو و درستش کن :|
یا مثلا از یه خانومی درباره ی اینکه دوز قبلیش عوارض داشته یا نه پرسیدم ، گفت نهه هییچچچییی.بعد دخترش که کنارش بود گفت چراااا ..تب کرد و استفراغ و کوفتگی بدن داشت.با خنده به خانومه گفتم آخر داشتین یا نداشتین؟ :)) سعی در انکار داشت و میخواست لِولِشونو کم کنه.فکرمیکرد مثلا اگه راستشو بگه نمیزنیم براش و اینا.بهش گفتم اینا فقط محض ثبت کردنن وگرنه که واکسنتونو میزنیم.

خلاصه که نتلسید نتلسید..راستشو بگید.به همین برکت قسم اظهارات شما هیچ تاثیری نداره =)
یه آقاییم بود اطلاعاتشو ثبت کردم رفت واکسن زد.دوباره برگشت پیشم گفت ببخشید شماره ی من رو وارد کردین دیگه؟ گفتم بله چطور؟ گفت "آخه الان پدرم زنگ زد گفت کجایی رفتی واکسن بزنی؟ گفتم آره .بعد پدرم گفت پیامکش برای اون رفته..میشه دوباره چک کنین ببینین شماره م درسته؟ " (قطعا میدونید همون اولِ اول که یکی میره واکسن بزنه ازش کد ملی و شماره همراهشو میگیرن.با وارد کردن اونا ، سیستم اسم و فامیل و سن فرد رو نمایش میده و اگه درست بود و تایید کردیم اونوقت وارد مراحل دیگه و ثبت واکسن میشیم) گفتم شاید شماره تون به نام پدرتونه.گفت نه نه به نام خودمه.گفتم شاید شماره ای که به نام شماست رو گوشی پدرتونه. گفت نه نه ..میشه یدور چک کنین؟
مطمئن بودم اشتباه نشده و برای خودش ثبت شده. آمارشو دراووردم و مشخصاتشو نشونش دادم.البته شماره نشون داده نمیشه. مطمئن شد.بعد باز گفت پس چرا برا پدرم رفته.دیگه کم کم  داشتم احساس میکردم که نکنه مثلا من شماره پدرشو حفظم و از حفظ شماره باباشو ثبت کردم :| 

گفتم خطای سیستمه و چیزی نیست. به زور رفت به زووور‌.
یه روز باز ساعت ۸ و ۴۵ واکسن اووردن.و بازم از همون اول ما بودیم و ملتی که کم کم داشتن بی اعصاب میشدن.اون روز بازم پشت سیستم نشستم و قرار بود من برکت و استرازنکا ثبت کنم و حدیث سینوفارم.برای جلوگیری از خطا و سرعت بیشتر و مرتب پیش بردن کارها تقسیم کار اینجوری بهتره. تو چنین حالتی ، ترتیب مراجعه کننده ها رعایت میشه اماا ممکنه مثلا یه سینوفارمی که دیرتر اومده ، کارش زودتر از یه آسترازنکایی که زودتر اومده راه بیفته.یا برعکس.یعنی بین سینوفارمی ها ترتیب افراد رعایت شده.بین استرازنکایی ها و برکتی ها هم همینطور.اما بین یه فرد سینویی و استرایی و برکتی با هم شاید نه. اون روز اینجور شد.و یه زن و شوهر که بنده خداها رو من از صبح دیده بودم، اومدن اعتراض که این چه وضعشه ما زودتر از اون آقا اومدیم و فلان بیسار.من و حدیث به برکتِ دیر اومدن ناظر بهداشت و دیر واکسن اووردنش و سیل جمعیت قشششنگ مثل آهوی تیزپا داشتیم کار میکردیم. ناظر بهداشت اومد پیش این زن و شوهر که ببینه چیشده و اینا. بعد بشون گفت الان کارتونو انجام میدیم.کارتشونو نگاه کرد و با توجه به دو دوز قبلیشون که سینوفارم بود به حدیث گفت خارج از نوبت کارشونو راه بندازه و دوز۳ سینوفارم ثبت کنه براشون. گفتن نه آسترا میخوایم. بعد کلا آسترازنکا تو کشور بود ولی کم بود :) به ما گفته بودن فقط برای اونایی بزنیم که مثلا دوزای قبلیشون استرا یا اسپوتنیک بوده یا مثلا کادر درمانه یا شرایط شغلی خاصی داره و اینا. این خانوم ناظر بهداشت به اون زن و شوهر گفت که نمیشه و اینا و باید همون سینوفارم بزنید. و دوباره آتش خشمشون شعله ور شد که نه من بچه هام پزشکن و گفتن آسترا بزن و فلان و فیلان. ناظر بهداشت از شرایط شغلی و زندگی خودشون پرسید.من حواسم به صحبتاشون نبود ولی هرچی بود تو گروه پرخطر و ضروری و اینا نبودن. و یه ساعت از سمت خانوم ناظر توضیح که آسترا کمه و از سمت اونا اصرار.آخر قرار شد من براشون استرا ثبت کنم.با چشمایی به خون نشسته به من نگاه میکردن.ما از صبح همو دیده بودیم و تو اون وقتی که واکسن نداشتیم و شلوغ هم شده بود، رفته بودم جلو چشم مراجعه کننده هایی که منتظر نشسته بودن از جمله ایشونان(زن و شوهره) هرچی در و پنجره بود باز کردم و سوز سرما بود که همینطور میومد داخل و ملت  شاکی بودن اما برای تهویه‌ی هوا لازم بود :))و این جریانات هم پیش اومد و.. راستش حتی جرئت نمیکردم ازشون سوالایی که باید میپرسیدم رو بپرسم. خانومه رو به خوبی و خوشی ثبت کردم. اما آقاهه...دیده بودم گاهی بچه ها اشتباه ثبت میکنن..اما چرا تنها اشتباه من تو این پنج روز باید سر این مورد پیش میومد؟؟!! چرااا باید اشتباهی به جای استرا براش برکت ثبت میکردممم :/ بعد تازه همون موقع که ثبتشون کردم انقدر که معذب بودم متوجه نشدم. وقتی فرستادمش بره واکسن بزنه و نفر بعدی رو صدا زدم ، یه لحظه به خودم گفتم چیشدد؟؟ یو آی دی کدوم واکسنو براش زدمم؟؟ سریع آمارشو دراووردم و دیدم که بعله '•_• به خانوم ناظر گفتم. اونم فرو ریخت :')) گفت نگی بهشوناا..اطلاعاتشو بنویس خودم ظهر که رفتم بهداشت درستش میکنم. البته من ۵ دقیقه بعد تصمیم گرفتم برم بهشون بگم که باااور کنید ما براتون استرا زدیم ولی اشتباهی برکت ثبت کردم و اونم درستش میکنیم.تا دم در هم رفتم..اما رفته بودن :') و امیدوارم تا قبل از اینکه متوجه بشن خانوم ناظر درستش کرده باشه. وگرنه فکرمیکنن دروغ گفتیم و میگیم استرازنکا ولی برکت و هرچی خودمون میخوایم میزنیم..و مثلا دولت آمریکا میتونه ازم به عنوان نیروی خدوم و آتش به اختیارشون در ایران تجلیل کنه '•_•  :)

یروزم نزدیکای ظهر بود.یه نوع از واکسنا رو تموم کرده بودیم و هرکی میومد که میخواست از اون بزنه میگفتیم تمام شده و یا بره جای دیگه یا اگه خواست فردا صبح بیاد. که یوهوو یه خانومی اومد.مسئول مرکز شتابان و با روی گشاده سمتش رفت و خوش و بش بود و کارتی که توسط مسئول گذاشته شد جلوم و گفت خارج نوبت کاراشو انجام بدید..و من چقدر متنفرم از این خارج نوبت بودن.تو دلم به خودم گفتم خارج نوبت نداریم. داشتم اطلاعات یه نفر دیگه رو ثبت میکردم.زیرچشمی به اون کارته نگاه کردم دیدم همون واکسنیه که نداریم.به مسئول گفتم که این واکسنو تمام کردیم.گفت اِ تمام شده؟ نه هست..رفت گشت. دید نیست :/ در کسری از ثانیه گفت الان تماس میگیرم بیارن! و معذرت خواهی از خانوم آشنا که ببخشید چنددقیقه معطل میشی.

