`باران باش`

بـه‌نـامـ‌ ‌پـر‌وردگـارِ‌بــارانـ. . .

باید رد شد از این پلِ شکسته . . .

این روزا پر از حس دلتنگیم... دلتنگ مامانبزرگ، F&F ، دوستای مجازی ، وبم و کلا دلتنگ!

a bout my grand mom:
دلتنگی برای مورد اول خیلی شدیده...تو این یه سالی که ازاینجا نقل مکان کردن به یه شهر آروم و کوچیک و خوش آب و هوا ، فقط دوبار تونستیم بریم خونشون که آخرین دفعه ، مرداد ماه بود ازاونموقع هم فقط دوبار اونا اومدن خونمون و چون زمان بودنشون تقسیم کرده بودن سهم ما فقط یه نصف روز بود...وقتی هم میان نوه ها میچسبن بهشون و نتیجه اینکه همون نصف روز هم که میومدن خونمون ، نوه ها هم میومدن و بعدشم کم کم مامان باباهاشون میومدن و عملا یه مهمونی میشد که یه مامان بزرگ بابابزرگی هم داشت...حالا این خیلیم خوبه...مسئله اینه که دیگه فرصت زیادی برای حرف زدن باهاشون پیش نمیومد و برای مایی ‌که دیر به دیر میبینمشون حس دلتنگیمون ارضا نمیشد...فرض کنید ۱۰ تا نوه ی غیرعاقل(از صفر تا ۸ سال) بخوان یکی یکی برای مامانبزرگ حرف بزنن ، شعر بخونن و چیزایی که یادگرفتن تعریف کنن و از کنارش تکون نخورن.. اصلا حق نوه ی ارشد! به چشم میاد؟!! تازه اونا هرچندوقت یه بار میرن شهر مامانبزرگ اینا و بهشون سر میزنن و هروقت میان نوه های عاقل(از ۸ تا ۱۴ سال) خاطرات اونجا بودنشون و کارایی که کردن تعریف میکنن . . .مثلا تو یه بازه ای هرکس میرفت خونشون از درختاشون کلی سیب و آلوچه(گوجه سبز) و گردو میچید ...ما هم با حسرت فقط شنونده بودیم..یه بار به شوخی بهشون گفتم برای ما هم بذاریدااا...دیگه مامانبزرگ به زووور ۴ تا سیب رو بالاترین نقطه ی درخت واسمون نگه داشته بود و نذاشته بود کسی به اونا دست بزنه که وقتی رفتیم ما اونا رو بچینیم!
حس و حال خونه ی مامانبزرگ وصف نشدنیه...اون پتوها و لحاف تشکهای قدیمیِ سنگییین که خستگی رو از تن هر آدمی بیرون میکنن ...کلوچه های همیشه رو میز که عصرها با چایی میخوریم...صبح بیدار شدن ها با صدای چرخ خیاطی بابا بزرگ...همیشه رادیو گوش کردن مامانبزرگ تو آشپزخونه که باعث میشه خبرها رو زودتر از ما داشته باشه!... اونجا ساعت ۸ و نیم صبح بیدار شدن یعنی خیلی دیر و تا ظهر خواب بودن!...سالاد شیرازی های سر سفره ی ناهار...بشقابهای ملامین و استیل...شربت های همیشگیِ نعنا یا گلاب...کمد رختخوابها، جایی که همه ی نوه ها خاطرات های جذابی باهاش دارن...آب بازی های تو حیاط...ظرف شستن های بی پایان!...ممنوع بودن سروصدا موقع بعداز ظهر که بابا بزرگ خوابه و با اینکه همیشه یه بالشت رو گوشش میذاره ، آخرش وقتی بیدار شد میگه چقدررر سر و صدا میکنید[لبخند] ...مامانبزرگ که راهکار هر دردی رو چرب کردن میدونه ...
هعییییی...خیلی دلم تنگشونه...پریشب تلفنی باهاشون حرف زدم...گفتم مامانبزرگ حالا اگه گوشی لمسی داشتی تصویری حرف میزدیم..
مثل همیشه با خنده گفت نه با دکمه ای خودم راحتترم[لبخند]

a bout F&F :
دو تا دوست صمیمیم هستن که از راهنمایی با هم دوستیم...نقاط اختلافمون از نقاط اشتراکمون بیشتره ، رشته و دانشگاه و اعتقادات و طرز زندگیمون باهم متفاوته ، سالی یکی دوبار همدیگه رو میبینیم! و با وجود اینکه هرکدوم دوستای دیگه ای داریم ، به دلایلی که برای خودمون هم ناشناخته ست این دوستیمون از پایداری و درک عجیبی برخورداره و معتقدیم بهترین کسایی هستیم که همدیگه رو می فهمیم...معتقدیم زمین و زمان همه ی تلاششو به کار میبره تا همون سالی یکی دوبار هم ما با هم بیرون نریم...از جمله اینکه هرموقع با کلی دنگ و فنگ قرار گذاشتیم یه کار غیرمنتظره برای یکیمون پیش اومده ، آب و هوا آلوده شده ، بارون شدید اومده یا برای یکی سفر بدون برنامه پیش اومده یا به طور کل یه چیزی میشه که قرارمون بهم بخوره...
به علاوه ی اینکه وقتی داریم برنامه میچینیم نظراتمون درمورد محل قرار گذاشتن هم با هم تفاوت زیادی داره :/ یعنی ما هر موقع با موفقیت میریم سر قرار و همدیگه رو میبینیم اشک شوق تو چشمامون حلقه میزنه! مورد داشتیم همین بار آخر که همدیگه رو دیدیم و بنظر خودمون"بالاخره موفق شدیم" در همون حین ، زلزله اومد!! البته خفیف بود ولی خب...
ماه گذشته تولد هردوتاشون بود...دیگه به همون تبریک مجازی اکتفا کردم و گفتیم همینجوری شرایط و اوضاع جامعه مساعد نیست ما برنامه ی بیرون رفتن هم بذاریم دیگه معلوم نیست چه مصیبتی پیش میاد ! :|

a bout my blog:
اعتراف میکنم از روزی که وبلاگ زدم ، چندبار نظرم درمورد اهداف و دلیل نوشتنم تغییر کرده..حالا این موضوع رو باز نمیکنم...ولی فکرکنم تنها عقیده ای که از اون اول تا الان با وجود وسوسه های زیاد ثابت مونده و دربرابر تغییرش مقاومت کردم ، اینه که از رشته و کارم حرفی نزنم...همینجوریش بخش زیادی از زندگی روحی و مادیم رو درگیر کرده ، اینجا خواستم تمرین کنم که به ابعاد دیگه ی زندگیم نگاه کنم و ازاینکه این رشته تمامِ من باشه و فقط به درسم محدود باشم و برای اطرافیانم با رشته م شناخته شده باشم خارج بشم...و یکم بقیه ی خودم رو ببینم و ببینم این "خودم" بدون درس و رشته ای که بسیار بهش علاقه منده ، چه حرفی برای گفتن داره...
تو خانواده و فامیل (اگه فامیل رو به عمو عمه دایی و خاله ی نداشته و فرزندانشون محدود کنیم) تا الان کسی رو نداشتیم که وارد اینجور رشته ها شده باشه و اکثرا مهندسی یا رشته های حوزه ی ریاضی و انسانی خوندن و بعضاً دیده میشه تعصب خاصی رو مهندسی دارن...و نمیدونم چه جهش ژنتیکی ای رخ داد که من به علوم تجربی علی الخصوص این دسته از رشته ها علاقه مند(اونم به طرز شدید) شدم...الان مثلا عمده ی صحبتهام با فامیل درمورد رشته م و یا سوالات درمانیشونه...نه اینکه فکر کنید پزشک هستم ها...نه! ولی انتظار دارن چون تو حیطه ی درمانم ، انواع مشکلات و درمانها درهرررر موردی که باشن رو پاسخگو باشم وگرنه "پس این درسایی که میخونین چیَن؟!" (البته اینطوری نمیگن ولی مضمون حرفشون همینه) حالا هی توضیح بده که به جان خودم من تخصصم چیز دیگه ایه :|
یا مثلا مامانبزرگام هربار که میبینمشون معمولا میپرسن دیگه چی یاد گرفتی؟! [لبخند] (و یا ازاین دست سوالات..چون بعضی وقتا براشون خاطره ای چیزی تعریف میکنم)
خلاصه چون مخالفم با اینکه جدیداً این موضوع خیلی پررنگ شده که تو جامعه براساس رشته ، آدمها جایگاه پیدا میکنن و رشته ها تو تعاملات تاثیر پیداکرده ، سعی کردم این روند رو تو روابط مجازیم درپیش بگیرم...(حالا فکر نکنید رشته ی خیلی شاخی میخونم!)
(برگردیم به بحث اصلی یعنی دلتنگی برای وب! )با این تفاسیر ، خیلی چیزا و اتفاقات زندگیم رو نمینویسم ولی همون چند خط پستهایی که مینویسم یه حس خوبی بهم میده و دوست دارم تندتر پست بذارم و هر موقع زیاد فاصله می افته دلم تنگ میشه...! انگار یه پناهگاه اَمنه...به خصوص اینکه اسمش(آفتابِ بارانی) تو هرروزم جاریه...

a bout my virtual friends:
دو هفته ست که بخاطر مشغله های خانوادگی و شخصی هیچ پستی (بجز دو سه تا) رو نخوندم..و دوست دارم یه فرصت گیر بیارم که بشینم با حوصله همه رو بخونم...دلم برای صحبت کردن حتی درحد یه سلام احوال پرسی با دوستای مجازیم تنگ شده...به یادشونم منتها گذاشته م یه وقتی باشه که بتونم قشنگ حرف بزنم نه اینکه مجبور بشم امروز یه کامنت بدم ، پس فردا یه کامنت دیگه در ادامه ی کامنت امروز :/ چون اینجوری هم شرمنده ی طرف مقابلم میشم هم اینکه حس خوبی نداره...