تو دلم گفتم ایول بابا :/ از این تماسا هم بلد بودی بگیری و این چند روز نمیگرفتی؟! و ازش پرسیدم حدودا تا ساعت چند میرسه که به مراجعه کننده هایی که میان و از این واکسن میخوان بگم که اگه وقت دارن بشینن منتظر. و به لطف اون آشنا کلی آدم کارشون راه افتاد :| 


خلاصه..اینم از واکسیناسیون.چیز خاصی برای نوشتن نبودن اما دلم میخواست به عنوان یادگاری یه چیزی ازش بنویسم. این واکسیناسیون رفتن ربطی به ما نداشت.اما با ماجرای خاصی، خیلی یهویی پیش اومد.
و در آخر عکس یادگاری دسته جمعی گرفتیم. 




+جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند

عقل خروش میکند بی تو  به سر  نمیشود . . .

_مولانا.


این پست اندکی طوولاااانی ست

+به دلیل بهم ریختن تنظیمات دوباره منتشر شد و در مقایسه با انتشار دیروزش، مطلب جدیدی نداره.



 اگر تقویمم مثل ساعتِ اتاقم که چندروزه باتریش تمام شده و از حرکت ایستاده، ایستاده بود و خودم باید مثل ساعت که حدس میزنم الان چه ساعتیه ، زمان آخرین باری که اینجا نوشتم (بدون درنظر گرفتن پست تولدم) تا امروز رو حدس میزدم ، مطمئناً چیزی غیراز روز و ماه میگفتم.مثلا یک سال یا دو سال...اما واقعیت این است که‌‌ تنها چندماه گذشته.چندماهِ متلاطم..لازم بود دنیای واقعی را با تمامِ خودم زندگی کنم. در حالتِ عادی هم ترجیحم بیشتر ، "بودن" در دنیای واقعی ست تا مجازی، چون معتقدم در آن حالت دنیا جای قشنگتری برای زندگی میشود.اما حالا ، حتی گاهی آخر شب قبل از خواب که گوشی را چک میکردم ، سر خواندن و نوشتن پیام ، از خستگی خواب میرفتم.

۱_از ماجراهای یک قصه ی ناگفته:  اولش دو سه ماهی یک ماجرای مفصل داشتم. وسط ماجرا گره خورد به شرایط کشور و محدودیتها و تعطیلی های کرونایی و کمی درگیری ذهنی دیگر و یکسری دورِ خود چرخیدن را هم به آن اضافه کرد. راستش بنظرم خیلی چیزهایی که میتوانستم از آنها و ماجراهایی که با آنها دارم بنویسم را ننوشته ام و تعریف نکرده ام و الان هم اگر بخواهم بنویسم نمیشود یکهو وسط قضیه را بگویم و قبل از آن یک عالمه چیز باید تعریف کنم...پس بیخیالش میشوم :)) (به دلیل جلوگیری از حدسهای احتمالی در پرانتز بگویم که هروقت بخواهم طرح یا ارشد را شروع کنم حتما شروع و روندش را اینجا مینویسم D: و الان صحبت از موضوع دیگریست) داشتم میگفتم که در حال حاضر در دورانی هستم که همانطور که گفتم، نمیشود یکهو وسطش را بنویسم.. :))) پس تنها یک عکس از آن روزها به یادگار میگذارم و بعد بگذریم..

[اگر مقصد پرواز است

قفسِ ویران بهتر. . . ]

تو این عکس به دلیل اینکه ۵ دقیقه زود رسیده بودم و درِ مکان نظر هنوز باز نشده بود و یه بزرگواری داشت تو راهرو سیگار میکشید ، رفتم پیش این پنجره و زمانم رو با دیدن منظره ی قشنگی که ازش پیداست گذروندم. و اون نسیمی که میخورد به صورتم ، ذهن آشفته م رو سامان داد و منظم کرد..یکم هم به این فکرکردم که یعنی قصه ی زندگی آدمایی که از این بالا میبینم چیه؟! یا مثلا همون لحظه تو ساختمونای اطراف ، یا زمانای دیگه که تو خیابون هستیم، چندنفر پشت پنجره ایستادن و خوشحال ، غمگین یا بی تفاوت ، عبورِ ما رو نگاه میکنن؟!


این عکس بی ربطه فقط از نظر تاریخی(زمانی) نزدیکه به مورد بالا :) این رو برای اولین بار پختم.خونه ی مادربزرگ.مواد شاخصش آرد برنج و گلاب و زعفرون بودن. خوشمزه بود(یه مزه ای شبیه شله زرد میداد) به خصوص برای مادربزرگ اینا که مزه های سنتی رو بیشتر از مثلا مزه های جدید یا کاکائویی دوست دارن.


۲_تنها در خانه :) : آن دو سه ماه که گذشت، سه روز بعداز برگشتن به روال عادی زندگی ، دو هفته تنها بودن در خانه را تجربه کردیم..شرایط ایجاب میکرد.و به دلیل رعایت پروتکل های بهداشتی هم ترجیح دادیم این مدت را در خانه بمانیم و به منزل کسی نرویم‌.واقعا با مسائل پیچیده ای رو به رو بودیم.وگرنه که مامان اینا و این حرفها؟!!

تنها درخانه ماندنِ تنهایی یا با افرادی که از نظر سنی بزرگ باشند(منظور سنی بزرگتر از کودکی است) به مراتب آسانتر از تنها در خانه ماندن با دوکودک و یک نوجوان (خواهر و برادرهایم) است!
از روزهای تنها در خانه‌ای باید بگویم که زمانی که خانه به معنای واقعی کلمه رو هوا بود و اندکی هم مشاجره و ضرب و شتم!(اغراق) مشاهده میشد،از پشت تلفن به مادر دلگرمی میدادم که خیالت رااااحت همه چی آرووومه :)). مادربزرگ ها اکثر روزها تماس میگرفتند و باید خیالشان را راحت میکردم که گازِ اجاق باز نمانده و منفجر نشدیم ، شبها همه ی درها را قفل میکنیم و دیشب که خواب بودیم دزد نیامده بالا سرمان ، داداش که بیرون میرود سر چهارراه ها و برای رد شدن از خیابان حواسش را جمع میکند و هنوز تصادف نکرده، غذا میخوریم و به خودمان میرسیم و از سوء تغذیه نمردیم ، حواسم به خواهر و داداش کوچیکه هست و... .البته حق داشتند..اگر من هم مادربزرگ بودم هم برای چهار نوه‌ی دسته گلم(یه لحظه تصور کننن♡_♡) که در خانه تنهایند هم همینطور نگران بودم.راستش اول قرار بود مدت نبود والدین یک هفته باشد، ظهر هفتمین روز، زمانیکه با ذوق زنگ زدیم تا ساعت برگشتشان را بپرسیم، دیدیم باید یک هفته ی دیگر هم بگذرد.سخت است برای تمام شدن یک مدتی روزشماری کنی بعد دقیقا سر موعد ، بفهمی تمدید شده.مخصوصا برای بچه ها. این شد که دیگر دو روز را رفتیم مهمانی.مهمانی اول ، روز هشتم بود. وقتی از در هم تنیده بودنِ اتفاقات میگویم یعنی همه چیز قاطی. قرار بود از حدود ساعت ۱۰،۱۱صبح برویم و شب هم حدود ۱۰،۱۱ برگردیم. بااینکه از صبحش ساعت ۸ بیدار بودم و پای کتاب دفترم و تا ساعت۲ ظهر باید کاری را انجام میدادم، اما تا موقعِ رفتن کارم تمام نشد و با خودم بردمشان مهمانی.و آنجا بعداز یه سلام احوال پرسی هول هولکی، تا ساعت یک و نیم نشستم گوشه ی پذیراییشان پای بساطم. و بعداز آن تازه احساس فراغت آمد سراغم که البته با خواب آلودگی ناشی از کمبود خواب همراه بود‌.برخلاف میل خودم و اصرار میزبان که کمی بخوابم، آنقدر به این تغییر حال و هوا احتیاج داشتم که هرطور بود خودم را بیدار نگهداشتم. حال و هوای همه مان واقعا تغییر کرد و گرفتگی دلمان هم تا حد زیادی بهتر شد.


+فرشته؛ دختری در آشپزخانه :) : برای یکی دیگر از چالش های تنها در خانه ای باید بگویم که من بعداز کمی دور بودن از فضای آشپزی و روزهایی که از صبح تا شب درگیری ذهنی و فیزیکی شدید با مسائل دیگر داشتم ،بلافاصله یکهو تک و تنها پرت شدم در وسط آشپزخانه :) به طوریکه وظیفه ی تغذیه ی نه تنها خودم بلکه سه نفر دیگر به عهده ی من بود.این هم مشکلی نیست.عاشقِ آشپزی را از آشپزی چه باک :)) مشکل آنجاییست که من همیشه در مقدار نمک و فلفلی که به غذا اضافه میکنیم مشکل دارم! یعنی زردچوبه، آویشن، دارچین، فلفل قرمز و فلان را برای هر غذا میدانم چقدر بریزم و به اندازه میریزم و اما نمک و فلفل سیاه.. D: خب بالاخره هرکسی ضعف هایی دارد :) مادر که باشد ، همیشه اندازه ها را از او میپرسم..اما حالا که نبود آیا شایسته بود دم به دقیقه زنگ بزنم اندازه ی نمک و فلفل سوال کنم؟! :)) قطعا نه! از گوگل جویا شدم.فرمود: "نمک و فلفل به میزان لازم".کامل و جامع و واقعا من را از ظلمات رهانید :)) آخر این چه جمله ی مسخره ایست! آخه شما که بالای دستور غذا مینویسی مثلا برای ۴ نفر ، خب نمک و فلفلی که برای این غذا به اندازه ی ۴ نفر لازمه هم بنویس بعد بگو نرمال اینه و شما با توجه به تعداد نفرات و ذائقه و شرایطتون میتونید کمتر یا بیشتر بریزید :/ مسئولین رسیدگی کنند. اینجا با یکی از اسااسی ترییین مسائل چالش برانگیز اما پنهانِ جامعه رو به رو میشیم که بهش بی توجهی میشه. الان من نمک کم یا زیاد بریزم تو غذا بعد تیروئیدمون درگیر بشه کی جوابگوئه؟! تیروئید فقط یه اسم نیست آقا(با لحن خانم شیرزاد در سریال ساختمان پزشکان خوانده شود)! هزارتا مسئله پشتِ مسئله دار شدنش هست! شکوفه های محصل جامعه که آینده ساز این مملکتن بی حوصله و افسرده و چاق یا لاغر بشن خوبه؟ اصلا میدونید هرکدوم از عارضه هاش چه عواقب شخصی و اجتماعی به دنبالشه؟!

 #رسیدگی در اسرع وقت را خواهانیم.`•_•' اصلا شاید این خانم های بارداری که مدام بهشون تذکر میدیم مصرف نمکشون رو پایین بیارن ، بخاطر این مصرفشون بالاست که تو "نمک و فلفل به میزان لازمِ" دستورهای غذایی گیر کردن! و نمیدونن چقدر نمک تو غذا بریزن D: خلاصه آقا هربار طبق محاسبات پیچیده و در حالیکه نفس تو سینه م حبس بود این مرحله ی نمک و فلفل رو رد کردم "•_•  خداروشکر هیچ وقت غذا شور نشد.. :)


۳_مامان: حوالی نیمه ی شهریور، یک عمل برای مامان پیش آمد که به خیر گذشت خداروشکر..طبق دستور دکتر، مامان باید استراحت کنه و جز زمانهای کوتاه سرپا نشه.برای مامان ها(مخصوصا مادرهای ایرانی) اینکه برن سیاره ی مشتری و یه گیاه از اونجا پیدا کنن بیارن زمین آسونتر از عملی کردنِ این قضیه ست :| به همین جهت فردای روزی که مامان از بیمارستان مرخص شد ،با لبخندی ملیح و لحنی لطیف! چندتا کتاب با موضوعات مختلف بردم پیشش و گفتم فرصت خوبیه کتاب بخونی :) ببین کدومشو دوست داری :)
همونجور که پیش بینی میشد و قاعدتا! مخالفت شد و گفت کلی کار دارم و نمیشه خونه رو ول کنم و مدرسه بچه ها شروع شده و نمیرسم و فلان بیسار..گفتم باشه باشه :))
آیا عقب کشیدم؟! خیییر..! محرم بود. از ایام استفاده کردیم و خیلیی نرررم ، مادر یک کتابِ داستان طورِ مذهبی با موضوع مرتبط رو شروع و تموم کرد :))) یعنی جوری بود که از وسطای کتاب به بعد ، مامان خودش اضافه سرپا یا نشسته نمیموند و میگفت میخوام برم ادامه شو بخونم :))) (مثلا تو غذا پختن نتونستم حریفش بشم و خودش میپزه..همین هم طبق نظر دکتر نباید انجام بده و زیادیه ولی خب دیگه :/ ولی از وقتی کتاب میخونه بلافاصله بعد از غذا پختن از آشپزخونه میزنه بیرون..نمیگه حالا این کارم انجام بدم اونکارم انجام بدم و اینا :) ) . در همون زمان، تو مسابقه ای که به مناسبت اون ایام شرکت کرده بودم جزء برنده ها شدم( *_*) و جایزه ش که یه کتاب بود رسید. 

(این عکسِ بسیار هنری =) رو از کتاب گرفتم و برای گروه برگزار کننده ی مسابقه فرستادم و تشکر کردم.)

و اینم شد کتاب دومی که مامان خوند و تمام کرد(من هنوز نخوندمش). وهمینطور کتاب سوم ووو الان آخرای کتاب ششمه! :)) 

#عملیات جنگ نرم موفقیت آمیز بود! :)

۴_ مهمان حبیب خداست : باز داشتیم به روند جدید زندگی عادت میکردیم که یه مهمان خیلی عزیز به جهت انجام کاری از شهرستان اومد و قرار بود به ما یه سر بزنن و بعد ، چندروز از مدتی که اینجا هستن رو برن خونه ی یکی از بچه هاشون و چند روز هم برن خونه ی یکی دیگه از بچه هاشون. از قضا یکی از بچه های مذکور(اینجا منظور از بچه ، برای نشان دادن نسبت فرزندی ست نه اینکه واقعا بچه باشن :) این افراد ، برای خودشون عیالوارنD: ) چند روزی بود که میگفتن سرمای شدید خورده.البته با علائمی که میگفتن ، مشخص بود سرماخوردگی نیست و کروناست ولی میگفتن نه بخاطر آب و هوای پاییز اینطور شده و باد سرد خورده بهش`•_•'.خلاصه این مهمانی اومدن خونه ی ما مصادف شد با تست دادنِ هر دو بچه شون (هم فردی که میگفتن سرماخورده هم برادرش یا عبارتی اون یکی فرزندِ مهمان) و متوجه شدن مبتلا به کرونا هستن.این شد که مهمونا موندگار شدن پیش ما(حدود ۱۲ ، ۱۴ روز) .اینجا دیگه شیفت هام هم شروع شده بود.


شرایطی که مادر داشت+شیفت رفتنِ من+ مهمانداری. "•_•


(این تصویر گرم و تازه ست♡_♡ 

بااینکه از مادرش اجازه گرفتم اما به دلیل حفظ حریم خصوصی دخترک و خانواده ش عکس کاملشو نذاشتم)

این جوجه روز به دنیا اومدنش خیلیی ما رو احساساتی کرد :)) و خیلی هم ناز بود. هنوز پشیمونم که چرا نزدمش زیر بغلم بیارمش خونه :) این عکسشو که نشون مادرش دادم کلی خوشحال شد و ذوق کرد.وقتی اومدم خونه ، یکی از بچه ها پیام داد گفت خانمه گفته عکسه خیلی قشنگ بود و چون تو رفتی خونه ، خانمه شماره ش رو داده بهش و گفته اون عکسه رو بهش بدم که براش بفرسته.(چقدر پیچیده گفتم).