دیدین یه وقتایی آدم کلی حرف داره ولی هرچی بگه ، نمیتونه حق مطلب رو ادا کنه؟!.‌‌..هرچی میگرده نمیتونه حرفاشو تو کلمه ها جا بده؟!..نیاز داره یه نفر شنونده باشه و شروع کنه براش از هر دری حرف بزنه؟!..الان دقیقا همون شکلیم...

+برای این حالم
هرچه بازجویی کنی ،
 تنها یک جواب دارم ؛
چون "دلتنگم" . . .

هواپیمای اوکراین

ویروس تبخال تو عصب مخفی میشه و هر موقع که سیستم ایمنی بدن ضعیف بشه ، خودشو نشون میده و رو زخم آدمی که بخاطر شرایط روحی یا جسمی بد ، سیستم ایمنیش ضعیف شده نمک میپاشه‌‌‌...

بعضی آدما هم دقیقا همین شکلین...موقعی که شرایط خودش به اندازه ی کافی بد و ناراحت کننده و تنش زا هست ، هی قضیه رو داغ و داغتر میکنن و از موقعیت استفاده میکنن و چیزهای کاملا بی ربط رو به هم ربط میدن...
خودشون یک ذره احساس مسئولیت دربرابر خودشون و جامعه شون ندارن و تو مدیریت زندگی فردیشون موندن اما دائماً خودشونو منتقد وقایع زمین و زمان نشون میدن و تحلیل های استراتژیک سیاسی و مدیریتیشون هم گوش فلک رو کر کرده...

تو روزایی که مردم داغدار عزیزانشون هستن و همیجوریش هرروز با یه شوک جدید مواجه میشیم ،
الان که مشخص شده خودمون هواپیما رو زدیم ، واقعا احساس میشه که بعضیا از شادی رو پا بند نیستن...
کسایی که چند ساله برای هییییچ حادثه ی انسانی یا طبیعی نه تنها مرهم نبودن و اقدام مفیدی از خودشون نشون ندادن بلکه حتی خم هم به ابرو نیووردن و ری اکشنی نشون ندادن و به قول یکی از بچه ها ، به هیچ کجاشون هم نبوده ، الان شدن دغدغه مند و ناراحت و دائم جملات فلسفی میگن و هرچی قیمه هست رو میریزن تو ماستا...
باز خوبه بین این همه نامردِ کفتار صفت چه داخلی چه خارجی ، ینفر پیداشد که اونقدر "مرد" باشه که بیاد بخاطر چیزی که تقصیر خودش نیست عذر بخواد و بگه تقصیر ما بوده و گردن ما از مو نازکتر...
نگید بعداز چندروز مجبور شد بگه و فلان ؛ همونطور که مستحضرید ، بساط تکذیب و انکار و به رو نیووردن بین مسئولین عزیز ، پهنه(تا دلمون بخواد میشه به طور مستند ثابت کرد) اما اینکه یه مسئول اونم به این مهمی مثل ایشون خیلی صریح اشتباه رو قبول کنه و عذرخواهی کنه ، رویداد کمیابیه...

_وقتی حرف از بصیرت و دشمن و اتاق فکر و صهیونیست و نفوذ و امثالهم میشه ، نه نشون دهنده ی جنگ طلبیه نه توهمِ دشمن داشتن...اما چه کنیم که فقط گذر زمان میتونه اهمین خیلی چیزا رو به خیلی از آدمای ظاهربین ثابت کنه...

_(قسمتهایی از این پاراگراف کپی شده)
فعلا وقت برای انکار این موضوع هست که اون فیلمِ اولی که از سقوط هواپیما منتشر شد ، بسیار فرصت طلبانه ، با زاویه ی خوب و بدون هیچ هول شدن و استرس گرفته شده و اولین منتشر کننده ش ، نریمان غریب (از عوامل شبکه ی من و تو و ایران اینترنشنال(شبکه ی سعودی) ) بود و کمتر از یه ساعت هم برای اولین بار تو رویترز منتشر شده و رویترز هم صحت رو تائید کنه...!
گذر زمان پرده ها رو برمیداره...

_(کپی شده، ازصحتش مطمئن نیستم) با توجه به آمریکایی بودن هواپیمای بوئینگ ، تغییر در کد شناسایی هواپیما از نوع مسافربری به جنگنده و همچنین اختلال در مسیریابی و القای مسیر مجازی و تغییر مختصاتGPSتوسط ارتش آمریکا موجب هدف قرارگرفتن این هواپیما شده...

______________________

+بین درگیری های زندگی و با این اتفاقات پیش اومده ، حجم کار و شوک و ناراحتی زیاده اما نمیدونم این چه حسیه که انگار "باید" پست بذارم و چند خط بنویسم...
میخواستم درباره ی اینکه برخلاف بعضی پستهام واقعا زیاد خوشم نمیاد از سیاست و حرفای سیاسی بنویسم اما دیدم خسته م و الان تو ذهنم کلی اصطلاح تخصصی درسی با امورات زندگی و با هواپیما و سردار و دشمن و اینا باهم قاطی شده و کشش نوشتن ندارم...در این حد بگم که نظرم اینه که وظیفه ی هر آدمیه که  بخاطر زندگی شخصی و اجتماعیش تا یه جایی وارد سیاست بشه
______________________
_سلیمانی ها دارد این خا‌ک
______________________
______________________
++"تو" هم دلتنگی؟!
مثل من...؟!

واقعا آماده م ؟!

دیروز بین بحثهای تو گروه ، یکی از بچه ها گفت

متعادل زندگی کنید ؛ با لذت زندگی کنید ؛ شاید فردا که سوار اتوبوس شدیم بریم دانشگاه ،

اتوبوس ما هم چپ کرد یا آتیش گرفت و زندگیمون تموم شد . . .


...


+

_یک نازنین دخت اومد واسم دزد کشید : )

چشم های غبار گرفته را باز کرد با این شهادت

[حالا یک سیلی دیشب به اینها زده شد ولی انتقام اصلی اخراج نیروهای آمریکا از منطقه است.] 


[شهید سلیمانی هم شجاع و هم با تدبیر بود

بعضی ها شجاع هستند و تدبیر ندارند

بعضی ها تدبیر دارند ولی جرات و شجاعت اقدام ندارند.]


[دشمنیِ او(آمریکا) دشمنیِ موسمی و فصلی نیست بلکه دشمنیِ ذاتی است]

_رهبر معظم انقلاب اسلامی.

__  
|

الان دیدم درمورد تشییع سردار یادم رفته چیزی بنویسم...فقط میتونم بگم بی نظیر بود..نه فقط به حرف ، به معنای واقعی کلمه بی نظیر بود...واقعا این چه خون پاکی بود که وادارمون کرد هرطور که میشه حضور پیدا کنیم...مردم و صحنه های شگفت انگیز و باریدن اشکهای از ته دل و درکل هر آنچه که دیدم تا آخر عمر تو ذهنم خواهد موند...
__ 
|   

#انتقامِ_سخت

وای بر ما

ننگ بر ما

اگر بخواهیم با خونِ سردار معامله کنیم.‌ . .

 

+سردارِ دلها ؛ چه داشتی در وجودت ، جریان چیست که اقتدار و آرامش و جوانمردیِ نگاهت

حتی در عکسها ، چنان در عمقِ جان و دل نفوذ میکند و پر حرارت است که یخِ هر چشمی را آب میکند...

 

+الان وقت بلند شدنه...وقت عهد بستن و رفتن تو میدون جنگ...

همه ی ما باید لباس رزم بپوشیم...نه فقط برای جنگ نظامی،بلکه تو هر زمینه ای که تخصص و توانمندی داریم...در راستای اهداف مقدسی که سردارِ اسطوره مون براشون تلاش میکرد...

#این_عَلَم_زمین_نمی افتد . . .

 

+برای شهید سپهبد قاسم سلیمانی_میثم مطیعی

میرِ علمدار نیامد

{بسم الله قاصمِ الجبّارین}


انا لله و انا الیه راجعون...به راستی چه زیبا به نمایش گذاشت از خدا بودن را...


و چه نابخردانه  #ترس خود را به نمایش گذاشتند

و افسوس

که در پریشان حالی و ناآرامی ابدی دست و پا میزنند...