#اولین پرتره ی فرزندان خود را با ما تجربه کنید :))

+اسمش رقیه ست.

+کلا این مورد خیلی شیرین بود برام.حداقل تو این سه هفته ی اخیر ، با همه فرق داشت.


۵_ بودن یا نبودن؟! مسئله اینست : دیگه گفتم تا قبل از پیش اومدن یه اتفاق تازه و ورود به مرحله ی بعد ، یه خلاصه ی خیلی مختصر از آنچه گذشت بنویسم :)


۶_تولد : دوشنبه تولد برادر شماره۱ بود.از شنبه هربار بیرون میرفت و میومد یا بعداز درساش که پا میشد یه دوری بخوره ، به طور نامحسوس و مظلومانه ای :) میرفت تو آشپزخونه دنبال کیک و آثار تولد میگشت :/ کادویی که براش اینترنتی سفارش داده بودیم جمعه رسید(جمعه ی بعداز دوشنبه که تولدش بود) خودشم بیرون بود. در یک اقدام ضربتی کیک پختم و یه نیمچه سورپرایزی شکل گرفت.


۲ ++ : تو اون تنها در خانه ی دو هفته ای که داشتیم ، هر شب قبل از خواب، یک فیلم سینمایی یا انیمیشن ترجیحاً کمدی متناسب با گروه سنی هر چهارتامون! میدیدیم :) و بعدش، بینهایت بار به صوت آیت الکرسی گوش میدادیم و میخوابیدیم..یکی از فیلم هایی که دیدیم، فیلم روز بله گویی(yes day) بود..داستان یک پدر و مادر با سه بچشون که تصمیم میگیرند یک روز را مشخص کنند به نام روز بله گویی و بچه هاشون در اون روز هر خواسته ای که داشته باشند باید پدر و مادر موافقت کنند و انجامش بدهند.بعد تو روزِ بله گوییِ این خانواده ماجراهای جالبی پیش میاد و اینا...
قشنگ بود فیلمش و ما هم خوشمون اومده بود‌‌...تموم که شد و خواستیم بخوابیم ، ریحانه با بغض اومد سمتم و برای والدین ابراز دلتنگی کرد :)). از اون به بعد تو انتخاب کارتون و فیلم ، این فیلتر هم به فیلترای مورد توجهم اضافه شد که ترجیحا پدر و مادری تو فیلم نباشه :/ :))). به قول مینا(دوستم) باید فیلمای خواهران غریب طور نگاه میکردیم :)) لازم به ذکره که ریحانه روزی چندبار ویدیوکال میگرفت با مامان اینا..مثلا اینجوری نبود که خیلی سخت بگذره بشون و زیاد دلتنگ و اینا بشن..و دلتنگی اون شب مشخص بود که تحت تاثیر فیلم شکل گرفته.. حتی داداش کوچیکه تو اون مدت چندبار گفت چه خوبه که مامان اینا نیستن و بشون بگیم دیرتر بیان و این حرفا :)) یعنی دراین حد ما تو خونه برنامه های شاد و مفرح داشتیم :)))


++++: به این نتیجه رسیدم واقعا شبا تنها خوابیدن(یا خوابیدن تو جمعی که تو بزرگترین عضوشونی) خیلی سخته ...یعنی اگه بخوام رو راست باشم باید بگم که میترسم! و اگه جوری بود که اونقدر خسته نشم تا نفهمم کی خواب میرم ، واقعا نمیدونم چجور باید میگذروندم اون چند روزو...

۷_نیاز به غذا یا محبت؟! : در خسته ترین حالتِ ممکن ایستاده بودم تو محوطه ی بیمارستان نزدیک نگهبانی. و منتظر. یکم دورتر یه سگ بود برای خودش میچرخید.دیدم هی داره میاد نزدیک. اول واکنشی نشون ندادم و سعی کردم آروم آروم راه برم و جام رو تغییر بدم.بعد دیدم نه باز داره میاد نزدیکتر.من متاسفانه اینجوری نیستم با دیدن سگ وگربه و کلا حیوانات بگم وای عزیزم و برم جلو ناز و نوازششون کنم D:" من یه کفشدوزک بخوام رو انگشتم نگهدارم باید از نیم ساعت قبل به خودم بگم نمیخورتت که ببین چه نازه ببین چه کوچولوئه و اینجور آمادگی های روحی به خودم بدم :|

اون لحظه واقعا ترسیده بودم.شنیده بودم حرکت ناگهانی نباید نشون داد. ولی حرکت آروم و نامحسوس هم جواب نبود.یجوری که تو فاصله ی چهار پنج قدمیم ایستاده بود زل زده بود بهم. سعی کردم منم مظلومانه تو چشماش نگاه کنم بلکه بفهمه منم گرسنه مه و خوردن یه آدم خسته ی گرسنه ی بی دفاع خوبیت نداره :) فکرکنم نفهمید.یه قدم دیگه اومد جلو:/ بعد گفتم نکنه مثلا به رنگ خاصی حساسه..نکنه به مشکی حساسه و منم که چادر سرمه.نکنه چون باده چادرم تکون میخوره به این تکون خوردنه حساسه. نشد احتمالهای دیگه بررسی کنم چون بازم آروم یه پاشو اوورد جلو. انقدر ترسیده بودم که تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که رو به پنجره نگهبانی که نزدیکم بود بگم آقا ببخشید . یکی از نگهبانا اومد لب پنجره .بهش که گفتم این سگه هی میاد جلو ، به سگه گفت بره اونور و سگه رفت :| بعد رو به من گفت چیزی نیست این لوس شده یکم ، کاری نداره.و برگشت تو اتاقک نگهبانی و به همکارش گفت صدبار گفتم یه قلاده ببند بهش.

حالا اینجا دو چیز ذهنمو درگیر کرد.لوس شده یعنی چه؟ یعنی سگه منتظر بود بهش بگم که بره اونور؟ یا مثلا ارتباط با آدمها رو دوست داره و انتظار نوازش داشته؟ 

بعد به خودم گفتم کاش من باعث نشم که براش قلاده ببندن. من همیشه وقتی میبینم یه حیوانی قلاده داره ناراحت میشم.همونطور که وقتی میبینم یه پرنده تو قفسه.یه لاکپشت تو خونه ست.و موردای این مدلی :( ولی از یه طرف هم آخه چه باید کرد؟!

مینا گفت که سگها بوی ترس رو حس میکنن.یعنی بااینکه من واکنش ناگهانی نشون ندادم اما اون سگ ترسیدن من رو متوجه شده و این جذبش میکرده.


حرفِ واقعا حرف، برای گفتن زیاده..حرفهایی برای نگفتن، بیشتر...اما چی بگم؟ اصلا از کجا شروع کنم..؟


[بار ، سنگین است و در گردابِ این آشوبها

کوه را بر دوشِ خود از کوه بالا میبرم..]

به بهانه ی ۴/۱۳

رئوف یعنی دوست دارم و ضامنتم که تو بطنِ روزگارت حالِ خوب و آرامش رو تجربه کنی..رئوف یعنی اگر یموقع مسیرت سخت شد و پر از فراز و فرود ، من هواتو دارم و تو دردهای موقت و کم اووردنات بغلت میکنم.میشم اونی که سرش داد میزنی و خودتو خالی میکنی.بعد که آروم شدی، اشکاتو پاک میکنم و کمکت میکنم سرپا بشی و ادامه بدی..
رئوف یعنی مهم نیست تو درموردم چی فکر میکنی اما هر زمانیکه بخوای ، رو من حساب کن..

.