دستشان باز شد آلوده به خون ، جانی ها

بی دوام است ولی خنده ی شیطانی ها

کم #علمدار ندادیم در این کرب و بلا

کم نبودند در این خاک ، #سلیمانی ها

جای هر قطره ی خون صد گل از این باغ شکفت

کِی جهان دیده از این گونه فراوانی ها

آرزو داشت به یارانِ شهیدش برسد

رفت پیوست به #حاج احمد و #طهرانی ها

#شعله شد خشم فروخورده ی ما از این داغ

کم مباد از سرشان سایه ی نادانی ها

برسانید به آنها که پشیمان نشوند

ثمری نیست در این دست پشیمانی ها

غیرت است اینکه همه پیر و جوان میبندند

#گره بر چکمه و #سربند به پیشانی ها

#انتقامش به خدا از #حججی #سختتر است

وای از #مشتِ گره کرده ی #ایرانی ها

راهی #قدس شده لشکرِ #آزادیِ #قدس

این خبر را برسانید به #سفیانی ها . . .



همینطور که میگذره ، بیشتر باورم نمیشه...

تاحالا نماز جمعه به این شلوغی تو عمرم ندیده بودم...و مردمی که بی مهابا اشک می ریختن و سوزناکانه گریه میکردند...


سردارِ دلها شهادتت مبارک. . .


قسم بر پیکرِ پاکِ شهیدان ؛ پس از مالک ، علی تنها نخواهد ماند دیگر . . .

سه روزِ سخت

اون امتحانی که تو پست قبلی گفته بودم رو خوب دادم..احتمالا نمره ی کامل رو بگیرم...

دوشنبه یه امتحان خیلیی مهمتر از اون داشتم که واقعا واسش زحمت کشیدم...قرار بود امتحان از ۱۰ صبح شروع بشه ..من از همون ساعت ۱۰ اونجا بودم تا اینکه ساعت ۵ عصر نوبت من شد که برم امتحان بدم :|و تو این ۷ ساعت انتظار ، ۱۰ بار مردم و زنده شدم...گاهی برای عوض شدن فضا یکم مسخره بازی میکردیم ولی همه نگران بودن و هیچکی حال و حوصله نداشت...حتی انقدر دست و پام یخ کرده بود که حال راه رفتن نداشتم و فقط کشون کشون رفتم نماز ظهر و عصر خوندم و برگشتنی هم ۱۰ دقیقه رفتم سر مزار شهدای گمنام...

نمره ی این امتحانم از ۱۹/۵ شد ۱۸/۵... قبول دارم که دوجا اشتباه داشتم و از نمره م راضیم...


از امتحان داشتیم با حدیث برمی گشتیم خونه که دیدیم دم در یه خانومی نشسته رو زمین و با لحن سوزناکی اصرار داره بهش پول بدیم...یکم نگاه کردم دیدم یه بچه ی ۳، ۴ ساله هم کنارش رو زمین خوابه و یه پتوی نازک روشه...و این دقیقا خط قرمز منه..بچه!

تصورکنید هوا سرده ، یه بچه ی لاغر و نحیف و احتمالا گرسنه رو زمین خوابیده با یه پتوی نازک...و پدر و مادری که این بچه اندازه ی یه دوتومنی که مردم بهشون بدن براشون اهمیت داره...اونروز انقدر از لحاظ جسمی و روحی خسته شده بودم که با دیدن این بچه همینطور بی اختیار اشکام میومد...عمیقاً دوست داشتم همونجا بچه رو بغل کنم و باخودم ببرمش...

خیلی فکرکردیم که برای این بچه چکارکنیم..آخرش ته کاری که از دستمون برمیومد این بود که حدیث یه کم گردو و مغز تو کیفش داشت منم رفتم دوتا کیک و آبمیوه خریدم و دادیم بهشون...

بعدشم به مقصد خونه هامون سوار اتوبوس شدیم...انقدر فکرمون درگیر شده بود که آخر تصمیم گرفتیم زنگ بزنیم اورژانس اجتماعی (۱۲۳) و گزارش بدیم...چندبار زنگ زدیم و موقع صحبت با کارشناسهاشون که میشد تلفنو قطع میکردن :/

و اون بچه و دنیاش همونطور موند . . .

راستی چندتا بچه دیگه شبیهش هست؟!!!


بالاخره رسیدم خونه...و از وقتی گرمای خونه رو حس کردم یخ بستم برای اون فرشته ی مونده تو سرما...برای زبریِ جای قدمهاش و خشونتِ دنیاش...


تو فکر امتحانِ فرداش(یعنی سه شنبه) بودم که خانواده یادآوری کردن امشب نوبت دکتر دارم...و من یادم اومد که به کل نوبتمو یادم رفته بود...دیگه ظرفیتم تکمیل بود..شایدم حتی مازاد بر ظرفیتم بود...اما باید میرفتم..


بعداز دکتر دو سه ساعت خوابیدم و بعدش بیدار شدم برای امتحان سه شنبه بخونم...که بیشتر از دو ساعت کشش بیدار موندن و درس خوندن نداشتم(تا ۵ صبح بیدارموندم) ..از اونورم ۹ صبح رفتم دانشگاه و با امتحانی بس بیرحمانه مواجه شدیم...و بعداز امتحان با حالی داغونتر برگشتم خونه...الان فقط آرزو دارم نمره م حداقل ۱۳ ، ۱۴ بشه...


بعداز دو وعده غذا نخوردن داشتم غذا میخوردم که گوشیم زنگ زد و شماره هم ناشناس بود...احتمال میدادم حدیث باشه که اندازه ی موهای سرش شماره داره...همینطور که آماده بودم بهش بگم "بازم شماره ی جدید؟!!" ، جواب دادم و دیدم یه نفر از دانشگاه تماس گرفته و گفت دوست داری بری دیدار رهبری؟

و اون لحظه که اینو شنیدم زمان ایستاد...بعداز کمی سکوت با بُهت گفتم آره اما باید اجازه بگیرم..و نتیجه این شد که ده دقیقه دیگه تماس بگیرم و نتیجه رو بگم...به طور فشرده با خانواده صحبت کردم و اجازه دادن و اطلاع دادم و اسمم تو لیست نوشته شد...ولی نیم ساعت بعدش خبر دادن که دیدار برای پرستارهاست و اشتباهی به من زنگ زدن :/

ولی خب همین تماس اشتباهیم واسم شیرین بود...خیلی شیرین...


+میلاد حضرت زینب (س) و روز پرستار مبارک باشه : )


__________________________________

++برای چنین بچه هایی راه حلی ندارید؟

امتحان دارم...

"و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد"


امروز یه امتحان مهم دارم

خدایا من درسمو خوندم...میدونم یه کم کاریهایی داشتم اما سعیمو کردم خوب بخونم‌.‌‌..

بقیش رو به تو می سپارم...

امروز میتونه لحظه های خوبی داشته باشه و از اون روزای آفتابیِ بارونی باشه

بارونایی که فقط حس شدنین و دیده نمیشن..

خدایا آفتابِ امروزم رو بارونی کن..‌.آمین‌♡


+هم اکنون یه دختر گلِ در راه دانشگاه هستم که درسشو خونده،لباساشو اتو کرده،موهاشو بافته،استرس داره و ضربان قلبش تنده ، دیشب تا ۴:۴۵ بیدار بوده و بشدت خوابش میاد و خواسته و هدفش خوب دادنِ این امتحانه ...

التماس دعا...

+دیشب تو زمان استراحتم، همینجوری خودِ وبمو باز کردم...دیدم دو نفر آنلاینن : )  خیلی انگیزه گرفتم و ذوق کردم مرررسی : )))

ولی لطفا دیگه سعی کنید شبها تا دیروقت از مانیتور و گوشی استفاده نکنید  اینجا اونقدر خاص و ارزشمند نیست که بخاطرش به چشماتون آسیب بزنید..راضی نیستم!  *_^

خُنَکای سبزِ سایه

بنظرم یکی از آفت های خیلی مهم زندگی (زندگی شخصی و زندگی کاری) ، اینه که آدم ها دچار روزمرگی و فرمالیته بشن...تو این حالت آدم اهدافش یادش میره ، نسبت به اطرافیان و وقایع دور و برش بی تفاوت میشه و دیگه خبری از احساس نیست...
اگه دقت کنیم این دچار شدن رو تو خیلی از آدمها میبینیم که مشکلات زیادی هم برای خودشون و جامعه ایجاد کرده ...مسئولی که دچار روزمرگی میشه و دیگه "مسئولیتش" یادش میره و مثل یه ماشین صرفاً میره سرکار و یسری کار همیشگی رو انجام میده و برمیگرده ... دکتری که دچار روزمرگی میشه و مثل یه ماشین میره مطب و با بی تفاوتی یسری مریض رو ویزیت میکنه و برمیگرده خونه...راننده ای که دچار روزمرگی میشه و مثل یه ربات هرروز یه تعداد مسافر میزنه و میره خونه و...
یا حتی مثلا دانشجویی که مثل هرروز با بی تفاوتی و یه تعداد غُر! میره دانشگاه و بر میگرده:d
درحالیکه اگه از این "دچاری" خودمونو خلاص کنیم ، کلی لحظه های مهم و خوب تو زندگیمون میبینیم که میتونن برای ما و آدم های دوروبرمون پر از تاثیر باشن...
اگه از روزمرگی و فرمالیته دور بشیم ، میتونیم معنی زندگی رو بفهمیم...


+دیروز خانواده باید میرفتن یه شهر دیگه(حدود ۱ و نیم ساعت راهه) ...داداش کوچیکه(داداش دومی)حوصله ی رفتن نداشت گفت من میمونم خونه پیش فرشته...هرچی بهش گفتیم نرفت باهاشون...گفتم ببین من میخوام بشینم درس بخونماااا  گفت باشه منم میخوام کارای خودمو بکنم :|
آخرش موند خونه و تا ۱۱ شب تنها بودیم...به همین کتابی که الان جلوم بازه ، یه خط هم درس نخوندم :/
ازجمله فعالیت هایی که انجام دادیم این بود که شعرهایی که یادگرفته بود تمرین کردیم ، باهمدیگه کیک پختیم و انیمیشن "منِ نفرت انگیز" رو برای بار n ام نگاه کردیم :|



اون تیکه ای که از اون قلبها نداره،قلبش تو راهِ رسیدن به کیک بود اما طی یک تغییر مسیرِ ناگهانی ، خورده شد! توسط برادرعزیزم :/
وقتی داشتیم مایه(مایع؟) کیک رو آماده میکردیم ، داداشم خیلی دوست داشت ازش بخوره...هی من میگفتم نههه نپخته ست و فلان...موقعی که مایه ی کیک رو ریختم تو قالب که بذاریمش تو فر ، گوشیم زنگ خورد..حین صحبت با گوشی یه لحظه چشمم خورد به برادر جان که داشت انگشتی که تا ته کرده بود تو قالب رو درمی اوورد و بعد با لذت و چشمانی پراز برق شیطنت، شروع به خوردن انگشت کیکیش کرد =_=

+بالاخره کتاب انسانِ ۲۵۰ ساله رو خریدم...

مگر کبوترِ آواره جا نمیخواهد؟!

 مثلا

همین روزا

یهویی

طلبیده بشیم مشهد

مشهد که نه...

فقط حَرَم . . .فقط حَرَم. . . فقط حَرَم . . .

یعنی میشه؟!...

حرمِ امنِ تو کافیست هراسان شده را...

 به سرم غیر هوای تو تمنایی نیست

بطلب تا که فقط سیر نگاهت بکنم...

{السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)}

دست در دستِ خطر بود و نمی دانستم...!

×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×

سلام! امیدوارم حالِ خوبی داشته باشید!

[شاعری خسته ام از دستِ تو بیمار منم
راویِ چشمِ تو در این همه اشعار ، منم
]

ما با خانواده ، دوستان و عزیزانمون و بیشترِ افرادی که دیدار میکنیم ، دست میدیم...حالا ممکنه این دست دادن برای نشون دادن علاقه و احترام باشه یا به طور فرمالیته باشه...
تو همین چند ثانیه دست دادن ، علاوه بر احساسات و امواجی که رد و بدل میشه ، به طور فیزیکی هم انتقالاتی هست...دست های ما مثل یه وسیله ی نقلیه برای میلیونها موجود زنده و غیرزنده عمل میکنن...
ما با دستهامون، به دنیای همدیگه ، کلی موجودِ زنده هدیه میدیم(⚠️خطر در کمین است) یموقع باعث نشیم که فردِ مقابلمون، یه چنین حالی پیداکنه:
[تو اگر می دانستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دستِ عزیزان خوردن
از منِ خسته نمیپرسیدی
آه ای مَرد ؛ چرا تنهایی؟!]
!!

فصل پاییز علاوه بر اینکه پادشاهِ فصلهاست و زیبایی های فراوان و چشم نوازی داره ، یسری مراقبت ها هم میطلبه تا بهتر بتونیم از دنیا تو این فصل قشنگ لذت ببریم...میزانِ رفت و آمدِ باکتریها و ویروسهای دوست داشتنی ، تو این فصل خیلی زیاده و باید مراقب باشیم پذیرا یا ناقل چه باکتریها و ویروسهایی میشیم... که یه دست شستنِ ساده خیلی تو این موضوع موثره : )
پس لطفا چندتا نکته رو رعایت کنیم:
اول: بعداز انجامِ هرکاری که می دونیم بهداشت دستهامون رو کم کرده ، دستهامون رو بشوریم.
دوم: صابون بزنیم! (صابونهای جامد تو مکانهای عمومی به انتشار آلودگی کمک میکنه .برای همین استفاده از صابون مایع بهتره)
سوم: یه دست شستنِ معمولی ، باید حداقل ۱۵ ثانیه طول بکشه(البته بعضی هم میگن حداقل ۱۰ ثانیه و بعضی میگن حداقل ۲۰ ثانیه)
وقتی صابون می ریزیم تو دستمون، شیرآب رو ببندیم و حین شستنِ دستها ، با خودمون بشماریم(هزارویک ، هزارو دو، هزاروسه ،...،هزاروپونزده) یا میشه به جای شمردن و استفاده ی مفیدتر از وقت ، ۱۰ تا صلوات بفرستیم یا یه آهنگ زمزمه کنیم و...خلاصه یجوری حواسمون به زمان باشه.
چهارم:بین انگشتها و پشتِ دست و زیر ناخن ها رو خوب بشوریم.
پنجم:در آخر با دستِ کفی شیر آب رو کفی کنیم و بعد بازش کنیم‌ و با آب خوب کفِ دستها و در آخر شیر آب رو بشوریم...

شاید به ظاهر وقت گیر یا سخت به نظر برسه اما باور کنید اصلاً زمان زیادی نمیبره و با چندبار مکلف کردنِ خودمون به درست دست شستن ، به انجامِ صحیحِ اون عادت میکنیم...
درنظر بگیرید اگه به واسطه ی همین بهداشتی نبودنِ دستها مریض بشیم ، حساب کنید یه دکتر رفتن و بیحالیِ ناشی از بیماری و دارو خوردن و ... چه هزینه و زمانی میبره...پس این چند ثانیه وقت گذاشتن جای دوری نمیره و سودش اول به خودمون و بعد به اطرافیانمون میرسه...
خواهشاً اگر سرماخورده هستیم یا آنفولانزا گرفتیم ، رعایت کنیم و با دیگران دست ندیم..باور کنید با دست ندادن ، محکوم به ۱۰۰ ضربه شلاق نمیشیم!! میشه خیلی راحت از دست دادن اجتناب کنیم و بگیم که سرماخورده هستیم...
[مرا ببخش اگر دوستت دارم و کاری از دستم برنمی آید!]
ما خیلی راحت میتونیم تو به دردسر افتادن های دیگران نقش داشته باشیم و خودمون هم ندونیم..! شاید اون فردی که به وسیله ی دست دادن بیمار میشه هم متوجه نشه که به این طریق بیمار شده اما وقتی میتونیم خیلی ساده ، یه سری نکات ابتدایی رو رعایت کنیم و حواسمون جمع باشه ، چرا کاری کنیم که اثر منفی از خودمون به جا بذاریم؟!
[با رفتنِ خود سست کردی دست و پایم را
این دستمزدم بود؟ ...کم دادی بهایم را !
]
یادمون بمونه
" سلامتی عجله بردار نیست! "


#دست_در_دستِ_خطر_بود_و_نمیدانستم

پی نوشت: با دیدِ سلامتی به مفهوم شعر ها و متن های آبی رنگ نگاه کنید : )

×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×

روزنوشتِ پراکنده_موقت

•صدای تیراندازی،مردمِ بی گناه،یه عده فرصت طلب،نامردی،درگیری،بی کفایتی و...  .


• این روزا بخاطر بالارفتن کرایه ها ، اتوبوس ها و مینی بوس های در دانشگاه و جاهای دیگه ، سریعتر از همیشه پر میشن...تازه علاوه بر اینکه کامل پر میشن ، راهروی وسطشون هم تقریبا پرِ آدمهای سر پا ایستاده میشه...من خودم کم پیش میاد که صندلی گیرم نیاد و سر پا بایستم اما الان تو این هفته بجز دو بار ، بقیه ی رفت و آمدها رو مجبور شدم سر پا بایستم...

(امروز حساب کردم دیدم از خونه ی ما تا دانشگاه با مینیبوس یا اتوبوس ، دو تومن میشه اما اگه بخوام با ماشین خودمون رسونده بشم دانشگاه ، گرونتر درمیاد :| )

•از اونجایی که اینترنت قطعه ، دیگه پروفسور گوگل به سوالاتمون پاسخگو نیست و بیشتر از هر وقتِ دیگه ، با کتابهای رفرنسمون ارتباط برقرار کردیم! کتابدارمون هم از این همه مراجعه کننده به وجد اومده بود..!