و الان..فقط میتونم بگم خداروشکر...نه اینکه همه چی عالی و بی نقص باشه اما خیلی از مسائلِ اساسی که سالها درگیرشون بودم و گاهی هم اینجا به غمشون یه اشاره کوچیک میکردم به طور کامل یا نصفه و نیمه حل شدن ، و البته نه همشون و هنوزم درگیریم با بعضی مسائل ادامه داره..
دلم میخواست از آقا یه تشکر حسابی کنم..هم بخاطر این چندوقت اخیر که تیکه های فروریخته ی وجودم دیگه هییییچ جوره جمع نمیشد و همه چیز برام سیاه و تاریک بود.با اینکه با خودش و خدا قهر بودم اما تنها کسی بود که باهاش حرف زدم و شاهد حال و روزم بود و کمکم کرد رو به راه بشم و هم بخاطر یه مسئله ی دیگه ای که برام فرسایشی شده بود و همین دوهفته پیش حل شد.

یکشنبه هم تولدم هم بود و دلم یه هدیه ی خاص میخواست.یه کاری (عملی) به نیت تشکر انجام دادم.ولی خب‌ دلم حرم میخواست..یهو یادم اومد عبارت "زیارت نیابتی" رو که چندروز قبل درمورد یه موضوع خیلی بی ربط شنیده بودم.. اینکه یکی از خُدّامِ حرم ، به نیت من زیارت کنه ایده ی خوبی میتونست باشه.. هرچند که زیارت به وصل بودنِ سیمه و به صرفاً حضور تو حرم نیست..ولی من به بودن تو اون فضا و حداقل پیچیدنِ اسمم لا به لای مولکولهای هوای اونجا احتیاج داشتم... سریع تو گوگل نوشتم زیارت نیابتی . سایت رضوی اومد.اسم و شماره تلفنِ همراه و یه متنِ دلی نوشتم و بعداز چندروز (دیروز) این پیام اومد:

با قلبی که از هیجان ضربانش تند شده بود لینکو باز کردم..♡_♡



+"خدا از جایی که فکرشو نمیکنی روزی میده" ..روزی صرفا پول یا رسیدن به یه چیزی نیست..حتی عمق پیدا کردن زندگی به واسطه ی غم هم روزیه..و مثلا وزش یه نسیم که حس تازگی بهت بده :)

+نوشته بود که : غم به شما عمق میده و شادی ارتفاع.غم ریشه هایتان را گسترده میکنه و شادی شاخه هایتان را.شادی مثل درختی است که به سمت آسمان میرود و غم مانند ریشه هایی که تا بطن زمین میروند.هردو مورد نیازند و هرچه درختی بلندتر شود ، همزمان ریشه هایش عمیق تر میشوند.

+یه ماما از روز زایمان یکی از مراجعینش که بعداز چندسال انتظار برای بچه‌دار شدن ، باردارشده بود و حالا زمان زایمان و تموم شدن انتظارشون بود یه کلیپ درست کرده بود و این آهنگ رو گذاشته بود روش.خیلیی کلیپ احساسی و قشنگی بود :')
بعد دیدم عه! آهنگش داره منو میگه :))

خلاصه که فرشته ها روی زمین همیشه پیدا نمیشن :)))

.

.

+* تولدت مبارک من *

سخت جان

[ و من تازگیها کشف کرده ام

روی این کره‌ی خاکی

موجوداتی زندگی میکنند ؛ ناشناخته..!

به نام " سخت جانان "

همان‌هایی که

عاشقند و

امیدوار و

زنده . . . ]

                  

خدایا دلم فقط گرمه به تو.. به اینکه میدونی،میبینی‌، میشنوی

و هستی.


+فوتو بای می.

درسخوانِ درون+هفته ای که گذشت

*یمدت پیش جزء انتخاب شده های غربالگری دانشگاه برای المپیاد شدم و هفته ی گذشته پنج شنبه۱۳ خرداد رفتم سرجلسه ی آزمون مرحله اول.
منبع المپیاد ۱۲ تا مقاله به زبان انگلیسی+۱مقاله به زبان فارسی بود و با اون رویه ای که من داشتم و روزی یه ساعت وقت میذاشتم کلی مطلب نخونده مونده بود و این شد که دیگه هفته ی آخر با سقفِ ظرفیتم انرژی گذاشتم..از همون زمان محدودی که بین کار و زندگی مینشستم میخوندم با وجود اینکه گاهی خسته بودم لذت میبردم چون مطالبشو دوست داشتم..درنهایت تونستم ۱۰ تا از مقاله ها رو کامل بخونم و روز آزمون سریع مرورشون کنم.یکی دیگه رو همون اولِ اول خونده بودم و بعدیشو تا نصفه..این دوتا رو نرسیدم مرور کنم و فقط یه کلیاتی ازشون تو ذهنم مونده بود.یکی هم که تنها مقاله ی فارسی بین این مقاله ها بود ، سه چهار روز مونده به المپیاد فهمیدم جزء منابعه :| و کلا نخونده موند(خیلیم طولانی بود). حیطه م مطالعات میان رشته ای علوم انسانی و سلامت بود و موضوع امسالش تحلیل و نقد هوش مصنوعی و تکنولوژی تو مراقبت از سلامت و پزشکی با یه دید انسانی.موضوعاتش فلسفه ی پزشکی،بررسی تکنولوژی و نقشش، هوش مصنوعی تو مراقبت از سلامت و پزشکی،نقاط قوت و ضعفش، چالش هایی که باهاش رو به روهستن ، بعضی راه حلها و اینا بود..حالا تو این کلمه هایی که گفتم حق مطلب ادا نمیشه و مطالبش خیلییی خیلییییی قشنگ بودن بنظرم. و من همینطور که میخوندم خیلی جاها یاد بیمکس تو انیمیشن شش ابر قهرمان(big hero 6)می افتادم :')فرض کن وارد بیمارستان بشی یهو یه ربات به گوگولیَتِ بیمکس بیاد جلوت بگه : " سلام من مسئول حفظ سلامت شما هستم" شما باشی دردت یادت نمیره؟؟ :")  ♡_♡  البته بیمکس بیشتر مناسب مراقبت تو خونه ست..

یا مثلا فرض کن مثلا داروهاتو اینجوری بگیره بیاره ♡_♡

(البته اینجا میکروربات/میکروچیپ (دقیق یادم نیست) دستش بود)

یا مثلا برای همدلی بغلت کنه :)

از غش و ضعف برای بیمکس که بگذریم ؛

آزمون المپیاد امسال مجازی ای بود که حضوری برگزار میشد!شایدم حضوری ای که مجازی برگزار میشد! در هر صورت امسال مثل سالهای قبل آزمون کاغذی نبود و باید از سیستم های دانشگاه استفاده میکردیم.خوب بود ولی مثلا از اونجایی که پیش اومدن هر اتفاقی تو کشور ما ناممکن نیست! ما استرس هنگ کردن سایت ، رفتن برق، قطع شدن اینترنت و کلا هرر اتفاقی رو داشتیم :) و یه معضل دیگه هم که برای سوالاتkf بیشتر به چشم می اومد این بود که مثلا تو این سوالات که باید از بین چندمورد ، سه مورد رو به عنوان جواب انتخاب کنیم حذف چشمی موارد سخت بود :| یعنی قشنگ کمبود خط کشیدن با مداد رو مواردی که از نظرت جزء اون ۳ مورد نیست حس میشد.بعد تو گروه کشوری دیدم مثل اینکه این قضیه یه درد مشترک بود :)


آزمون بد نبود ولی با این وضعیت خوندنِ من کلا کاری به نتیجه ندارم .حیف که زمانم خیلی کم بود اما به هرحال از مطالبی که خوندم و تلاشم حس خوبی دارم(یعنی میدونم واقعا بیشتر از این مقدار نمیشد بخونم).و انقدر مطالبشو دوست داشتم که خوشحالم المپیاد بهانه ای شد برای خوندنشون...

برای آزمون از اونجایی که ساعت خودم خراب شده و دادیمش تعمیر، ساعت داداشمو برده بودم همراهم بعد اینو نذاشتم دستم و بعداز اینکه گوشیمو تحویل دادم و کیفمو گذاشتم جایی که برای وسایل مشخص کرده بودن همینطوری با کارت ورود به جلسه و شناسنامه م گرفتمش دستم و رفتم تو سالنی که باید میرفتیم.بعداز آزمون باز ساعت و شناسنامه و کارت ورود به جلسه به اضافه ی آب و آبمیوه و کیکی که بهمون داده بودن گرفتم دستم که بیام بیرون.قبلش رفتم از خانومی که جزء مراقبین بود یه سوال بپرسم.بعد که جوابمو داد پرسید کدوم دانشگاهی و رشتت چیه.وقتی اومدم بیرون و داشتم میرفتم سمت جایی که کیفامونو گذاشته بودیم و نسبتاً هم شلوغ اما بی سر و صدا بود وسطای راه بودم که یهو تقققققق ساعت داداشم افتاد زمین=_= با صدایی که تو اون سکوت تولید شد یه لحظه همه سراشونو برگردوندن سمت من. همچین مواقعی خیلی آدم یجوری میشه•_•حالا نگران هم شدم که چیزیش نشده باشه که خداروشکر برش که داشتم دیدم صحیح و سالمه.. دیگه به کیفم رسیدم و وسایلمو گذاشتم توش و اومدم برم سمت در که تا رومو کردم اونطرف با همون خانومه رو در رو شدم. اومده بود چندتا سوال مربوط به مسائل دانشگاه بپرسه.بعد که یخورده حرف زدیم خداحافظی کردیم و باز اومدم برم که یهو یه آقایی(همون آقایی که بهش گوشی هامون رو تحویل داده بودیم) گفت خانوم گوشی تحویل نداده بودین؟ و من تاااااازه یادم افتاد که عه گوشیییییم!! '_' حالا من آدمیم که تقریبا هییییییچ وقت هیچیییی هیییچ جاااا جا نذاشتم‌.حتی خونه ی مامانبزرگ که معمولا با بند و بساطِ مفصل میرم شاید به تعداد انگشتای یه دست پیش اومده باشه که یه چیز کوچیکی جا بمونه ازم. برای موبایل هم کلا همیشه ترس شدیدی دارم از دزدیده شدن ، شکستن یا خراب شدنش..با اینکه زیاد دستم نیست و تایم محدودی از روز برای گوشی وقت میذارم اما رو محتویاتش خیلی تعصب دارم:)
و این شد تجربه ی دومم از فراموش کردن گوشیم...(اولیش چندماه پیش تو همون بیمارستان کذایی بود.)
خلاصه آقا..واقعا خجالت کشیدم.و صدای درونم این شکلی بود:"😐😐😐😐چارتا وسیله نمیتونی کنترل کنی😐😐!! " البته من اولش حواسم بوداا ولی تقصیر خانومه بود که اومد بام حرف زد و حواسمو پرت کرد(جهت توجیه و تسکین!).
گوشیمو که تحویل گرفتم  استرس اومد سراغم که نکنه باز کاری یا وسیله ای یادم رفته باشه ! ولی خب همه چی با نظم و ترتیب یکجا نشسته بود خداروشکر!



*یکشنبه چهلم شوهر عمه بود و قرار بود ما ۴ تا بمونیم خونه و پدر و مادر یکی دو روزه سریع برن و برگردن(که البته براشون کار پیش اومد و تا برگردن سه روز شد) از اونجایی هیچکدوم از مادربزرگها در دسترس نبودن تا ما این چندروز بریم پیشش موندیم خونه و زندایی و بچه ها اومدن پیشمون..از اینکه بعداز مدتها زندایی و بچه ها رو میدیدم و واقعاااا حال و هوام عوض شد و خوش گذشت اما داداشم و پسردایی(کلاس نهم) نمیتونستن پیش هم باشن و تفریح کنن و مجبور بودن تنهایی بشینن برای امتحانشون مطالعات اجتماعی ببخونن با خباثتِ تمام خوشحال بودم :)) گوشیهاشونم جمع کرده بودیم..و فقط یه تایمایی بهشون استراحت میدادیم و میتونستن پیش هم باشن.


+ داشتیم پانتومیم بازی میکردیم و دختر دایی داشت با حرکاتش یه حیوونی رو به ما نشون میداد..ی جا داشت شاخ نشون میداد ما هرچی میگفتیم هی میگفت نه..بعداز کلی حدس زدن من گفتم شترمرغ؟ بعد یهو پسردایی"۵ ساله" با جدیتِ با مزه ای رو کرد به من گفت آخه شترمرغ شاخ داره؟! :) :/



*بازم پناه به پخت و پز..از دست غمِ رنج های ناخواسته..

نان با مغز شکلات..یه چیزی شبیه کروسان.(اینم داخلش) سریع و راحت و کلا خوب بود.از نرم دراومدنش هم خوشم اومد.

میترسم نکنه یموقع من هم باعث گریه ی شبانه ی یه نفر یا ناامیدی و غمش بشم...



+اگه برامون مقدوره یه صلوات به همه ی درگذشتگان هدیه کنیم..

دلی که پای تو گیره

مینا یه آهنگ برام فرستاد گفت گوشش کن..یاد چی می افتی؟
گوش دادم.. آهنگ سریال فاصله ها بود :)

گفتم الان فقط یاد سفال می افتمD: تو هفته ی اخیر به واسطه ی بررسی چندتا پیج و چندتا ویدیو از یوتیوب ، یسری نکته ی اصولی و جدید توی هنر زیرلعابی (همون هنری که روی یه لیوان/ماگ با کشیدن زرافه اجراش کردم و اینجا عکس شاهکارمو گذاشتم) یاد گرفتم و حس میکنم تا الان چقدرررر اشتباه کردم و چقدر سختی بیخودی کشیدم(حالا خوبه فقط یدونه کار انجام دادم :| )
"تو کاری با دلم کردی که فکرشم نمیکردم" :)...
از یه طرف دلم مییییره برای اینکه دوباره سفال خام بخرم از یه طرف هم این زیرلعابی یخورده زده تو ذوقم و میناکاری رو با همه ی ظرافت و دقتی که میخواد ترجیح میدم و الانم شرایط اینکه برم سمتش رو ندارم..
ولی ویدیوهای آموزشی رو که میدیدم فهمیدم انقدر علاقه م زیاده که ارزششو داره که حتی بدون یادگرفتن روش اصولی دوباره تجربه ش کنم...

"که از این بدتر هم باشی واسه تو نفسش مییره" :) 

و البته اینم متوجه شدم که اون خانومی که بهمون تو دو جلسه میناکاری و زیرلعابی آموزش داد با اینکه خودش از این هنر کسب درآمد میکرد اما چه نکته های کلیدی ای بهمون نگفته...

مینا در جواب اینکه گفتم یاد سفال می افتم گفت:"😐فقط؟؟"
میدونستم منظورش چیه...اصلا از همون اول فهمیده بودم..مگه میشد یاد اون بیمارستان کذایی که سال ۹۹ میرفتیم نیفتم..اولش از اونجا ناراضی بودیم..میگفتیم اصلا ما رو چه به اینجا..ولی اتفاق ها و خاطره های خوب و بدی که اونجا پیش اومد برامون دلتنگی عجیبی باقی گذاشت...تا الان nبار اونجا رو مرور کردیم و تحلیل و بررسی انجام دادیم :)) و هربار هم آخر سر میگیم فلانی(اسم بیمارستان) با ما چه کردی :)
بگذریم... با این آهنگ یاد یه چیز دیگه هم افتادم..دوران مدرسه! موقعی که کافی بود یه نفر بگه "اگه فااصله افتاده" بعدش کل کلاس بود که داشت باهاش همراهی میکرد :) 



++فاصله یعنی دوری از تو..دوری از حرم..

کاشکی‌فاصله‌ها‌این‌همه‌تعبیر‌نداشت

اذنِ‌پابوسیِ‌توحکمت‌و‌تقدیر‌نداشت . . .