• ۱)اونروز! ساعتِ بین کلاسهامون بود ، بارون شدید هم بود ، نمیشد پامونو از دانشکده بذاریم بیرون..اینترنت هم قطع بود...حرف زدیم ،پنجره ی کلاسو باز کردم و از منظره ی قشنگش عکس گرفتم ، درس خوندیم ، دوباره حرف زدیم (اینبار بحث درمورد ازدواج بود با حضور بزرگترای کلاس که مشاور ثابت این مقوله هستن : )) ) و عجیب زمان نمی گذشت...حالا اگه اینترنت وصل بود و دو دقیقه میومدم وبلاگها رو بخوندم ، دو ساعت گذشته بود :|
قبل از همه ی اینها ، دوست داشتم کمی برم زیر بارون...به هرکی میگفتم بیا بریم میگفت نه شدیده، خیس میشیم و خلاصه کسی پایه نبود‌‌‌‌...
۲=ظهر)دم پنجره بودم داشتم هم لذت میبردم هم حسرت زیر بارون رفتن میخوردم ..محوطه خلوتِ خلوتتتت بود فقط هراز گاهی یه زوج عاشق ، جیک جیک کنان رد میشد و بینندگان! رو بیشتر هوایی میکرد...از شدت بارون کمتر شده بود دیگه به زور سه نفرو برداشتم رفتیم بیرون و با ینفرشون رفتیم زیر بارون(خودش داوطلبانه اومد دیگه با زور من نبود^_^)...خیلییییی خوب بود اصلا عاااااالی بود...البته زیاد نموندیم...
۳=۶ عصر) نشسته بودم تو مینی بوس که برم خونه...همچنان بارون بود و همه ی سقفش چکه میکرد :| پشت سرمون دوتا از برادران دانشجو نشسته بودن و داشتن درمورد بنزین و قطعیِ اینترنت و بارون حرف میزدن..گاهی هم بقیه از بقیه ی صندلی ها تو بحثشون شرکت میکردن..
وضعِ منو دختر بغلیم : داشتیم جوری خودمونو تنظیم میکردیم که کمترین میزان قطره از سقف چکه کنه رومون...
یهو پسر عقبی با خنده خطاب به ما گفت "خواهرم بیخیال.. ببین ما هم داریم دوش میگیریم :/ آب روشناییه!" : )
۴=۶ و نیم عصر) پیاده شدم و حدود ۷ دقیقه تا خونه باید پیاده روی میکردم...همچنان باران،منم بدون چتر...رسیدم تو خیابونمون جوریکه دورتر ، خونمون دیده میشد ولی از یه تقاطع باید رد میشدم‌‌..حالا این خیابونی که باید ازش رد میشدم خیابونیه که همیشه دوقطره آب بریزی توش ، یه دریایی راه میفته بیا و ببین:/ اون موقع هم دریا شده بود...هرچی دوطرف خیابون رو نگاه میکردم که ببینم از کدوم طرف برم که خشکی باشه ، نبود و کل خیابون پر آب بود...جوریکه ماشین رد میشد ، آب میومد رو پیاده رو ها...
یکم فکرکردم که از کدوم طرف برم که مطمئن باشم میتونم از خیابون رد بشم ...آخرش زنگ زدم خونه...گفتم الان من اینور آبم شما اونور آبید بیاید از اینور آب براتون جنس قاچاق بفرستم : )) نه ببخشید اینو نگفتم :/ لوکیشن دادم و شرایط رو گفتم..گفتن بایست همونجا الان داداش به دادت میرسه...
منم با چشمان قلب قلبی گفتم باش فقط چتر هم بیاره با خودش ♡_♡
یکم با ذوق اینکه الان نجات پیدامیکنم و الان چتر میاره ایستادم(هنوز کاملا به عمق واقعه پی نبرده بودم)...همچنان بارون...منم همچنان درحال خیس شدن...فین فینِ دماغ هم خیلی وقت بود شروع شده بود....
یهو دیدم داداشم با یه ژست خیلی نجات دهنده گونه و انگار که پیش خودش میگه برم ببینم باز این دختر کجا کارش گیر کرده میاد...
بارونی تنش بود و از این چکمه پلاستیکی زردها(البته مال ما صورتیه!) که باهاشون میرن تو آب پوشیده بود و یه چتر هم دستش...
حالا که رسید به عممممق فاجعه پی بردم...داداشم و چتر اونور آب ..من؟! اینور آب :// درواقع چتر اونور آب بود من اینور :/ درواقع همچنان من و باران و دل سپردنِ اجباری! : )
 تا وضعیتو دید گفت چرانگفتی تیوب بیارم؟! : )))
جوری بود که حتی نمیشد اون با چکمه هاش بیاد اینور خیابون..دیگه با ناامیدی جزوه مو دراووردم سریع تلقِ جلدشو کندم و گرفتم بالا سرم...روپوشمم از کیفم دراووردم انداختمش رو سرم(از جمله کاربردهای روپوش سفیدمون)
یه جهت رو انتخاب کردیم و همینطور رفتیم به امید اینکه یکم خشکی پیدا بشه تا بتونم از خیابون رد بشم‌‌...کلی راه رفتیم و با مشقت یه راهی برای رد شدن پیدا کردیم و بالاخره خداروشکر رسیدیم خونه‌‌‌...
+حسابی تلافیِ همه ی حسرت زیر بارون رفتن ها دراومد...

پاییز و آب و هواش رو خیلی دوست دارم...کلا به واسطه ی گرمایی بودنم از هوای سرد و بارون خیلی استقبال میکنم...منطقم هم اینه که مگه تو سال چندبار بارندگی داریم یا مگه تو یک سال چند روز هوا سرده؟!!!
میدونم انصافاً منطق بی معنی ایه ولی بنظرم خیلی اعتقادِ قشنگیه :| ^__^



•یکی از نتایج  ۴،۵ روز بی اینترنتی اینه که ۱۱۱ تا پستِ نخونده شده دارم...انشاءالله به نظرات هم هرچی زودتر پاسخ میدم...

روز_نوشت_۹ (یک مشت حرفِ بدون ارزش)

_بنظرم برادر بزرگتر داشتن یا کوچیکتر اما با اختلاف سنی کم(مثلا ۲ سال) خیلی خوبه...خواهر بزرگتر هم خوبه...کلا اینکه یه فرزند قبل از خودت باشه خوبه.. ترجیحا برادر : )
اغلب همکلاسی ها و دوستام برخلاف من ، بچه ی اول نیستن...بعد هرچی که میشه میگن "آره به داداشم که گفتم ، گفت فلان" ، "اینجای درسو نمی فهمیدم ، داداشم واسم توضیحش داد" ، "داداشم میگه اگه فلان کارو کنید بهتره" ، "صبحها با داداشم میام..همینجا کارمیکنه/درس میخونه" ، "این درس رو داداشم قبلا پاس کرده و کتابشو داشتیم..دیگه من نخریدمش" ، داداشم اینطور ، داداشم اونطور و...
از اون طرف هم وقتی ارتباطم با برادرهای خودم و خواهرکوچولوم نگاه میکنم میبینم خواهر بزرگتر داشتن هم بسی چیز خوبی ست : )

امروز از اون روزایی بود که یهویی دوباره دلم برادر بزرگتر خواست...

+ جا داره یادی کنیم از ۲۸ بهمن ، روز جهانی فرزندان اول خانواده

_نصیب نشه ، از این ویروس جدیدی که اومده گرفتم...چندروزه که حالم خیلی داغونه(تب،سرفه، عطسه،کوفتگی بدن)به حدی که فقط به اجبار سعی به حیات و زندگی دارم و دانشگاه میرم..که البته امروز به توصیه ی مادر و درنظر گرفتن سلامتِ بقیه ، بیخیال دانشگاه و عواقب غیبتم شدم...
طبق آمارِ برنامه یِ گام شمارِ رویِ گوشیم ، روزی بین ۲ تا ۳ هزار قدم راه میرم...دیروز پیاده رویم بیشتر بود ، شد ۴ هزار قدم..منم خب حالم بد بود... تو دلم میگفتم خدایا سالم برسم،چیزیم نشه،غش نکنم یموقع..!
بعد یادم اومد که یکی از چیزایی که دوست دارم تجربه کنم همین غش کردنه که البته تا حالا پیش نیومده...
دیگه وقتی می دیدم که مکان و موقعیت خوبه ، دعام تغییر پیدا میکرد به " خدایا اگه قراره غش کنم همینجا باشه!" که آخر بازم هیچی نشد!

_وقتی بعداز ۳‌ماه مامانبزرگ و بابابزرگ رو دیدم رو ابرها بودم...از وقتی اومدن اینجا دوباره سرفه هاشون شروع شد و به اندازه ی ۶ ماهی که از دود و دم دور بودن سرفه کردن...

+صحبت ها و نصیحت های رضاخانی و زمان شاهیِ بابا بزرگ عجب صفایی دارد

 : )


_میناکاری یکی از هنرهایی بود که دوست داشتم یادبگیرم اما تاحالا نشده بود و حالا شده...یه کاسه میناکاری کردم که کارش تقریبا تمام شده و باید بدمش کوره...از کوره که اومد ، عکس این دلبر ♡_♡ رو میذارم...



_"این عشقِ بی فرجام هم نوعی خودآزاریست؛میفهمی؟!"

(صرفاً یک مصرع شعر)

حیف تو را داشتم و غیر تو را بنده شدم

دوروزه که دلم با خودم صاف نمیشه...از خودم راضی نیستم...یه اشتباه ، یه گناه و یه کم کاری در حق خودم انجام دادم و نمی تونم از خودم ندید بگیرم چون قبلا به خودم قول دادم که دیگه این کار ازم سر نزنه...
دوروزه که برای زندگیم نگرانم...ازاینکه بین درگیری شیطان و فرشته ی درونم ، شیطان برنده شد و بدتر از اون ، از لحظه ی راحت پا گذاشتنم روی عذاب وجدانم میترسم...فهمیدم که هنوز خیلی زوده برای برآورده شدن و رسیدن به بعضی از آرزوها...
دوروزه که به روی خودم نمیتونم لبخند بزنم ، روم نمیشه صبحها مثل هرروز بگم "خدای مَن خودت هوامو داشته باش" ...
هوای دلم ابریه اما باریدنی درکار نیست؛حتی اثری از آفتاب هم نیست...فقط ابر و ابر و ابر...
حتی دیدن زیباترین روزهای سال و هوای پر از عطرِ خوشِ بارون هم نمیتونه دلگیریِ هوای دلم رو خنثی کنه...
و همینطور خوردن یه لیوان شکلات که برای من خوشمزه ترین خوردنیِ دنیاست که هیچ ، حتی درست جواب دادن پرسشهای استاد از مبحث قدیمی و پر دردسرِ انگل و میکروب شناسی هم اثری تو خوب شدن حالم نداشتن
چرا؟!
چون به خودم دروغ گفتم و خودم رو گول زدم...

خدا رو فراموش کردم و تظاهر کردم به یادشم
و بنظرم بدترین روز و حال ، وقتیه که آدم نتونه با خودش صادقانه صحبت کنه و تکلیفش با خودش مشخص نباشه...


ملتمس دعا.



+چندروزه که گروهمون روزی بالای ۵۰۰ تا چت داره...باز بین التعطیلی داریم و تو گروه کلاسیمون گیس و گیس کشی راه افتاده ...باز هم درگیری با استادها و کلاس تشکیل دادن یا ندادنشون و آخرش هم مثل همیشه هممون نتیجه گیری میکنیم که به "من نمیام" های همدیگه اعتماد نکنیم :/ هربار هم ، ترم های باقیمونده رو می شماریم و میگیم خداروشکر فقط فلان ترم دیگه باهمیم :|

+یه تغییراتی تو قالب وبلاگم دادم ، اما اون خط پایین پست و اون مثلث کوچیک بالای پست که سبز هستن رو کدشون رو پیدا نکردم..بعد باید با دقت تر نگاه کنم و رنگ اینها رو هم آبی کنم...فکرنکنید خودم سبز گذاشتمشون : )

عشق ، یعنی به تو رسیدن...



   حسین(ع) دیگر هیچ نداشت که فدا کند جز جان که میانِ او و ادایِ امانت          ازلی فاصله بود...

    و اینجا سدرةالمنتهی است.نه...که او سدرةالمنتهی را آنگاه پشت سر نهاده         بود که از مکه پای در طریق کربلا نهاد... و جبرائیل تنها تا سدرةالمنتهی              همسفر معراج انسان است...

     سدرةالمنتهی مرزدار قلمرو فرشتگان عقل است...عقلِ بی اختیار...

     اما آلِ کساء، ساحتِ امانتداری و اختیار است و جبرائیل را آنجا بار نمیدهند        که هیچ ، بال میسوزانند...

      آنجا ساحتِ انی اعلم ما لا تعلمون است...

     آنجا ساحتِ علمِ لدنی است ، رازداری خزائن غیب آسمانها و زمین ؛ آنجا              سبحات فنای فی الله است و بقای با الله...

    و مردِ این میدان ، کسی است که با اختیار ، از اختیار خویش درگذرد و طفل        اراده اش را در آستان ارادت قربان کند و چون اینچنین کرد درمی یابد که          غیر    او را در عالم اختیار و اراده ای نیست...

    اما چه دشوار است طی این عرصات! آنان که به مقصد رسیده اند میگویند         میان ما و شما تنها همین " خون " فاصله است ؛

    تا سدرةالمنتهی را با پای عقل آمده ای 

    اما از این پس جاذبه ی جنون ، تو را خواهد برد...

   طی این مرحله دیگر با پای اراده میسر نیست؛ بال میخواهد و

    بال را به عباس میدهند که دستانش را در راه خدا قربان کرد..‌.  .

   _فتحِ خون(شهید مرتضی آوینی)


     آه از سرخیِ شفقی که روز را به شب می رساند و آه از دهر آنگاه که بر         مرادِ سفلگان میچرخد...


[السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)]


تو معنای یه احساسِ قشنگی

یه دشت بزرگ که سایه های درختهای پراکنده ی اون جایی برای تزریق حس آرامش به وجود اووردن ؛ هوا آفتابیه و یه نسیم خنک ، روح و جسم رو نوازش میده و دلیلی میشه برای نواختنِ موسیقی زندگی با اجرای چمن ها و درختها ،
صدای جریانِ یه جوی تقریبا باریک آب پس زمینه ی این موسیقی رو میسازه و دمای آبش نشون میده حاصل آب شدن برفهای کوه های بالادسته و با یخ بودنش یادآوری میکنه دستِ گرمِ خورشید رو
دراز میکشم رو چمنها و دستام رو باز میکنم و با سلول به سلول وجودم ، رطوبت و خنکیِ اونها رو لمس میکنم...
چشمهام تو آبیِ آسمون غرق میشن و وسعت خورشید رو تو مردمکشون جا میدم...بعداز کمی بازی با ابرها شاید کمی چشمام رو رو هم بذارم تا فیلمی که از رویاپردازیهام با اونها ساختم رو تماشا کنم...

نگاه میکنم به کنارم به مسیر رفت و برگشت مورچه هایی که پشت سر هم و تو یه خط ، بی وقفه و سخت ، تلاش میکنن برای زندگی...البته نه! این خودِ خودِ زندگیه...
نزدیک های غروب میشه و ابرها جلوی دیده شدنِ خورشید رو میگیرن و خیلی نرم میبارن تا قطره های بلوریشون رو به زمین هدیه بدن تا زمین هم با مِهر ، اونها رو در اختیار فرزندانش بذاره...

‌و من نکته برداری میکنم از ثانیه به ثانیه ی تدریسِ طبیعت

نکته هایی که لازمه هرشب یکبار مرور بشن تا بتونم امتحان زندگیم رو خوب پس بدم...بهتر بگم ؛ "تا بتونم زندگی کنم"...

_بخشی از شیرین ترین تصوراتِ من.

..........................................................................................................

به آقای "میم" (۵ ساله) میگم دوست داری بزرگ شدی چه کاره بشی؟ میگه دوست دارم ساختمون بسازم

به خانوم "ر" (۴ ساله) نگاه میکنم و بهش میگم دوست داری بزرگ شدی چه کاره بشی؟ میگه دوست دارم دکتری کنم : )

آقای میم روش و برمیگردونه سمت خانوم ر و بهش میگه 

میخوام یه ساختمون بزرگ واست بسازم که بیای توش دکتری کنی : )


مگه میشه برای این دیالوگ ، چشمها قلب قلبی نشن؟! *_*

...........................................................................................................


+انشاءالله به زودی پیام ها رو تایید میکنم.

وارثانِ ثار الله(ع)

سلام...

از عصر تصمیمم این بود که درمورد اتفاقات امروزم که درون مایه ی طنز داشت پست بنویسم

اما مستند محمد طاها ، همون پسر بچه ای که تو حادثه ی تروریستی رزمایش پارسال اهواز شهید شد رو دیدم و 

دلم گرفت...از بزرگیِ این مرد کوچک که حالا شهید شده دلم گرفت...

از بی مسئولیتی ها ، از پستی ها ، از حرام خوری های به ظاهر حلال خوری از بچه کشی ها دلم گرفت...

پس لازمه امشب رو به احترام محمد طاها ها سکوت کنم...


راستی


یکم مردهامون کم نیستن؟


امام زمان(عج) حق داره هنوز منتظر ۳۱۳ نفر #مَرد باشه...نه؟!


کربلای ما همین امروز است...


از تلویزیون ، سیاه پوش شدنِ حرم امام رضا(ع) را نظاره کردم...

و باز هم غبطه به حال مردمانی که آنجا بودند تا به امامشان تسلیت بگویند و درکنارش عزاداری کنند در سوگ اباعبدالله(ع)...

من هم لباس سیاه به تن کردم..در سوگ امامم..

                                     وخونِ پاکِ ۷۲ تن بنده ی برگزیده..

اما کاش این دل ، بیشتر سیاه پوش شود...

کاش این قلب سنگی بشکند و کمی حُریّت بیاموزد ؛

برخیزد...

سربند "یا حسین(ع)" بزند 

و هر لحظه در راه حسین(ع) بتپد...