دلِ‌پوسیده‌ی‌من‌حالِ‌تو‌را‌میطلبد

و‌به‌جز‌مرقدِ‌تو‌درگهِ‌تعمیر‌نداشت

#دلتنگی

روز_نوشت ۱۴

باید بگم که اسم نوشتم المپیاد..اولش برای تنوع و علاقه به المپیاد شرکت کردن و یه چیز خارج از زندگی روزمره و یه حس ریز علاقه به قرار گرفتن تو فضای رقابتی ثبت نام کردم...برای انتخاب حیطه ، بدون هیچ تعللی یه حیطه ای رو انتخاب کردم(بالین)که هم علاقه داشتم و هم فکر میکردم خیلی بدردم میخوره و مناسب با رشته م و دروسی که خوندیم هم هست...ولی بعداز چندروز طبق اطلاعاتی که ازش بدست اووردم دیدم برای من مناسب نیست...دوباره نشستم با کلی مشقت و چند روز بالا و پایین کردن ، طبق معیارایی که داشتم بالاخره یه حیطه ی دیگه رو انتخاب کردم..یکم تردید داشتم ولی حس میکردم خوب باشه...با همون تردید جلو رفتم و منبعشو دانلود کردم..
الان که یخورده خوندم و تا یه حدی پیش رفتم میبینم این موضوع ، چیزیه که من از همون اوایلِ دانشجوییم و حتی قبل از اون ، ناخودآگاه بهش دقت میکردم...و نه تنها اون تردیدم از انتخاب این حیطه به طور صد درصد از بین رفت بلکه به اون علاقه ی پنهانم بها داد و کاری کرد که مطالعه ی اختصاصی تری درموردش داشتم باشم..الان به این نتیجه رسیدم که چه المپیاد باشه چه نباشه من این منبع رو برای خودمم که شده حتما میخونم..
خلاصه که دخترکی در من ساز امیدواری مینوازد و این حرفها :) ...فقط اینکه مرحله ی اولِ المپیاد خرداد ماهه و من به تازگی شروع کردم و روزی بیشتر از یکی دو ساعت هم نمیتونم وقت بذارم برای خوندن .. درنتیجه مشکلِ بزرگم کمبود زمانه که قابل حل شدن هم نیست..

حالا اگه خدا بخواد میام مفصللل از حیطه م و نتایجی که خودم تو این چندسال بدست اووردم مینویسم...


چند وقتیه که شب و روزِ خونه خاکستری رنگه...تو این مدت مدام خبر فوت شنیدیم و تسلیت گفتیم..بیشتر از همه مون هم پدر خبر فوت شنیده..از فوتِ دوستها و همکار های چندین ساله تا جدیداً هم فامیل...آدمایی که از هرکدومش حتی من اگر هر یادآوری یا خاطره ای دارم خاطره های خوبه چه برسه به پدر...سوزناک ترین قسمت قضیه هم اینه که اکثرشون بچه های کوچیک یا جوون داشتن...

خلاصه خونه ، حال روحیش تعریفی نیست...
برنامه ی "زندگی پس از زندگیِ" شبکه ۴ بنظرم یکی از بهترین برنامه های کلِ دوران تلویزیونه..از وقتی میبینمش خیلی دیدگاهم نسبت به مرگ عوض شده و تو زندگی کردن و استفاده از لحظه هام هم بهتر شدم...
دیگه نسبت به مرگ ترس خاصی ندارم(تازه وقتی برنامه و صحبتهای افرادی که تجربه ی نزدیک به مرگ داشتن رو میبینم ذوق هم میکنم :)  ) ،  برای فردی که مُرده هم کمتر ناراحت میشم اما هنوزم از از دست دادن و نداشتنِ آدمای عزیزِ زندگیم خیلی میترسم...

از تهِ دل میخوام که هرچی زودتر این روزای خاکستری تموم بشن...دنیا خیلی دلگیر شده.کاری به زندگی خودم ندارم ، و نه فقط از لحاظ مرگ و میر..کلاً...


+خدایا از تو به سوی خودت گریخته ام...



به شوقِ یک نفس تازه

از همون روزای اولی که متوجه علاقه م به پختن کیک و شیرینی شدم ، مادر تاکید داشت که حداقل پخت یه نوع شیرینی پایه و اصیل رو باید بلد باشم..یه شیرینی مناسب پذیرایی، با قرتی بازی و دنگ و فنگ کم ، با موادِ معمول و خلاصه یه چیز خوشمزه و‌ مناسب...
اما با وجود علاقه ی خودم هم به تحقق حرف مادر تا الان خیلی کم سمت پختن شیرینی رفتم(برخلاف کیک و چیزای دیگه)
تا دیگه برای عید سعی کردم به این قضیه لبیک بگم :) بین اون روزای پراز خستگی ، شبها قبل از خواب کارم شده بود پیدا کردن دستور شیرینی هایی با ویژگی های مورد نظرم..در نهایت سه نوع شیرینی رو درنظر گرفتم تا از بینشون یکی رو انتخاب کنم.. به خانواده هم گفتم که برای عید شیرینی نخرن چون قراره درست کنم ..اما این شیرینی پختن موند برای دقیقه نود یعنی دقیقا صبحِ روزِ تحویل سال :) و من مصرانه از ۷ صبح بیدار شدم و بعداز دوش گرفتن رفتم تو آشپزخونه و سعی کردم بدون سر و صدا مشغول درست کردن ساده ترین گزینه ای که داشتم(شیرینی نعل اسبی) بشم..دقیقا ساعت ۱۲ و ۴۵ بود که تزیین شده و چیده شده تو ظرف گذاشتمشون رو سفره ی هفت سین...
و بعداز تحویل سال و خوردن شیرینی ، ابراز رضایتِ شدیدِ خانواده از شیرینی ها واسم شد اولین قشنگیِ سال جدید :)
درحدی که همون روز تمام شدن و فردا صبحش دوباره دست به کار شدم و مقدار مواد رو هم نسبت به روز قبل ، سه چهار برابر کردم تا اگه مهمان هم اومد داشته باشیم..ولی طبق دستور کره میخواست و ما نداشتیم دیگه :)) یه دستور دیگه برای همین شیرینی نعل اسبی پیدا کردم که تغییرات جزئی ای داشت نسبت به قبلی..از جمله اینکه به جای کره روغن مایع میخواست..
میدونستم که با این دستور ، احتمالا یه چیز دیگه درمیاد و به خوبیِ روز قبل نمیشه اما دلُ زدم به دریا و طبقش پیش رفتم...
بعد کلا خمیرِ این شیرینی استراحت نمیخواد اما یسری کار و اینا پیش اومد که نزدیک سه چهار ساعت وقفه افتاد و خمیر استراحت کرد...
و در نهایت یه نوع شیرینی دیگه تحویل داد :)


این شیرینی ها نمیدونم اسمشون چیه و اگه اون وقفه ی اجباری پیش نمیومد و خمیر استراحت نمیکرد خلق نمیشدن اما بازم انقدر خوب شدن که واقعا راضیم(و هرکی خورد راضی بودD: ) از این نتیجه وگرنه ممکن بود دیگه هیچ وقت با این نوع شیرینی آشنا نشم..همیشه که "خیر" دقیقا اون چیزی نیست که ما میخوایم.... :)


غمِ زمانه به پایان نمیرسد
برخیز
به شوقِ یک نَفَسِ تازه
در هوای بهار... :)
(مشیری)

بعداز دو ماه و دو هفته

ممنون که هوامو داشتی خدا♡


[وَ مَن یَتَوَکَّل عَلَی اللهِ فَهُوَ حَسبُهُ]

و هرکس بر خدا توکل کند ، خدا برای او کافی ست..(سوره مبارکه طلاق آیه سوم)

103


یه نفر نوشته بود:
[اینکه آدما چقدر زندگی میکنن رو با آرامششون باید سنجید...]

تا حالا شده ببینین بعضی آدما چقدر آرامش دارن..؟ حتی خیلی شوخ و شیطون باشن ولی با آرامشن...
طمع ندارن..تقلید نمیکنن..حسودی نمیکنن..چشمشون به دیگران نیست..خانواده دوستن..بنده ی پول نیستن و اگه پول و مادیات ازشون گرفته بشه ضربه ای به زندگی و شخصیتشون نمیخوره..عزت نفس دارن..با رشته و شغل و موقعیتشون قالب گیری نشدن..زور نمیزنن تا نشون بدن دارن زندگی میکنن..منفعت طلب نیستن..کینه ای نیستن..از عالم و آدم طلبکار نیستن..

نه اینکه زندگی براشون تنش نداشته باشه..نه اصلا! فقط اونا رو با حالت گِله به زبون نمیارن...