کاش این لباس مشکی نشانی باشد برای ایستادگی برابر هرچه ظلم و ناحقی...


[عاشقی در ره معشوق جگر میخواهد

حلقه در گوش شدن ، هوش دگر میخواهد

باید از طرز نظر کردن دلبر فهمید

که گهی بنده ز ارباب ، تشر میخواهد

عشق بی طاعت معشوق به جایی نرسد

یار دلدار شدن ، هدیه ی سر میخواهد

"به ابی انت و امی" نتوان آسان گفت

که رهایی ز خود ، ایثار دگر میخواهد

مشو گمراه که بیهوده "زهیرت" نکنند

"حر" شدن عاشقی روز خطر میخواهد

"لیتنی کنت معک" را به زبان گفتن نیست

شب بیداردلان ، صبح ظفر میخواهد

حیف آنان که نسنجیده سخن میگویند

عشق را بیخبرانند ، خبر میخواهد...]


تا الان چقدر نشستنم رو جبران کردم...؟



پ.ن ۱:حدود یه ماه نیاز دارم که نباشم و فعالیتم فقط محدود میشه به جواب دادن پیامها...و همچنان به سوالهای صفحه ی درس جواب میدم... التماس دعا.

بیمکس...

1.دیروز ظهر شبکه پویا انیمیشن شش قهرمان رو پخش میکرد..نشستم نگاهش کردم...چقدررر شخصیت بیمکس/بیکمث قشنگ و خوب بود...
اینم عکسش : )


عزیزممممممم چقدر مهربووووون بود‌‌‌...


برای خودم: کاش میشد مثل باران میشدیم...مهربان و ساده و بی ادعا...


2.یه وقتایی وقتی درگیر روزمره ها و سختی های دنیا میشی خدا میگه ببین حواسم بهت هستاااا...مثلا عصر روز عید غدیر ، خیلی یهویی هوس قورمه سبزی کردم...هنوز یه ساعت نگذشته بود که برامون قورمه سبزیِ نذری اووردن : )

3.مرتبط با1.  برای رسیدن به چیزهای با ارزشی، مثل حال خوب خانوادت ؛  باید از تمام وجود مایه گذاشت...گاهی تو میشی نقطه ی امید..حتی اگه سختی زیادی بکشی یا چندان فرصتی برای خودت پیدا نکنی... باید یسری خوشی ها رو گذاشت کنار تا به حال خوب رسید...(حال این روزهای من)


+اعیاد قشنگمون پساپس مبارک...
++روز پزشک رو به همه ی پزشکان دلسوز تبریک میگم...یادش بخیر چقدر ما این روز رو تو دبیرستان به هم تبریک می گفتیم : )) ... آخرش قسمت و سرنوشت چیز دیگه ای بود که فکرکنم جزای یه شیطنتی بود که سر یه پزشک انجام دادم : )


+++مداحی زیر رو تازه شنیدم..به دلم نشست...



آورد حرز جان...

آن پیک نامور که رسید از دیار دوست


آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست


خوش می‌دهد نشان جلال و جمال یار


خوش می‌کند حکایت عز و وقار دوست


دل دادمش به مژده و خجلت همی‌برم


زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست


شکر خدا که از مدد بخت کارساز


بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست


سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار


در گردشند بر حسب اختیار دوست


گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند


ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست


کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح


زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست


ماییم و آستانه عشق و سر نیاز


تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست


دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک


منت خدای را که نیم شرمسار دوست...

_حافظ

پراکنده


این چندروز چندتا روزنوشت نوشتم اما هر بار به دلیلی منتشرشدن نکردم...الان هم روز نوشت نیست و کمی پراکندگیه : ) احتمالا بعداً برای بعضی مورد ها پست جدا بزنم و توضیح بیشتر بدم...

۱_بعد از قرنها فیلم ندیدن ، جدیداً سریال بچه مهندس رو که پاییز فکر کنم میدادش اما من نگاه نمیکردم دنبال میکنم...امشبش خیلی بد بود :'( بی اختیار و بیصدا برای مادر جواد و جواد اشکام میریخت...جناب برادر دیدم و گفت "بابا فیلمه..این الان بلند میشه (یعنی مادر جواد که مثلا کشته شده بود)حقوقشو میگیره میره بعد تو نشستی واسش گریه میکنی :/ "
حرفش که اثری نداشت اما از اینکه تشخیص داد که "فیلمه" خوشحال شدم : ))

۲_دیروز با زندایی مفصل درمورد کشور و مدرسه ها و دانشگاه و تصمیمشون برای خرج از کشور حرف زدیم...آخرش شد یه "هعیییییییی..." از ته دل...
کاش مثل برای کنسرت و ورود زنان به ورزشگاه، یکبار هم برای اعتراض به سیستم آموزشیمون میریختیم تو خیابون...کاش انقدر که درگیر بحث های کاذب و لباس و زندگی بازیگرها هستیم ، یه حرکتی برای وضع آموزشمون انجام میدادیم... :'(  

(یه پست جدا در آینده)


۳_چندماهه که اگه جایی هستیم که نذری میدن (هرچی) خیلی مواظبم که فقط به اندازه ی تبرک بردارم...و به کسی که همراهمه هم اینو میگم که نذری باید پخش بشه و اگه هرکس به اندازه ی تبرک برداره ،این تبرک به تعداد افراد بیشتری میرسه...امروز دیدم این کارم بالاخره تاثیر گذاشته و یه نفر دیگه که هربار چندتا چندتا برمیداشت هم به این موضوع معتقد شده : ) 


۴_یه حرکت دیدم که بنظرم خیلی خوبه...یه خانواده ای که فعالیت های خیریه ای انجام میدن ، اعلام کردن که زباله های خشک و کاغذهای باطله هم میپذیرن( زباله ها جدا کاغذها جدا) بعد اینا رو به مراکز بازیافت میفروشن و پولش رو برای کارهای خیریه شون استفاده میکنن...با این حرکت ، الان خیلی از همسایه ها ، روی جدا کردن زباله های خشک و تر مصمم شدن...
و هم اقدام پسندیده ی جدا کردن زباله ها رو انجام میدن و هم حتی اگه هیچ کمکی به خیریه نداشته باشن ، زباله های خشکشون یه کمک ثابته : )


۵_استفاده ی زیاد از روغن و مدام سرخ کردنی و یه بندانگشت روغن سیاه رو قرمه سبزی نشونه ی کدبانوگری نیست...هرروز هرروز فست فود خوردن کلاس نداره...اینا فقط ظلمه و تاسف داره...

نمیدونم ازکجا تو ذهن یه عده افتاد که دکتر رفتن و دارو خوردن و مریضی با کلاسه : | واقعا نمیدونم چرا بعضی ها با پز و کلاس از سرم زدن و بیمارستان رفتن حرف میزنن...بی توجهیِ عمدی به سلامتی ، تنبلی و بی مسئولیتیه...این سرمایه ی بزرگ رو با دستای خودمون از دست ندیم...!

۶_چندروز پیش شرایط جوری بود که حتمااا باید یه چیزی برای عصرونه میداشتیم اما نداشتیم! میخواستم کیک بپزم اما تخم مرغ هم نداشتیم...طی یه اقدام ضربتی و کمی خودکفایانه از خواهر گوگل یه دستور کیک بدون تخم مرغ یادگرفتم و پختم...از تصورم خیلی بهتر شد و اصلا مشخص نبود تخم مرغ نداره : ) تجربه ی جالبی بود...


۷_ [از دماغ من سرگشته خیال دهنت

      به جفای فلک و غصه دوران نرود]


۷_یه وقتایی هی باید مواظب باشی جلوی احساساتتو بگیری و سرشار از احساس بودن کارو سخت میکنه...


۸_ هواپیما جان اگه هنوز به اینجا سر میزنی یه پیام بده..ممنون : )



گر صبر کنم ز غوره حلوا سازم

از یکشنبه ذهنم درگیر حرفای دکتره...
خیلی سخت بود واسم اینکه دکتر دوباره زل بزنه به پروندم و حرفایی با مضمون "سخته"،"طول میکشه"،"چیزی تغییر نکرده" بگه...
دقیقا از همون روز تا امروز حرف یه کار پزشکی رو میزدم و سعی در راضی کردن خانوادم داشتم که خودمم از موفقیتش اطمینان ندارم.‌‌..
بهم میگن این همه صبر کردی و زحمت کشیدی یکم دیگه صبر کن بالاخره تمام میشه...
درسته...یکم بی طاقت شدم...


باشه...
هنوز هم صبر میکنم و این مشکلی که برای من غیرژنتیکی و بی سابقه تو خانواده ست و دلایلش به ظاهر پیش پا افتاده ست اما دنیایی رو تغییر داد و همین باعث میشه که یقین پیدا کنم که یه لطف از خداوندمه رو به خود خدا میسپرم‌‌...تمام.

روز_نوشت_۸ : )

۱_یقین پیداکردم که اگه زمانی که تو یه مکان عمومی مخصوصا خیابون و بازار دارم راه میرم و یه آقا از رو به روم بیاد ، اگه من راهم رو عوض نکنم ، به احتمال ۹۸ درصد به هم برخورد میکنیم ...دریغ از یه سانتی متر جا به جاشدنِ آقا..

برادرم نگاهَت؟!  این چه وضعیه؟!


۲_هفته ی گذشته بالاخره یکی از دو دوست صمیمیم و سین رو دیدم
قرارِ خیلی مثبتی داشتیم : ساعت ۹ صبح ، دانشگاه : )
تو آفتاب و هوای گرم همینجور راه رفتیم و حرف زدیم(البته من کلی از حرفام مونده چون بیشتر ، میم و سین داشتن برام جریان تعریف میکردن)
چهارتا از دانشکده ها رو گشتیم و تو بوفه ی چهارمین دانشکده نشستیم تا خستگی درکنیم... خوراکیِ این قرار عاشقانه ی بعداز شش ماه دوری ، یدونه املت! با سه تا آبمیوه ی هلو بود که واقعا چسبید : )
کتاب "ما تمامش میکنیم" رو هم بهش هدیه دادم...

۳_کیک پختم ولی ...!
ولی پنجاه نفر مشارکت کردن :/ (اغراق بود...دقیقش میشه سه چهار نفر )
اولش خانوم "ر" و آقای "میم" پیشنهاد دادن کیک رو بپزیم...یه بررسی کردم دیدم شرایط و زمان خوبه و با خودم گفتم خوبه بچه ها هم سرگرم میشن.. برای همین موافقت کردم...
مناسبتش برای تولد جناب پدر بود و از قبل یه مدلی تو ذهنم درنظر داشتم...اما همینطور که وسایل رو آماده میکردیم خانوم "ر" میگفتن باید دخترونه و با طرح کیتی باشه و آقای "ر" اصرار که باید یا ماشینی باشه یا نارنجی باشه :| منم توضیح دادم که اول باید بپزیم بعدا به یه مدلی تزیینش کنیم و الان فعلا نوبت پختنه : )
و ما سرِ هر مرحله جریان داشتیم...هممون به نوبت آرد الک کنیم ، به نوبت تخم مرغ بشکنن و بدن به من که سفیده و زده ش رو جدا کنم ، حالا همه با هم همزن رو بگیریم :| هر بار همزن روشن میکردم ، سه تا دست همزمان دسته ی همزنو میگرفتن^_^ و... 

تازه بین کار هم نظرشونو درمورد اینکه اینو نریز اونو بریز و اینها هم بیان میکردن : )
بعد از پختن و سرد شدن کیک ، چون تجربه ی بس نفس گیری از مرحله ی قبل داشتم ، بعداز ظهر که برخی خواب و برخی درحالت درازکش ، کارتون نگاه میکردن ، بی سر و صدا رفتم تو آشپزخونه و مرحله ی دوم رو شروع کردم...
اما آفرین بر حسِ آدمی...
آقای "میم" و خانوم "ر" متوجه نبودِ من شدن و پرسون پرسون دنبال من گشتن تا رسیدن به آشپزخونه و ...
و کار به جایی رسید که پارچه پهن کردم زمین و همه چیز رو گذاشتیم زمین تا راحتتر به کار گروهی بپردازیم :/
همه با هم! کیک رو وارونه کردیم و چه لحظه ی دلچسبیه لحظه ای که کاغذروغنیِ زیر کیک رو برمی داریم *_*



از اینجا به بعد ، برادر هم به ما ملحق شد...
_فرشته چکارمیکنی؟
+داریم برش وسطِ کیک رو میزنیم ^__^
ربع ساعت بعد:
_فرشته چکارمیکنی؟
+لایه ی بالاییِ کیک رو داریم بلند میکنیم ^__^
ده دقیقه بعد:
_فرشته چکار میکنی؟
+داریم با هم لایه ها رو تر میکنیم ^__^
_بده من این یکی رو تر کنم
+اوکی :| ...
بچه ها اون لایه مال فلانیه(اسم برادر)
_فرشته چکارمیکنی؟
+گردوها رو خورد میکنیم برای وسط کیک ^__^
_فرشته چکار میکنی؟
+همچنان گردو خورد میکنیم^__^ (چون دوبرابر مقداری که خورد میشد رو خانوم "ر" و آقای "میم" میخوردن:/)

_فرشته چکار میکنی؟

+( اینجا دیگه داشتیم یکم گیس و گیس کشی میکردیم :|  )
و...
خلاصه بعداز تمام شدنِ این مرحله و خامه کشی ای که بدون درنظر گرفتن جریانات، خوب شد ، کیک رو گذاشتیم تو یخچال و برای لحظاتی نفسی راحت کشیدم...
حالا درنظر بگیرید شب شده و من خیلی نامحسوس مشغول تهیه ی شکلاتِ رویِ کیکم...اما خب^__^ به دلیل همون حس و نیروی جاذبه و این حرفا ، باز همگان باخبر و وارد عمل شدن :|
طی یک کار تیمی! ، شکلات آماده شد و ریختیمش روی کیک...خیلییی خوب شد...صاف و قشنگ و همون جوری که میخواستم *_*
اما در کسری از ثانیه ، دریک طرف چند فرورفتگی که شکلات و خامه ی زیرش رو برده بود ، روی کیک مشاهده شد و دریک طرف هم بچه هایی که با لذت انگشتشان را میخورند :/
رویه ی کیک ناهنجار شد و شکلاتی که درست کرده بودیم هم تمام شده بود :|
دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم ماماااااااان :'(

(اینجا شاعر میگه : خسته شدیم از بس زدیم فریاد...برگرد یکاری کن منو دریاب)
اینجا مادر هم وارد صحنه شد و تصمیم گرفتیم یکم دیگه شکلات درست کنم که خرابی ها رو درست کنیم...
درست کردم و دادم دست مامان که درستشون کنه...اما گفت شکلات نباید انقدرکش بیاد و چون کره نداره اینجوریه...
منم توضیح دادم که نه این مدلشه...گاناش کره نمیخواد اصلا و اینها...
مامان نظرش این بود که کره بریزیم بهتر میشه...و خلاصه کمی کره هم اضافه کرد و با این شکلات خرابی ها رو پوشوند...اما خب..یه وضعی شد :/
وقتی گاناش کاملا ماسید، یه وضعی تر شد ://
چون رگه های کره هم بعضی جاها مشخص بود :/
به خودم دلداری میدادم که اشکال نداره بعدا با خامه گل و اینا میزنم رو خرابیها و پوشیده میشن...
اما بعد هرکاری میکردم خامه فرم نمیگرفت(بِتِّرِکَن این مارکهای بد) و قیف هیچ اثری روش نداشت...
دیگه آهی از ته دل برآوردم و مستاصل مونده بودم که چکار کنم...
مامان گفت اشکال نداره..اینو کاری نداشته باش دیگه و همینجوری بخوریمش بعد که تنها بودی ، یکی دیگه درست کن...

منم که غذاها و کیکها و شیرینیام رو واقعا با علاقه درست میکنم و بهشون حس زیادی دارم گفتم نههه این همه زحمت کشیدیم...کیک اصلا مشکلی نداره...تو تزیینش گیر کردیم یکم که باید درست بشه...

(به قول شاعر: نمی تونی بد بشی تویی که مال منی) 

یکم بعد گفت یادته اون دفعه(همون دفعه ی خیلی دور!) که کیک خریده بودیم روش یه پاندا(که با خمیر فوندانت درست شده بود)بود؟! اونو تو یخچال نگه داشتم...بیارش ببین اگه خمیرش بدردت میخوره استفادش کن...

که همون جور که عکس میبینید ازش استفاده کردم : )


بماند که سرِ همین گل درست کردن ، جریان داشتیم و نشد اونطور که باید ، خوب بشن...
پاندا بود و خمیرش سفید و سیاه ، و من هم رنگهایی که داشتم محدود بودن ، بقیه نظرشون این بود که رو این کیک ، همین سفید جلوه اش بیشتره و رنگ قاطیشون نکنم...
برای چیدنشون رو کیک هم به دلایل متعدد ، ده بار مدل عوض کردیم و حتی مدل اون مرواریدها قرار نبود اینطور بشه...اما از قدیم گفتن پنج نفر بالاسرِ یه کیک باشن ، کیک چی میشه؟! : )

( این آخراش کمی چاشنی بی حوصلگی هم بهش اضافه شد)
و اینگونه کیک نه طرح مدنظر من شد نه کیتی و صورتی شد و نه ماشینی و نه نارنجی ^__^
البته تعریف از خود نباشه :) مثل همیشه! واقعا خوشمزه بود...(یه خاطره درمورد تعریف از خوشمزگی کیکهام شاید بعداً تعریف کنم)


پیام اخلاقی:
باطن کیک های خود را با ظاهر کیک های دیگران مقایسه نکنید : )


ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست . . .
...............................................................
به دور از شلوغی های شهر و هیاهوی مجازی ، می نویسم از احساسم،گذر روزهایم و پیش آمدهای زندگیم...
Designed By Erfan Powered by Bayan