بنظر من اینا آدمای واقعین... واقعا دوست داشتنی و منبع آرامش و حال خوبن..حیف که کمن...


+کار از اونجایی سخت شد که بعضی صفتهایی که شاید همه در لغت ازشون بدشون میاد( مثل طمع و چشم رو هم چشمی و... ) به روز و مدرنیته شدن..

 

+نمیدونم چرا نمیتونم نظراتو تائید کنم؟! اصلا گزینه ی تائید نظر واسم نیست..!

+مکان تصویر: مسجدِ تو جاده ی خونه ی مامانبزرگ اینا :)

بچه رئیس

امروز یه نوزاد ۲۰ روزه اومد بیمارستان..پسر آرومی بود ولی یجوری نگاهم میکرد و جدی بود که ناخودآگاه یاد عنوان بچه رئیس افتادم :) 

از مامانش اجازه گرفتم تا عکس بگیرم ازش ..اجازه داد. تا خواستم عکس بگیرم بچه هه (اسمش صدرا بود) یه خمیازه کشید بعد شروع کرد به کش و قوس رفتن.. بعد که آقا کش و قوساش تموم شد باز یه خمیازه دیگه کشید :|

 بعدشم با یه اخم منتظر موند ازش عکس بگیرم :/

انگار میگفت "این لوس بازیا چیه زود عکستو بگیر برو حوصله ندارم :|"

مادره هم هی قربون صدقه رفتار مردونه ی پسرش میرفت :/

بعد متوجه شدم که بعله
ایشون از اون دسته افرادِ نُهِ نُهیه..درواقع من امروز سعادت عکس گرفتن از یه متولد۹۹/۹/۹ رو داشتم :))

 دیگه واقعا بچه رئیس بود..نه؟! :)


+ باید خیلی قوی باشیم

خیلی کارا مونده که نکردیم
خیلی ذوقا مونده که نداشتیم
باید خیلی امید داشته باشیم
خیلی کارا داریم هنوز... :)

یلداتون مبارک:)🍉

که این دیوانه سرگردان بماند

امشب انگار تنها نشستم وسط یه بیابون و تا هرجا که چشمم میتونه ببینه خالی از هرگونه موجوده...ثانیه ها بدونِ وقفه رد میشن ..تنها صدا سکوته ولی حس میکنم صدای حرفهای مونده روی دلم انگار سینه م رو میشکافه و بیرون میزنه تا شاید کمی بارِ دل سبک بشه...یکم که میگذره دیگه صدای درونم هم قطع میشه...دیگه نمیدونم چی بگم...شروع میکنم به سرزنش کردن...دِ آخه تو چِت شده فرشته؟؟!
درعین اینکه فکری و جسمی مشغول زندگی و ابعاد مختلفشم ولی تهش ذهنم پر شده از دوتا مسئله...یکی کهنه ست و یکی جدید‌...با خودم میگم "ذهنتو درگیر این چیزا نکن‌...انتظارم از تو بیشتر بود دختر!"
نمیدونم چرا تیکه ی دومِ جملم واسم سنگینی میکنه..کمی مکث میکنم و نگاهم به کیبورد،تار میشه..نمیخوام بهش بها بدم...دوباره برمیگردم به اصل قضیه...کمی که واکاوی میکنم یادم می آد روزهایی بود که مسئله ی جدید برام اهمیتی نداشت... بعدتر حساس شدم ولی بازهم نه اینکه ذهنم رو درگیر کنه..مدتی قبل،با پیش اومدن چند نشانه حساستر شدم ...سعی کردم بیخیال بشم و خدا خدا میکردم که دیگه هیچ نشانه ای نبینم و هیچ پیش آمدِ احتمالی اتفاق نیفته...اما باز هم مهم نبود کجا هستم؛خونه،بیرون،مشغولِ خوندنِ یک کتاب درسی یا دیدنِ تلویزیون،تو آشپزخونه،در سکوت یا مشغول صحبت با یک نفر دیگر هرکسی که باشد..یکهو یک کلمه یا جمله ی سرکش که برای استتار خودش رو ربط میداد به آن لحظه ، می اومد و یادآور اون مسئله میشد‌‌...
تصمیم گرفتم بسپارم به خدا تا هرچه خیر است پیش بیاید..و دیگر نه به آن مسئله فکرکنم و نه بیخیال باشم...عادیِ عادی...
بازهم گاهی برایم آن مسئله یادآوری میشود...کاری به کارش ندارم...اما امشب برام خیلی آزاردهنده شده..اینکه تکلیف این مسئله به کجا میرسه و باید دلگرم بشم یا برای همیشه پروندش بسته بشه سردرگمم کرده‌‌...
راستی چقدر خوبه که شب رو داریم...
چقدر خوبه که پاییزه با این هوای بارونیِ قشنگش....
پی نوشت: مسئله ی جدید به مسئله ی قدیم ربط دارد...


سنجاقبرای گفتن از شادیها باید اشاره کنم به تولد سرکار خانوم خواهرکوچولویمان و کیک خودم پز و این حرفا :)   = عکس
( ۱_اون پاپیون ریزا کار من نبود:|  ۲_عجله در تولد گرفتن و خوردن کیک باعث میشه بعداً که عکسارو نگاه میکنی ببینی عههه اینجاش چرا اینجوریه، اونورو چرا اونجوری کردی و... :/   ۳_#نه_به_خود_سانسوری)
ته تغاریمون رسماً وارد ۶ سال شد..البته با زبون و سیاستِ شگفت آوری که در گفتار و رفتار و دلبری داره اصلا این مرزهای تاریخی و سِنی در برابرش حرفی برای گفتن ندارن :)

یادداشت خودکاری: بارون D:


یادداشت مدادی: چیدمان طبقه های کتابخونه رو تغییر دادم..بماند که وسط کار موقعی که کل زمین پراز کتاب و برگه بود حس پشیمونی بسیاری بهم دست داد ولی بالاخره جمع و جورشون کردم و الان هردفعه چشمم بهش میخوره حس رضایتمندی دارم‌‌ و به خودم میگم چرا این همه مدت اونجوری بود :|

+ببخشید که نظرات رو میبندم.

ره رو منزلِ عشقیم

تو فکر بودم..و شاید غمگین..و حسِّ همراهِ روز و شبِ این چند وقتم،خیلی دلتنگ...گوشی دستم بود و خبرها رو میخوندم...
نمیدونم از کجا صدای مولودی میومد
"کسی که یاری مثل تو داره بیاره بیاره بیاره
یه سرِ زلفِ تو تموم عالم نداره نداره نداره"
یهو به سرم زد یبار دیگه اجازه بگیرم(برای رفتن به بخش کرونای بیمارستان)..البته اجازه ی اجازه هم که نه..چون تهش اختیار با خودمه..ولی دوست ندارم خانوادم تهِ دلشون راضی نباشه...مخصوصا این قضیه که به شرایط و زندگی هممون مربوط میشه...
همینجوری و معمولی تر از تمامِ این چندماه بهشون گفتم..قبول کردن...!!!
تعجب کردم..! برای اینکه مطمئن بشم چندبار پرسیدم واقعا؟؟؟!! جدی برم؟؟! میخوام هماهنگ کنماا ؟!

راضی بودن..نمیدونم چیشده...نکنه ازم خسته شدن؟! : ))
مولودیش قشنگ بود: "تو
                                ماهِ دلارایی
                                امیرِ دلهایی..."
واقعا نمیدونم تصمیم عاقلانه ای هست یا نه...
به وجود با این همه ضربه و فشاری که از طرف تصمیمات بعضی از مسئولین داریم تحمل میکنیم...نمیدونم...
و من در صحرا
پی نشانی میگردم
شاید آوای زنگوله ی اُشتُران
شاید یک صورت فلکی
و یا خطی از ردِّ پا
هر آنچه که مرا برساند به 
مهربانی
عشق
زیستن
چونان ماهیِ در تُنگِ آب
زنده به امید... : )

+مولودی ای که صداش میومد:
++عنوان:ره رو منزل عشقیم و ز سر حد عدم/تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم (حافظ)
 
+به وقتِ دلتنگیِ طولانی...
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan